eitaa logo
در هر حال کتــاب💕
83 دنبال‌کننده
533 عکس
44 ویدیو
16 فایل
❀|یا ناصرنا یا حافظنا|❀ #در_هر_حال_کتاب 📚 کسے کہ با #کتاب آرامش یابد، هیچ آرامشے را از دست نداده است..🍃 🔵ثبت سفارش: @sefaresh_ketabekhoobam
مشاهده در ایتا
دانلود
«موکب آمستردام»، خرده روایت هایی است از زائران دوردست سیدالشهدا؛ زائرانی که از اروپا به مقصد زیارت پیاده ی امام حسین رهسپار شده اند. زائرانی که امام حسین را نه در کربلا و نجف و قم و مشهد و...، بلکه در قلب اروپا یافته اند، و دریافته اند که عشق حسین(ع) زمین و زمان و مکان نمی شناسد و چه بخواهی و چه نخواهی عالم گیر خواهد شد. فقط باید خود را به این دریای عظیم سپرد تا به ساحل آرامش رسید. ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب «موکب آمستردام»، خرده روایت هایی است از زائران دوردست سیدالشهدا؛ زائرانی که از اروپا ب
📚 (۱) سال اولم بود که آمده بودم و چندان آشنا نبودم. خیلی سخت بود. حتی روز اول نمی توانستم راه بروم. با خودم گفتم خدایا چه کار کنم؟ خیلی گریه کردم. فقط می گفتم کربلا، کربلا... من باید یک بار امام حسین علیه السلام را ببینم. از طرف دیگر هم ناراحت بودم که امام علی علیه السلام را باید ترک کنم تا بروم طرف امام حسین علیه السلام. توی راه نگران بودم اصلا نتوانم راه بروم. پاهایم تاول زده بود. آن وقت بود که با خدا معامله کردم؛ گفتم خدایا کمک کن پیش امام حسین علیه السلام بروم من هم به جایش آنجا به هرکس احتیاج داشت کمک می کنم. از توی مسیر شروع کردم: صندلی چرخ دار هل دادم، بچه ی شیرخوار بغل کردم، کیف افراد ناتوان را با خودم بردم تا آن سه روز رد شد و ما رسیدیم کربلا. یکهو انگار رسیده بودم خانه. خیلی زود گذشت. امسال توی راه هیچ سختی ای ندیدم ولی قبل از شروع سفر اذیت شدم؛ پس الان مطمئنم که توی این سفر باید سختی باشد. من فکر می کنم چیزی که آسان است ارزش هم ندارد. پارسال توی مسیر سفر سختی بود و امسال قبل از سفر. فکر کنم سال دیگر وقتی از سفر برگردم سختی بکشم! 📚 برشی از کتاب (۲) حتما امام حسین علیه السلام از همان روز اول کنار من هم بوده؛ تو لالایی‌های مادرم، شعرهای اسامی دوازده امام که حفظ می کردم. برای من هم امام حسین علیه السلام با شیر مادرم وارد رگ و پی ام شد. چند وقت بعد فهمیدم امام حسین علیه السلام من را خریده و مال خودش کرده. شاید دوازده سیزده سالم بیشتر نبود. خواب یک قبرستان تاریک را دیدم. کنار یک قبر تاریک ایستاده بودم. من نوحه می خواندم و امام حسین علیه السلام سینه می‌زد. نمی‌دانم قبرستان کجا بود. شاید بقیع بوده؛ ولی از همان وقت فهمیدم یک خبرهایی هست که پیش امام حسین علیه السلام است. فهمیدم باید بیایم توی این راه. ➖➖➖➖ سفارش کتاب از طریق آی دی:👇 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam •┈┈••✾•💔🏴💔•✾••┈┈• https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
| صَباحاً أَتنفس بِحُبِّ الْمَهدی |
این اثر به خاطرات حاج حسین یکتا، فرمانده قرارگاه فرهنگی خاتم الاوصیاء (ص) از دوران کودکی تا پایان دفاع مقدس پرداخته و برهه حضور وی در دفاع مقدس در این کتاب برجسته شده است. ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب این اثر به خاطرات حاج حسین یکتا، فرمانده قرارگاه فرهنگی خاتم الاوصیاء (ص) از دوران کود
📚 سید مهدی من را روی زمین خواباند. تا تنم به خاک رسید، چشم هایم دوباره بسته شد. فقط گرمی بوسه اش را روی پیشانی ام حس کردم. دوید و از من دور شد. صداهای دور و برم کم رنگ می شد. در خلسه سنگینی فرو رفتم. نفهمیدم چقدر در آن حالت بودم که سرفه ای پرخون خیزاند و خواباندم. دوباره به جان دادن افتادم. روی زمین پا می کشیدم. با هر حرکت، چاله ای که زیر پایم درست شده بود، گودتر می شد. نمی دانم چند جان داشتم که خلاص نشدم. از هوش می رفتم و به هوش می آمدم. دوباره به التماس افتادم: - خدایا غلط کردم گناه کردم! ➖➖➖➖ سفارش کتاب از طریق آی دی:👇 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam •┈┈••✾•🍃🌼🍃•✾••┈┈• https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
8.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈• حاج حسین یکتا، در مقدمه خود بر این کتاب می نویسد: پنج سال می شد که قصد کرده بودم خاطراتم را مکتوب کنم. مخصوصا وقتی مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای (حفظه الله) مطلبی را مبنی بر ناتمام ماندن جنگ یک رزمنده تا نوشتن خاطراتش، فرمودند، برای نوشتن و نشر خاطراتم مصمم تر شدم. هر چه از رشادت همرزمانم و غربت و مظلومیتشان می دانستم در روایت گری هایم گفته بودم. با مکتوب کردن خاطراتم دنبال ناگفته ای از بچه ها بودم. دنبال سبک بندگی کردنشان، سبک عبادتشان، سبک رفاقتشان، دنبال سبک زندگی کردنشان در جنگ. سبکی که این روزها جایش بین جریان زندگی جوانان به شدت خالی است. @ketabekhoobam
... فهميده ام از ضربتِ سنگين سيلي ها گــاهـي بــرايـم گفتـن بـابـا ضـرر دارد @ketabekhoobam
کتاب سرگذشت یک سرباز : افسانه ای که به حقیقت پیوست… ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب کتاب سرگذشت یک سرباز : افسانه ای که به حقیقت پیوست… #سرگذشت_یک_سرباز #سید_مهدی_طباطبا
📚 در همین لحظات تصمیم گرفتم برای بشاگرد خدمت کنم و خودم را از خادمان این مردم قرار دهم، با خود می اندیشیدم که چرا ما باید در شهر با آن همه امکانات غر غر کنیم، نق بزنیم و از کمبودها گله کنیم و این برادران و خواهران و فرزندان ما که هم در خلقت با ما برابرند و هم در اعتقادات مذهبی، با این وضعیت اسف بار زندگی کنند؛ در آن لحظات شعله ای در دلم روشن شد که تا امروز خاموش نشده است. اذعان و اعتراف می کنم که در طی سال های گذشته گاهی در خدمت رسانی به بشاگرد کوتاهی کرده ام ولی هرگز آن منطقه را فراموش نکرده ام و هنوز خود را مدیون و بدهکار می دانم که خدمت کنم. ➖➖➖➖ •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب»، جدیدترین اثر حمید حسام و مسعود امیرخانی که روایت خاطرات کونیکو یامامورا (سبا بابایی)، یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران است. این کتاب به روایت خاطرات کونیکویامامورا می ​پردازد. وی تنها مادر شهید است که اصالتی ژاپنی دارد و فرزند شهیدش جوان نوزده ساله ای بود که هم در دوران قبل از پیروزی انقلاب اسلامی فعالیت ‌های زیادی داشت و هم در زمان جنگ تحمیلی با وجود سن کم، راهی جبهه​ ها شد تا از اسلام و ایران دفاع کند که در عملیات والفجر یک، در منطقه فکه به شهادت رسید. ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب»، جدیدترین اثر حمید حسام و مسعود امیرخانی که روایت خاطرات کون
📚 (۱) سرم را که بالا آوردم قلبم ریخت! جانم به تپش درآمد، بهت زده و متحیر فقط نگاه می کردم. باورم نمی شد. جوان ایرانی به شکل کاملاً اتفاقی، بدون هماهنگی و آگاهی از حضور من، وارد کوپه قطار شد و جلوی من ایستاد و سلام داد و گفت: خانم یامامورا، قسمت را می بینی، ما باز هم به هم رسیدیم. 📚 برشی از کتاب (۲) آقای بابایی خندید و گفت: "ایرانی ها، ژاپنی ها را به چشم بادامی توصیف می کنند. آدم هایی که در نگاه اول شبیه به هم هستند، اما شما خانم، چشم هایت برای من با بقیه فرق می کند" با هیجان پرسیدم:"چه فرقی؟" ذوق زدگی را در صدایم حس کرد و گفت: "چشم ها هم مثل بادام ها طعم های متفاوتی دارند، بعضی از بادام ها تلخ و بعضی شیرین اند، بعضی از چشم ها هم شورند. اما چشم شما نه شور است و نه تلخ. این تفاوت شما با بقیه است که من در نگاه اول به چشم تو فهمیدم، خانم جان" 📚 برشی از کتاب (۳) گفت:" می خواهم دوباره سرم را اصلاح کنی." با خنده گفتم:" باز هم خراب می شود ها!" معطل نکرد. رفت شانه و قیچی را آورد و داد دستم. بغضی راه نفسم را بسته بود هم نوازشش می کردم هم موهایش را با قیچی کوتاه می کردم. تمام که شد، گفت:" برای سلامتی تنها مادر شهید ژاپنی صلوات." و خودش بلند صلوات فرستاد و از روی صندلی بلند شد و تمام قد مقابلم ایستاد. یک آن احساس کردم قد و بالای او بلندتر از قبل و قیافه اش هم زیباتر از قبل شده است. دلم گواهی داد این پسر را دیگر نمی بینم و این آخرین دیدار ماست. صبح روز بعد ساکش را برداشت و با همه ی اعضای خانواده خداحافظی کرد و رفت. ➖➖➖➖ •┈┈••✾•🍃🌼🍃•✾••┈┈• https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
خبر آمد که کرونا به ایران هم رسیده. از قم هم شروع شده. ترس و اضطراب پیش از ویروس همه‌گیر شد و به خانه‌ها پا گذاشت… درست همان ساعت‌ها و لحظه‌هایی که همه سر در گم بودیم، نمی‌دانستیم چه کنیم و دائم از خودمان می‌پرسیدیم «چه می‌شود؟» همان ساعت‌هایی که به کندی می‌گذشت و قرار بود در خانه بمانیم، بعضی‌ها تصمیم دیگری گرفتند… این مجموعه روایت تجربه‌ی همان روزهای اول و همان بعضی‌هاست که به اسم گروه جهادی قم از مواجهه با تلخی‌ها، دردها و گاهی حتی شیرینی‌های کرونا دوری نکردند. آن‌چه می‌خوانید روایتی مستند و نقل واقعیت است که به قلم جمعی از داستان‌نویسان بازسازی شده. ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @ketabekhoobam