🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹
📚#داستان_بیست_ودوم
#یڪ_داستان_یڪ_پند
گویند:
ملا مهرعلی خویی، روزی در ڪوچه دید دو ڪودڪ بر سر یڪ گردو با هم دعوا میڪنند.
💜به خاطر یڪ گردو یڪی زد چشم دیگری را با چوب ڪور کرد.
💜یڪی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها ڪردند و از محل دور شدند.
💜ملا رفت گردو را برداشت و شڪست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه ڪرد. پرسیدند تو چرا گریه میڪنی؟
گفت: از نادانی و حس ڪودڪانه، سر گردویی دعوا میڪردند ڪه پوچ بود و مغزی هم نداشت.
دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها ڪرده و برای همیشه میرویم.
🌸🌼🌼🌼🌼🌼🌸
با سلام
لطفا درصورت امکان
داستانهای ناب
وخاطرات شیرین و تاثیرگذار
و #منتشر_نشده_ی
خود را برای نشر در کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
ارسال بفرمایید...
#با_تقدیر_وتشکر
@dastanayekhobanerozegar
🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄
#داستان_بیست_ودوم
<☕📚>
پادشاهی دیدکه خدمتکاری بسیار شاد است ، از او علت شاد بودنش را پرسید.
خدمتکار گفت:
قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن و بدین سبب من راضی و شادم.
پادشاه موضوع را به وزیر گفت . وزیر هم گفت:
قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است، پادشاه پرسید گروه ۹۹ دیگر چیست؟
وزیر گفت :
قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید ، و چنین هم شد.
خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه وسکه ها بسیار شادشد و شروع به شمردن کرد ، ۹۹ سکه ؟ و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا۱۰۰ تا نیست، همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود.
او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند ، او از صبح تا شب سخت کار میکرد،و دیگر خوشحال نبود.
وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت :
قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گروه کسانیند که زیاد دارند اما شاد و راضی نیستند.
خوشبختی در سه جمله است:
#تجربه_از_دیروز ،
#استفاده_از_امروز،
#امید_به_فردا.
ولی ما با سه جمله دیگر زندگی را تباه میکنیم:
#حسرت_دیروز ،
#اتلاف_امروز
#ترس_از_فردا
@dastanayekhobanerozegar
با سلام
لطفا ودر صورت امکان
داستانهای ناب
وخاطرات شیرین و تاثیرگذار
ومنتشر نشده ی خودرا برای نشر در کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
ارسال بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄
#داستان_بیست_ودوم
<☕📚>
پادشاهی دیدکه خدمتکاری بسیار شاد است ، از او علت شاد بودنش را پرسید.
خدمتکار گفت:
قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن و بدین سبب من راضی و شادم.
پادشاه موضوع را به وزیر گفت . وزیر هم گفت:
قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است، پادشاه پرسید گروه ۹۹ دیگر چیست؟
وزیر گفت :
قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید ، و چنین هم شد.
خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه وسکه ها بسیار شادشد و شروع به شمردن کرد ، ۹۹ سکه ؟ و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا۱۰۰ تا نیست، همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود.
او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند ، او از صبح تا شب سخت کار میکرد،و دیگر خوشحال نبود.
وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت :
قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گروه کسانیند که زیاد دارند اما شاد و راضی نیستند.
خوشبختی در سه جمله است:
#تجربه_از_دیروز ،
#استفاده_از_امروز،
#امید_به_فردا.
ولی ما با سه جمله دیگر زندگی را تباه میکنیم:
#حسرت_دیروز ،
#اتلاف_امروز
#ترس_از_فردا
@dastanayekhobanerozegar
با سلام
لطفا ودر صورت امکان
داستانهای ناب
وخاطرات شیرین و تاثیرگذار
ومنتشر نشده ی خودرا برای نشر در کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
ارسال بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar