1_983286822.mp3
4.02M
#ویژه_ماه_مبارک_رمضان
💠 تحدیر قران کریم 💠
🎙با صوت دلنشین استاد معتز آقایی
#جزء_نوزدهم
╔═.🍃.═══════╗
🌼@khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝
💠خادم
📜📜📜📜🌿🌹🌿📜📜📜📜
💠 (شخصی را ديد كه چنان بر ضد دشمنش می كوشيد كه به خود زيان می رسانيد، حضرت فرمود:) تو مانند كسی هستی كه نيزه در بدن خود فرو برد تا ديگری را كه در كنار اوست بكشد.!.
📒 #نهج_البلاغه #حکمت296
╔═.🍃.═══════╗
🌼@khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝
📜🌹🕊
📜🌿🌹
📜📜📜📜
📜📜📜📜🌿🌹🌿📜📜📜📜
💠عبرتها چقدر فراوانند و عبرت پذيران چه اندك.!.
📒 #نهج_البلاغه #حکمت297
╔═.🍃.═══════╗
🌼@khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝
📜🌹🕊
📜🌿🌹
📜📜📜📜
🌺هر روز یک شهید بزرگوار رو خدمتتون معرفی میکنیم تا انشاالله با ۳۱۳ شهید آشنا شوید🌺
#شهیده_راضیه_کشاورز
خوب درس خوند و معنای #عشق واقعی را خیلی زود پیدا کرد که در13 سالگی برای #امام_زمان نوشت "نشانی گیرنده : نمی دانم کجایی یا مهدی ؟! شاید در دلم باشی، یا شاید من از تو دورم. کوچه #انتظار، پلاک یا مهدی. سلام من به یوسف گمگشته ی دل زهرا و گل خوشبوی گلستان انتظار ای دریای بیکران، آفتاب روشنی بخش زندگی من که از تلالو چشمانت که همانند خورشید صبح دم از درون پنجره های دلم عبور می کند و دل تاریک و سیاه مرا نورانی می کند. تو کلید درِ تنهایی من! من تورا محتاجم. بیا ای انتظار شبهای بی پایان و..."
با #تلاوت_قرآن سیمش وصل شده بود به خود خدا ! که عهد نامه می نوشت، " بی حساب پیش، انشا ا.. چهل روز تمام کارمو خالصانه انجام بدم تا خدای مهربون از سر تقصیرات ما بگذرد و گناهامو ببخشه. توی این چهل روز ان شاالله توفیق پیدا کنم مادام العمر #دعای_عهد و زیارت امین ا.. را بخوانم و..."
در ورزش #کاراته پیشرفت های چشمگیری داشت و تونست در مبارزه با شیطان مدال شهادت را از آن خود کند. صحبت از غنچه نوشکفته ای است، راضیه نام که در ۱۱ شهریور ۱۳۷۱ همراه با صدای ملکوتی #اذان در مرودشت شیراز پا به زمین گذاشت ودرشامگاه بیست و چهارم فروردین ۱۳۸۷ در «حسینیه سیدالشهدا» شیراز زمانی که نغمه «بی تو ای صاحب زمان» مداح فضای #حسینیه را عطرآگین کرده بود در اثر انفجار به شدت زخمی شده و ۱۸ روز بعد زینت مسافران آسمانی شد🕊
#شهیدانه
#روزهای_فرد
#ادمین_شهیدانه
╔═.🍃.═══════╗
🌼@khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
🌷مهدی شناسی ۳۵🌷 ◀️از فواید امام که مورد استفاده ی عموم قرار می گیرد عبارت است از فواید معنوی برای
🌷مهدی شناسی ۳۶🌷
💠امام کهف حصین ماست و مثل پدر و مادری که به طور دائم،مستقیم و غیر مستقیم،دنبال فرزندشان هستند و از او جدا نمی شوند،پیوسته در پی ماست.
💠همیشه و در همه حال با مولایمان حرف بزنیم.چون او مجرای ما برای رسیدن به خداست.
💠"من اَرادَ الله بَدَاَ بِکم"
هر که خدا را بخواهد،از شما و با شما آغاز می کند.
💠ما در زندگی خود می بینیم که هر وقت دستمان را به بزرگ ترها داده ایم،حتی اگر هم افتاده باشیم،آن ها ما را گرفته و بلند کرده اند.
💠بیاییم وجودمان را به دست پدر و علت وجودمان بدهیم و همیشه با او باشیم.
💠دست در دست او به خیابان برویم و خرید کنیم؛دست در دست او رانندگی کنیم؛دست در دست او به خواستگاری برویم و عروسی بگیریم و...
💠در همه چیز با عشق و یاد او باشیم؛منتها در وجود و جانمان،نه در زبان!
💠بزرگان فرموده اند که البته از سوی دیگر هم از خود غافل نشویم،همیشه روی خودمان کار کنیم و تزکیه ی نفس داشته باشیم.
💠مبادا شیطان القا کند که:"هر کاری خواستی انجام بده،آقایت دستت را می گیرد!"
💠این مطالب را به خود تلقین کنیم.اگر یادمان رفت،دوباره و دوباره تمرین کنیم؛آن قدر به نفسمان بگوییم تا برایمان ملکه شود.
💠آن وقت دیگر خودمان نیستیم و اینجاست که اتصال با حضرت برقرار می شود.
#مهدی_شناسی
╔═.🍃.═══════╗
🌼@khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝
🏝۱۲ اردیبهشت ماه، سالروز شهادت استاد مطهری و روز معلم گرامی باد🏝
💠 خادم
╔═.🍃.═══════╗
🌼@khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏝واپسین روزهای حیات امیرالمؤمنین علی(ع)🏝
🎤استادمطهری
💠 خادم
╔═.🍃.═══════╗
🌼@khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏝روزنوزدهمماهمیهمانیخدا
👈سورهنحل👉
💠 خادم
╔═.🍃.═══════╗
🌼@khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝
#سیمایامامزمانعلیهالسلامدرقرآن
👈سورهنحل👉
🏝أَتى أَمْرُ اللَّهِ فَلا تَسْتَعْجِلُوهُ سُبْحانَهُ وَ تَعالى عَمَّا یشْرِكُون.
سوره نحل /1🏝
⚘فرمان خدا (براى مجازات مشركان) فرا رسید، پس بدان شتاب مورزید؛ او منزّه و برتر است از آنچه شریك (او) قرار مى دهند.⚘
💎عبدالرّحمن بن کثیر گوید: امام صادق (علیه السلام) دربارهی آیه: أَتَی أَمْرُ اللهِ فَلاَ تَسْتَعْجِلُوهُ فرمود: «منظور، امر (امام زمان علیه السلام) ماست؛ خداوند حکم کرده است که درباره ی آن عجله نکنیم تا او را با سه لشکر یاری رساند: با ملائکه، مؤمنان و ترس [در دل دشمنان]. خروج قائم (عجل الله تعالی فرجه الشریف) همانند ظهور پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله) است. همانگونه که خداوند فرموده است: آنچنان بود که پروردگارت تو را از خانه ات به حق بیرون آورد، حال آنکه گروهی از مؤمنان ناخشنود بودند.
غیبت نعمانی، ص243
💠 خادم
╔═.🍃.═══════╗
🌼@khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝
🏝انشاالله بتونیم قدر این فرصت باقیمانده رو بدونیم....🏝
💠💠 یادمان باشد...( ۳ )💠💠
♦️عمل وقتی ارزشمند است که آگاهانه انجام شود، چه عمل بد و چه عمل خوب، چه ارزش منفی و چه ارزش مثبت، اگر کسی در غفلت و یا خواب انجام دهد ارزشی ندارد. نه به کسی که در خواب خوبی کرده جایزه میدهند نه آن که خلاف کرده تنبیه اش میکنند.
لذا آن که غافلانه و در غفلت کار را انجام میدهد مانند آن است که در خواب انجام میدهد.
♦️وقتی روزه هستید اگر میخواهید روزه دار باشید حواس تان به این باشد که روزه دارید، بیکار هم که نشستهاید حواستان باشد که روزه دارید. با حالتی که نسبت به روزه دار بودن خودتان آگاهی دارید نفس بکشید.
♦️آگاهانه در حالی که روزه دارید آن حقیقت حاضر در ماه رمضان را با نَفَستان ببلعید ؛
این آن کار کارستانی است که حتی اگر در ماه رمضان هیچ کاری هم نکنید این عمل آدم را از فرش به عرش می برد؛ حضور آگاهانه در ماه رمضان.
♦️شما دیدید اگر برای انسان بهترین غذا را بیاورند ولی به قول معروف اعصابش خرد باشد، حواسش پرت باشد ، اوقاتش تلخ باشد. وقتی غذا را تمام کرد می گوید نفهمیدم چه خوردم و حقیقتا همین جور است. چون نفهمیده چه خورده ، نه از آن لذت برده و نه آن غذا به او منفعت می رساند، بلکه کار دست اش می دهد. اذیت اش هم میکند معده اش را هم ناراحت میکند. همه اش برای این است که ناآگاهانه با آن بهترین غذا برخورد کرده است.
♦️آگاهانه در ماه رمضان حضور پیدا کنید. این که، ماه رمضان است، این که روزه دارید، این که الحمدلله نفستان می آید، این چند تا را با هم توام کنید بعد وجود شما را نورانیت، امنیت، طهارت، آرامش، سکینه آن چنان پر می کند که سیر نمیشوید. آن وقت با همه وجود آدم می فهمد که در ماه رمضان درهای بهشت باز است یعنی چه...
💠 خادم
╔═.🍃.═══════╗
🌼@khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝
#قسمت_46
گیسو نفس عمیقی کشید و هوا را درون ریه هایش برد، ذوق زده شده بود که نقشه اش بدون هیچ نقصی اجرا شده ، صدای فاطمه خانم را شنید، خود را
جمع و جور کرد و سرش را بالا آورد و به او نگاه کرد.
- دخترم ؟!! تو چای آذین دارچین بود؟!
معلوم شد که زن زرنگیست، حرفش را با لبخند کمرنگی بر زبان آورده بود، گیسوهول شد از اینکه دستش برای این زن رو شده بود، کجای کار را خراب
کرده بود ؟؟؟؟؟؟ خودش هم نمیدانست. سعی کرد عادی برخورد کند، صدایش را صاف کردو گفت
- بهم گفتینا دارچین نریزم ، اصلا حواسم نبود که فنجون چای دارچینی که ریخته بودم رو خالی کنم و یکی دیگه بریزم ، از شانس بدم هم این فنجون
قسمت آقا آذین شد ،شرمنده
اصلا خودش هم نمیدانست این حرفها را چطور پشت هم ردیف میکند.
-- اشکالی نداره عزیزم اتفاقه دیگه پیش میاد
شرمنده شد از دیدن مهربانی این زن، حالا اگر به جای او مادرش بود، غیر مستقیم جوری حرف میزد که تا فيها خالدون طرف بسوزد و دیگر از این غلطها
نکند.
حدود ده دقیقه از بیرون رفتن آذین و سبحان میگذشت. در باز شدو هر دو نفرشان باهم وارد شدند..
آذین این بار بر خلاف چند دقیقه قبل اخم هایش درهم بود به محض ورودش به گیسو چشم دوخت نگاهی که حساب کار را به دست گیسو داده بود اینبار گیسو سر به زیر انداخت با پررویی تمام و پوزخند به آذین زل زده بود. باز این آذین بود که سرش را زیر انداخت، نمیدانست چه هیزم تری به این
دختر فروخته بود که اینگونه تلافی میکند..
آخرشب بود ، مهمانها عزم رفتن کرده بودند..
#به_وقت_رمان
💠 خادم
╔═.🍃.═══════╗
📚 @khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝
#قسمت_47
در این میان گیسو از همیشه شنگول تر بود مدت زیادی بود که از این کارها نمیکرد... اما امشب دلی از عزا بیرون آورده و روحش شاد شده بود. در کنار در ورودی عمارت ایستاده بودند و مهمانان را بدرقه میکردند، آذین جلو آمد و با سبحان و حاج رضا دست داد، و از همگی تشکر کرده
سرآخرهمانطور که از کنار گیسو میگذشت، آرام طوری که صدایش به او برسد و گفت: - الطافتون رو جبران میکنم خانم
گیسو سرش را بالا آورد و با چشمانی گرد شده به او زل زد انتظار شنیدن این جمله را از زبان این پسرک شیر برنج نداشت........
بعد از رفتن خانواده ی مودت، همگی خسته و کوفته به اتاقشان رفتند ،گیسو هنوز به در اتاق نرسیده بود که با صدای سبحان متوقف شد
- این کارا چه معنی میداد گیسو؟؟!
برگشت و به برادرش زل زد، گفت:
کدوم کارا؟؟
سبحان دست به سینه ایستاد و گفت:
| - یعنی تو نمیدونی دارم از چی حرف میزنم ؟! چرا اون بلاها رو سر آذین بیچاره آوردی؟؟ آبرومونو بردی دختر
کلمه ی آبرو را که شنید گر گرفت - آبرویی که قرار با این چیزا دود بشه و بره هوا ،همون بهتر که بره و نیست بشه..
در مقابل چشمان متعجب سبحان به اتاقش رفت و در رامحکم بهم کوبید.
| - دمت گرم دختر ، یعنی این بلاهارو سرش آوردی اونم هیچی بهت نگفت؟ الحق که شیر برنجه
| اهوم، از شیر برنجم یه چیزی اونورتر... اصلا فکرشم نمیکردم پسری با این اخلاقیات
وجود داشته باشه.
#به_وقت_رمان
💠 خادم
╔═.🍃.═══════╗
📚 @khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝
#قسمت_48
- خب حالا این حرفارو بیخیال... موافقی یکم تفریح کنیم؟!
گیسو بسته ی خالی چیپس را در سطل اشغال پارک انداخت ، برگی از دستمال كاغذي جیبی اش را از کیفش بیرون کشید و گفت:
چه تفریحی؟؟؟
نیاز لبخند موذیانه ای زدو ابروهایش را بالا انداخت و گفت: - چادرت تو ماشینه دیگه؟؟؟؟
آره چطور مگه؟!!
- بريم بهت میگم
گیسو چادرش را روی سرش گذاشت ،همانطور که مشغول پاک کردن آرایشش بود روبه نیاز گفت:|
خیلی کار ضایعیه نیاز بیخیال شو ، میفهمن آبرومون میره ها.
-- حرف نباشه ، کاری که گفتم رو انجام بدی همه چی خوب پیش میره، تو برو جلو ، من پشت همین درختا می ایستم ، فيلم میگیرم ،خوراک
اینستاگرام جون تو
گیسو پوفی کردو چادرش را با یک حرکت جمع کرد طوری که تقریبا صورتش پوشیده شده بود. از ماشین نیاز فاصله گرفت و دوباره به پارک برگشت، در
دل نیاز را لعنت میکرد، همیشه از این مسخره بازی ها بیرون در می آورد، گیسو را جلو میفرستاد و خودش به تماشا می نشست. از دور دو دختر را دید ، به نظرش موقعیت خوبی می آمد، گره روسری ساتن سفید مشکی اش را سفت کرد دوباره چادرش را جمع کرد، طوری که
لباسهایش مشخص نشود، دلش نمیخواست لباس و تیپ امروزی اش او را لو بدهد. به جلو قدم برداشت و به آنها نزدیک شد.
#به_وقت_رمان
💠 خادم
╔═.🍃.═══════╗
📚 @khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝
#قسمت_49
سرفه ای کرد تا بتواند صدایش را بم کند. روبه رویشان ایستاد و دختر بچه بودند تقریبا شانزده ،هفده ساله؛ گیسو سرتاپایش را از نظر گذراند أخمی کردو
گفت :
بلندشید ببینم. این چه سر و وضعيه.
دختران ایستادند، ترسیده بودند، از رنگ و روی پریده شان معلوم بود.
یکی از آنها با پررویی گفت: - به شما چه مربوط!!
گیسو اخم هایش را در هم کشیده اول ناراحت بود دلش نمیخواست دو دختر بچه را اذیت کند، اما حالا با دیدن وقاحت آن دختر ، تصمیم گرفت ادېش کند
تا دیگر با بزرگتر از خودش اینطور وقیحانه سخن نکند.
که به من چه مربوطه آره؟! الان که با خودم بردمت حالیت میشه که نباید با مامور گشت اینطوری صحبت کنی.
دختر که رنگ به رخسار نداشت ، لرزش دستانش از دید گیسو پنهان نماند، شال یک وجہی اش را جلو آورد مانتویی که اگر نمیپوشیدش سنگین تر
بود را پایین کشیده پارچه ی زبان بسته را انقدر کشید که نزدیک بود جر بخورد و بالاخره باهر جان کندنی که بود به حرف آمد
- مامور گشت...!!؟؟!خانم نمیدونستم ببخشید
حالا راه بیفتين، الان میبرمتون جایی که بلبل زبونی از یادتون بره..
- خانم توروخدا ،غلط کردم.
غلط که کردی ، غلط اضافه ام کردی پدر مادرهاتون میدونن با این وضع میاین بیرون خبر دارن بچه هاشون کجا میرن چیکار میکنن؟!
- اینبارو چشم پوشی کنید، خواهش میکنم
اصلا به التماس هایشان گوش نمیداد زیادی در نقشش فرو رفته بود، خیال بیرون آمدن هم
نداشت.
#به_وقت_رمان
💠 خادم
╔═.🍃.═══════╗
📚 @khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝
#قسمت_50
برگشت و نیاز را دید که با چشم و ابرو میگفت که دیگر ادامه ندهد. موقعیت را سنجید ،دوباره به سمت دخترها چرخید نگاهی به آنها انداخت با چشمانی
اشکبار نگاهش میکردند، در نگاهشان التماس موج میزد. دیگر کافی بود ، مثل اینکه ادب شده بودند. اخم هایش را کمی باز کردو گفت اینبارو چشم پوشی میکنم، حالا همین الان میرین خونه هاتون بازم اینجا با
این وضع ببینمتون دیگه بخششی توکار نیست. متوجه شدین؟!
چندبار سرشان را بالا و پایین کردند و از گیسو فاصله گرفتند و به سرعت دور شدند. گیسو چادرش را شل روی سرش رها کرد. زیاده روی کرده بود ، ناگهان خودش را بیاد آورد، پوزخندی برلب نشاند ، او که بود که به خودش جرعت داد
اینگونه دو دختر بچه را بترساند؟! مگر وضع خودش بهتر بود؟
مگر پدر و مادرش خبر داشتند که دختر کوچکشان، ته تغاریه خانه شان، باچه تیپ و قیافه ای در کوچه و خیابان ظاهر میشود؟؟! کجاها میرود؟؟! |
نه. آنها هیچ چیز نمیدانستند، از خودش بدش آمده بود، از بزدلی اش، از ترسی که در وجودش ریشه می دواند، ترس طرد شدن از سوی خانواد.
در دل هزاران بار نیاز را لعنت کرد، از اینکه او را بیاد حماقت هایش انداخته بود...انگار خودش هم به هیچ وجه از این وضع راضی نبود و در میان زمین
و آسمان معلق بود، نمیدانست راه و درست و غلط کدام است.
در راه برگشت به خانه بودند، امروز کل شهر را زیر پا گذاشته بودند، خیال گیسو راحت بود، مادرش به همراه گیتی برای خرید جهیزیه به بازار رفته بودند.
آسوده خاطر بود که دیگر احتیاجی نیست سین جیم شود برای دیر برگشتن به خانه....
-- گیسو، گیسو اونجا اون پسره رو ببین..
گیسو با چشم مسیری که نیاز نشانش داده بود را دنبال کرد ، پسر جوانی را دید که پیاده و سر به زیر حرکت میکرد خب که چی؟؟ تا حالا عابر پیاده ندیدی که اینجوری ذوق میکنی؟
#به_وقت_رمان
💠 خادم
╔═.🍃.═══════╗
📚 @khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝
920506-Panahian-M-Imamsadeq-TanhaMasir-19-48k.mp3
11.04M
💠سلسله مباحث سخنرانی
#استاد_پناهیان
با موضوع #تنها_مسیر
◇پارت ۱
[[جلسه نوزدهم ]]
#پیشنهاد_دانلود
#ویژه_ماه_مبارک_رمضان
╔═.🍃.═══════╗
🌼@khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝
#ادمین_بانو