eitaa logo
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
3.8هزار دنبال‌کننده
29.3هزار عکس
22.3هزار ویدیو
21 فایل
@NaebeMola313 ~~~~🌺🌺🌺~~~~ https://eitaa.com/joinchat/1479999679C6cab556b2b ✴️ با ما برای جهاد تبیین مهیا باشید ✅ گروه سیاسی عماریون(مختص بانوان)با کلی گپ و گفتگوی سیاسی 👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/3092382450C2d7052bf99
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
#ماندلای_ایران قسمت نود و شش: پیرمرد مهربان و مودبی بود و خیلی باوقار رفتار می‌کرد. ***************
ایران قسمت نود و هفت: چرا حاجی‌ها محرم می‌شوند؟ ******* گفت:((مُحرِم شدن نوعی دل کندن از دنیاست.حاجی‌ها با پوشیدن لباس احرام با زبان بی‌زبانی اعلام می‌کنند که از دنیا و هر آنچه به مسائل دنیوی هست دل بُریده‌اند و مشتاق زیارت پروردگارشان هستند.)) یک قسمت از صحبت‌هایش برایم تعجب‌آمیز بود. گفت که در مکه چهار وپنج خانه روی هم ساخته می‌شود. باورم نشد. با تعجب پرسیدم:(( مهندس شما با چشم خودتان دیدید یا شنیدید؟ مگر می‌شود پنج خانه روی هم ساخت؟)) خندید و گفت:(( در تهران خودمان هم چندطبقه زیاد هست.)) مهندس بعضی شب‌ها که فرصت پیش می‌آمد از فساد سیاسی و مالی رژیم پهلوی صحبت می‌کرد. می‌گفت:(( چندسال پیش که در بانک ملی شاغل بودم،قرار شد ماشین‌های مدیران بانک را درحضور مردم به حراج بگذارند.یکی از مسئولان بانک به نام خدابنده‌لو با شوفر ماشین‌ها روی هم می‌ریزد و ماشین‌ها را نشُسته و کثیف به حراج می‌آورد.شوفرها برای خراب نشان دادن ماشین‌ها چندین بار هندل می‌زنند تا نشان دهند که موتور ماشین‌ها هم ایراد دارد،نتیجه آنکه کسی ماشین‌ها را نمی‌خرد و واسطه‌ی خدابنده‌لو ماشین‌های چهارهزارتومنی را هر دستگاه دوهزارتومانی می‌خرد و سود کلانی به جیب می‌زند.)) تایپیست : کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
#ماندلای_ایران قسمت صد و هجده: فصل پنجم! || کوتاه مثلِ آه || ************ چند روزی بی‌هدف در روستا
ایران قسمت صد و نوزده: مثل فرشته‌ها شده بود. ********** گفتم:(( حالا مثل بی‌بی‌ها و بزرگ‌زاده‌ها شده‌ای.)) بغض کرد و گفت:(( کاش پدرت هم زنده بود و این روز را می‌دید.خیلی تنها شده‌ام.اگر نمی‌آمدی،حالا من هم زیر یک متر خاک خوابیده بودم.)) گریه کرد. ماهم گریه گردیم. وضعیت خانه مناسب نبود. یک روز صبح رفتم مقداری مصالح خریدم و با یک بنّای محلی برگشتم. آستین‌ها را بالا زدیم و خانه را بازسازی کردیم. بعد از اتمام کار مادر نگاهی به خانه کرد و گفت:(( حالا اگر بمیرم خیالم راحت است که شما پشت هم هستید و می‌توانید گلیم خودتان را از آب بیرون بکشید.)) بعد دست مرا گرفت و گفت:(( خیلی مرا عذاب دادی،فقط به یک شرط حلالت می‌کنم.)) گفتم:(( چه شرطی؟ هر شرطی باشد می‌پذیرم.)) گفت:(( به شرط آنکه ازدواج کنی.)) گفتم:(( دا "مادر"! من تازه از زندان آزاد شده‌ام.کدام خانواده به یک سابقه‌دار سیاسی و بی‌کار و بی‌خانه و زندگی زن می‌دهد.)) ((نگران نباش! با کسی که با وجود این‌همه مشکل حاظر است به تو زن بدهد صحبت هم کرده‌ام.)) ((من آن خانواده را می‌شناسم؟)) ((مهم این است که من آن‌ها را می‌شناسم.آقای محمدی مرد خوبی است. زنش ماه‌زری و دخترش شهربانو هم از نجابت زبانزد هستند.)) (( دا ! شهربانو که سن و سالی ندارد.یادم می‌آید من نوزده بیست‌سالم بود که او به‌دنیا آمد.خیلی از من جوان‌تر است.)) ((سن‌وسال مهم نیست پسرم،مهم زندگی است.پدرت هم چهارسال از من کوچک‌تر بود،اما زندگی خوبی داشتیم.خانواده محمدی خانواده‌ی محترم و خوبی هستند.اهل زندگی و کارند.سرشان به‌کار خودشان است.شهربانو هم روی حرف پدرش حرف نمی‌زند.پدرش رضایتش را گرفته.)) ((هرچه شما بگویید.فقط من باید یک سر بروم اهواز.)) تایپیست : کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
#ماندلای_ایران قسمت صد و بیست و دو: اگر اجازه داد می‌فرستم دیداری با او داشته باشی. ***************
ایران قسمت صد و بیست و سه: نتوانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم. ********** آرزو می‌کردم که ای‌کاش دکتر بنی‌طرف زنده بود و این لحظه تاریخی را می‌دید. به‌جای او،به‌جای خانم مهوش و به‌جای همه کسانی که به عشق امام با رژیم پهلوی مبارزه کرده بودند اشک شوق می‌ریختم. به روستا برگشتم و مشغول کار شدم. روزی از رادیو شنیدم که مهندس بازرگان نخست وزیر شده است. خیلی خوشحال شدم. در فکر سفر به تهران و ملاقات با ایشان بودم که باز از رادیو اعلام شد نخست‌وزیر با تعدادی از اعضا‌ی کابینه به خوزستان می‌آیند. به‌سرعت خودم را به اهواز رساندم. معلوم شد نخست‌وزیر و همراهان در پنج‌طبقه در جاده گلستان هستند. تاکسی گرفتم و خودم را به آنجا رساندم. دو طرف جاده را پست بازرسی گذاشته بودند و محافظین اجازه ورود به ساختمان را نمی‌دادند. به یکی از محافظ‌ها نزدیک شدم و گفتم:(( برادر! من از دوستان مهندس بازرگان هستم و می‌خواهم ایشان را ببینم.)) گفت:(( ما اجازه نداریم برادر،نخست‌وزیر در جلسه هستند.)) فکر کنم باورش نشد که راست می‌گویم. گفتم:(( در زندان همبند بودیم.)) گفت:(( امکان ندارد برادر،اصرار نکنید!)) گفتم:(( من از راه دوری آمده‌ام،لااقل این دست‌نوشته را به ایشان بدهید.اگر نخواستند مرا ببینند،می‌روم.)) ((خودم را هم به جلسه راه نمی‌دهند،نمی‌توانم برایتان کاری انجام بدهم.)) ((بدهید کسی که می‌تواند برود در جلسه.تمام زندگی من به همین دیدار بستگی دارد برادر.)) (( اصرار نکنید.نمی‌توانم.)) جروبحثمان شد. در همین‌حال مرد میانسالی که می‌گذشت مداخله کرد و ماجرا را جویا شد. گفتم:(( آقا من از دوستان نخست‌وزیر هستم،در زندان باهم بودیم.حالا آمده‌ام ایشان را ببینم،این برادر عزیزمان اجازه نمی‌دهند.)) خندید و گفت:(( مطمئن هستید نخست‌وزیر شما را می‌شناسد؟!)) گفتم:(( ما مثل دو برادر بودیم،شما به ایشان بفرمایید لطف‌اللّه پیرمرادی آمده،خواهید دید که خوشحال می‌شود.)) گفت:(( با من بیا.)) وارد محوطه شدیم. تایپیست : کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
#ماندلای_ایران قسمت صد و چهل‌ و چهار: سروان محمودی داد می‌زد که تو می‌دانی رادیو کجاست؟ ***********
ایران قسمت صد و چهل‌وپنج: عقب‌عقب رفت و فرار کرد. *********** چند دقیقه بعد چند نگهبان به سراغم آمدند. گفتم:(( اسماعیل فکر کنم دوباره ده دوازده روزی باید بروم مهمانیِ آقایان،مواظب خودت باش.صورتم را بوسید و گفت:(( راضی نبودم،چرا خودتان را به‌خاطر من به خطر انداختید؟)) با کابل به جانم افتادند و بدن نیمه‌جانم را توی زندان انداختند. عادت کرده بودم. بلد بودم چه‌کار کنم که درد کمتر بشود. فردا دستبند زدند و آویزانم کردند. فشار سنگینی به دست‌هایم وارد می‌شد. دستبند را با شدت جا‌به‌جا کردم،کمی پایین‌ آمد و توانستم پنجه‌هایم را به زمین برسانم. کمی از فشار بر دست‌ها کاسته شد. روز بعد باز از خجالتم در آمدند. بدجور زدند،سر و صورتم غرق خون شده بود. پشیمان نبودم. دلِ اسماعیل را شاد کرده بودم و این دنیایی ارزش داشت. بعد از ۱۲ روز کشان‌کشان آوردند و پرتم کردند توی آسایشگاه. سه چهار روز طول کشید تا کمی رو به راه شوم. اسماعیل مثل پروانه دورم می‌چرخید و تر و خشکم می‌کرد. دو هفته بعد یادم رفت چه بلایی سرم آورده‌‌اند و با کمال میل آمادگی خودم را برای شرکت در عملیات شماره پنج اعلام کردم. در انجام عملیات شماره پنج تجربه کافی را داشتم قبلاً هم این ماموریت را با موفقیت انجام داده بودم. دی‌ماه بود و هوا سرد که سید عباس در گوشم گفت:(( پهلوان! امشب عملیات شماره پنج داریم.)) گفتم:(( روی مشت‌های من حساب کن.)) خندید،بلند شد و رفت. نیمه‌شب بود و من زیر پتو چشم‌هایم را روی هم گذاشته بودم و با خودم می‌گفتم:(( چرا به ادب کردن خبرچین می‌گویند عملیات شماره پنج؟ )) باد سردی می‌خزید زیر پتو. مرتب خودم و پتو را جمع می‌کردم،فایده نداشت. آسایشگاه ما برخلاف آسایشگاه‌های دیگر که کف و سقف بتونی داشتند،سقفش شیروانی بود. به همین دلیل در تابستان گرم‌تر و در زمستان‌ سردتر از آسایشگاه‌های دیگر بود. با خودم می‌گفتم اگر عراقی‌ها سرزده بریزند توی آسایشگاه و ببینند که ما داریم چه‌کار می‌کنیم،چه بلایی سرمان می‌آورند. بعد خودم را دلداری می‌دادم که چرا باید بفهمند. تا چشم به‌هم بزنند کار را تمام کرده‌ایم. صبح هم دیوار حاشا بلند است. تاپیست : کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نحن عمار ╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮ @Keynoo ╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
#ماندلای_ایران قسمت‌صدوچهل‌وهشت: عملاً همه از مراسم عزاداری بهره می‌برند. ************************
قسمت‌صدوچهل‌نُه: کسی شکایتی نداشت. ******* سراغ سید را گرفتم،گفتند عراقی‌ها او را برده‌اند. نمی‌دانیم کجا. چند روز گذشت و خبری نشد. چند ماه بعد شنیدم که زیر شکنجه‌ی بعثی‌ها ریه‌اش از کار افتاد و همان‌طور که وعده کرده بود روز اربعین حسینی به جدش می‌پیوندد. خدا رحمتش کند،مرد بزرگی بود ************* ||پایان‌فصل‌ششم|| ************* ایران قسمت صدوپنجاه: || فصل هفتم؛ چند قدم مانده به جهنم || **************** بیگاری و کار سخت از برنامه‌های روزانه در اردوگاه رمادی بود. هرروز می‌آمدند یک گروه هفت هشت نفره و گاهی بیشتر را صدا می‌زدند و برای انجام کار می‌بردند. اگر داوطلب می‌خواستند معمولاً افراد جوان داوطلب می‌شدند تا افراد مسن یا حتی میانسال اذیت نشوند. یک روز صدای سرباز عراقی که از پشت پنجره فقط اسم مرا تکرار می‌کرد به گوشم رسید. مسئول آسایشگاه گفت:(( بلند شو لطف‌اللّه،مهمانی داری.)) بلند شدم و زیر لب گفتم:(( باز کدام شیرپاک خورده‌ای مرا فروخته؟)) چند دقیقه بعد سرباز عراقی درِ آسایشگاه را باز کرد. از در که بیرون زدم باد گرمی به صورتم خورد. راه افتادیم. سرباز مرا به سمت مقر فرماندهی برد. ترسیدم،تاحالا هیچ اسیری را از محوطه اصلی اردوگاه بیرون نبرده بودند. با خودم گفتم که این‌بار کارم تمام است و حتماً خواب بدی برایم دیده‌اند وگرنه لازم نبود به مقر فرماندهی برده شوم. روبه‌روی درِ ورودی ساختمان مقر ایستادیم. آفتاب تند می‌تابید و عرق از سروصورتم سرازیر شده بود. به سرباز اعتراض که هوا گرم است،چرا زیر آفتاب مانده‌ایم،اهمیتی نداد. چند دقیقه بعد،یک افسر بدقیافه بیرون آمد. بعثی بود. چهره‌ی بعثی‌ها از کیلومترها دورتر داد می‌زد. زشت بودند و بدترکیب؛با چشم‌های از حدقه بیرون زده و دماغ‌هایی گُنده. احترام گذاشتم،در این‌طور مواقع بهانه دستشان نمی‌دادم. بی‌اعتنا به من رد شد و سه چهار متر جلوتر درگوشه‌ی ساختمان،باچوب روی زمین مربع بزرگی کشید. تایپیست : کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نحن عمار ╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮ @Keynoo ╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
ایران قسمت صدوشصت‌وشش: چندنامه عاشقانه. ***************** ||خدمت همسرمهربانم بانو زلیخامحمدی|| سلام. پس از سلام امید است حالت خوب باشد و اگر از حال من بخواهید حالم خوب است و ناراحتی من دوری شما و بچه‌های عزیزم یعنی نصرت و پروین و خدیجه است. باری همسرم من شب و روز در فکر تو هستم و نمی‌دانم چه باید کرد. باز هم باید تحمل کرد و من هر ۲ماه یک نامه برای شما می‌فرستم. حالا بعد از۲سال این آدرس از شما به دستم رسید و هم‌اکنون جواب را دریافت دارید. زلیخا به جان نصرت من برای خودم ناراحت نیستم فقط برای شما ناراحت هستم و اگر می‌شود از وضع خودت و بچه‌ها بنویسید،کلاس چند هستند؟..... که بدانم. اگر چه نامه شما که به دستن رسید ۱۴ روز بین راه بوده است و ان‌شاءالله خودم هم به‌زودی به آغوش شما بازخواهم گشت. دو عددنامه با نامه خودت برای حاجی‌فتح‌الله و یدالله فرستادم. سلام به آن‌ها و خانواده برسان و بگو نامه از شما به دست من نمی‌رسد. دیگر عرضی ندارم،با امید دیدار همه‌ی شماها. روی نصرت و پروین و خدیجه را ببوسید. ||لطف‌الله پیرمرادی|| پایان فصل هشتم تایپیست : کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نحن عمار ╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮ @Keynoo ╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
ایران قسمت صدودوازده: فصل نهم، منافقین تبلیغاتشان را افزایش داده بودند. **************** منافقین و مخالفان امام که دیگر جرئت برگشتن به وطن را نداشتند به‌طور علنی و بدون هیچ‌گونه پنهانکاری علیه جمهوری اسلامی تلبیغ می‌کردند. آن‌ها به‌صراحت می‌گفتند که آتش‌بس پوششی است برای تجهیز و حمله منافقین به ایران. می‌گفتند به‌زودی تهران فتح خواهد شد و با تشکیل حکومت سازمان،شما آنقدر اینجا می‌مانید تا بپوسید. اگر هم شما را مبادله کنند تیرباران خواهید شد. توی دل بعضی از بچه‌ها با این حرف‌ها خالی می‌شد. چندبار تصمیم گرفتم که از خجالت نیروهای منافق در بیایم و حسابی کتکشان بزنم،اما سیدعباس مانع می‌شد و می‌گفت:(( اگر کتک بخورند مظلوم نمایی می‌کنند و درضمن ممکن است عراقی‌ها این روزهای آخر بلایی سر ما بیاورند. با منطق جوابشان را می‌دهیم و اگر بتوانیم ما آن‌هارا جذب می‌کنیم. اگر یک نفر از آن‌ها هم توبه کند و به دامن اسلام و انقلاب برگردد کار بزرگی انجام داده‌ایم. گفتم:(( این‌‌ها فریب‌خورده‌تر از آن هستند که با مذاکره پی به اشتباهاتشان ببرند،بگذار داغ دلم را سرشان خالی کنم. این چندسال اینقدر که از دست این‌ها آزار دیده‌ام از عراقی‌ها ندیده‌ام. عراقی‌ها دشمن ما بودند و ما از دشمن توقع دوستی نداشتیم. سید خود شما بارها دیدید با این همه شکنجه یک بار از آن‌ها چیزی نخواستم، حتی خواهش نکردم که کمتر کتک بزنند یا امکاناتی در اختیارم قرار دهند. ایستادم و نگذاشتم فکر کنند می‌شود فدایی امام را بشکنند یا به تسلیم وادار کنند. اما این نامردها کمر مارا شکستند و از پشت خنجر زدند.دل پُری از این‌ها دارم.)) سید مرا به آرامش دعوت کرد و گفت:(( دل همه ما از دست این‌ها پُر است،اما در این شرایط زمانی به صلاح نیست که با آن‌ها درگیر بشویم.باید فکرمان را بگذاریم روی این مسئله که بعد از برگشت به ایران چه خدمتی‌می‌توانیم به انقلاب و کشورمان بکنیم. این‌ها ناچیزتر از آن هستند که بتوانند برای انقلاب مشکلی به‌وجود آورند.)) ۵۹۸روز از پذیرش قطعنانه‌ی۵۹۸ گذشته بود و هنوز خبری از مبادله اسرا نبود. هیچکس حال و حوصله انجام کاری را نداشت. همه عصبی و افسرده بودند. تایپیست : کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نحن عمار ╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮ @Keynoo ╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
#ماندلای ایران قسمت صدودوازده: فصل نهم، منافقین تبلیغاتشان را افزایش داده بودند. **************** م
ایران قسمت‌صدوسیزده: فصل نهم، همه عصبی و افسرده بودند. ******************** نامه‌هایب هم که از ایران و خانواده‌هایمان می‌رسید بیشتر به فضای عصبی اردوگاه دامن می‌زد. به دلیل آتش‌بس نه از سوی ایران و نه از سوی عراقی‌ها متن‌نامه‌ها کنترل نمی‌شد و اخبار ضدونقیضی از ایران می‌رسید. نوشته‌های عاطفی و بی‌صبری خانواده‌ها برای برگشتن ما هم تالمات روحیمان را بیشتر می‌کرد. پروین،نصرت‌اللّه و خدیجه در آخرین نامه‌ای که برای من فرستادند نوشته بودند که مرا خیلی دوست دارند و دلشان می‌خواهد مرا هرچه زودتر ببینند. گفتند کارنامه‌هایشان را گرفته‌اند و همه قبول شده‌اند. تا چند روز بعد از دریافت این نامه حال خوبی داشتم. وقتی اسیر شدم خدیجه تازه متولد شده بود و بچه‌های دیگرم به ترتیب شش ساله و سه ساله بودند و حالا بزرگ شده بودند. دلم برای شهربانو هم تنگ شده بود. خوب می‌دانستم زجر و عذابی که او برای بزرگ کردن سه بچه بدون حضور پدر تحمل کرده بیشتر از من نباشد کمتر نیست. دلم می‌خواست در کنار بچه‌هایم یک زندگی عادی و بدون دردسر را شروع کنم. بیشتر از بیست سال در زندان و اسارت طاقتم را طاق کرده بود. دست به دعا شدم و از خدا خواستم که هرچه زودتر ما را به خانواده‌هایمان برگرداند. چندماه بعد‌ اتفاقی که منتظرش بودیم افتاد و گفتند اولین گروه از اسرا مبادله شده‌اند،خبر مثل یک خواب بود،نمی‌توانستم باور کنم. در اردوگاه دهن به دهن می‌گشت که رئیس جمهور ایران و رئیس جمهور عراق برای آزادی اسرا به هم نامه نوشته‌اند. یکی از نظامیان می‌گفت که شنیده‌است عراقی‌ها در صدد حمله به کویت هستند و چون برای لشکرکشی جدید نیاز به نیرو دارند و سوی دیگر می‌خواهند در هنگام درگیری احتمالیشان با کویت،مشکلاتشان با ایران حل شده باشد،به مبادله اسرا اقبال نشان داده‌‌اند. همه خوشحال بودند. گروه‌های چند نفره دور هم جمع می‌شدند و ضمن بگو وبخند به هم آدرس می‌دادند. برق خاصی در نگاه‌ها موج می‌زد. شور و شعف عجیبی به وجود آمده بود. در این شلوغی و شور نگاهم افتاد به حافظی. گوشه‌ای نشسته و زانوی غم بغل کرده بود. دست گذاشتم روی شانه‌اش،سرش را بلند کرد. سیل اشک بر گونه‌هایش جاری بود. گفتم:(( اشک شوق است برادر،بریز.)) لبخند تلخی زد. فهمیدم مشکلی دارد،گفتم:(( ما همه ار تو نیرو می‌گرفتیم،نکند دلت برای ماندن در اردوگاه تنگ شده و از اینکه می‌خواهند آزادت کنند نگرانی؟)) گفت:(( لطف‌اللّه من و تو چند سال است اینجا هستیم؟)) ((چند روز دیگر نگهمان دارند می‌شود ده سال.)) با بغض گفت:(( در این ده سال یک‌بار حتی یک‌بار دیده‌ای در مقابل عراقی‌ها کم بیاورم؟)) (( نه،این چه حرفی است که می‌زنی؟ مگر کسی چیزی گفته، حرفی زده که موجل نگرانی‌ات شده است؟)) (( نه! اما سه ماه است که کم آورده‌ام. به خدا بدگمان شده‌ام،می‌فهمی لطف‌اللّه. پا درهوا هستم.دستم به جایی بند نیست.کاش زیر شکنجه بعثی‌ها میمردم و این حال امروزم را نمی‌دیدم.)) (( مثل اینکه وضع روحی‌ات خراب است،جریان چیست؟نکند این منافقین نامرد فریبت داده‌اند؟!)) (( چه می‌گویی لطف‌اللّه برو،برو و بگذار به درد خودم بمیرم.)) (( تا نگویی نمی‌روم.مرا که می‌شناسی،تا نفهمم چه مرگت شده محال است بروم.)) (( برو لطف‌اللّه،نمی‌خواهم این روزهای شیرین آزادی به کامت تلخ شود.)) (( من مزه‌ شیرینی را اصلا نچشیده‌ام که حالا کامم تلخ بشود.همیشه تلخ بوده،بیست سال است که زندان،شکنجه و کابل و باتوم نزدیک‌ترین دوستان من هستند.بگو اگر بتوانم تلخی روزگار تو را هم به‌جان بخرم،کوتاهی نمی‌کنم برادرم.)) (( من سرطان دارم،سه ماه است که سرطان دارم.)) نگاهم به لب‌هایش خیره شد. مات و مبهوت شده بودم. نمی‌دانستم چه بگویم. ّبغلش کردم و باهم گریه کردیم. گفتم:(( مرا ببخش ! این چندماه که بداخلاق شده‌ بودی و سرت توی لاک خودت بود، پشت سرت غیبت کردم. به بقیه می‌گفتم که حافظی اخلاقش عوض شده و خودش را می‌گیرد و از این حرف‌ها. چرا چیزی نگفتی؟)) تایپیست : کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نحن عمار ╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮ @Keynoo ╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
#ماندلای ایران قسمت‌صدوسیزده: فصل نهم، همه عصبی و افسرده بودند. ******************** نامه‌هایب هم ک
ایران قسمت صدوچهارده: فصل نهم، چرا چیزی نگفتی؟ ********************* گفت:(( گفتنش فقط شما را ناراحت می‌کرد. الان هم نمی‌خواستم بگویم،اما دلم داشت از غصه می‌ترکید. نمی‌توانستم حرف نزنم. تو بگو چه‌کار کنم؟ بعد از ده سال دوری برگردم ایران و به خانواده‌ام،به زن و بچه‌هایم بگویم:(( سلام،من سرطان دارم؟ کی هزینه دوا و درمان مرا می‌دهد؟ چه کسی حاضر است از من پرستاری کند؟)) دلداری‌اش دادم و گفتم:(( توی مملکت خودمان دکترهای خوبی داریم. خدا را چه دیدی،شاید درمانی چیزی برای بیماری‌ات پیدا شد.)) ((بچه گول میزنی لطف‌الله.کدام دوا،کدام درمان؟)) ((ناامیدی کفر است.)) (( ناامید نیستم،از مردن هم نمی‌ترسم،اما از روی زن و بچه‌ام شرمنده‌ام.ده سال نبوده‌ام لطف‌الله می‌فهمی؟ عمریست. ده سال نبوده‌ام،ده سال پدرم خرجی داده،برادرم سرپرستی کرده،خواهرم کمک داده،حالا منتظرند برگردم و جبران کنم..... اما...)) به گریه افتاد. من هم گریه کردم. بچه‌های آسایشگاه هم دور ما حلقه زدند و گریه کردند. در همین حال،ارشد اردوگاه در را باز کرد،ما را که دید،دهانش بی حرکت ماند،چشم‌هایش گشاد شد و دو قدم به عقب برداشت و گفت:(( مُرد؟)) پرسیدم:(( کی؟)) (( حافظی.)) ((نه بابا،مگر نمی‌‌بینی مثل شاخ شمشاد اینجا نشسته.)) ((پس برای چی دورش حلقه زده‌اید و گریه می‌کنید؟)) ((بماند.چی شده چرا اینقدر ذوق‌زده‌ای؟)) (( حدس بزنید.)) ((نوبت آزادی ماست؟)) ((آن‌که بلاخره می‌رسد.)) (( خودت بگو برادر راحتمان کن.)) ((یک خبر خوش دارم،آنقدر خوش که ممکن است از خوشی جانتان در بیاید.)) همه‌ی چشم‌ها به دهن ارشد اردوگاه دوخته شد. با خودم گفتم نوبت مبادله ماست،می‌خواهد اذیت کند،اما دستش را بالا برد و با صدای بلند داد زد:(( یا حسین)) بچه‌ها بی‌اختیار جوابش را دادند. گفت:(( فردا همه دعوت بنده زیارت سیدالشهدا.)) بچه‌ها با شنیدن این خبر همدیگر را در آغوش کشیدند و گریه کردند. وقتی فهمیدم که قرار است برویم زیارت امام حسین،به یاد پدرم افتادم. چقدر دلش می‌خواست پولی چیزی دستش را بگیرد،برود زیارت امام که نگرفت. یک ساعت بعد صدای بگو بخند حافظی سالن آسایشگاه را پر کرد هیچ‌وقت او را به این سرحالی ندیده بودم. ساعت چهار عصر قرار بود برویم زیارت. حافظی مرتب ساعتش را نگاه می‌کرد. دور سالن راه میرفت و با خودش حرف می‌زد. چشم دیدن بهرامی را نداشت،حالا نشسته بود و برایش لطیفه تعریف می‌کرد. توی اتوبوس حرف این قضیه ره پیش کشیدم و سرصحبت را با او باز کردم: ((حافظی چی شده،کبکت خروس می‌خواند؟)) ((امام مرا شفا می‌دهد،مطمئنم،به دلم افتاده سالم برمیگردم ایران‌.)) خیلی روحیه گرفته بود،روی صندلی شق و رق نشسته بود و عمیق نفش می‌کشید. یک‌بار بیرون را نگاه می‌کرد،یک‌بار داخل اتوبوس را. من هم لم دادم روی صندلی. می‌خواستم سیگاری روشن کنم،نکردم. حیفم می‌آمد این مسیر را با این‌جور چیزها طی کنم. مسیر خیلی شلوغ بود،انگار نه انگار عصر جمعه شده و مردم باید استراحت کنند. همه با سرعت در رفت و آمد بودند. سرم درد گرفته بود،از سوزش معده یادم افتاد که از صبح هیچی نخورده‌ام. راننده نوار ترانه گذاشت،صدایش را نمی‌شناختم. زدم به پهلوی حافظی و گفتم نوحه بخوان. صدای خوبی داشت. صدایش را صاف کرد و نوحه خواند. راننده با صدای نوحه‌خوانی و سینه‌زنی بچه‌ها یک جورهایی شرمنده شد و ضبط را خاموش کرد. حرم آقا که نمایان شد،صدای گریه‌ها بلند شد. بعضی‌ها ضجه می‌زدند. اتوبوس که ایستاد،کنترل بچه‌ها برای عراقی‌ها سخت شد. توی حرم بودیم. آمده بودیم پابوس آقا امام حسین(ع)، نه خواب نبودم،بیدار بودم. سر از پا نمیشناختم. تایپیست : کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نحن عمار ╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮ @Keynoo ╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
ایران قسمت صدوپانزده: فصل نهم، سر از پا نمیشناختم. **************************** توی شلوغی حرم،من و حافظی همدیگر را بغل کرده بودیم و گریه می‌کردیم. دستم که به ضریح آقا رسید،دوباره یادم افتاد به پدر. به خنده‌ها و گریه‌هایش پای پرده‌خوانی امام حسین(ع). سرم را آرام می‌کوبیدم به ضریح ،چیزی برای گفتن نداشتم. فقط تکرار می‌کردم:(( قربان شما یا حسین(ع) و گریه می‌کردم. به سمت بارگاه حضرت ابوالفضل که حرکت کردیم،زانوهایم می‌لرزید. پا سست کردم،تمام تنم خیس عرق شد‌. مثل کسی شده بودم که پاهایش را با طناب محکم بسته باشند. به سختی قدم برمی‌داشتم. بعضی‌ها گریه می‌کردند و به سر و سینه می‌کوبیدند،اما من زبانم بند آمده و چشم‌هایم خشک شده بود،نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم. فقط می‌لرزیدم. حافظی هنوز داشت گریه می‌کرد. از توی جیبش یک دستمال دیگر درآورد و صورتش را که متورم و قرمز و خیس اشک بود پاک کرد. از وسط جمعیت،مرد کوتاه‌قدی راهش را باز کرد و آمد به طرفم و گفت:(( مرا می‌شناسی؟)) حوصله‌ی جواب دادن نداشتم:((نه)) (( بابا منم،چاه شماره شش دهلران،یادت آمد؟)) بغلم کرد و انگار بهانه تازه‌ای برای گریه کردن پیدا کرده باشد،های‌وهای اشک می‌ریخت. زیارت تمام شد،ولی حسرت یک نماز در حرم آقا امام حسین(ع) به دلمان ماند،بعثی‌ها نگذاشتند. روز یکشنبه اول شهریورماه ۱۳۶۹ نوبت آزادی ماهم رسید و همراه افرادی از گروه‌های دیگر سوار اوتوبوس شدیم. من آخرین نفری بودم که سوار شدم. بالا که رفتم برای لحظه‌ای چهره‌ی خودم را در آیینه‌ی جلوی اتوبوس نگاه کردم،خودم بودم. از ده سال شکنجه جز چند خط و چین و چروک چیزی دیده نمی‌شد. هنوز خوشتیپ بودم. با خودم گفتم:(( خدا را شکر لااقل شهربانو با دیدن چهره‌ام وحشت نمی‌کند.)) تا لب مرز باورمان نمی‌شد که قرار است مبادله‌ای صورت گیرد و ما آزاد شویم. نگرانی در چهره بچه‌ها موج می‌زد. ما جزو گروه‌هایی بودیم که خیلی دیر برای مبادله صدایمان کردند. فکر کنم آخرین گروه اردوگاه رمادی بودیم که به مرکز تجمع،یعنی مرکز هماهنگی تبادل اسرا برده شدیم. می‌ترسیدیم بین راه پشیمان شوند. صدای کسی در نمی‌آمد،کسی نمی‌خواست در این لحظات مهم و سرنوشت‌ساز بهانه‌ای دست عراقی‌ها بدهد. سرانجام از مرز گذشتیم. چه شور و حالی داشت. مثل پرنده‌ای بودم که بعد از سال‌ها از قفس رهایی یافته. گیج بودم. جمعیت اطراف اتوبوس را می‌دیدم که ابراز علاقه می‌کردند،ولی باور نداشتم. فکر می‌کردم دارم خواب می‌بینم. بچه‌ها آنقدر خوشحال بودند و از خودشان بیخود شده بودند که از سر و کول هم بالا می‌رفتند،صندلی عوض می‌کردند و برای مردم دست تکان می‌دادند. معینِ استان خوزستان در ماجرای آزادی اسرا استان اصفهان بود. با هواپیما از تهران به اصفهان منتقل شدیم و از آنجا بعد از سه روز به سمت اهواز پرواز کردیم. در فردوگاه به من خبر دادند که خانواده و تعدادی از اقوام آمده‌اند.اما در سالن انتظار،هرچه اصرار کردم نگذاشتند آن‌ها را ببینم. بعد از انجام تشریفات سوار اتوبوس شدیم. بستگان در روستای(( مربچه)) پنج کیلومتری شهرستان رامهرمز مرا از اتوبوس پیاده کردند و با ساز و دهل تا شهر مشایعت کردند. وقتی فرزندانم را در آغوش گرفتم اشک امانم نداد. خیلی گریه کردم. همه شاد بودند و ابراز احساسات می‌کردند. تا نیمه‌های شب خانه شلوغ بود و شادمانی می‌کردند. مادر در میان جمعیت نبود،از کسی نپرسیدم چرا؟ می‌دانستم که او را دیگر نخواهم دید. وقتی زندان بودم پدرم رفت و در دوران اسارت هم مادر را از دست داده بودم. گفتم:(( خدایا مرا ببخش! فرزند خوبی برای آن‌ها نبودم.آن‌هارا عذاب دادم.)) در اولین فرصت رفتم قبرستان و ساعت‌ها با مادرم درد دل کردم. || پایان فصل نهم || تایپیست : کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نحن عمار ╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮ @Keynoo ╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯