✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_10
#فرشید
آقا محمد بهم گفت برم خونه. اولش قبول نکردم؛ اما وقتی تحدیدم کرد که اخراجم می کنه، دیگه مخالفتی نکردم و به ناچار قبول کردم. البته ته دلم مطمئن بودم شوخی کرده و هیچ وقت دلش نمیاد ما ها رو اخراج کنه.
رسول هم می خواست بره خونشون. مسیرمون تقریبا یکی بود. خونه رسول و سارا خانم، چند تا کوچه بالاتر از خونه ما بود.
رسول نشست رو موتور و منم ترکش نشستمو حرکت کرد.
بعد از ۳۰ دقیقه، رسیدیم سرِ کوچه. نزاشتم رسول بپیچه تو کوچه و پیاده شدم. ازش تشکر کردم. خواستم برم که صدام زد.
- فرشید...
برگشتم سمتش.
+ جانم؟
- مراقب باش. دیر وقته. آروم برو تو، یه وقت خواهرم از خواب نپره.
لبخندی زدم.
+ چشم قربان. امر دیگه ای ندارین؟
- فعلا نه. اگه کاری داشتم، خبرت می کنم.
+ وقت دنیا رو می گیری با این شوخیات.
هر دو خندیدیم.
- یا علی.
+ علی یارت.
رسول رفت.
وارد کوچه شدم. دومین خونه، خونه ی ما بود.
کلید انداختم و آروم درو باز کردم. چراغا خاموش بودن. حتما ریحانه خواب بود. رفتم تو. آروم درِ اتاقو باز کردم. درست حدس زدم. ریحانه خواب بود. لبخندی زدم. چقدر تو خواب مظلوم بود. درو بستم.
خیلی تشنم بود. رفتم تو آشپزخونه. لامپو روشن کردم و رفتم سمتِ یخچال. درشو باز کردم. بطری آبو برداشتم و سر کشیدم.
یهو صدایی اومد.
- سلام.
برگشتم. ریحانه بود. خیلی ترسیدم. آب پرید تو گلوم. داشتم خفه می شدم.
ریحانه با ترس و نگرانی گفت: چی شدی؟
چند بار زد پشتم. یکم بهتر شدم. نشست کنارم.
- چته تو؟ مگه جن دیدی؟
لبخندی زدم.
+ اهم.... اهم.... جن چیه؟؟؟ فرشته دیدم...
از خجالت، گونه هاش سرخ شد.
+ اهم.... ببخشید...... یهویی اومدی.... خیلی ترسیدم.... اهم..... اهم.....
به بطری آب اشاره کرد و گفت: آب بخور بهتر شی.
یکم دیگه آب خوردم.
- تو ببخش. من یهویی اومدم. در ضمن، آبو می ریزن تو لیوان می خورن. با بطری سر نمیکشن.
+ ببخشید. خیلی تشنم بود. از این به بعد، مثلِ همیشه تو لیوان می خورم.
خندید.
- اشکال نداره. غذا گرم کنم برات؟
+ چی هست غذا؟
- قیمه بادمجون که خیلی دوست داری.
+ به به. زحمت میشه.
- نه بابا. چه زحمتی؟ تا تو لباساتو عوض کنی، منم غذا رو گرم کردم.
رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم.
خیلی خوابم میومد. رو کاناپه دراز کشیدم. کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد...
#ریحانه
تو عالمِ خواب و بیداری بودم، که صدایِ بسته شدن درِ اتاق اومد. رفتم بیرون. دیدم لامپِ آشپزخونه روشنه. فرشید داشت آب می خورد. رفتم پشت سرش و گفتم: سلام.
یهو آب پرید تو گلوش.
کم کم حالش بهتر شد و سرفه هاش قطع شد.
به دلم افتاده بود امشب فرشید میاد خونه. واسه همین غذایِ مورد علاقَشو درست کرده بودم.
غذا رو گرم کردم. صداش زدم. اما جواب نداد. از آشپزخونه بیرون اومدم. رو کاناپه خوابش برده بود. لبخندی زدم. حتما خیلی خسته بوده. آروم روش پتو کشیدم.
غذا رو گذاشتم تو یخچال. لامپِ آشپزخونه رو خاموش کردم.
بعدم رفتم تو اتاق و خوابیدم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن1: محمد فرشیدو هم با تحدید فرستاد خونه.😐💔🤦🏻♀😂
پ.ن2: بیچاره فرشید... داشت خفه می شد...😢💔😂
پ.ن3: این قسمت، عاشقانه هایِ فرشید و ریحانه.🙂♥️
لینک کانال👇🏻
https://eitaa.com/khademngoo
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_9
#محمد
خودش بود. شارلوت والر.
الکساندر با همون لهجه ای که داشت گفت: سلام عزیزم. خوبی؟
خیلی تعجب کردم. چرا بهش گفت عزیزم؟ نکنه... وای... باورم نمیشه...
- سلام. بد نیستم. زود کارتو بگو. باید برم.
+ ببین، یه سری اطلاعات پیدا کردم که اگه ببینیشون، به قولِ ایرانی ها، شاخ در میاری.
- خیل خب. بفرست.
+ الان می فرستم.
بعد از چند دقیقه، الکساندر گفت: رسید؟
- آره.
+ نتیجه؟
- سوختن.
+ چی؟
- یعنی معنی سوختن رو نمی دونی؟
+ چرا، می دونم. اما...... اما امکان نداره سوخته باشن.
- منابعت کِی بهت گفتن بری و اطلاعات رو ازشون تحویل بگیری؟
+ ۶ روز پیش.
شارلوت خیلی عصبانی بود. اینو می شد از صداش فهمید. با داد گفت: هر وقت منابعت بهت میگن بری و ازشون اطلاعات بگیری، همون لحظه برو و اطلاعات رو بگیر و بفرست واسه من. وقتی ۶ روز صبر می کنی، طبیعیه که تاریخ انقضایِ اطلاعات بگذره و سوخته به حساب بیان. اصلا واسه چی ۶ روز معطل کردی؟
+ خب.... خب ازشون خواستم اطلاعات بیشتری به دست بیارن، تا همه رو با هم برات ارسال کنم.
- واقعا که... اگه یه بار دیگه چنین حماقتی بکنی، من می دونم و تو. واسه همیشه می زارمت کنار...
+ خیالت راحت. دیگه همچین اتفاقی نمیفته. قول میدم. فقط....
- فقط چی؟
+ قرارِ ازدواجمون چی میشه؟
- وقتی ماموریتت رو درست و کامل انجام دادی، با هم ازدواج می کنیم. از اول هم قرارِمون همین بود. Ok؟
+ Ok.
- من باید برم. بای.
الکساندر خواست چیزی بگه، که شارلوت قطع کرد.
هدفونو برداشتم. پس حدسم درست بود. این دو تا قراره با هم ازدواج کنن.
با صدایِ علی، به خودم اومدم.
- آقا اگه دیگه کاری با من ندارین، برم بخشِ سایبری. یه سری از کارام مونده.
+ دستت درد نکنه علی جان. خسته نباشی.
- ممنون آقا. فعلا با اجازه.
+ به سلامت.
علی رفت.
بعد از چند دقیقه، رسول و سعید و فرشید هم رسیدن.
+ بچه ها خسته نباشین.
با هم گفتن: ممنون آقا.
سعید و فرشید هر کدوم رفتن سرِ میزایِ خودشون.
رسول گفت: آقا چرا نزاشتین اطلاعاتو از رو لپتابش پاک کنم؟
+ معلومه. چون اگه این کارو می کردی، قطعا متوجه می شد که زیر نظرِش داریم و فرار می کرد.
- آقا ما به راحتی می تونستیم دستگیرش کنیم. مگه الکساندر متهم اصلی پرونده نیست؟
+ نه.... یعنی نمی دونم. من احتمال میدم متهم اصلی کسِ دیگه ای باشه.
فلشی که بهش داده بودم رو از جیبش بیرون آورد و با لبخند گفت: خب حالا با این فلش چیکار کنیم؟
+ به نظرِ خودت باید باهاش چیکار کنیم؟
لبخندی که رو لباش بود، خشک شد. من نمی دونم چرا وقتی جوابِ یه سوال رو می دونه، دوباره می پرسه...
- باید برسی کنیم ببینیم چه اطلاعاتی توشه.
+ آفرین.
فلشو ازش گرفتم و گفتم: فعلا برو خونه. فردا که برگشتی و وقت داشتی، با هم برسیش می کنیم.
- آقا من الانم وقت دارم. بیاین بریم اتاقِتون. اطلاعاتِشو برسی کنیم.
خواست بره که دستشو گرفتم.
آروم گفتم: رسول جان، تو الان نزدیکِ ۲۴ ساعته که خونه نرفتی. خانمت گناه داره. تازه اولایِ زندگیتونه. باید تا می تونی، کنارش باشی و تنهاش نزاری. فعلا برو خونه. فردا صبح که اومدی، برسی می کنیم.
- آقا الان همه بچه ها مشغولِ کارن. نمیشه که فقط من برم خونه.
+ بچه ها خودشون شعور دارن و وضعیت تو رو درک می کنن. در ضمن، قرار نیست فقط تو بری خونه. فرشید هم ۲۴ ساعته که نرفته خونشون. اونم باید برسونی.
- آخه آقا....
+ رسول به جونِ خودم اگه بخوای بهانه بیاری و نری خونه، همین الان حکم اخراجِتو میدم دستت.
خیلی ترسید.
- آقا من غلط بکنم نرم خونه. چشم. همین الان میرم.
رفت سمتِ میزش و هول هولی وسایِلِشو جمع کرد.
خندیدم و گفتم: وقت دنیا رو می گیری رسول. حتما باید تحدیدت کنن که حرف گوش کنی؟
خندید و بغلم کرد. فرشید رو هم راضی کردم و هر دو رفتن خونه هاشون.
ساعت ۱۲ شب بود. داشتم از خستگی بی هوش می شدم. نایِ بالا رفتن از پله ها رو نداشتم. رفتم سمتِ میزِ محسن. محسن جاشو با داوود عوض کرده بود و ت.میم الکساندر بود.
نشستم پشتِ میزش. سرمو به صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم.
نفهمیدم کِی خوابم برد...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن1: شارلوت و الکساندر قراره با هم ازدواج کنن.😳
پ.ن2: و باز هم رسول ضایع می شود.😐💔🤦🏻♀😂 این دفعه واقعا تقصیر خودش بود. چرا وقتی جواب یه سوال رو می دونه، دوباره می پرسه؟😐😂
پ.ن3: نزدیک بود رسول اخراج بشه. خب حرف گوش کن. انقدر وقت دنیا رو نگیر.🤨😂
پ.ن4: آخی... محمد انقدر خسته بود، که حتی نرفت اتاقش... رو صندلی خوابش برد...😢💔
لینک کانال👇🏻
https://eitaa.com/khademngoo
سلام و عرض ادب
عزیزان شما میتوانید در لینک زیر سوالات خود را بصورت ناشناس بپرسید و ما در اسرع وقت سؤال و جواب را در کانال بارگذاری میکنیم🙏
https://harfeto.timefriend.net/16374134077113
لینک پرسش بصورت ناشناس👆
5.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رهبر معظم انقلاب: هرکسی که به خانوادههای شهدا اهانت کند یا بیاعتنائی کند یا مورد تعرّض زبانی قرار بدهد، به این کشور خیانت کرده است
#سلامتی_فرمانده_صلوات
_-_-_-_•°•°•🌸•°•°•_-_-_-_
💠@Khademngoo💠
=========
#نیایش شبانه🌙
مهربانا...
دلم میخواهد
برای همه بنده هایت دعا کنم
دعایی از اعماق وجود
خدایا!
شاد کن دلی را
که گرفته و دلتنگ است
بی نیاز کن کسی را
که به درگاهت نیازمند است و درمانده
امیدوار کن کسی را
که ناامید به آستانت آمده
بگیر دستانی
که اکنون بسوی تو بلند است
مستجاب کن دعای کسی
که با اشکهایش تو را صدا می زند
حامی آن دلی باش
که تنها شده است
با دستهای مهربانت
با تمام قدرت و عظمت و تواناییت
ببار رحمتت را بر بندگانت
ببار
آمین .
#شبتون پر از نگاه خدا
_-_-_-_•°•°•🌸•°•°•_-_-_-_
💠@Khademngoo💠
=========
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
خدایا امروزمان را نیز
با نام تو آغاز میکنیم
که روشنگر جانی
امروز قلبمان مالامال از
شکرگزاری برای موهبت زندگیست
الهی کمکمان کن
تا داستان زندگیمان را
به همان زیبائی بیافرینیم
که تو جهان را آفریدی
🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸
💠خادم
_-_-_-_•°•°•🌸•°•°•_-_-_-_
💠@Khademngoo💠
=========
#ادمین_بانو