eitaa logo
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
614 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
3هزار ویدیو
57 فایل
🌹بفکر مثل شهدا مُردن نباش!بفکر مثل شهدا زندگی کردن باش🌹 خادم. @Amraei0 ولادت:۱۲/ ۱/ ۱۳۳۴ شهادت :۱۷/ ۱۲ /۱۳۶۲ عملیات خیبر،طلاییه همت🌷 ولادت: ۱ /۲ / ۱۳۳۶ شهادت:۲۲ /۱۱ /۱۳۶۱ کانال کمیل هادی 🌷کپی مطالب باذکرصلوات مجازمیباشد🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💐💕🔆💕💐💖 📚داستان واقعی و بسیار جذاب وارد خونه شدم بابا و مامان ک اروپا بودن ترنم هم خونه خودش بود تیام با دوستاشون ر رفته بودن شمال ویلامون سوگل خانم مستخدم خونمون خواب بود رفتم اتاقم عکس جنیفر لوپز، ریحانا .....بود من حنانه معروفی ۱۶سالمه اسممو پدربزرگم گذاشته البته فقط تو شناسنامه حنانه هستم اما همه ترلان صدام میکنند ترلان،ترنم، تیام سه تا بچه هستیم زندگی ما و پدر و مادرمون غرق در سفرهای اروپایی و پارتی و گشت گذار با دوستامون میگذره خوش گذرونی های مختلف عوض کردن مدل به مدل ماشین ها -سوووووگل سوووووگگگگگل سوگل سوگل نفس نفس زنان :جانم خانم چیزی شده؟ -منو صبح بیدار نکن نمیرم مدرسه سوگل:خانم خاک برسرم البته فضولی ها اگه بازم غیبت کنید اخراجتون میکنن لیوانی که دم دستم بود پرت کردم براش -بتوچه برو بیرون نمی خواد بگی چیکارکنم ساعت ۴بود که خوابم برد کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است نویسنده: بانو....ش 🌺🍃🌹🍂🍁🌻🌹 👇👇👇👇👇👇👇 @khademe_alzahra313
🔹🔸🔶🔷🔹🔸 🌷ماجرای توسل شهید بروجردی به امام زمان(عج)🌷 ✨ گفتم: باید مفاتیح را بیاورم. مفاتیح را آوردم و از روی آن چگونگی نماز را خواندم. نماز را که خواندیم، گفت: برو هرچه زودتر بچه ها را خبر کن. مطمئن شدم که خبری شده وگرنه با این سرعت بچه ها را خبر نمی کرد. وقتی همه جمع شدند گفت: برادران باید پایگاه را اینجا بزنیم، همه تعجب کردند. بروجردی با اطمینان روی نقشه یک نقطه را نشان داد و گفت: باید پایگاه اینجا باشد. فرمانده سپاه سردشت هم آنجا بود. رفت طرف نقشه و نقطه ای را که بروجردی نشان داده بود، خوب بررسی کرد. بعد در حالی که متعجب، بود لبخندی از رضایت زد و گفت: بهترین نقطه همین جاست، درست همین جا، بهتر از اینجا نمی شود. همه تعجب کرده بودند. دو روز بود که از صبح تا شام بحث می کردیم، ولی به نتیجه نمی رسیدیم؛ حتی با برادران ارتشی هم جلسه ای گذاشته بودیم و ساعت ها با همدیگر اوضاع منطقه را بررسی کرده بودیم. حالا چطور در مدتی به این کوتاهی، بروجردی توانسته بود بهترین نقطه را برای پایگاه پیدا کند؟ یکی یکی آن منطقه را بررسی می کردیم، همه می گفتند: بهترین نقطه همین جاست و باید پایگاه را همین جا زد. رفتم سراغ برادر بروجردی که گوشه ای نشسته بود و رفته بود توی فکر. چهره اش خسته نشان می داد، کار سنگین این یکی دو روز و کم خوابی های این مدت خسته اش کرده بود. با اینکه چشم هایش از بی خوابی قرمز شده بودند ولی انگار می درخشیدند و شادمانی می کردند. پهلوی او نشستم، دلم می خواست هرچه زودتر بفهمم جریان از چه قرار است. گفتم: چطور شد محلی به این خوبی را پیدا کردی، الآن چند روز است که هرچه جلسه می گذاریم و بحث می کنیم به جایی نمی رسیم. در حالی که لبخند می زد گفت: راستش پیدا کردن محلّ این پایگاه کار من نبود. بعد در حالی که با نگاهی عمیق به نقشة بزرگ روی دیوار می نگریست ادامه داد: شب، قبل از خواب توسل جستم به وجود مقدس امام زمان(عج) و گفتم که ما دیگر کاری از دستمان برنمی آید و فکرمان به جایی قد نمی دهد، خودت کمکمان کن. بعد پلک هایم سنگین شد و با خودم نذر کردم که اگر این مشکل حل شود، به شکرانه نماز امام زمان(عج) بخوانم. بعد خستگی امانم نداد و همان جا روی نقشه به خواب رفتم. تازه خوابیده بودم که دیدم آقایی آمد توی اتاق. خوب صورتش را به یاد نمی آورم. ولی انگار مدت ها بود که او را می شناختم، انگار خیلی وقت بود که با او آشنایی داشتم. آمد و گفت که اینجا را پایگاه بزنید. اینجا محل خوبی است و با دست روی نقشه را نشان داد. به نقشه نگاه کردم و محلی را که آن آقا نشان می داد را به خاطر سپردم. از خواب پریدم، دیدم هیچ کس آنجا نیست. بلند شدم و آمدم نقشه را نگاه کردم، تعجب کردم، اصلاً به فکرم نرسیده بود که در این ارتفاع پایگاه بزنیم و خلاصه اینگونه و با توسل به وجود مقدس امام زمان(عج) مشکل رزمندگان اسلام حل شد. ✍برگرفته از: امام زمان(عج) و شهدا، سلیم جعفری، ص 49. به نقل از: آقای شفیعی. 📜مجله موعود
✨🌸✨🌺✨🌸✨🌺✨ ویژگی‌ های شهید حاج همت🌹 ۲- رفتار معلم‌گونه😊☺️ شیوه‌ معلمی حاج همت در رفتار فرماندهی وی مؤثر بود. 💐 او خیلی معتقد به توجیه همرزمانش بود. حاجی سعی داشت تا قبل از انجام هر عملیاتی رزمندگان لشکر ۲۷ را به خوبی توجیه کند😢 تا آنها با آگاهی و با روحیه‌ بالا با دشمن بجنگند. 💪😍 سخنرانی‌ های به‌جا مانده از وی بیانگر چنین حالتی است.😔🌺 🕊 ╭━═🌼━⊰🍃💔🍃⊱━🌼═━╮ @khademe_alzahra313 ╰━═🌸━⊰🍃💔🍃⊱━🌸═━╯
....♡داستاݧ { ♥️} چیزے نمونده بود ڪ از راه برســـن من هنوز آماده نبودم  مامان صداش در اومد _اسمااااااء پاشو حاضر شو دیگہ الان ک از راہ برسـن انقــد منو حرص نده یکم بزرگ شو   _وای مامان جان چرا انقدر حرص میخوری الا.....(یدفہ زنگ و زدن ) دیگہ چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشاے مامان در امان باشم سریع حاضر شدم  نگاهم افتاد ب آینہ قیافم عوض شده بود یہ روسرے آبے آسمانی سرم کرده بودم با یہ چادر سفید با گلهاے آبے سنم و یکم برده بود بالا با صداے مامان از اتاق پریدم بیروݧ عصبانیت تو چهره ے مامان به وضوح دیده میشد گفت:راست میگفتے اسماء هنوز برات زوده خندیدم گونشو بوسیدم و رفتم آشپز خونه اونجا رو بہ پذیرایے دید نداشت صداے بابامو میشنیدم ک مجلس و دست گرفتہ بود و از اوضاع اقتصادے مملکت حرف میزد انگار ۲۰سالہ مهمونارو میشناسہ همیشہ همینطور بود روابط عمومے بالایے داره بر عکس من چاے و ریختم مامان صدام کرد _اسماء جان چایے و بیار خندم گرفت مثل این فیلما چادرمو مرتب کردم  وارد پذیرایے شدم سرم پاییـݧ بود سلامے کردم و چاےهارو تعارف کردم ب جناب خواستگار ک رسیدم کم بود از تعجب شاخام بزنہ بیرون   آقاےسجادے؟؟ [😳] ایـݧ جاچیکار میکنه ؟😕 ینی این اومده خواستگارے من؟ واے خدا باورم نمیشہ چهرم رنگش عوض شده بود اما سعے کردم خودمـــو کنترل کنم   مادرش از بابا اجــازه گرفت ک براے آشنایے بریم تو اتاق دوست داشتـــــم بابا اجـــازه نده اما اینطور نشد حالم خیلے بد بود اما چاره اے نبود باید میرفتم ..... ~~> ادامـــــہ دارد.... @khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
🍃🌸🍃🌺🍃🌺 🍃🌸🍃🌺🍃 🍃🌸🍃🌺 🍃🌸🍃 🍃🌸 🍃 سبک زندگی شهید همت از زبان همسرش: #قسمت_اول اجازه نمی‌داد بروم خرید. م
🍃🌸🍃🌹🍃🌸🍃🌹🍃 سبک زندگی شهید همت از زبان همسرش: شروع کرد به انداختن و مرتب کردن سفره. سرش پایین بود. با صدایی که انگار دوست ندارد، کسی غیر از خودش بشنود، گفت: «‌تو بعد از من سختی‌های زیادی می‌کشی. پس بگذار لااقل این یکی دو‌ روزی که در کنارت هستم، کمی کمکت کنم!» از جمله مواقعی که نسبت به حاجی حسادت می‌کردم، لحظاتی بود که مشغول عبادت می‌شد. صدای اذان را که می‌شنید، سرگرم هر کاری که بود، رهایش می‌کرد و آرام و بی‌صدا می‌رفت و مشغول نماز می‌شد. نیمه‌شب‌ها بلند می‌شد، وضو می‌گرفت و برای این‌که مزاحم خواب ما نباشد، می‌رفت به یک اتاق دیگر. در آن لحظات من اگر بیدار بودم، صدای ناله‌های آرامش را می‌شنیدم؛ صدایی که خیلی آرام بود. 🍃🌸🍃🌹🍃🌸🍃🌹🍃 @khademe_alzahra313
🌸دوازدهم فروردین ماه سال 1334 در شهرضای اصفهان، در خانواده ای مذهبی و در خانه ای کوچک، فرزندی به دنیا آمد که نام گرفت و در همان شهر بزرگ شد و تربیت یافت😊. او پسری بود که پدر و مادرش به واسطه رخدادی شگفت، تولد او را مرهون کرامتی بزرگ از امام حسین علیه السلام می دانستند🌱. ، سومین فرزند خانواده و همان ، فرمانده لشکر 27 محمدرسول اللّه صلی الله علیه و آله بود.😌✌️ روحیه کمک به دیگران و هم چنین رعایت حقوق مردم،از همان دوران کودکی در وجود موج می زد.وقتی به همراه برادرش برای کار به مزرعه شان🌾 می رفتند،اگر کسی پا روی محصولات مزرعه های همسایه می گذاشت،او بسیار ناراحت می شد🙁،یا این که،در پایان هر سال تحصیلی، کتاب هایش را جلد و مرتب می کرد و آن ها را به دانش آموزان بی بضاعت هدیه می داد👌. ، این ویژگی را از پدری زحمتکش و پرکار آموخته بود که با وجود فقر و تنگ دستی،در مقابل سختی ها،ایستادگی می کرد تا بچه هایش رنجِ طاقت فرسای فقر را در زندگی احساس نکنند🙂.مادر شهیدهمّت نیز زن بسیار مؤمنی بود و می کوشید بچه ها را ازهمان اوایل کودکی،با نماز و مسایل دیگر مذهبی آشنا سازد. در پرتو تربیت چنین پدر و مادر دل سوزی،از همان‌ پنج،شش‌ سالگی،نمازهایش را مرتب می خواند و بسیاری از سوره های کوچک قرآن را حفظ کرده بود🌹🌹❤❤
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
#سردار_شهید #محمد_ابراهیم_همت😘 #دوران_سربازی #ماه_مبارک_رمضان #مسئول_آشپزخانه #قسمت_اول 👇👇👇 ظهر
😘 آشپزها ترسان جلو می‌روند😰 سرلشکر به دهان هر کدام یک قاشق برنج می‌ریزد🍛 و می‌گوید: «بخورید، قورتش بدهید» یونس خودش را با اجاق سرگرم می‌کند😉 سرلشکر متوجه می‌شود و با عصبانیت داد میزند😡«هو، نکبت... مگر حالی‌ات نشد گفتم بیایید جلو❓» یونس معذرت خواهی می‌کند و پیش می‌رود🙏 سرلشکر یک قاشق برنج به دهان او می‌ریزد و می‌گوید👈 «شروع کنید. فقط مراقب باشید هر سربازی از گرفتن غذا🍛 خودداری کرد❌فوراً به من معرفی‌اش کنید👉» یونس در حالی که مشغول کشیدن برنج در بشقاب‌هاست، منتظر فرصتی است تا برنج را از دهانش بیرون بریزد😮 خداخدا می‌کند🙏سرلشکر وادار به صحبتش نکند ، والاّ مجبور می‌شود را باطل کند یا داری‌اش را فاش کند😭 یک لحظه به یاد می‌افتد. اگر او به مرخصی نرفته بود و اینجا بود با سرلشکر چه برخوردی می‌کرد⁉️ آیا اجازه می‌داد سرلشکر را باطل کند⁉️ @khademe_alzahra313
🌸 بسْمِ اللّهِ النُّور 🌸 الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَةِ أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّةِ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ 🌸 رسول‌اكرم صلى الله عليه وآله ☘️بارِئُ الْمَسْمُوكاتِ وَداحِى الْمَدْحُوّاتِ ☘️وجَبّارُالْأَرَضينَ وَالسّماواتِ، ☘️قدُّوسٌ سُبُّوحٌ، رَبُّ الْمَلائكَةِ وَالرُّوحِ، ☘️متَفَضِّلٌ عَلى جَميعِ مَنْ بَرَأَهُ، ☘️متَطَوِّلٌ عَلى جَميعِ مَنْ أَنْشَأَهُ يَلْحَظُ كُلَّ عَيْنٍ وَالْعُيُونُ لاتَراهُ. 🌷اوست آفريننده‌ى آسمان‌ها و گستراننده‌ى زمين‌ها و حكمرانِ آن‌ها. دور و منزّه از خصايص آفريده‌هاست و در منزّه‌بودن خود نيز، از تقديس همگان برتر. هم‌اوست پروردگار فرشتگان و روح؛ افزونى بخش بر آفريدگان و بخشنده‌ى بر همه‌ى موجودات است. به نيم‌نگاهى ديده‌ها را ببيند و ديده‌ها هرگز او را نبينند. 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷 💠موقع زمين خوردن، نيمه چپ بدن من به شدت درد گرفت. در همان لحظات از خواب پريدم. نيمه شب بود. مي‌خواستم بلند شوم اما نيمۀ چپ بدن من شديداً درد مي‌كرد!! 🌀خواب از چشمانم رفت. اين چه رؤيايي بود؟ واقعاً من حضرت عزرائيل را ديدم!؟ ايشان چه‌قدر زيبا بود!؟ 🔻روز بعد از صبح دنبال كار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوس‌ها بودند كه متوجه شدم رفقاي من، حكم سفر را از سپاه شهرستان نگرفته‌اند. سريع موتور پايگاه را روشن كردم و باسرعت به سمت سپاه رفتم. 🔸در مسير برگشت، سر يك چهارراه، راننده پيكان بدون توجه به چراغ قرمز، جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد كرد. ⭕️ آن‌قدر حادثه شديد بود كه من پرت شدم روي كاپوت و سقف ماشين و پشت پيكان روي زمين افتادم. نيمۀ چپ بدنم به شدت درد مي‌كرد. راننده پيكان پياده شد و بدنش مثل بيد مي‌لرزيد. فكر كرد من حتماً مرده‌ام. 🔅 يك لحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائيل به سراغ ما هم آمد! آن‌قدر تصادف شديد بود كه فكر كردم الآن روح از بدنم خارج مي‌شود. به ساعت مچي روي دستم نگاه كردم. ساعت دقيقاً 12 ظهر بود. نيمه چپ بدنم خيلي درد مي‌كرد! ✅ يكباره ياد خواب ديشب افتادم. با خودم گفتم: «اين تعبير خواب ديشب من است. من سالم مي‌مانم. حضرت عزرائيل گفت كه وقت رفتنم نرسيده. زائران امام‌رضا(ع) منتظرند. بايد سريع بروم.» از جا بلند شدم. 🍃راننده پيكان گفت: شما سالمي! گفتم: بله. موتور را از جلوي پيكان بلند كردم و روشنش كردم. با اين‌كه خيلي درد داشتم به سمت مسجد حركت كردم. راننده پيكان داد زد: آهاي، مطمئني سالمي؟ بعد با ماشين دنبال من آمد. او فكر مي‌كرد هر لحظه ممكن است كه من زمين بخورم. 🔆كاروان زائران مشهد حركت كردند. درد آن تصادف و كوفتگي عضلات من تا دو هفته ادامه داشت. بعد از آن فهميدم كه تا در دنيا فرصت هست بايد براي رضاي خدا كار انجام دهم و ديگر حرفي از مرگ نزنم. هر زمان صلاح باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمد، اما هميشه دعا مي‌كردم كه مرگ ما با شهادت باشد. 🌱در آن ايام، تلاش بسياري كردم تا مانند برخي رفقايم، وارد تشكيلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم كه لباس سبز سپاه، همان لباس ياران آخرالزماني امام غائب از نظر است. 🖋ادامه دارد... @khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
#قسمت_اول #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا از پارتی با بچه ها زدیم بیرون پشت فراری قرمز رنگم نشستم موهام
وارد خونه شدم بابا و مامان ک اروپا بودن ترنم هم خونه مجردیش بود تیام با یه اکیپ دختر وپسر رفته بودن شمال ویلامون سوگل خانم مستخدم خونمون خواب بود رفتم اتاقم عکس جنیفر لوپز، ریحانا .....بود من حنانه معروفی ۱۶سالمه اسممو پدربزرگم گذاشته البته فقط تو شناسنامه حنانه هستم اما همه ترلان صدام میکنه ترلان،ترنم، تیام سه تا بچه هستیم زندگی ما و پدر و مادرمون غرق در سفرهای اروپایی و پارتی و گشت گذار با دوستامون میگذره مست شراب،سیگار،رابطه با دوستان عوض کردن مدل به مدل ماشین ها -سوووووگل سوووووگگگگگل سوگل سوگل نفس نفس زنان :جانم خانم چیزی شده؟ -منو صبح بیدار نکن نمیرم مدرسه سوگل:خانم خاک برسرم البته فضولی ها اگه بازم غیبت کنید اخراجتون میکنن لیوانی که دم دستم بود پرت کردم براش -بتوچه مگه فضولی برو گمشو ریخت نحستو نبینم همینم مونده کلفت خونه بهم بگه چیکارکنم موهامو باز کردم آرمان میگفت موهات خیلی قشنگه راستم میگفت موهای من خیلی صاف و بلند بود ساعت ۴بود که خوابم برد .. @khademe_alzahra313
🕊🥀🌴🌹🌴🥀🕊 آشپزها ترسان جلو می‌روند سرلشکر به دهان هر کدام یک قاشق برنج می‌ریزد و می‌گوید: بخورید، قورتش بدهید . یونس خودش را با اجاق سرگرم می‌کند سرلشکر متوجه می‌شود و با عصبانیت داد میزند ، هو، نکبت... مگر حالی‌ات نشد گفتم بیایید جلو یونس معذرت خواهی می‌کند و پیش می‌رود . سرلشکر یک قاشق برنج به دهان او می‌ریزد و می‌گوید ، شروع کنید. فقط مراقب باشید هر سربازی از گرفتن غذا خودداری کرد فوراً به من معرفی‌اش کنید . یونس در حالی که مشغول کشیدن برنج در بشقاب‌هاست، منتظر فرصتی است تا برنج را از دهانش بیرون بریزد . خداخدا می‌کند سرلشکر وادار به صحبتش نکند ، والاّ مجبور می‌شود را باطل کند یا داری‌اش را فاش کند . یک لحظه به یاد می‌افتد . اگر او به مرخصی نرفته بود و اینجا بود با سرلشکر چه برخوردی می‌کرد . آیا اجازه می‌داد سرلشکر را باطل کند . ...