🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹
📚#داستان_بیست_ودوم
#یڪ_داستان_یڪ_پند
گویند:
ملا مهرعلی خویی، روزی در ڪوچه دید دو ڪودڪ بر سر یڪ گردو با هم دعوا میڪنند.
💜به خاطر یڪ گردو یڪی زد چشم دیگری را با چوب ڪور کرد.
💜یڪی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها ڪردند و از محل دور شدند.
💜ملا رفت گردو را برداشت و شڪست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه ڪرد. پرسیدند تو چرا گریه میڪنی؟
گفت: از نادانی و حس ڪودڪانه، سر گردویی دعوا میڪردند ڪه پوچ بود و مغزی هم نداشت.
دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها ڪرده و برای همیشه میرویم.
🌸🌼🌼🌼🌼🌼🌸
با سلام
لطفا درصورت امکان
داستانهای ناب
وخاطرات شیرین و تاثیرگذار
و #منتشر_نشده_ی
خود را برای نشر در کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
ارسال بفرمایید...
#با_تقدیر_وتشکر
@dastanayekhobanerozegar