eitaa logo
کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
241 دنبال‌کننده
26هزار عکس
26.2هزار ویدیو
206 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم درشب #میلادحضرت_امام_حسن_عسگری_ع #پدرحضرت_صاحب_الزمان_عج #درسال_١۴٠١ این کانال درایتاراه اندازی می‌شود. #بیادشهیدبسیجی_علیرضا_فرج_زاده_وپدرمرحوممون_کربلایی_حاج_هوشنگ_فرج_زاده. که در ایام چهارمین سالگرد درگذشتش هستیم #صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🌷🍄🌸🌺💕💕🌺🍄🌷💐 ١٢٧ 📚 _نشاءاله_گفتن يه مردى بود خياط. پادشاه فرستاد عقب او. طاقه شالى به او داد براش تنپوش بدوزه. اين سه روز زحمت کشيد. بعد از سه روز و سه شب، شب اومد خونه به زن خود گفت: ضعيفه شام چه داري؟ زنيکه گفت: انشاءاله عدس‌پلو. گفت: شام پخته ديگه انشاءاله نداره، مگه مى‌خواى مسافرت کني؟ زنيکه گفت: انشاءاله بگين به سلامتى مى‌خوريم. گفت: خوب پاشو حالا بکش بيار بخوريم، انشاءاله من نگفتم ببينم چطور مى‌شه؟ همچى که نشستند سر سفره يارو خياطه دستشو برد لقمه رو ورداشت بذاره دهن خود در زدند. مرتيکه گفت: کيه؟ گفت: واکن! تا در و واکرد مأمور پادشاه بود مچشو گرفت، گفت: کيه؟ گفت: واکن! تا در و وا کرد مأمور پادشاه بود مچشو گرفت، گفت: پدرسوخته تنپوشو دوختى سوزن توش گذاشتى بره تن پادشاه؟ خياطو برد پهلوى سلطان. سلطان گفت: حبسش کنين! چهل روز در زندان ماند. بعد از چهل روز، ديگر وزراء واسطه در آمدند: کاسب نفهميده، مرخصش کنيد؛ مرخصش کردند. شب اومد خونه. وقتى اومد در خونه در زد، زن او گفت: کيه؟ گفت: منم انشاءاله، شاه مرخصم کرده انشاءاله در را واکن بيام تو انشاءاله. آن‌وقت زنيکه گفت: ديدى مرتيکه؟ اگر آن‌وقت به انشاءاله گفته بودى اين‌قدر انشاءاله، انشاءاله نمى‌گفتي، اين‌قدر صدمه نمى‌کشيدي. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
🍄🌷💐💐💐💐💐🌷🍄 ١٢٨ 📖 جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلی‌ها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زن‌ها از همسرم بهتراند.» حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه این‌ها تلخ‌تر ون ناگوارتر چیست؟» جوان گفت: «آری.» حکیم گفت: «اگر با تمام زن‌های دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگ‌های ولگرد محله شما از آن‌ها زیباترند.» جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی می‌گویی؟» حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمع‌کار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟» جوان گفت: «آری.» حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.» ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
☀️☘☀️☀️💐💐☀️☀️☘☀️ ١٢٩ 📚 کى بود يکى نبود. پيرمدى بود که قطعه زمينى داشت. اين پيرمرد نان سالانهٔ خود و هفت دختر خود را از کشت زمين به‌دست مى‌آورد. يک روز پيرمرد مشغول شخم زدن زمين خود بود، خرسى از راه رسيد و گفت: عمو! خداقوت مرا شريک خودت مى‌کني؟ کشاورز ترسيد و گفت: بله، بله تو را شريک مى‌کنم. خرس گفت: تو که مشغول شخم زدن زمين هستي، من هم مى‌روم و موقع آبيارى زمين برمى‌گردم. مرد حرفى نزد و خرس هم راهش را کشيد و رفت: پيرمرد خوشحال شد و فکر کرد: خرس فراموش‌کار است و ديگر برنمى‌گردد. من هم به کارم مى‌رسم. شخم زدن مرد تمام شد. زمين را تخم پاشيد و آن‌را آبيارى کرد که سر و کله خرس پيدا شد و گفت: عمو خدا قوت. حالا که دير رسيدم و زمين را آبيارى مى‌کني، مى‌روم و موقع وجين کردن برمى‌گردم. پيرمرد قبول کرد و خرس هم راهش را کشيد و رفت. گندم‌زار سرسبز شد. ساقه‌هاى گندم هم بلند شد و موقع درو کردن آنها نزديک مى‌شد اما از خرس خبرى نشد. مرد کشاورز کار وجين کردن را تمام کرده بود و آخرين آب را به زمين مى‌داد که خرس پيداش شد و گفت: عمو، خداقوت. خسته نباشي. مثل اينکه کمى دير کردم. حالا که علف‌هاى هرزه را وجين کردي، مى‌روم و وقت درو برمى‌گردم. فصل درو رسيد و از خرس خبرى نشد. مرد کشاورز، خرمن را درو کرد و بافه‌هاى گندم را روى هم چيد تا آنها را با خرمن‌کوب بکوبد. در اين موقع خرس سر رسيد و گفت: عمو سلام. خدا قوت. حالا که نرسيدم گندم‌ها را درو کنم و تو دارى آنها را مى‌کوبي، مى‌روم و موقع باد دادن گندم مى‌آيم کمکت. پيرمرد ديگر حرفى نزد و خرس هم رفت. کشاورز با کمک دخترهاى خود خرمن را کوبيد و آن‌را براى باد دادن آماده کرد. خرس نيامد و پيرمرد گفت: امسال عجب گندم خوب و پربرکتى شده!! خدايا کاش که ديگر خرس نيايد. باد که وزيد مشغول باد زدن گندم شد. کارش را که تمام کرد. تل بزرگى کاه و مقدارى گندم به‌جا ماند. دخترها جوال‌ها را آوردند تا گندم را بار کنند و کاه را به زاغه ببرند. پيرمرد، جوال اول را برداشت تا آن‌را از گندم پر کند که خرس سررسيد و گفت: عمو، خدا قوت! مثل اينکه کار تمام شده و حالا وقت تقسيم کردن است. اما من خيلى دير آمدم و چون زمين مال خدا است و توى روى آن زحمت کشيده‌اي، بايد سهم بيشترى ببري. گندم که تل کوچکى است براى من و کاه که تل خيلى بزرگترى است، براى تو. پيرمرد ترسيد و حرفى نزد، اما به حاصل کارش که نگاه کرد، دست و پايش از غم و غصه سست شد. رفت و کمى دورتر از خرمن جا، روى يک بلندى نشست و فکر کرد. روباهى از آن طرف‌ها مى‌گذشت. پيرمرد را که ديد، نزديک آمد و گفت: اى پيرمرد مثل اينکه خيلى ناراحت هستي؟ کشاورز هم ماجراى گندم و خرس را براى روباه تعريف کرد. روباه گفت اين که ناراحتى ندارد! من فکرش را کرده‌ام و راهى به تو نشان مى‌دهم که تمام خرس‌ها عبرت بگيرند و ديگر جرأت نکنند اين‌طرف‌ها را نگاه‌ کنند. روباه دوباره گفت: من مى‌روم آن تپهٔ روبه‌روئى و با دمم گرد و خاک مى‌کنم. وقتى که خرس پرسيد چه خبر شده، بگو چشم پسر پادشاه کور شده سواران را فرستاده دنبال شکار خرس تا از پيه و روغن او دارو درست کنند و براى مداواى چشم پسر پادشاه ببرند. وقتى که ترسيد و گفت چکار کنم. خرس را بکن توى جوال و در آن‌را محکم ببند. پيرمرد خوشحال شد و به طرف خرس رفت و کنار خرمن‌ها نشست. خرس مشغول پر کردن جوال‌هاى گندم بود که ناگهان نگاهش به تپه افتاد. دست از کار کشيد و از پيرمرد پرسيد: عمو، آن گرد و غبار روى تپه مال چيست؟ پيرمرد جواب داد: چشم پسر پادشاه کور شده و سوارهاى او دنبال خرسى مى‌گردند تا روغنش را بگيرند و از آن دارو درست کنند. خرس که خيلى ترسيده بود، به پيرمرد پناه برد. پيرمرد کشاورز گفت: برو داخل اين جوال‌. من هم در آن‌را مى‌بندم و روى جوال کاه مى‌ريزم. خرس فورى قبول کرد و داخل جوال شد. پيرمرد هم معطل نشد و در جوال را با طناب محکم بست و دخترهايش را صدا زد. هر کدام از آنها چماقى آوردند و با کمک پدرشان آنقدر خرس را زدند که استخوان‌هايش هم خرد شد. پيرمرد به‌قدرى خوشحال بود مثل اينکه خدا هفت پسر به او داده بود. جوال‌ها را از گندم پر کرد و در همه را دوخت تا آنها را به خانه ببرد که روباه سررسيد و گفت: عمو! خرس را که من از بين بردم. حالا سهم او به‌من مى‌رسد. پيرمرد که بيشتر از همه ناراحت بود، لحظه‌اى فکر کرد و گلويش را به انگشت‌هايش فشرده و ناگهان بادى از او خارج شد. روباه پرسيد: اين صداى چه بود؟ مرد کشاورز گفت: سگ‌هاى آبادى هستند که دارند به اين طرف مى‌آيند. روباه ترسيد و طورى فرار کرد که باد هم به او نمى‌رسيد. دلتان شاد و دماغتان چاق. ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
🍁همین الان که این پُست رو می‌خونی🍁 🍂 میلیون‌ها برگ در تهــران و تبـــریز 🍂 🍂 میلیون‌ها برگ در اصفهان و شیراز 🍂 🍂 میلیون‌ها برگ در اهواز و خراسان 🍂 🍂 بــــر روی زمـــیــــن افــتــــــــاد 🍂 🍁 و خدای ما، آمار همشون رو داره 🍁 بنظرتون چنین خدایی، آمارِ مشکلات و نیازهای ما، ضعف‌ها و قوت‌های ما رو نداره؟ 🤔🤔 ✨وَعِنْدَهُ مَفَاتِحُ الْغَيْبِ لَا يَعْلَمُهَا إِلَّا هُوَ ۚ وَيَعْلَمُ مَا فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ ۚ وَمَا تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلَّا يَعْلَمُهَا وَلَا حَبَّةٍ فِي ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ وَلَا رَطْبٍ وَلَا يَابِسٍ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُبِينٍ ✨و کلیدهای خزائن غیب نزد اوست، کسی جز او بر آن آگاه نیست و نیز آنچه در خشکی و دریاست همه را می‌داند و هیچ برگی از درخت نمی‌افتد مگر آنکه او آگاه است و نه هیچ دانه‌ای در زیر تاریکی‌های زمین و نه هیچ تر و خشکی، جز آنکه در کتابی مبین مسطور است. 📖سوره مبارکه انعام آیه۵۹ ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
🔰 ؛ ⭕ رمز موفقیت آدمهای موفق این است که: 🌷 ممکن است در طول زندگیشان مشکلاتی داشته باشند اما آنها با اصل زندگی شان مشکلی ندارند و هیچگاه در برابر مشکلات قد خم نمی‌کنند. ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
35.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ذکر عظیم و شریف نادعلی ⭕️ ختم های ذکر شریف ناد علی 🔹 جهت عزت هر روز ۱۰ بار بخواند 🔸 جهت بستن زبان بدخواهان ۱۸ بار 🔹 جهت کسب علم وقت نماز صبح ۱۷ بار 🔸 جهت غنی هر صبح ۱۲ بار 🔹 جهت کثرت دولت هر روز ۳۱ بار 🔸 جهت کشف مهمات هر روز ۳۴ بار 🔹 جهت چشم زخم سه روز هر روز ۲۰ بار 🔸 جهت رفع تهمت صبح و شام ۴۰ بار 🔹 جهت رفع گرفتاری‌های مهم هزار بار 🔸 جهت قوت قلب هر روز ۲۵ بار 🔹 جهت رفع اختلاف بین جمع هر روز ۳۰ بار 👈و ناد علی صحیح اینگونه است: نادِ علیاً مُظْهِر العَجائِبْ تَجِدهُ عَوناً لَكَ في النَوائِبْ كُلُّ هَمٍّ و غَمٍّ سَيَنْجَلي بِوِلايَتِكَ ياعليُ ياعليُ ياعلي ⭕️ کانال مجموعه نورالمهدی 👇 (معتبرترین مرجع در نگارش و ارائه‌ی اسلامی) https://eitaa.com/joinchat/1431306305C7a3999fb11 🔵🔴هنوز عضو قطعی کانال نیستید. روی گزینه join (پیوستن) کلیک کنید تا کامل عضوشید و کانالو گم نکنید 👇
🌸🌺💕💕💕💕💕🌺🌸 ١٣٠ 🌸حکایت دیدار با _ .!!! _جناب آقای حاج سید حمید مغربی،مداح مخلص وپیرغلام آذری زبان حضرت ابا عبدالله ع نقل کردند که : شخصی به قصد زیارت حضرت بقیه الله عج الله، چهل شبانه روز در مسجد مقدس جمکران معتکف می گردد ولی موفق به زیارت حضرت نمی شود. سپس با ناراحتی بسیار از مسجد جمکران به طرف حرم حضرت معصومه س می آید. وقتی به صحن مطهر بی بی می رسد آقای مجتهدی در پیاده رو کنار صحن مشغول واکس زدن و تعمیر کفش هستند وشخص محترمی هم کنار ایشان نشسته است. او که از قبل باحالات آقای مجتهدی آشنایی داشته، نزد ایشان رفته وبه صورت اعتراض آمیزی می گوید دیدید با چه زحمتی چهل شبانه روز در مسجد جمکران ماندم اما خبری نشد؟؟ آقا به او می گویند عجب عجب!!! 🌸🍃 جمال پری طلعتان طلب جاروب زن به خانه،سپس میهمان طلب🌸🍃 _ولی او متوجه کلام آقا نمی شود. درهمین بین شخصی از راه رسیده وبه آقا مجتهدی می گویند کفش های مرا واکس بزنید. هنگامی که ایشان کفش های او را واکس می زنند، او از مبلغ اجرت سوال میکند؟ آقا میفرمایند بابت واکس کفش ها، پنج ریال بدهید. او با تعجب میگوید پنج ریال؟ در جاهای دیگر دو تومان می گیرند! چرا شما اینقدر ارزان حساب میکنید؟ آقادرجواب به او میگویند: خیر آقا جان، سه ریال برای واکس مصرف شده ودو ریال برای دستمزد خودم که جمعا پنج ریال میشود. وبااین که او راضی به پرداخت دو تومان بوده، آقا پنج ریال بیشتر از او نمی گیرند. وقتی مشتری آنجا را ترک میکند،آن شخص جمکرانی به آقای مجتهدی می گوید او که خودش به این مبلغ راضی بود، چه اشکالی داشت دو تومان را می گرفتید؟ درآن هنگام شخص محترمی که نزد آقا نشسته بود بلند شده و میفرمایند: (وقتی انسان پنج ریال را دو تومان بگیرد،امام زمانش را نمی بیند.) و سپس آنجا را ترک می کنند. شخص جمکرانی که خیلی ناراحت میشود به آقای مجتهدی میگوید ببین رفیقت چه می گوید. آقا پس از نگاهی در جواب می فرماید بی چاره نشناختی؟؟! آن شخص ،خود امام زمان علیه السلام__بودند اما تو نتوانستی استفاده کنی. وقتی آن شخص معترض این مطلب را میشنود، متحیرانه چند قدمی به سمتی که حضرت رفته بود می رود ولی کسی را نمی بیند، هنگامی که بر میگردد تا نزد آقای مجتهدی برود، می بیند از ایشان و بساط کفاشی هم اثری نیست! ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
🔰 ؛ ⭕ رمز موفقیت آدمهای موفق این است که: 🌷 ممکن است در طول زندگیشان مشکلاتی داشته باشند اما آنها با اصل زندگی شان مشکلی ندارند و هیچگاه در برابر مشکلات قد خم نمی‌کنند. ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
🌟 ، مثبت : ۱ _ بر روی راه‌حل تمرکز کنید، نه مشکلات. ۲_ به‌اندازه‌ی کافی بخوابید و استراحت کنید؛ خواب و استراحت، ذهن و بدن شما را آرام می‌کند. ‌ ۳ _ ورزش کنید؛ سطح انرژی و قدرت درونی‌تان را بالا می‌برد. ۴ _ همه‌چیز را بیش‌ازحد شخصی برداشت نکنید؛ مدام به حرف‌های دیگران و دلیل زدن آن حرف‌ها فکر نکنید. ۵ _ با افرادی منفی‌گرا که مدام از مشکلات صحبت می‌کنند معاشرت نکنید. 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
🌺🌷🌹🌺🌷🌹🌺 ١٣١ 🌹سویچ ماشین را گرفت تا برود به خاله اش سر بزند. قول داد یک ساعته برگردد. خیلی دیر کرد. وقتی آمد، عصبانی به سراغش رفتم تا بازخواستش کنم. در ماشین را باز کرد. روی صندلی عقب، مقدار زیادی خون ریخته بود. وحشت زده عقب رفتم. با دستپاچگی بازویم را گرفت و گفت: «نگران نباشین، بابا!» و تعریف کرد. 🌹- داشتم می رفتم که پیرزنی جلومو گرفت و التماس کرد دخترشو به بیمارستان برسونم. اون درد زایمان داشت. سوارشون کردم و بردم شون بیمارستان. نگهبان دم در نمیذاشت ماشینو ببرم تو. 🌹 داشتم با اون کل کل می کردم که پیرزن داد زد: «ای وای! بچه به دنیا اومد. پریدم پشت فرمون و زائو را رسوندم بخش زایمان. منتظر شدم بستریش کردن و دکتر نسخه‌شو نوشت. رفتم داروهاشو خریدم و دادم دست پیرزنه. اون خواست کرایه بده، اما قبول نکردم. ازم خواست آدرس خونه رو بدم تا بیاد از مادر تشکر کنه. 🌹این گذشت. مجید به منطقه رفت و به شهادت رسید. مراسم ختم او بود. گفتند، پیرزنی با دسته گل و شیرینی که همراه داشته، جلوی در حیاط غش کرده. هیچ کس او را نمی شناخت. با آب قند و گلاب و کاه گل به هوشش آوردیم. خیلی گریه کرد و قصه‌ی آن روز را تعریف کرد. گفت: «هر چه اصرار کردم، کرایه شو بگیره، قبول نکرد و خواست عوضش برای پیروزی رزمنده ها دعا کنم». " " ✍ :پدر_شهید ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ ١٣٢ 💠 💠 ✍آیت الله بهجت(ره) فرمودند: خوب است انسان کار امروز را به فردا، بلکه کار هیچ ساعتی را به ساعت دیگر احاله نکند، مگر از روی عذر؛ وگرنه نمی داند که بعد از این ساعت چه طور می شود. یادم می آید زمانی در ایام تحصیل مریض بودم، و نمی توانستم درس بخوانم و فکر کنم و فرمایش استاد را تعقل نمایم، ولی می توانستم تا محل درس که مقبره ی آقا محمد تقی شیرازی -رحمه الله - بود بروم و در مجلس درس استاد شرکت کنم. اگر نمی رفتم درس فوت می شد، و اگر می رفتم نمی توانستم درباره ی مطالب استاد فکر و تعقل کنم؛ لذا با خود گفتم: می روم و تنها الفاظ را بدون فکر و نظر، در خاطر می سپارم و یادداشت می کنم. به درس رفتم و از اول تا آخر درس، فقط الفاظ را بدون فکر، حفظ و بعد از درس ثبت کردم و عملا حتی یک لفظ را از قلم نینداختم ولی در باره ی آن هیچ فکر نکردم. بعد که حالم مساعد شد، به نوشته ها مراجعه کردم دیدم که درست ضبط کرده ام. بار دیگر مریض شدم، دیدم نمی توانم در درس شرکت کنم، به درس نرفتم ولی نوشته های دیگران را گرفتم و درج کردم. مقصود این که: اگر انسان کاری را که می توانست در وقتش بکند، ولی نکرد، چه بسا بعد دیگر نتواند آن را انجام دهد. بنابراین، نباید انسان درس ها و غیر آن را از وقت خود به وقت و زمان دیگر احاله کند. چرا که چه بسا دیگر موفق به انجام آن نشود، چون در آن زمان هم کارها و وظایفی برای او پیش می آید که دیگر نمی تواند آن کار فوت شده را جبران نماید. 📚 ص335 و ص336... ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
🔴پیام شهدا مهمتر از کنگره شهدا ♨️از عکس شهدا را بالا آوردن تا عکس شهدا رفتار کردن 💐شهدا دسترس بودن 💐شهدا دغدغه عفاف و حجاب داشتن 💐شهدا نسبت به بیت المال حساس بودن 💐شهدا دعواشون برای مین بود نه میز 💐شهدا تو ایثار از هم سبقت میگرفتن نه مقام و پست 💐شهدا میگفتن ما نمیذاریم حرف امام زمین بمونه... 💐شهدا صداقت داشتن 💐شهدا شجاعت داشتن 💐شهدا از انتقاد استقبال میکردن 💐شهدا آمر به معروف و ناهی منکر بودن 💐شهدا مجاهد بودن و خاکی و متواضع، نه دنبال پرستیژ و ماشین و کت وشلوار و خدم و حشم ✳️قم مقدس رسانه مستقل 🔻🔻🔻🔻🔻 @Qom_moqadas
🔴اگر انسان هایی که مأمور به ایجاد تحول در تاریخ هستند، خود از معیارهای عصر خویش تبعیت کنند؛ دیگر هیچ تحولی در تاریخ اتفاق نخواهد افتاد * 🌷سید شهدای اهل قلم سید مرتضی آوینی ✳️ @dastanayekhbanerozegar 🔻🔻🔻🔻🔻
🌸🌺🌷🌷🌷🌷🌹🌹🌹🌹🌺🌸 ١٣٣ ❣ یه شب که اومد به خوابم بهش گفتم: محمد این همه از حضرت زهرا سلام ‌الله علیها گفتی خوندی چه ثمری برات داشت؟ شهید محمد تورجی زاده گفت: همین که توی آغوش فرزندش امام زمان ارواحنافداه جون دادم برام کافیه!😭 🕊⚘ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
🔷🔶🌸🌺🔶🔷🔶🌸🌺🔷 ١٣۴ ✏️ فقیهی از اهل خراسان وارد بغداد شد و هارون الرشید او را به دارالخلافه طلبید. از قضا بهلول نیز بر قصر وارد شد. هارون او را امر به جلوس داد. فقیه نگاهی به وضع بهلول نمود و به هارون گفت : عجب است از مهر و محبت خلیفه که مردمان عادی را اینطور محبت می نمائید و به نزد خود راه می دهید. چون بهلول فهمید نظرش با اوست گفت : به علم ناقص خود غره مشو و به ظاهر من نگاه منما ، من حاضرم با تو مباحثه نمایم و ثابت کنم که تو هنوز چیزی نمی دانی. آن مرد در جواب گفت: شنیده ام که تو دیوانه ای و مرا با دیوانه کاری نیست . بهلول گفت : من به دیوانگی خود اقرار می نمایم ، ولی تو به نفهمی خود قائل نیستی. هارون الرشید نگاهی از روی غضب به بهلول نمود و او را امر به سکوت کرد، اما خلیفه بالاخره گفت: چه ضرر دارد مسائلی از بهلول سئوال نمائی؟ آن مرد گفت : به یک شرط حاضرم . و آن شرط بدین قرار است که من یک معما از بهلول می پرسم ، اگر جواب صحیح داد ، من هزار دینار زر سرخ به او بدهم ، ولی اگر در جواب عاجز ماند ، باید هزار دینار زر بدهد . بهلول گفت : من از مال دنیا چیزی را مالک نیستم ولی حاضرم چنانچه جواب معمای تو را دادم ، زر از تو بگیرم و به مستحقان بدهم و چنانچه در جواب عاجز ماندم ، در اختیار تو قرار بگیرم و مانند غلامی برای تو کار کنم. فقیه قبول نمود و بعد بدین نحو از بهلول سئوال نمود : در خانه ای زن با شوهر شرعی خود نشسته اند و در همین خانه یک نفر مشغول نمازاست و نفر دیگری روزه دارد . در این حال مردی از خارج وارد خانه می شود و به محض وارد شدن آن مرد، زن و شوهری که در آن خانه بودند به یکدیگر حرام می شوند و آن مردی که نماز میخواند نمازش باطل می شود و آن یک نفر دیگر هم که روزه داشت ، روزه اش باطل می شود . آیا می توانی بگویی این مردکیست ؟ بهلول فوری جواب می دهد : این مردی که وارد خانه شد قبلا شوهر این زن بوده و به مسافرت رفته و چون سفر او طول میکشد و خبر می آورند که شوهر او مرده است ، آن زن با اجازه حاکم شرعی به ازدواج با این مرد که پهلوی او نشسته بود در می آید و به دو نفر پول می دهند ، یکی برای شوهر فوت شده اش نماز بخواند و دیگری روزه بگیرد . در این بین شوهر سفر رفته که خبر او منتشر گشته بود ، از سفر باز می گردد . پس آن شوهر دومی بر زن حرام می شود و آن مرد که نماز برای میت می خواند ، نمازش باطل می شود و همچنین آن یک نفری که روزه داشت ، چون برای میت بود ، روزه او هم باطل میشود . هارون الرشید و حاضرین مجلس از حل معما و جواب صحیح بهلول بسیار خوشحال شدند و همه به بهلول آفرین گفتند . بعد بهلول گفت : الحال نوبت من است تا از شما معمائی سئوال نمایم . آن مرد گفت : سئوال کن . بهلول گفت : اگر خمره ای پر از شیره و خمره ای پر از سرکه داشته باشیم و بخواهیم سرکنگبین درست نمائیم ، یک ظرف از سرکه برداریم و یک ظرف از شیره و این دو را در ظرفی بریزیم برای درست کردن سرکنگبین ، و بعد متوجه شویم که موشی در آنها است ، آیا می توانی تشخیص بدهی آن موش مرده در خمره سرکه بوده یا در خمره شیره ؟ آن مرد بسیار فکر کرد و در جواب عاجز ماند. هارون الرشید از بهلول خواست تا خود او جواب معما را بدهد . پس بهلول گفت : اگر این مرد به نفهمی خود اقرار نماید جواب معما را می دهم . ناچار آن مرد اقرار نمود . پس بهلول گفت : باید آن موش را برداریم و در آب بشوئیم ، پس از آنکه از شیره و سرکه پاک شد ، شکم او را پاره نمائیم . اگر در شکم او سرکه باشد ، در خمره سرکه افتاده ، باید سرکه را بیرون ریخت ، و اگر در شکم او شیره باشد ، پس در خمره شیره افتاده ، باید شیره ها را بیرون ریخت . تمام اهل مجلس از علم و فراست بهلول تعجب کردند و بی اختیار او را آفرین گفتند و آن مرد فقیه سر به زیر ناچارا هزار دینار که شرط کرده بود تسلیم بهلول نمود. بهلول آن زر بگرفت و تمامی آنرا بین فقرای بغداد تقسیم کرد. 📚 ✏️ ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
💐☀️☘☘☀️💐☀️☘☘☀️💐 ١٣۵ ✏️ در «میانه» یکی از شهر های آذربایجان شرقی اتفاقی عجیب افتاد: وقتی بانی مسجدجهت برگزاری نماز صبح وارد مسجد میشود میبیند بخاری مسجد به سرقت رفته، سریعا موضوع رو به نیروی انتظامی ۱۱۰ اطلاع میدهد، پلیس ۱۱۰ پس از بازرسی مسجد نامه ای در محراب مسجد پیدا میکند... : خدای بزرگ من از تو دزدی میکنم چون زن و بچه نداری که از سرما تلف بشن! از بندگان مؤمنت خیری نصیب هیچ کس نمیشود. حق الناسی هم بر گردنم نیست از خانه تو دزدی کرده ام، طفل شیر خوارم از سرما تلف میشود، اگر وضع مالی ام خوب شد بخاری را پس می آورم، کسانی که اینجا نماز میخوانند اگر تمام فکرشان به عبادت با تو باشد سرما را احساس نمیکنند. با تشکر ... 👇👇🇮🇷🇮🇷 ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
&$&$&######&$&$& ١٣۶ ✏️ پسری جوان یکی از مریدان شیوانا(استاد) بود، شیوانا نام او را "ابر نیمه تمام" گذاشته بود و بقیه نیز او را به همین اسم صدا می زدند. روزی پسر نزد شیوانا آمد و گفت: دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی داند چگونه عشقش را ابراز کند!؟ شیوانا از "ابر نیمه تمام" پرسید:" چطور فهمیدی که عاشق شده ای؟!" پسر گفت:" هرجا می روم به یاد او هستم. وقتی می بینمش نفسم می گیرد و ضربان قلبم تند می شود. در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم!" شیوانا گفت:... " اما پدر او آشپز مدرسه است و دخترک نیز مجبور است به پدرش در کار آشپزی کمک کند. آیا تصور می کنی می توانی با کسی ازدواج کنی که برای بقیـه همکلاسی هایت غذا می پزد و ظرف های غذای آنها را تمیز می کند." "ابرنیمه تمام" کمی در خود فرو رفت و بعد گفت: " به این موضوع فکر نکرده بودم. خوب این نقطه ضعف مهمی است که باید در نظر می گرفتم." شیوانا تبسمی کرد و گفت: " پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر و التهابی گذرا بیش نیست و بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!" دو هفته بعد "ابر نیمه تمام" نزد شیوانا آمد و گفت: که نمی تواند فکر دختر آشپز را از سر بیرون کند. هر جا می رود او را می بیند و به هر چه فکر می کند اول و آخر فکرش به او ختم می شود. " شیوانا تبسمی کرد و گفت: " اما دخترک نصف صورتش زخم دارد و دستانش به خاطر کار، ضخیم و کلفت شده است. به راستی بد نیست که همسر تو فردی چنین زشت و خشن باشد.؟ آیا به زیبایی نه چندان زیاد او فکر کرده ای!؟ پسر کمی در خود فرو رفت و گفت: " حق با شماست استاد! این دخترک کمی هم پیر است و چند سال دیگر شکسته می شود. شیوانا تبسمی کرد و گفت: " پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر است و التهابی گذرا بیش نیست پس بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!" پسرک راهش را کشید و رفت. یکی از شاگردان خطاب به شیوانا گفت: که چرا بین عشق دو جوان شک و تردید می اندازید و مانع از جفت شدن آنها می شوید. شیوانا تبسمی کرد و پاسخ داد:" هوس لازمه جفت شدن دو نفر نیست. عشق لازم است و "ابر نیمه تمام" هنوز چیزهای دیگر را بیشتر از دختر آشپز دوست دارد." یک ماه بعد خبر رسید که "ابر نیمه تمام" بی اعتنا به شیوانا و اندرزهای او درس و مشق را رها کرده است و نزد دختر آشپز رفته و او را به همسری خود انتخاب کرده است و چون شغلی نداشته است در کنار پدر همسر خود به عنوان کمک آشپز استخدام شده است. یکی از شاگردان نزد شیوانا آمد و در مقابل جمع به بدگویی "ابر نیمه تمام" پرداخت و گفت: " این پسر حرمت استاد را زیر پا گذاشته است و به جای آموختن عشق و معرفت در حضور شما به سراغ آشپزی رفته است. جا دارد او را به خاطر این بی حرمتی به مرام عشق و معرفت از مدرسه بیرون کنید؟!" شیوانا تبسمی کرد و گفت: "دیگر کسی حق ندارد به کمک آشپز جدید مدرسه "ابر نیمه تمام" بگوید. از این پس نام او "تمام آسمان" است. اگر من از این به بعد در مدرسه نبودم سوالات خود در مورد عشق و معرفت را از "تمام آسمان" بپرسید. همه این درس و معرفت برای این است که به مرحله و درک "تمام آسمان " برسید. او اکنون معنای عملی و واقعی عشق را در رفتار و کردار خود نشان داده است." >👇👇🇮🇷🇮🇷 ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
😊😊😊😊😊😊😊😊🌸 ١٣٧ ✏️بهلول سڪه طلائی در دست داشت و با آن بازی می‌نمود. شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است، جلو آمد و گفت: اگر این سڪه را به من بدهی در عوض ده سڪه را ڪه به همین رنگ است به تو می‌دهم!! بهلول چون سڪه‌های او را دید، دانست ڪه سڪه‌های او از مس است و ارزشی ندارد. به آن مرد گفت: به یک شرط قبول می‌نمایم! آن هم این است که سه مرتبه مانند الاغ عرعر ڪنی!!! مرد شیاد قبول کرد و مانند خر عرعر نمود! بهلول به او گفت: تو با این خریت فهمیدی سڪه‌ای ڪه در دست من است از طلاست؛ چگونه من نفهمم ڪه سڪه‌های تو از مس است. 📚 ✏️ 👇👇🇮🇷🇮🇷 ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ با سلام دوستان ارجمند خودرا با کانال آشنا بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
به گروه دوستان یا حسین ع گو دعوت کنید دوستان و عزیزان دیگر را سلام علیکم https://eitaa.com/joinchat/229900502Cd65c126daa
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
اما عاشق وقتی ام که من دلیلش باشم ... ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ @dastanayekhobanerozegar