#معرفی_کتاب
کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب»، جدیدترین اثر حمید حسام و مسعود امیرخانی که روایت خاطرات کونیکو یامامورا (سبا بابایی)، یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران است.
این کتاب به روایت خاطرات کونیکویامامورا می پردازد. وی تنها مادر شهید است که اصالتی ژاپنی دارد و فرزند شهیدش جوان نوزده ساله ای بود که هم در دوران قبل از پیروزی انقلاب اسلامی فعالیت های زیادی داشت و هم در زمان جنگ تحمیلی با وجود سن کم، راهی جبهه ها شد تا از اسلام و ایران دفاع کند که در عملیات والفجر یک، در منطقه فکه به شهادت رسید.
#مهاجر_سرزمین_آفتاب
#حمید_حسام
#مسعود_امیرخانی
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب»، جدیدترین اثر حمید حسام و مسعود امیرخانی که روایت خاطرات کون
📚 #برشی_از_کتاب (۱)
سرم را که بالا آوردم قلبم ریخت! جانم به تپش درآمد، بهت زده و متحیر فقط نگاه می کردم. باورم نمی شد.
جوان ایرانی به شکل کاملاً اتفاقی، بدون هماهنگی و آگاهی از حضور من، وارد کوپه قطار شد و جلوی من ایستاد و سلام داد و گفت:
خانم یامامورا، قسمت را می بینی، ما باز هم به هم رسیدیم.
📚 برشی از کتاب (۲)
آقای بابایی خندید و گفت:
"ایرانی ها، ژاپنی ها را به چشم بادامی توصیف می کنند. آدم هایی که در نگاه اول شبیه به هم هستند، اما شما خانم، چشم هایت برای من با بقیه فرق می کند"
با هیجان پرسیدم:"چه فرقی؟"
ذوق زدگی را در صدایم حس کرد و گفت:
"چشم ها هم مثل بادام ها طعم های متفاوتی دارند، بعضی از بادام ها تلخ و بعضی شیرین اند، بعضی از چشم ها هم شورند. اما چشم شما نه شور است و نه تلخ. این تفاوت شما با بقیه است که من در نگاه اول به چشم تو فهمیدم، خانم جان"
📚 برشی از کتاب (۳)
گفت:" می خواهم دوباره سرم را اصلاح کنی."
با خنده گفتم:" باز هم خراب می شود ها!"
معطل نکرد. رفت شانه و قیچی را آورد و داد دستم. بغضی راه نفسم را بسته بود هم نوازشش می کردم هم موهایش را با قیچی کوتاه می کردم. تمام که شد، گفت:" برای سلامتی تنها مادر شهید ژاپنی صلوات."
و خودش بلند صلوات فرستاد و از روی صندلی بلند شد و تمام قد مقابلم ایستاد. یک آن احساس کردم قد و بالای او بلندتر از قبل و قیافه اش هم زیباتر از قبل شده است. دلم گواهی داد این پسر را دیگر نمی بینم و این آخرین دیدار ماست.
صبح روز بعد ساکش را برداشت و با همه ی اعضای خانواده خداحافظی کرد و رفت.
➖➖➖➖
#مهاجر_سرزمین_آفتاب
#دفاع_مقدس
•┈┈••✾•🍃🌼🍃•✾••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
آن روز، آن روز فراموش نشدنی که مسیر زندگی ام را تغییر داد؛ جوانی قدبلند و سفیدپوست، با موهای مجعد را دیدم که شکل و شمایل ژاپنی نداشت و بیرون کلاس در یک گوشه داشت حرکات عجیب و ناآشنایی انجام می داد.
دو کف دستش را جلوی صورتش گرفته بود و زیرلب به زبانی که نمی فهمیدم چیزهایی می گفت. گاهی مثل ما تا کمر خم می شد و گاهی پیشانی روی زمین می گذاشت.
اما برخلاف ما، کسی مقابلش نبود. او برای چه کسی و به احترام چه کسی این گونه می ایستاد و خم می شد؟!
بعد از این کار به داخل اتاقی که ما بودیم آمد و در میان آن جمع نگاهش یک آن به نگاه من گره خورد؛ نگاهی نجیب و گرم که برقِ آن جایی در قلبم نشست..
📖 بخشی از کتاب #مهاجر_سرزمین_آفتاب
@ketabekhoobam