🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_13
سرم رو بلند کردم رو به آسمون...
خدایا نکنه دعای امیرعلی بگیره مطمئنا بهتر از منه و تو بیشتر
دوستش داری!
ولی میشه این یک بار من!
یعنی اینبار هم من و حاجتهای امیرعلی خواستنم!
_بیا دیگه محیا داری استخاره میگیری؟
نگاه از آسمون ابری گرفتم و رفتم سمت عطیه..
کفگیر بزرگ چوبی رو به دستم دادو من به زحمت
تکونش دادم ...
بازم دعا کردم و دعا !
یک قطره یخ زده نشست روی صورتم بازم نگاهم رفت سمت آسمون یعنی داشت بارون می
اومدو بازم اولین قطره اش شده بود هدیه من؟!
انگار امشب شب خاطره ها بود...
که باز یک خاطره از بچگی هام جون گرفت جلوی چشمهام...
انگار
توی آسمون سیاه اون روز رو میدیدم، شفاف!
همون روزی که توی حیاط خونه عمه یک قطره بارون نشست روی صورتم وامیرعلی باور نمیکردحرفم رو که داره بارون میاد!...
میگفت وسط حرف زدن حواسم نبوده و آب دهن خودم پریده روی
صورتم ولی این جور نبود،
واقعا بارون بود!
این خاطره خاص نبود ولی بازم من بزرگ شده بودم با فکرش و از اون روز هر وقت اولین قطره
بارون رو هدیه میگیرم بازم قلبم پرمیزنه برای امیرعلی و میشم دلتنگش!
چهارمین قطره سرد بارون با اشک داغم یکی شدو افتاد روی دستم که بی حواس کفگیر چوبی رو
می چرخوند و دلم باز دیدن امیر علی رو می خواست!
سرم رو که چرخوندم نگاهم بازم گره خورد به نگاهش ولی سریع نگاه دزدید ازمن وقلب من
لرزید...
پس امیر علی هم نگاهم میکرد
حالاوقت حاجت خواستن بود....
پای دیگ نذری شب عاشورا ...
زیر بارون و قلبی که پر از عشق امیر علی بود!
خدایا میشه دلش بادلم بشه!
حاشیه بلندروسریم رو روی شونه ام مرتب کردم و بعد با کلی وسواس کش چادرم رو روی
سرم مرتب...
لبخند محوی به خودم توی آینه زدم! یک هفته ای از شب عاشورامیگذشت و من امیرعلی
رو خیلی کم دیده بودم !
همیشه بهونه داشت و بهونه!
ولی حاالا قرار بود اولین مهمونی رو باهم بریم...
خونه عموی بزرگ امیرعلی!
تازه به خودم اومده بودم و انگار دعای شب عاشورام گرفته بود
که از خودم بپرسم چرا من بارفتارهای امیرعلی کوتاه میام و سکوت میکنم بی اون که بپرسم حداقل علتش رو!
حالا امشب مصمم بودم برای اینکه حداقل به امیرعلی نشون بدم دل عاشقم رو وبپرسم چرا نه؟!
من و نه هیچکس همون سوالی که حاضر نبود جوابش رو بده ولی حاالا من می خواستم بدونم!
_محیا مامان بدو آقا امیرعلی منتظره...
با آخرین نگاه به آینه قدمهام رو تند کردم وبا صدای بلند از بابا و محمدو محسن دوتا داداش
دوقلوی یازده ساله ام خداحافظی کردم !
مامان هنوز منتظرم بود من هم با گفتن خداحافظ
محکم گونه اش رو بوسیدم و بعد از خونه زدم بیرون...
پشت در حیاط کمی مکث کردم تا این قلب بی قرار م کمی آروم بگیره ..
زیر لب خدا رو صدا زدم
اروم زنجیر پشت در رو کشیدم وبیرون رفتم!....
https://eitaa.com/khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_15
ماشین رو خاموش کرد و پرید وسط حرفم_پیاده شو رسیدیم!
مهلت نداد حرفم رو تموم کنم و سریع از ماشین پیاده شدو من هم ناچار با کلی حرص خوردن
پیاده شدم ...نور زرد چراغ , کوچه قدیمی و کاهگلی رو کامل روشن کرده بود...امیر علی زودتر
ازمن جلوی در کوچیک کرمی رنگ وایستادو با نگاه زیر افتاده و دستهای توی جیب شلوارپارچه ای
خاکستری رنگش منتظر من بود...مثل همیشه ساده پوشیده بود ولی مرتب و من بی خیال تر از
چند دقیقه قبل باز توی قلبم قربون صدقه اش رفتم حاال که اشکال نداشت این بی پروایی قلبم !
با قدمهای کوتاه کنارش قرار گرفتم... این کوچه قدیمی مثل همیشه عطر نم میداد... همون عطری
که موقع اومدن بارون همه جا رو پر میکرد و حاال تواین محله های قدیمی این عطر یعنی نوید
مهمون داشتن به خاطر آب پاشی شدن جلوی در خونه!
باهمه وجودم نفس عمیقی کشیدم و حس کردم نگاه زیر چشمی امیر علی ر و,و دستش که روی
زنگ قدیمی باهمون صدای بلبلی نشست!
خونه عموی امیر علی رو دوست داشتم ...زیاد اومده بودم اینجا برای عید دیدنی و با مامان برای
سفره های نذری فاطمه خانوم ! یک بافت قدیمی داشت یک حیاط کوچیک که دورتادورش اتاق
بود با درهای جدا و چوبی ! که یکی میشد پذیرایی, یکی هال ,یکی سرویس ها و بقیه هم اتاق
خواب! بایک آشپزخونه نقلی که اونم از وسط حیاط در داشت و چه صفایی داشت این بحث های
زنونه تو آشپزخونه ای که اپن نبود وفاش! درست مثل خونه عمه ...البته فاصله خونه هاشون هم
فقط یک کوچه بود و تفاوت این دو خونه باغچه های پر از گل عمه بودو باغچه های پر از سبزی
فاطمه خانوم!
در خونه که باز شد بی اختیار لبخند نشست روی صورتم ...فاکتور گرفتم از اخم پیشونی امیر علی!
صفا وصمیمیت این خونه و افرادش دلم رو آروم میکرد!
احوالپرسی و خون گرمی عمو و زن عموی امیر علی به حدی بود که هیچ وقت تو این خونه
احساس غریبی نکنم... به خصوص امشب که دلگرم کننده تر هم بود!
امشب شده بود شب من هر چی امیر علی سعی کرد جایی دور از من بشینه ولی با حرف عمو
اکبرش که گفت: بشین پهلوی خانومت عمو , مجبور شد کنار من بشینه که طرف دیگه ام عطیه
بود و من چه قدر توی دلم تشکر کردم از عمو اکبر!
امیر علی لبخند محوی روی لبش داشت ولی یادش رفته بود پاک کنه اخم روی پیشونیش رو ...من
هم امشب حسابی گل کرده بود شیطنتم!
صدام رو آروم کردم وسرم رو نزدیکتر به امیرعلی_ببخشیدها ولی بی زحمت بازکنین اون اخم ها
رو من نگرانم این پیشونیت چین چین بمونه تقصیر من چیه مجبوری امشب از نزدیک تحملم کنی!
خنده ریزی کردم و گفتم: خدا خیر بده عمو جونت رو الکی الکی تلافی کرد اون قدر حرصی رو که
تو ماشین به من دادی!
اخمش باز شدو لب پایینش رو به دندون گرفت و من دعا کردم کاش به خاطر نخندیدن این کار
رو کرده باشه و من دلم خوش بشه که بالاخره به جای اخم کنار من یک بار خندید!
https://eitaa.com/khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_14
نگاهش به روبه رو بودو مات حتی باصدای بسته شدن درهم نگاهش نچرخید روی من ...فقط
حس کردم, دستهای دورفرمونش کمی محکمتر حلقه شد....پوفی کردم و روبه آسمون ستاره
بارون گفتم:خدایا هستی دیگه!
روی صندلی جلو نشستم و اینبار با محبت لبریز شده از قلبم گفتم: سلام خوبی؟ ببخش معطل
شدی!
برای چند لحظه نگاهش که پر تعجب از این لحن جدیدم بود چرخید روی صورتم و من هم لبخند
عمیق و مهربونی نگاهش رو مهمون کردم!
به خودش اومد و بازم یادش افتاد باید چین بیفته بین ابروهاش! بی حرف ماشین رو روشن کردو
قلب من مچاله شد از این کم محلی ها ! ولی نباید کم میاوردم به در ماشین تکیه دادم و درست
شدم روبه روش لحنم رو پر از خنده کردم و سرحالی!
_جواب سلام واجبه ها آقا!
بازم نگاهش به روبه رو بود و بی حوصله و آروم گفت: سلام
لب هام رو مثل بچه ها بیرون دادم _آقا امیرعلی داریم میریم مهمونی !
لحن سردش تغییر نکرد_خب؟
_یک نگاه به قیافه ات کردی؟
سکوت و سکوت
_این اولین مهمونی که داریم باهم میریم؟
امیر علی_تمومش کن محیا!
لحن عصبی و غیر دوستانه اش قلبم رو فشرده تر کرد_تو تمومش کن امیرعلی هنوز می خوای
ادامه بدی؟
باحرص دنده رو عوض کرد_بهت گفته بودم پشیمون میشی ! بهت گفتم بگونه! نگفتم؟
خوشحالیم زود پرواز کردو بازهم بغض میبست راه نفس کشیدنم رو_چرا گفتی ولی بی دلیل
حداقل دلیلش...
نزاشت ادامه بدم_گفتم بپرسی جوابی نمیگیری میترسم از روزی که پشیمونی توی چشمهات داد
بزنه !
صدام لرزید_چی دیر میشه چراباید پشیمون بشم ؟
لب زد_گفتم نپرس دیرو زود بهش میرسی!
پر بغض گفتم: از من متنفری؟
صدای لرزونم نگاه پر اخمش رو کشید روی صورتم ولی فقط چند ثانیه بعد هم مشت محکمش
نشست روی فرمون_نه محیا نه... اون روز گفتم, نه تو نه هیچ کس دیگه! یادته که؟
صاف نشستم ونگاهم رفت به روبه رو _یادمه ولی این قدر بی دلیل و بی منطق حرف زدی که من
فقط به همین نتیجه میرسم
_ دلیلت رو نگه دار واسه خودت... فقط بدون اشتباه بزرگی کردی که محض فامیل بودن و احترام
به نظر بزرگترها بله گفتی!... این جوری حرمتها بیشتر میشکنه گفتم بگو نه گفتم!
صداش با جمله آخر باال تر رفت و من گیج شده فکر کردم من محض فامیل بودن بله نگفته بودم
من فقط به یک چیز فکر میکردم اونم دل خودم که از خوشحالی داشت پس می افتاد...
https://eitaa.com/khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_15
ماشین رو خاموش کرد و پرید وسط حرفم_پیاده شو رسیدیم!
مهلت نداد حرفم رو تموم کنم و سریع از ماشین پیاده شدو من هم ناچار با کلی حرص خوردن
پیاده شدم ...نور زرد چراغ , کوچه قدیمی و کاهگلی رو کامل روشن کرده بود...امیر علی زودتر
ازمن جلوی در کوچیک کرمی رنگ وایستادو با نگاه زیر افتاده و دستهای توی جیب شلوارپارچه ای
خاکستری رنگش منتظر من بود...مثل همیشه ساده پوشیده بود ولی مرتب و من بی خیال تر از
چند دقیقه قبل باز توی قلبم قربون صدقه اش رفتم حاال که اشکال نداشت این بی پروایی قلبم !
با قدمهای کوتاه کنارش قرار گرفتم... این کوچه قدیمی مثل همیشه عطر نم میداد... همون عطری
که موقع اومدن بارون همه جا رو پر میکرد و حاال تواین محله های قدیمی این عطر یعنی نوید
مهمون داشتن به خاطر آب پاشی شدن جلوی در خونه!
باهمه وجودم نفس عمیقی کشیدم و حس کردم نگاه زیر چشمی امیر علی ر و,و دستش که روی
زنگ قدیمی باهمون صدای بلبلی نشست!
خونه عموی امیر علی رو دوست داشتم ...زیاد اومده بودم اینجا برای عید دیدنی و با مامان برای
سفره های نذری فاطمه خانوم ! یک بافت قدیمی داشت یک حیاط کوچیک که دورتادورش اتاق
بود با درهای جدا و چوبی ! که یکی میشد پذیرایی, یکی هال ,یکی سرویس ها و بقیه هم اتاق
خواب! بایک آشپزخونه نقلی که اونم از وسط حیاط در داشت و چه صفایی داشت این بحث های
زنونه تو آشپزخونه ای که اپن نبود وفاش! درست مثل خونه عمه ...البته فاصله خونه هاشون هم
فقط یک کوچه بود و تفاوت این دو خونه باغچه های پر از گل عمه بودو باغچه های پر از سبزی
فاطمه خانوم!
در خونه که باز شد بی اختیار لبخند نشست روی صورتم ...فاکتور گرفتم از اخم پیشونی امیر علی!
صفا وصمیمیت این خونه و افرادش دلم رو آروم میکرد!
احوالپرسی و خون گرمی عمو و زن عموی امیر علی به حدی بود که هیچ وقت تو این خونه
احساس غریبی نکنم... به خصوص امشب که دلگرم کننده تر هم بود!
امشب شده بود شب من هر چی امیر علی سعی کرد جایی دور از من بشینه ولی با حرف عمو
اکبرش که گفت: بشین پهلوی خانومت عمو , مجبور شد کنار من بشینه که طرف دیگه ام عطیه
بود و من چه قدر توی دلم تشکر کردم از عمو اکبر!
امیر علی لبخند محوی روی لبش داشت ولی یادش رفته بود پاک کنه اخم روی پیشونیش رو ...من
هم امشب حسابی گل کرده بود شیطنتم!
صدام رو آروم کردم وسرم رو نزدیکتر به امیرعلی_ببخشیدها ولی بی زحمت بازکنین اون اخم ها
رو من نگرانم این پیشونیت چین چین بمونه تقصیر من چیه مجبوری امشب از نزدیک تحملم کنی!
خنده ریزی کردم و گفتم: خدا خیر بده عمو جونت رو الکی الکی تلافی کرد اون قدر حرصی رو که
تو ماشین به من دادی!
اخمش باز شدو لب پایینش رو به دندون گرفت و من دعا کردم کاش به خاطر نخندیدن این کار
رو کرده باشه و من دلم خوش بشه که بالاخره به جای اخم کنار من یک بار خندید!
https://eitaa.com/khademngoo
◀️ بهره از لیلةالرغائب
✅یکی از زمانهای ارزشمند در ماه گرانقدر #رجب، اولین شب جمعه این ماه است(مشروط بر اینکه پنجشنبه آن هم در رجب باشد تا بتوان روزه گرفت) که آن را #لیلة_الرغائب نامند که در آن ملائكه در کنار کعبه و اطرافش تجمع میكنند.(إقبال الأعمال، ج2، ص: 632) و در ضمن از فضیلت #رجب و شب #جمعه بودن نیز برخوردار است.
👈كلمة "رغائب" جمع "رغیبه" به دو معنا است:
1️⃣معنای چیزی كه مورد رغبت و میل است و
2️⃣ نیز به معنای عطا و بخشش فراوان می باشند.
✅بنابر بر معنای اول #لیلة_الرغائب یعنی شبی كه میل به #عبادت و بندگی در آن فراوان است و بندگان خوب خداوند در این شب تمایل زیادی به رفتن به در خانه خداوند و ارتباط و انس با معبود خویش دارند.
👈چه خوب است که #منتظران امام زمان عج در این شب همچون یاران حضرت و بیش از ایام گذشته به عبادت و مناجات پرداخته و ارتباط با خدای متعال را در خود تقویت کنند که خود باعث تقویت بیشتر #ارتباط با ولی خدا حضرت حجت عج است.
✅بنابر معنای دوم #لیلة_الرغائب یعنی شبی كه در آن #عطا و بخشش خداوند فراوان است و بندگان خداوند با رو آوردن به بارگاه قدس ربوبی و خضوع در برابر عظمت حق،شایسته دریافت عطا و بخشش خداوند رحیم میگردند.
👈چه زیبا است که منتظران قائم آل محمد، هم برای #ظهور ایشان و هم برای شایستگی #حضور در زمره #یاران ایشان و هم برای رفع #حوائج معنوی و علمی و مادی #دوستداران ایشان،دعا نمایند.
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 #طبق_برنامه_پنج_شنبه_ها:
🌷🇮🇷#آشنایی_باشهدای_عزیز
🌹🕊 #شهید_ابراهیم_هادی
🔻 انیمیشن فوق العاده زیبا از کشتی
🎧 باصدای گزارشگرکشتی هادی عامل
📚 براساس کتاب سلام بر ابراهیم
🌸👆دیدن این انیمیشن رو از دست ندین تا با یک #شیعه_واقعی آشنا بشین👆
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴 شب جمعه اول زیارتی ماه رجب
🌷#لیله_الرغائب 🌙 #شب_آرزوهااا🤲
💐 #ازدور_سلام 👋
🕊 ❤️دلمون روبفرستیم بین الحرمین
🌴#شب_زیارتی_اباعبدالله_الحسین(ع)
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 قربانِ آن دل
سلامتی فرمانده صلوات
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
الان یک هفته است از سر صلاة صبح
تو رادیو تا اخبار پس از شامگاهی
تو تلویزیون اعلام میکنه زنهار!! آگاه باشید
و هوشیار که هوا این هفته سرد خواهد شد!
حالا چی؟ چند درجه فقط چند درجه ناقابل
هوا قراره سرد بشه
مطمئنم که کل سیستم هواشناسی رو
این جدیدیها اداره میکنند که اینقدر
هول برشون داشته وگرنه قدیمیترها
یادشونه زمستونهای سرد و بخاریهای
نفتی پِت پِتی رو!! برفهای سفید
و چکمههای رنگی کفش ملی رو
از اول مهر هوا رو به خنکی میرفت
آبان دیگه سرد بود مدرسهها بخشنامه داشتند
از وسط آذر بخاری روشن میکردند
قبلش باید دیگ دیگ میلرزیدی تو کلاس
از همون اول پائیز لباس کامواییها
از تو بقچه درمیومد، کی با یه تا پیرهن
میگشت تو خونه؟ دو لا، سه لا لباس
میپوشیدی یه بافتنی مامان دوز هم روش
جوراب از پامون کنده نمیشد
اوایل آبان بخاریهای نفتی و علاءالدینهای
سبز و کرمی رنگ از تو انباریها درمیومد
تویست هم بود که ژاپنی بود و با کلاس
تازه بو هم نمیداد
بخاری نفتیها اکثراً یا ارج بودند یا آزمایش
همشون هم سبز و سیاه
ملت یا بشکه دویست و بیست لیتری نفتی
تو حیاط داشتند یا مثل ما اگه باکلاس بودند
یه تانکر بزرگ ته حیاطشون
نفت آوردن نوبتی بود، پسر و دختر هم نداشت
اگه زرنگ بودی و یادت بود تا قبل از غروب
بری و سهمت رو بیاری که هیچ
وگرنه تاریک و ظلمات باید میرفتی
ته حیاط بشکه به دست عین هو کوزت
برف که اکثراً بود رو زمین شده دو سانت
برف هم اگه نبود یخ زده بود زمین
باید تاتی تاتی میرفتی تا دم تانکر
گاهی مجبور بودی از تو بشکههای بیست
لیتری نفت رو منتقل کنی به بشکههای کوچیک
اون موقع یه وسیله کارآمدی بود که
هیچ اسم خاصی هم نداشت
از قضای روزگار یه لوله کرم رنگ با یه چی
آکاردئون مانند نارنجی به سرش و شیلنگی
که عین خرطوم فیل آویزون بود
خدایی اسم نداشت ولی کار راه بنداز بود
بخاری رو میذاشتن تو هال و بسته به شرایط
جوی و گذر فصل دکوراسیون خونه رو هی
تغییر میدادند، یعنی سرد و سردتر که میشد
در اتاقها یکی یکی بسته میشد و محترمانه
منتقل میشدی به وسط هال
دی و بهمن عملاً خونه یه هال داشت با دمای
قابل تحمل و یه آشپزخونه گرم
اتاقها در حد سیبری سرد بودند و اگه یه وقت
قصد میکردی بری تو اتاقت و یه چیزی برداری
باید یه نفس عمیق میکشیدی درو باز میکردی
به دو میرفتی و به دو برمیگشتی
تو همون زمان حداقل چهار نفر با هم داد
میزدند درو ببند!! سوز اومد!!! باد بردمون!!!
گاهی که خسته میشدی و دلت میخواست
بری تو اتاقت یا امتحانی چیزی داشتی
یه بخاری برقی قرمز با دو تا لوله سفالی
سیم پیچ شده میدادند زیر بغلت
بدیش به این بود که باید میرفتی تو بغلش
مینشستی تا گرم بشی دو قدم دور میشدی
نوک دماغت قندیل میبست
بخاری محل تجمع کل خانواده بود
موقع سریال همه از هم سبقت میگرفتند
که نزدیکترین جا رو به بخاری پیدا کنند
حتی روایته شام هم نصفه ول میکردند
از هول دور موندن از بخاری
پشت بخاری معمولاً مخفیگاه جورابهای
شسته شده بود که باید خشک میشد
تا صبح به پا بکشی و بری مدرسه
و اما روی بخاری آشپزخونه دوم مامان بود
همیشه یه چیزی بود برای خشک شدن
اگر هم نبود پوستهای پرتقالی بود که بابا
شکل آدمک و ترازو و گربه ردیف میکرد
رو بخاری تا بوی بد نفت زیر عطر پوست
پرتقالهای نیم سوز گم بشه
موقع خواب دل شیر میخواست سرت رو
بذاری رو بالش یخ زده، پتو و بالش رو
پهن میکردیم رو بخاری بعد هم جلدی
تاش میکردیم که گرمیش نره
سرت رو که میذاشتی رو بالش گرم
انگار گرمی آفتاب وسط تابستون که آروم
لابه لای موهات نفوذ میکرد
پتوهای ببر و طاووس نشان
و لحافهای پنبهای ساتن دوز رو
تا زیر چونه بالا میکشیدیم
بیرون سرد بود، خیلی سرد
ولی دلمون گرم بود گرم به سادگی زندگیمون
به سادگی بچگیمون، دلمون گرم بود به
فرداهایی که میومد فرداهایی که سردیش
اثری نداشت تو شادیمون، شادی بچههایی که
با چکمههای رنگی کفش ملی تو راه مدرسه
گوله برفی رو سمت هم پرتاب میکردند
بچههایی که گرچه دستهاشون مثل لبو
قرمزِ قرمز بود ولی دلهاشون گرمِ گرم بود
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
خـ♡ـدایا
درهای رحمت تو همواره
به روی خواهندگان باز است
و دست عطایت گشاده
بندگان تو هر زمان که صدایت کنند
پاسخ میدهی
و اگر خالصانه آرزو کنند میبخشى
امشب اما شب دیگری است
شب آرزوهاسـت
دعای خیر همه را برآورده بفرما
دستانم لايق شكوفههاى
اجابت نيستند
اما از آنجائی که پروردگارم را
رحمان و رحيم میشناسم
بهترینها را در شب آرزوها
برايتان طلب میكنم
شبتـ🌙ـون پـر از عطـر خـدا🌟
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
💯🔴📣#مسابقه_کتابخوانی_شیعه_پاسخ_میگوید
بنیاد غدیر استان همدان با همکاری موسسه کلامی احیا همدان و ستاد اقامه نماز استان همدان برگزار می کند👇👇👇
💯😍0⃣6⃣هدیه نقدی برای ۶۰ نفر برگزیده🎁🎁🎁
📌زمان ۲۶بهمن ماه مصادف با تولدامیرالمومنین علی علیه السلام
اطلاعات بیشتر در کانال زیر 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/476774485Cbca8965924
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
💯🔴📣#مسابقه_کتابخوانی_شیعه_پاسخ_میگوید بنیاد غدیر استان همدان با همکاری موسسه کلامی احیا همدان و ستا
سلام 😍
عزیزان کانال تربیتی خادم
اینجوری که من شنیدم هدیه هاشون هم ویژه هست 🎁☺️
پیشنهادمیدم عضو بشید و در مسابقاتشون شرکت کنید👆👆👆👆
سـلام همراهان گرامی🌷
روزتــون بخیـر و شـادی
جمعـهها کانال تعطیل میباشد
میتونید از مطالب بالا استفاده کنید
ان شاءالله در کنار خانواده و عزیزانتون
لحظههاتون پر از شادی و آرامش باشه
در پنـاه خـدای مهـربان🌹🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃جمعـهها بهـار صلوات هست
دهانمـان را خوشبـو کنیـم
به ذکر شریـف صلـوات
بر حضـرت محمـد ﷺ
و خانـدان مطهـرش🍃🌸
(🌸)اَللّهُـمَّ
✨(🌸)صَـلِّ
🌸✨(🌸)عَـلىٰ
✨🌸✨(🌸)مُحَمَّـدٍ
🌸✨🌸✨(🌸)وَ آلِ
✨🌸✨🌸✨(🌸) مُحَمَّـدٍ
🌸✨🌸✨(🌸)وَ عَـجِّلْ
✨🌸✨(🌸)فَرَجَهُـمْ
🌸✨(🌸)وَ اَهْـلِکْ
✨(🌸)اَعْدَائَهُـمْ
(🌸)اَجْمَعِیـن
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸
هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن.
التماس دعای فرج.🌹