🌺💐🌺💐🌺💐🌺
#داستان_نهم
مانیفست - داستانک:
✏️شخصی بود که تمام زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی ازدنیا رفت همه می گفتند به بهشت رفته است .
آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت .
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود.
استقبال از او باتشریفات مناسب انجام نشد.
دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد .
در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود .
آن شخص وارد شد و آنجا ماند.چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟
ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت:
آن شخص را که به دوزخ فرستاده اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده.
از وقتی که رسیده نشسته وبه حرفهای دیگران گوش می دهد...در چشم هایشان نگاه می کند..به درد و دلشان می رسد حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت وگو می کنند..یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند.
دوزخ جای این کارهانیست!!!بیایید و این مرد را پس بگیریدوقتی راوی قصه اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست
و گفت:
با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی ...خودشیطان تو را به بهشت بازگرداند
#شريف_ترين_دلها_دلي_است_كه_انديشه_ي_آزار_كسان_درآن_نباشد
📚عاشقانه ها
📜عشق در جهنم
✏️پائولو کوئیلو
🍁 #کشکول_داستانای_خوبان_روزگار
https://t.me/+Qzb98iEMhfFjZmZk
@dastanayekhobanerozegar
🌸🌺🌸🌺🌸🌺
با سلام
دوستان خودرا به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوت بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
🌺🌼🌺🌼🌺🌼🌺
#داستان_دهم
حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود ، مردی میان سال در زمین کشاورزی مشغول کار بود .حاکم بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند . روستایی بی نوا با ترس در مقابل تخت حاکم ایستاد.
به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید حاکم از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد، گفت میتوانی بر سر کارت برگردی ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت . همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند.
حاکم پرسید : مرا می شناسی؟
بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.
حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.
حاکم گفت:بخاطر داری بیست سال قبل با هم دوست بودیم و در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود دوستت گفت خدایا به حق این باران و رحمتت مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن او زدی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟
یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.
حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می خواستی ، این کشیده تلافی همان کشیده ای که به من زدی.
فقط می خواستم بدانی که برای خدا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد. فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد....
از خدا بخواه فقط بخواه و زیاد هم بخواه خدا بی نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست ولی به خواسته ات ایمان داشته باش
به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
دعوتید.
@dastanayekhobanerozegar
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🌸💕🌸💕🌸💕🌸
#داستان_دهم
-روباه گفت: « همان مقدار وقتی که برای گلت صرف کردهای باعث ارزش و اهمیت گلت شده است.»
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند: همان مقدار وقتی که برای گلم صرف کردهام…
روباه گفت: «آدمها این حقیقت را فراموش کردهاند؛ اما تو نباید فراموش کنی. تو مسئول همیشگی آن میشوی که اهلیش کردهای. تو مسئول گلت هستی!»
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند: «من مسئول گلم هستم…»
#📓_شازده_کوچولو
👤 آنتوان اگزوپری
29 ژوئن زادروز
#آنتوان_دوسنت_اگزوپری
نویسنده و شاعر فرانسوی
🌸🍀🌸☘🌸🍀🌸
با سلام
دوستان خودرا به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوت بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
🌺☘🍀🌺☘🍀🌺
#داستان_یازدهم
روزی معلم کلاس پنجم به دانش آموزانش گفت: “من همه شما را دوست دارم” ولی او در واقع این احساس را نسبت به یکی از دانش آموزان که تیدی نام داشت، نداشت.
لباس های این دانش آموز همواره کثیف بودند، وضعیت درسی او ضعیف بود و گوشه گیر بود.
این قضاوت او بر اساس عملکرد تیدی در طول سال تحصیلی بود.با بقیه بچه ها بازی نمی کرد و لباسهایش چرکین بودند. تیدی بقدری افسرده و درس نخوان بود که معلمش از تصحیح اوراق امتحانی اش و گذاشتن علامت در برگه اش با خودکار قرمز و یادداشت عبارت ” نیاز به تلاش بیش تر دارد” احساس لذت می کرد.
روزی مدیر آموزشگاه از این معلم درخواست کرد که پرونده تیدی را بررسی کند. معلم کلاس اول درباره اونوشته بود” تیدی کودک باهوشی است که تکالیفش را با دقت و بطور منظمی انجام میدهد”.
معلم کلاس دوم نوشته بود” تیدی دانش آموز دوست داشتنی در بین همکلاسی های خودش است ولی به علت بیماری سرطان مادرش خیلی ناراحت است”.
اما معلم کلاس سوم نوشته بود” مرگ مادر تیدی تاثیر زیادی بر او داشت. او تمام سعی خود را کرد ولی پدرش توجهی به او نکرد و اگر در این راستا کاری انجام ندهیم به زودی شرایط زندگی در منزل، بر او تاثیر منفی میگذارد”.
در حالی که معلم کلاس چهارم نوشته بود” تیدی دانش آموزی گوشه گیرست که علاقه به درس خواندن ندارد و در کلاس دوستی ندارد و موقع تدریس می خوابد”.
اینجا بود که معلمش، خانم تامسون به مشکل دانش آموز پی برد و شرمنده شد. این احساس شرمندگی موقعی بیش تر شد که دانش آموزان برای جشن تولد معلمشان هرکدام هدیه ای با ارزش در بسته بندی بسیار زیبا تقدیم معلمشان کردند و هدیه تیدی در یک پلاستیک مچاله شده بود.
خانم تامسون با ناراحتی هدیه تیدی را باز کرد. در این موقع صدای خنده تمسخر آمیز شاگردان کلاس را فرا گرفت. هدیه او گردنبندی بود که جای خالی چند نگین افتاده آن به چشم می خورد و شیشه عطری که سه ربع آن خالی بود. اما هنگامی که خانم تامسون آن گردنبند را به گردن آویخت و مقداری از آن عطر را به لباس خود زد و با گرمی و محبت از تیدی تشکر کرد. صدای خنده دانش آموزان قطع شد.
در آن روز تیدی بعد از مدرسه به خانه نرفت و منتظر معلمش ماند و با دیدنش به او گفت: ” امروز شما بوی مادرم را میدهی”. در این هنگام اشک خانم تامسون از دیدگانش جاری شد زیرا تیدی شیشه عطری را به او هدیه داده بود که مادرش استفاده می کرد و بوی مادرش را در معلمش استشمام می کرد.
از آن روز به بعد خانم تامسون توجه خاص و ویژه ای به تیدی میکرد و کم کم استعداد و نبوغ آن پسرک یتیم دوباره شکوفا شد و در پایان سال تحصیلی شاگرد ممتاز کلاسش شد.
پس از آن تامسون دست نوشته ای را مقابل درب منزلش پیدا کرد که در آن نوشته شده بود” شما بهترین معلمی هستی که من تا الان داشته ام”.
خانم معلم در جواب او نوشت که تو خوب بودن را به من آموختی.
بعد از چند سال خانم تامسون از دریافت دعوت نامه ای که از او برای حضور در جشن فارغ التحصیلی دانشجویان رشته پزشکی دعوت کرده بودند و در پایان آن با عنوان ” پسرت تیدی” امضاء شده بود، شگفت زده شد!
او در آن جشن در حالیکه آن گردنبند را به گردن داشت حاضر شد
آیا میدانید تیدی که بود؟!
#تیدی_استوارد_
#یکی_از_مشهورترین_پزشکان
#جهان_و
#مالک_مرکز_استوارد
#برای_درمان #کودکان_مبتلا_به_سرطان_است
🌸🌹🌸🌷🌸🌹🌸 🌷🌸
با سلام
دوستان خودرا به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوت بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
#داستان_دوازدهم
به #بهلول گفتند: می خواهی قاضي شوي؟
گفت: نه
گفتند: چرا؟
گفت: نمی خواهم ناداني، ميان دو دانا باشم،
زیرا شاكي و متهم،
هر دو، اصل ماجرا را مي دانند و می دانند حقیقت چیست❗
و من ساده باید حقیقت را حدس بزنم.
🌸🌸🌸🌸
@dastanayekhobanerozegar
🌱🌿☘🍀🌳🍃🌴
#داستان_سیزدهم
#زود_قضاوت_نکنیم
📚 #داستان_کوتاه
انسان سرمایه داری در شهری زندگی میکرد اما به هیچ کسی ریالی کمک نمی کرد. فرزندی هم نداشت و تنها با همسرش زندگی می کرد. در عوض قصابی در آن شهر به نیازمندان گوشت رایگان میداد. روز به روز نفرت مردم از این شخص سرمایه دار بیشتر میشد. مردم هر چه او را نصیحت می کردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی در جواب می گفت: نیاز شما ربطی به من نداره بروید از قصاب بگیرید.
تا اینکه او مریض شد، احدی به عیادت او نرفت. این شخص در نهایت تنهایی جان داد؛ هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه ی او برود، همسرش به تنهایی او را دفن کرد اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد. دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد! او گفت کسی که پول گوشت را میداد دیروز از دنیا رفت...!
🍃زود قضاوت نکنیم🍃
#کشکول_داستانای_خوبان_روزگار
https://t.me/+Qzb98iEMhfFjZmZk
با سلام
شما ودیگر عزیزانتان به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوتید
@dastanayekhobanerozegar
🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🍀
🌷🌺🌻🌼🌻🌺🌷
#داستان_چهاردهم
#داستان_قناد_و_مردمان_پولدار
تو شمال شهر و یه جای لرد نشین یه شهری تو آمریکا ،یه قنادی باز شد. ..که فقط پولدارا میتونستن اونجا خرید کنند ،
یه روز که تعدادی از پولدارا تو قنادی در حال خرید بودند ،
یه گدای ژنده پوش وارد شد و تموم جیبهاشو گشت ،یه سنت پیدا کرد و گذاشت رو میز ،گفت اینو شیرینی بهم بده !!!!
مدیر قنادی با دیدن این صحنه جلو اومد و به اون فقیر تعظیم کرد و با خوشحالی و لبخند ازش حال پرسید و گفت :
قربان !
خیلی خوش اومدید و قنادی ما رو مزین فرمودید ...
پولتون رو بردارید و هر چقدر شیرینی دوست دارید انتخاب کنین !!!!
#امروز_مجانیه_اینجا ...
پولدارا ازین حرکت ناراحت شدن و اعتراض کردن که چرا با ما اینجوری برخورد نکرده ای تا حالا ؟
مدیر قنادی گفت :
شما هم اگه مثل این آقا ،تموم داراییتون رو ، روی میز میذاشتین برای شیرین کردن زندگی ،جلوتون تعظیم میکردم ...
🌸💕🌸💕🌸💕🌸
با سلام
دوستان خودرا به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوت بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
💐🌺💐🌺💐🌺💐
#داستان_پانزدهم
#حکایت
#درس_زندگی ...
✨ﺩﻭ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺗﻮ ﻣﺤﻞ ﮐﺎﺭﺷﻮﻥ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ.
ﺍﻭﻟﯽ: «ﺩﯾﺸﺐ، ﺷﺐ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ. ﺗﻮ ﭼﻪ ﻃﻮﺭ؟»
ﺩﻭﻣﯽ: «ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻓﺎﺟﻌﻪ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﻇﺮﻑ ﺳﻪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺷﺎﻡ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺭﻓﺖ و افتاد رو تخت ﻭ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. ﺑﻪ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ؟»
ﺍﻭﻟﯽ: «ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺎﻋﺮﺍﻧﻪ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﯾﻪ ﺩﻭﺵ ﻣﯽﮔﯿﺮﻡ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻟﺒﺎﺳﺎﺗﻮ ﻋﻮﺽ ﮐﻦ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﺎﻡ. ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﻣﻨﺰﻝ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻥ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ.»
از قرار، همسران این دو خانم نیز همکار هم بودند و داشتند درباره دیشب صحبت میکردند.
✨ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟﯽ: «ﺩﯾﺮﻭﺯﺕ ﭼﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ؟»
ﺷﻮﻫﺮ ﺩﻭﻣﯽ: «ﻋﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺎﻡ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ. ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩ؟»
ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟﯽ: «ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺎﻡ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ، ﺑﺮﻕ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﭼﻮﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﺣﺴﺎﺑﺸﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﺎﻡ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ. ﺷﺎﻡ ﻫﻢ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮔﺮﻭﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﻕ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﻢ.»
📌ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﯽ:
✨مهم نوع نگاه ما به زندگی است
✨اگه نگاهمونو عوض کنیم در بدترین شرایط میتوانیم بهترین شرایطو رقم بزنیم...
مهم اینه نگاهمون رو به زندگی عوض کنیم...
درضمن
📌گول شکل ظاهری زندگی دیگرانو نخورید.شاید شما خوشبختتر از کسی هستید که همیشه حسرت زندگیشو دارید
هيچ وقت نگو رسيدم ته خط
اگه هم احساس كردی رسيدی ته خط
يادت بيار كه معلم كلاس اولت هميشه می گفت:
نقطه سر خط ....
بعد از هر سختی شروعی دوباره و پر انرژی داشته باش...
#کشکول_داستانای_خوبان_روزگاز
https://t.me/+Qzb98iEMhfFjZmZk
با سلام
شما و دیگر دوستانمون به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا دعوتید...
@dastanayekhobanerozegar
🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#داستان_شانزدهم
این داستانک را حتما بخوانید
یه داستان جالب ...
#مسلمان_کیست؟؟
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت:
بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با
ریش سفید از جا برخواست و گفت:
آری من مسلمانم.
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ،
پیرمرد به دنبال جوان به راه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به
گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و
بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد .
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان
گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را به قتل رسانده
نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند .
پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
چرا نگاه میکنید ، به (( عیسی مسیح )) قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود..
@dastanayekhobanerozegar
🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
#تفکر
اگر در زندگی به درب بزرگی رسیدی که قفل بر آن بود ، نترس و نا امید نشو ...!
چون اگر قراربود باز نشود ، به جای آن دیوار میگذاشتند ...!
✳️
@dastanayekhobanerozegar