eitaa logo
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
1.8هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
6.4هزار ویدیو
165 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" ۳ روز می شد که محمد خونه نیومده بود. امروز سالگرد ازدواجمون بود. اولش ترسیدم و با خودم گفتم: نکنه فراموش کرده باشه؛ اما وقتی خوب فکر کردم، دیدم تو این چند سال، هیچ وقت فراموش نکرده. چند روز بود زیاد حالم خوب نبود. همش سرگیجه و سر درد داشتم. دیروز سرِ کارم، حالم بد شد. امروز قرار بود فاطمه (خواهر محمد) و همسرش و بچه هاشون بیان، تا محمدو غافلگیر کنیم. ساعت ۱۲ و نیم بود که برگشتم خونه. سرِ راه، کیکی رو که سفارش داده بودم رو گرفتم. یک هفته پیش که با محمد رفتیم بازار، وقتی داشت با تلفنش حرف می زد و حواسش نبود، رفتم تو یه مغازه ی انگشترفروشی و یه انگشتر عقیقِ قرمز که ذکرِ "یا علی" روش حک شده بود، رو انتخاب کردم و واسه محمد خریدم. خیلی ذوق داشتم. با کمک عزیز، خونه رو مرتب کردیم. یکم استراحت کردیم. ساعت ۴ و نیم بود که فاطمه اینا رسیدن. محمد هنوز نیومده بود. خواستم بهش زنگ بزنم؛ اما فکر کردم اگه خودش کاری نداشته باشه، میاد خونه و شاید اگه بهش زنگ بزنم، دیگه غافلگیر نشه. چراغا رو خاموش کرده بودیم و منتظرِ محمد بودیم. ساعت ۹ بود که صدایی از تو حیاط اومد. از پنجره نگاه کردم. محمد بود. چند بار من و عزیز رو صدا زد؛ اما جواب ندادیم تا نقشه خراب نشه. می دونستم حتما نگران شده؛ اما خب چاره ای نبود. باید غافلگیر می شد. در اتاق باز شد و محمد اومد تو... یهو چراغا روشن شد. فاطمه اینا هم اومده بودن. همه با هم گفتن: سوپرایز. خیلی شُکه شده بودم. با تعجب نگاشون می کردم. بعد از چند ثانیه، همه خندیدیم. امید و مهدی و زینب (بچه هایِ فاطمه) بدو بدو اومدن بغلم. محکم بغلِشون کردم و بوسیدَمِشون. بعدم با بقیه سلام و احوال پرسی کردم. بعد از شام، کلی با هم صحبت کردیم و با بچه هایِ فاطمه بازی کردم. بعد از خوردن ‌کیک، فاطمه اینا رفتن. عطیه مثلِ همیشه نبود. رنگش پریده بود. با نگرانی پرسیدم: عطیه جان، حالت خوبه؟ - آره. + مطمئنی؟ - آره، فقط یکم خستم. کادویی که واسش گرفته بودمو دادم بهش. + بفرمائید. - این چیه؟ + باز کن ببین چیه. کاغذ کادوشو باز کرد. بعدم درِ جعبه رو باز کرد. یه گردنبندِ فیروزه. خیلی خوشش اومد. ذوق زده گفت: وای... چه قشنگه... دستت درد نکنه... لبخندی زدم. + قابلتو نداره. - صبر کن، الان میام. رفت تو اتاق و با یه کادو برگشت. + بفرمائید. کاغذ کادوشو باز کردم. یه جعبه ی کوچیک بود. درِ جعبه رو باز کردم. یه انگشترِ قرمزِ عقیق، که روش ذکرِ "یا علی" حک شده بود. واقعا قشنگ بود. + ممنونم. چه با سلیقه. - خواهش می کنم. خیلی به دستت میاد. یکم با هم صحبت کردیم و بعدم خوابیدیم. صبح شد. از دیشب تو فکرِ عطییَم. رنگش پریده. صبح هم حالت تهوع داشت و حالش بد شد. خیلی نگرانش بودم. + عطیه جان... - جانم... + مطمئنی حالت خوبه؟ - آره. چطور؟ + آخه رنگت پریده. - چیزی نیست. یکم استراحت کنم، خوب میشم. داشتیم با هم حرف می زدیم که یهو حالش بد شد. سر درد و سر گیجه هم داشت. با کلی اصرار، بالاخره قبول کرد بریم بیمارستان. دکتر یه سری آزمایش و دارو براش نوشت. خیلی نگرانش بودم. منتظرِ جواب آزمایش بودیم که مسئول آزمایشگاه فامیلیِ عطیه رو صدا زد... حالم اصلا خوب نبود. داشتم با محمد حرف می زدم که دوباره حالم بد شد. سریع رفتم سرویس. صبح هم بعد از صبحانه، حالم بد شد و بالا آوردم. معدم خالیه خالی بود و می سوخت. سردرد و سرگیجه هم که اَمونمو بریده بود. با اصرارِ محمد، حاضر شدم و رفتیم بیمارستان. ۱۰ دقیقه بعد از آزمایش، مسئول آزمایشگاه که یه خانم تقریبا ۴۰ ساله بود، فامیلیمو صدا زد. - خانم محمدی. رفتم سمتش. + بله؟ به کاغذی که دستش بود نگاه کرد و گفت: جواب آزمایش شما... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی پ.ن1: سالگرد ازدواجشون بود.😉 پ.ن2: جواب آزمایش عطیه چیه؟🤔 مشکلی داره؟😱 https://eitaa.com/khademngoo
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" - جوابِ آزمایشِ شما، مثبته. + خب این یعنی چی؟ - یعنی شما باردارین. تبریک میگم. باورم نمی شد. لبخندی زدم. با صدایی که‌خودمم به سختی شنیدم، گفتم: ممنون. برگه ی آزمایش رو گرفتم. حسِ عجیبی داشتم. خیلی خوشحال بودم. سرم گیج می رفت. دستمو به دیوار تکیه دادم که نَیُفتَم. محمد با دیدنم، به سمتم اومد. استرس و نگرانی، تو چشماش موج می زد. با نگرانی پرسید: عطیه خوبی؟ + آره. فقط یکم سرم گیج میره. - بیا بشین اینجا. یکم استراحت کن. نشستم رو صندلی. دکتر برام یه سری دارو تجویز کرده بود. محمد رفت تا داروهامو بگیره. نمی دونم چه جوری بهش بگم داره پدر میشه. سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم. با صدایِ محمد، به خودم اومدم. آروم چشمامو باز کردم. کنارم نشسته بود. - عطیه... عطیه جان... خوبی؟ کجایی؟ + هیچ جا، همین جام‌. - الان بهتری؟ + آره. - پس پاشو بریم خونه. رفتیم سمتِ ماشین. محمد درو برام باز کرد. آروم نشستم. خدا رو شکر سرگیجم بهتر شده بود... چند دقیقه بعد، عطیه اومد سمتم. یه کاغذ دستش بود. یه دفعه وایساد و دستِشو به دیوار تکیه داد. رفتم سمتش. با نگرانی گفتم: عطیه خوبی؟ - آره. فقط یکم سرم گیج میره. به صندلی اشاره کردم و گفتم: بیا بشین اینجا. یکم استراحت کن. نشست رو صندلی. منم رفتم داروخانه و داروهاشو گرفتم. بعدم رفتیم سمتِ ماشین. درو براش باز کردم. وقتی نشست، درو بستم و خودمم نشستم. ماشینو روشن کردم و رفتم سمتِ خونه. ....... چراغ قرمز شد و وایسادم. نگاهی به عطیه کردم. سرشو به شیشه تکیه داده بود. لبخندی رو لباش بود. چند بار صداش زدم؛ اما انقدر تو فکر بود، که متوجه نشد. دستمو جلو صورتش تکون دادم. -‌ بله؟ چیزی شده؟ لبخندی زدم. + کجایی؟ چند بار صدات زدم. متوجه نشدی. - ببخشید. حواسم نبود. + جوابِ آزمایشت چی شد؟ - بریم خونه. بهت میگم. + عطیه تو که می دونی من نمی تونم تا خونه تحمل کنم. - آره، می دونم. تا برسیم خونه، از فضولی می ترکی. اما مجبوری صبر کنی. + فضولی نه. کنجکاوی. هر دو خندیدیم. چراغ سبز شد و حرکت کردم. جلو یه آبمیوه فروشی نگه داشتم و ۲ تا آبمیوه گرفتم. عزیز اصلا از اینجور چیزا خوشش نمیومد. بهشون اعتماد نداشت و می گفت اینا طبیعی نیستن. آبمیوه هامونو که خوردیم، حرکت کردم. رسیدیم خونه. عزیز رو تخت نشسته بود. نگرانی از چشماش می بارید. تسبیحی تو دستش بود و داشت ذکر می گفت. با دیدنمون، بلند شد. عطیه رفت پیشِ عزیز. از پله ها بالا رفتم. نمی دونم عطیه چی تو گوشِ عزیز گفت که عزیز ذوق زده بغلش کرد و آروم گفت: مبارکه. + چی مبارکه عزیز؟ اتفاقی افتاده که من خبر ندارم؟ عطیه گفت: آقا محمد، فال گوش وایسادن، اصلا کارِ خوبی نیست. + بله، می دونم. شما درست میگین؛ اما من که فال گوش واینستاده بودم. اتفاقی شنیدم. به هر حال اگه ناراحت شدین، شرمنده. لبخندی زد. - دشمنت شرمنده. الان میام. به شما هم میگم چی شده. رفتم تو اتاق. لباسامو عوض کردم. از اتاق بیرون اومدم و کنارِ عطیه نشستم. + خب عطیه خانم! نمی خوای بگی جوابِ آزمایشت چی شد و چی به عزیز گفتی که گفت مبارکه؟ - چرا. الان میگم. فقط..... نمی دونم چه جوری بگم. آمادگیِ شنیدَنِشو داری؟ دلشوره گرفتم. + عطیه داری نگرانم می کنی. چیزی شده؟ - نه نه. نگران نباش. اتفاقِ بدی نَیُفتاده. نفس راحتی کشیدم. + پس چی شده؟ نفس عمیقی کشید. لبخندی زد و گفت: محمد، تو داری بابا میشی... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی پ.ن1: عطیه بارداره.😃😍 محمد داره بابا میشه.🤩 پ.ن2: عکس العمل محمد و جوابِ عطیه تو پارت بعد، خیلی باحاله.😅 https://eitaa.com/khademngoo
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" - محمد، تو داری بابا میشی. + چ..... چی؟ - داری پدر میشی محمد. + شوخی می کنی؟ - وا. شوخیم کجا بود... لبخندی زدم. + واقعا؟ - بله، واقعا. داشتم ذوق مرگ می شدم. + وای خدا... باورم نمیشه... خدایا شکرت... عشقِ بابا چند ماهشه؟ - بله؟ چی شد؟ عشقِ بابا؟ هنوز نیومده جایِ منو گرفت؟ + اِ. این چه حرفیه؟ نفرمائید بانو. شما که تاجِ سری. هیچ کس، هیچ وقت، هیچ جایِ دنیا، جایِ تو رو واسه من نمی گیره. از خجالت، گونه هاش سرخ شد. لبخندی زد. سرشو پائین انداخت. راستش خودمم خجالت کشیدم. + من از سرِ کنجکاوی پرسیدم. سرشو بالا آورد. پوز خندی زد. - کنجکاوی؟ + حالا...... همون...... به قولِ شما... فضولی. هر دو خندیدیم. + نگفتی چند ماهشه. لبخندی زد. - دو ماهشه. - الهی من قربون دوتاتون بشم. - خدا نکنه. + خب حالا اسمِشو چی بزاریم؟ - هنوز که معلوم نیست دختره یا پسر. + دختر پسرش که فرقی نداره. مهم اینه که سالم باشه. چون هدیه و رحمت خداست. عطیه این یعنی خدا مثلِ همیشه حواسش بهمون بوده و هست‌. - موافقم. + میگما، ضرری نداره ما از همین الان واسش اسم انتخاب کنیم. - خب اول تو بگو. + به نظرم اگه دختر شد، به عشقِ حضرت زهرا (س)، اسمشو بزاریم زهرا.‌اگر هم که پسر شد، به عشقِ آقا امام حسین (ع)، اسمشو بزاریم حسین. عطیه ذوق زده نگام می کرد. + چیزی شده؟ - وای محمد. باورت میشه این تو ذهنِ منم بود؟ منم می خواستم همینو بگم. + چه جالب. خدا رو شکر تفاهم بینمون موج می زنه. - بله. واقعا خدا رو شکر. + پس شما از امروز استراحت مُطلَقی. - وا. محمد؟ اون مالِ ماه هایِ آخره. نه الان. + خب حالا اشکالی داره ما از الان مراقبت کنیم؟ - نه، هیچ اشکالی نداره. اما من که نمی تونم از الان تو خونه بشینم و نرم سرِ کار. + خیل خب. مرغ شما که یه پا داره. ولی باید قول بدی خیلی بیشتر از قبل مراقب خودت و این فسقلی باشی. آروم خندید. - باشه. قول میدم. + شام امشبم با من. - باشه. رفتم تو آشپزخونه و در عرضِ نیم ساعت، یه ماکارونیِ خوشمزه درست کردم. عزیز هم با ما شام خورد. عزیز گفت: دستت درد نکنه پسرم. خیلی خوشمزه بود. + نوش جان عزیز. درس پس میدیم. عزیز رفت پائین. عطیه گفت: ممنون. خیلی وقت بود دست پختِ تو رو نخورده بودم. واقعا خوشمزه بود. - نوش جان. اون شب از خوشحالی، تا صبح خوابم نبرد. یک هفته تموم شد. ساعت ۹ صبح رفتم سایت. سرِ راه، یه جعبه شیرینی گرفتم. همه بچه ها اومده بودن. امیر هم تازه رسیده بود. خیلی دلمون واسش تنگ شده بود. بعد از حال و احوال، به بچه ها شرینی دادم و جریانِ بابا شدنمو بهشون گفتم. خیلی خوشحال شدن و تبریک گفتن. رفتم سمتِ اتاق آقای عبدی. در زدم. - بفرمائید. درو باز کردم. + سلام آقا. اجازه هست؟ لبخندی زد. - سلام محمد جان. آره، بیا تو. رفتم داخل و درو بستم. جعبه ی شیرینی رو به سمتشون گرفتم. + بفرمائید. - شیرینی چیه؟ + آقا شیرینی پدر شدنمه. خندید و یه شیرینی برداشت. - به به‌. به سلامتی. مبارک باشه. + ممنون آقا. گفتین قراره رو یه پرونده ی جدید کار کنیم. - آره. بشین تا برات توضیح بدم. جعبه ی شیرینی رو رویِ میز گذاشتم و نشستم. - منبع ما در MI6 گفته یه جاسوس وارد ایران شده. + کِی آقا؟ - تقریبا ۲ هفته پیش. بچه ها یک هفتست که روش سوارن. + اطلاعاتی ازش داریم؟ - متاسفانه فعلا چیزِ زیادی ازش نمی دونیم. پرونده ای رو از روی میزشون برداشتن و دادن بهم. - این پرونده ی جدیده. عکسِ جاسوسی که گفتم، توش هست. با کمک این عکس، باید شناسائیش کنیم و بفهمیم با کیا ارتباط داره. + چشم. با اجازه. از اتاق آقای عبدی بیرون اومدم و رفتم پائین، کنارِ میزِ رسول‌. هدفون تو گوشش بود و پشتش به من بود‌. آروم زدم رو شونش‌. برگشت سمتم. هدفونو برداشت‌. خواست بلند شه که نزاشتم. + بشین رسول، بشین. نشست سرِ جاش. عکس رو بهش دادم و گفتم: رسول ببین سیستم این عکس رو شناسایی می کنه. - چشم. فقط آقا، فضولی نباشه. این کیه؟ + جاسوسه. مربوط به پرونده ی جدیده. اگه سیستم شناساییش کرد، بهم بگو. - چشم آقا. رفتم اتاقم. دعا دعا می کردم سیستم بتونه اون مرد رو شناسایی کنه. چشمامو بستم و سرمو به صندلی تکیه دادم. تو حال و هوایِ خودم بودم که یهو... ادامه دارد..‌. ✍🏻 به قلم: م. اسکینی پ.ن1: محمد به سختی باورش شد داره بابا میشه.😐💔🤦🏻‍♀😂 پ.ن2: به به. شامو هم که محمد پخت.😋 محمدو در حالِ آشپزی تصور کنید.😃😅😆 پ.ن3: امیرم برگشت.😃 پ.ن4: یهو چی شد؟😰😱🤔 https://eitaa.com/khademngoo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸 جلسه هفدهم 🌸🌸🌸 ✅ گناهانی که باعث شتاب در نابودی افراد می شه : ( روایت امام سجاد علیه السلام) قطع رحم قسم دروغ سخنان دروغ زنا سد راه مسلمانان کردن ادعای امامت و رهبری به نا حق 👈دروغ یکی از گناهان کبیره هست که روایات عجیبی در موردش وارد شده به عنوان مثال👇👇 از پیامبر ص سوال شد آیا ممکن است مومن ترسو باشد؟ حضرت فرمود آری آیا ممکن است دزدی کند؟ حضرت فرمود : آری پرسیدن آیا ممکن است دروغ بگوید؟ حضرت فرمودند فقط کسی دروغ میگوید که مومن نیست ! 🔷 در واقع وقتی مومن دروغی میگه روح ایمان از او جدا میشه😱 و اون لحظه مومن نیست😔 و بعد از توبه دوباره ایمان به او بر میگرده 🔹یا در روایتی هست وقتی بنده دروغ می گوید از بوی گندی که به وجود اومده فرشته ازو یک میل فاصله میگیره❌ 🔶این حرف مثال نیست ها عین واقعیت هست دروغ گویی بوی گندی داره ، دروغ حقیقتی داره که این بوی گند ازش بلند میشه🤮 شاید اطرافیان متوجه نشن ولی ملائکه اونو میفهمن و از شخص دروغگو فاصله میگیرن اون حکایاتی هم که از کرامات بزرگان شنیدیم ازین قسم هست اونها حقایق عالم رو میبینن و درک میگنن ✅حقیقت دروغ رو متوجه میشن و ازین طریق چهره واقعی افراد رو تشخیص میدن . _-_-_-_•°•°•🌸•°•°•_-_-_-_ 💠@Khademngoo💠 =========
☘ در روایتی امام حسن عسکری علیه السلام میفرماید : همه بدی ها و پلیدی ها در خانه ای جمع شده اند که کلید آن دروغ است ! مشخصه منظور چی هست؟ یعنی دروغ گفتن باعث میشه دچار سایر گناهان هم بشیم ، و این حرف به تجربه ثابت شده . ▪️شخصی به پیامبر گفت: من به ۴ گناه عادت دارم زنا شراب خواری دزدی و دروغ اما هر کدام را که بفرمایین به خاطر شما ترک میکنم پیامبر فرمود دروغ را رها کن☑️ ◀️مرد رفت و قصد زنا کرد ، اما با خودش گفت اگه پیامبر ازم بپرسه زنا کردی یا نه اگه انکار کنم ، زیر قولم زدم پس زنا رو ترک کرد ◀️تصمیم به دزدی گرفت همین فکر رو با خودش کرد و دزدی رو هم ترک کرد و هم چنین شراب خواری. بعد از مدتی خدمت پیامبر ص رسید و گفت : شما راه رو به کلی به من بستین و من همه گناهانم رو ترک کردم✅✅ ⛔️در بعضی روایات به علت دروغگویی اشاره شده . به نظرتون چرا دروغ میگیم گاهی؟ پیامبر فرمود: دروغگو دروغ نمیگوید مگر به خاطر "حقارتی" که در نفس خود دارد😞 حقارت خیلی تعبیر جامعی هست✔️ طرف میترسه ، میخواد فرار کنه ، اعتماد به نفس نداره ،با واقعیت نمیتونه رو به رو بشه خرابکاری کرده ،همه اینها یعنی حقارت ، یعنی احساس کوچیکی داره اگه خوب فکر کنیم به این نتیجه میرسیم☑️ ✳️اما موارد جایز دروغ اینهاست : 1⃣جایی که ضرر مالی و یا جانی یا آبرویی باشه برای خودمون یا مسلمون دیگه 🔶البته میگن تا جایی که ممکنه باید توریه کرد 2⃣ مورد بعد اصلاح بین دو نفره که با هم قطع رابطه کردن 3⃣وبعد هم امور مربوط به جنگ _-_-_-_•°•°•🌸•°•°•_-_-_-_ 💠@Khademngoo💠 =========
✅ حکایت دیگه ای از دروغ بگم : 📜طولون یکی از سلاطین مصر بود ، هم قدرت فوق العاده ای داشت و هم خدمات زیادی ارائه کرد پسری به اسم احمد داشت، در سنین جوانیِ احمد اتفاق جالبی میفته . جمعی از فقرا پشت در خانه بودن ، پدر احمد بهش میگه برو و از فلان اتاق قلم و دوات بیار تا حواله ای برا این فقرا بنویسم . وقتی احمد وارد اتاق میشه تا قلم بیاره میبینه یکی از کنیزهای پدرش با غلامی مشغول گناه هستن . احمد بدون این که چیزی بگه قلم رو برمیداره و برای پدر میبره، کنیز با خودش میگه حتما احمد این ماجرا رو برای پدرش تعریف میکنه و من بیچاره میشم. به خاطر همین نقشه ای میکشه . میاد به پدر احمد میگه : پسرت قصد بدی نسبت به من داشته ولی من موافقت نکردم ! طولون تا این حرف رو میشنوه عصبانی میشه ، نامه ای به یکی از خدام خودش مینویسه به این مضمون که هر کس این نامه رو برات آورد سرش رو قطع کن و برا من بفرست ! پسرش رو صدا میزنه و این نامه سربسته رو بهش میده که برای اون خادم ببره ! احمد هم بی خبر از ماجرا راه میفته، کنیز احمد رو میبینه که داره جایی میره میاد و ازش میپرسه کجا میری؟ احمد میگه پدرم نامه ای برا یکی از خادمینش نوشته و به من گفته براش ببرم ، کنیز هم برا این که نافرمانی احمد رو نشون بده و پدرش رو عصبانی تر کنه میگه نامه رو بده من میبرم ، احمد هم قبول میکنه . کنیز نامه رو به همون غلام میده که باهاش رابطه نامشروع داشته .وقتی نامه به دست اون خادم میرسه در جا سر این غلام رو قطع میکنه و برا طولون میفرسته ! وقتی طولون سر غلامش رو میبینه میفهمه پسرش احمد سالم و بی گناهه ◀️احمد رو میخواد و حرفهای کنیز رو بهش میزنه و احمد هم کل قضیه رو میگه . و طولون کنیز دروغگو رو میخواد و اون رو هم به قتل میرسونه ! _-_-_-_•°•°•🌸•°•°•_-_-_-_ 💠@Khademngoo💠 =========
یه روایت دیگه از دروغ عرض کنم 🔻 امیر المومنین علیه السلام میفرماید: برای دروغگویی آدمی همین بس که هر چه میشنود را بازگو کند😕 این👆👆👆 روایت با این شبکه های اجتماعی امروز خیلی هراس انگیزه ◀️هر چیزی رو میبینم تو این فضا به سادگی قبول نکنیم که بازار شایعه داغه داغه ◀️و ازون بدتر سریع به این و اون نفرستیم که دروغگو میشیم نکته: در جامعه امروزی 👈هر کلیپی که دیدیم ،هر خبری که شنیدیم باور نکنیم ،انتشارش ندیم ، دشمن روی همین خبرها حساب باز کرده در جنبه روانی و تبلیغاتی هم شکستش بدیم💪 _-_-_-_•°•°•🌸•°•°•_-_-_-_ 💠@Khademngoo💠 =========
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاتون عرش نشین از قبیله کرمی نگاه لطف تو بانو چقدر مادری است 🏴«یافاطمه‌معصومه‌اشفعی‌لنا‌فی‌الجنة» ▪️پیشاپیش وفات خانم حضرت فاطمه معصومه (سلام‌الله علیها) رو محضر حضرت ولی عصر (عجل‌الله) و ولی نعمتمان حضرت رضا (ع) تسلیت عرض می‌کنیم . _-_-_-_•°•°•🌸•°•°•_-_-_-_ 💠@Khademngoo💠 =========