#معرفی_کتاب
در کتاب بفرمایید بهشت، نوشته محدثهسادات طباطبایی در قالب داستانهایی با ویژگی های یک خانواده موفق آشنا میشوید.
در این کتاب، بانویی، روایتهای مادرانهاش از زندگی روزمره، بچهها و دغدغههای خانوادگی را برایتان میگوید. بچههایی که هرکدام دنیای متفاوتی دارند و رویاهای متفاوتی را میجویند. مادر با کمک قصه گویی طنز از وقایع زندگی و خاطراتش میکوشد از پیشامدها و مشکلات زندگی گذر کند.
#بفرمایید_بهشت
#محدثه_سادات_طباطبایی
══════°✦ ❃ ✦°══════
➣ @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب در کتاب بفرمایید بهشت، نوشته محدثهسادات طباطبایی در قالب داستانهایی با ویژگی های یک خ
✂️ #برشی_از_کتاب
گاهی خانه ریختوپاش بود؛ علی گوشهای داشت دستهگلی به آب میداد؛ سنا و ملیکا داشتند سر معقولات و محسوسات دعوای تاریخی میکردند و محمد از سروکولم بالا میرفت و من با لبخندی گوشۀ لبم توی هپروت بودم و قلمم تندتند میدوید روی کاغذ.
کمکم دیدم دیگر خودم را در یک چاردیواری تنگ و تاریک احساس نمیکنم. احساس میکنم خانهام بهشت کوچکی است که تا حالا نمیشناختمش؛ بهشتی با فرشتههای ریز و درشت.
خواهش میکنم شما هم بفرمایید بهشت…
➖➖➖➖
#بفرمایید_بهشت
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
#معرفی_کتاب
کتاب حاضر، داستان جوانی است که به دنبال کیمیا از این شهر به آن شهر می رود و در پی کسی است تا بتواند علم کیمیا را از او بیاموزد. اما دست تقدیر او را درگیر ماجرایی می کند و در نهایت مس دلش تبدیل به کیمیا می شود.
او با دختری به نام نورا رو به رو می شود که شاگرد امام جعفر صادق (علیه السلام) است که در متن ماجرا، به دربار هارون می رسد و شاهد گفت وگوی چالشی نورا با دانشمندانی می شود که در نهایت زندگی او را دچار تغییر اساسی می کند.
کیمیاگر، نوشته رضا مصطفوی، داستانی است واقعی؛ بر مبنای زندگی و شخصیت بانو حسنیه که ابوالفتوح رازی آن را نقل کرده است.
#کیمیاگر
#رضا_مصطفوی
══════°✦ ❃ ✦°══════
➣ @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب کتاب حاضر، داستان جوانی است که به دنبال کیمیا از این شهر به آن شهر می رود و در پی کسی ا
✂️ #برشی_از_کتاب (۱)
یونس خانه را از پشت پنجره ورانداز کرد. انگار گردی از زمان بر همهجای آن نشسته بود. چشمش افتاد به حوضی که آبش از فرط ماندگی رو به سیاهی میرفت. از کنج حیاط ظرف کهنۀ مسی را برداشت و افتاد به جان حوض، اما حواسش جای دیگری بود؛ به حرفهای نورا…
نورا خیره به آسمان، داشت ستارههای بیشمار را میکاوید.
– یکشب قبل از آمدن این جوان، در خواب دیدم که ستارههای آسمان ریخته بودند توی حیاط خانه. غرق ستارهها بودم که از سمت ماه صدایی به من گفت:" کیمیا را عرضه کن!"
جابر کتاب را بست و بوسید. با تعجب پرسید:" کدام کیمیا؟" میدانست وقتی نورا زبان باز میکند، شنونده که عاقل باشد، میفهمد این زبان وصل به سینهایست مطمئن و پر از دانش.
نورا نگاهی به حیاطی انداخت که با چند ساعت قبل قابل مقایسه نبود.
– بالأخره حیاط این خانه هم از ماتم درآمد!
✂️ برشی از کتاب (۲)
رو به حاضران کرد و گفت:" آیا امام نباید همان صفات ابراهیمِ نبی را دارا باشد و از پدر و مادری باایمان متولد شده باشد؟ آیا نباید پرهیزکارترین مردمان باشد؟ آیا نباید حکیم و صبور و شجاع و حلیم باشد؟ آیا نباید آگاه به اسرار الهی و تدبیرگر امور مردم باشد؟ آیا نباید از گذشته و آینده آگاه باشد؟ حالا به من بگویید، امیرمومنان با آن همه افتخارات و صفات به امامت سزاوارتر است یا کسی که پس از چهل سال بت پرستی اظهار اسلام کرده؟"
➖➖➖➖
#کیمیاگر
#عید_غدیر
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
هدایت شده از نو+جوان
🕯نورِ هادی
☀️ شبکه گسترده و قوی تبلیغی امام کار بسیار مهمی انجام داده است
🎉 به مناسبت ولادت با سعادت امام هادی علیهالسلام
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱 @nojavan_khamenei
May 11
May 11
_به تو سخت خواهد گذشت بانو! می دانم.
_دلتنگم.
_به دلتنگی امان نده که پیش بیاید. به مسافری که در راه داریم، دل خوش دار. با تولدش رنگ دیگری به رنگ های زندگی اضافه خواهد شد.
_به خودت سخت می گیری پسرعمو! بسیار سخت. من نگرانم.
_قرارمان نگرانی نبود. قرار این بود که در رنج صعود همراه باشیم.
_ولی نجف که کوه ندارد. از کجا می خواهی بالا بروی؟!
شیخ می خندد و به لطافت زنانه همسرش مجال خودنمایی می دهد. آن ها پس از سال ها منتظر تولد فرزندی هستند و این چه انتظار شیرینی است.
_گفته بودم که از ماندن می هراسم. ماندن، شوق را می میراند و آتش تمنا را سرد می کند.
📖 بخشی از کتاب #نخل_و_نارنج
کم آورده ام محمد! می دانی کم آوردن یعنی چه؟ پدرت می گوید بدخلق شده ام. بداخلاق و بدزبان. آدم ها که عوض می شوند فکر می کنند همه کس و همه چیز عوض شده است حتی ماهی های توی حوض و گل های توی گلدان. پدرت عوض شده است محمد. نمی داند کم آوردن یعنی چه. حق دارد. کاسب است. چرتکه می اندازد. دائما دخل و خرجش را حساب می کند. هر جا کم آورد حساب خرجش را می کند. اما چرتکه و دخل و خرج من تو هستی محمد. این روزها دخل و خرج دلم با هم نمی خواند. تو که ریاضی ات خوب است، بیا حساب کن. اهل نزول هم نیستم. اگر نیایی ورشکست می کنم. نگاهم کن مادر! هنوز به پنجاه نرسیده کمرم شکسته است. دیر به دیر که می آیی، دلم هزار راه می رود. نکند از دست من خسته شده ای محمد! به من نگاه کن! توی چشم هایم.
📖 بخشی از کتاب #تار_و_پود
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
رزا گفت:" مامان، خواهش می کنم. تو و آنا نباید اعتصاب کنید. ممکن است صدمه ببینید. این جمعیتِ آشفته گرفتار خشونت خواهد شد."
او نمی توانست حرف دلش را بزند. ما چه خواهیم خورد؟ چه طور می خواهیم اجاره ی خانه مان را بپردازیم؟
_رزا می فهمی چه اتفاقی افتاده؟ آن ها هفته ای دو ساعت کم تر به ما حقوق می دهند. این مقدار با پنج قرص نانی که اصلا نداریم، برابر است. من کار کنم، بچه هایم از گرسنگی می میرند. اعتصاب کنم، بچه هایم از گرسنگی می میرند. هر کاری بکنم از گرسنگی می میریم؛ اما آدم مبارزه کند و از گرسنگی بمیرد، بهتر است تا کار کند و از گرسنگی بمیرد؟ ها؟
📖 بخشی از کتاب #نان_و_گل_سرخ
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
عادل می راند و حرف می زد، حرف و نصیحت. حرف هایش را نمی شنید. به او فکر می کرد که چه طور می تواند آهسته صحبت کند و تند براند. به خرابی ها نگاه می کرد و به خیابان های خلوت و شط و لنج ها و قایق هایی که می سوختند و کسی نبود خاموش شان کند. به خسرو فکر می کرد که با زرنگی صاحب اسلحه شده بود.
عادل سر جاده ی آبادان پیاده اش کرد. خودش هم آمد پایین و جاده را نشانش داد:" ئی راهه می بینی؟"
فاضل سرش پایین بود. به کفش های خیس و لجنی اش نگاه می کرد.
عادل دستش را دراز کرد:" ئی راهه می گیری و صاف می ری خونه، فهمیدی؟"
صورتش هنوز از ضربه ی سیلی می سوخت. صورتش را لمس کرد و آرام سرش را بالا گرفت و نگاهش کرد. عادل دست گذاشت روی شانه اش. صورتش را بوسید و با صدایی که برایش تازگی داشت گفت:" ببخش که زدمت، کُکا. دست خودم نبود. وقتی کاری ازت نمی آد، وقتی قدت از اسلحه کوچیک تره، برو بذار ما کارمون بکنیم."
فاضل باز سرش را پایین انداخت و به کفش های خونی عادل خیره شد. صدایش انگار از دور می آمد:" حالا دیگه برو! اگه یه وقت هم دیگه ی ندیدیم، حلال کن! "
از این حرفش لرزید. مهره های پشتش تیر کشید:" خدانکنه."
📖 بخشی از کتاب #مهمان_مهتاب
@ketabekhoobam