eitaa logo
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
1.8هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.3هزار ویدیو
162 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃با سلام خدمت اعضای محترم کانال🍃🌸🍃🌸🍃 ❇️ مسابقه برای زیر ۱۵ سال با موضوع دهه فجر در قالب ( کلیپ سازی و شعر خوانی در قالب فیلم و نقاشی ) ❇️ مسابقه بزرگسالان با موضوع دهه فجر در قالب دلنوشته 🔸شرایط شرکت در مسابقه👇 💎 همه باید شعرخوانی رو در قالب فیلم ارسال کنن 💎 تمامی شرکت کنندگان در مسابقه اسکرین از کانال بدن که بدونیم عضو کانال هستن 💎 تمامی شرکت کنندگان کپی از شناسنامه بفرستن و بگن از کدوم شهر و استان هستن برای ارسال فایل به آیدی زیر مراجعه کنید @banooy_mohajer_62A62 زمان ارسال فایلها تا پایان روز ۱۴۰۰/۱۱/۲۱ 🎁جوایز بسته به میزان شرکت کننده ها داره در هر رشته به ازای هر صد نفر ۴ جایزه 🌼🍂 با تشکر: تیم مدیریت کانال خادم🌼🍂
7.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 سالروز وفاتِ حضرت ام کلثوم سلام الله علیها دختر حضرت علی علیه السلام تسلیت باد.🏴 🎙 حاج محمود کریمی ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
16.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 : 🌷 💐 🇮🇷 ماجراهای بهمن و بختک 🇮🇷 این داستان : شاه دوست ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
📣 : 🌷 🌸 ویژه 🌸 وقتی که برگشتی از آن سر دنیا آمد خبرهایی مردم همه خوشحال☺️ گفتند می آیی با این خبر هر جا زیبا و خوش بو شد هر شهر هر کوچه خوب اب و جارو شد یک جشن🎉 برپا شد سرتاسر ایران🇮🇷 هم این ور ایران🇮🇷 هم ان ور ایران🇮🇷 لبهای مردم باز خوشحال و خندان شد😃 وقتی که برگشتی ایران گلستان شد🌸🌺🌼 ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
👤 انسان شناسی ۴
4_5994504847372586253.mp3
11.92M
۴ بعضی‌ها بقدری مسیر شناخت خویش ، تا رسیدن به هدف خلقتشان را ، بسرعت ، پیش می‌روند که علما و عرفا در حیرت‌شان انگشت به دهان می‌ماندند! 💥رمز این همه سرعت 💥این همه دارایی 💥این همه قدرت ، چیست؟ ❗️چه داشتند و چه دارند بعضی‌ها ، که تا حقیقت را می‌بینند ، می‌فهمند و همان می‌شوند که فهمیدند؟ 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷نگاهی به زندگی آیت‌الله صافی گلپایگانی👆
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 با صدای دختر عموی بابا دست کشیدم از دیگ مسی و لبخند نشوندم به چهره یخ زده ام! _بله؟! نگاهش رفته بود روی دستم... دست بی حس و قرمزم! شاید به نظرش دیوونه می اومدم! چون واقعا کارم دیونگی بود و حالا اثر اون سرما رسیده بود به استخونم و عجیب از درد تیرمیکشید! نزاشتم سوالی بپرسه چون براش جوابی نداشتم و پیشدستی کردم: _چیزی لازم داشتین زری خانوم!؟ نگاه متعجبش چرخید روی صورتم _زن عمو(مامان بزرگ رو میگفت) باهاتون کار داشتن ... من دیدم اومدین اینجا گفتم صداتون بزنم! چادرم رو از روی جعبه های خالی نوشابه برداشتم و روی سرم انداختم هنوز نگاه زری خانوم به من بود پراز سوال و تعجب! _ممنون، ببخشید کجا برم؟ گیج سر تکون داد تا از جوابهایی که خودش به سوالش داده بیرون بیاد! _تو اتاقشون لبخندی به صورت زری خانوم پاشیدم و با گفتن با اجازه از کنارش رد شدم. عطیه تنه محکمی به من زد: _معلوم هست کجایی عروس؟! اخم مصنوعی کردم: _صد دفعه گفتم من اسم دارم بهم نگو عروس! دست مشت شده اش رو گرفت جلوی دهنش: _پررو رو ببینا من خواهر شوهرتم هرچی دوست دارم صدات می کنم عرررروس! کلمه عروس رو اینبار کشیده ومثلابدجنسانه گفت،خندیدم ولی با احتیاط _خب خواهر شوهرحساب بردم! با دست کمی هلش دادم _حالا هم مامان بزرگ کارم داره بعد میام پیش تو! نگاهش چرخید روی دستم و لبخندی که از حرف من روی لبش بود روی صورتش ماسید _محیادستت چی شده؟؟ نگاهی به دستم کردم قرمزیش مشکل ساز شده بود امشب _هیچی نیست به یاد قدیما با یخهای توی دیگ‌‌ِ نوشابه ها بازی کردم! چشمهاش گرد شدو لبخندی روی لبش نشست که بی شک از یادآوری خاطره ها بود! عطیه: _ تلافی کردی؟؟! امیر علی نبود حالت رو بگیره هر چی خواستی یخهای بیچاره رو بادستت اب کردی اره؟! تلخ شدم تلخِ تلخ!!! https://eitaa.com/khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 یعنی عطیه هم یادش بود از بین اون همه خاطره حیاط خلوت‌،فقط همین خاطره ای که من توش بودم و امیر علی! ومطمئنا تنها کسی که یادش نبود هم فقط امیر علی بود!! سرم رو تکون دادم محکم!! خاطره هاو حرفهای توی سرم که خنجر میکشید روی قلبم رو از مغزم بیرون کردم! نمی خواستم بغض جدیدم جلوی عطیه بشکنه! _من میرم ببینم مامان بزرگ چیکارم داره.. عطیه:باشه ای گفت و من با قدمهای تند ازش دور شدم! مامان بزرگ از کمد قدیمی گوشه اتاق کتاب دعاها رو بیرون می کشید _کارم داشتین مامان بزرگ؟؟ با مهربونی به صورتم نگاهی کرد _کجایی مادر ؟آره!! همون طور که آخرین کتاب دعا رو بیرون می آورد ادامه داد _بیا دخترم اینا رو ببر سمت آقایون بدهامیر علی! الانه که بخوان زیارت عاشورا رو شروع کنند! قلبم لرزید!! این کار رو عطیه هم می تونست بکنه.. چرا من؟! وقتی که امیر علی خوشحال نمیشد ازدیدنم! قبل هر اعتراضی مامان بزرگ گفت: راستی چرا شوهرت لباس گرم نپوشیده؟ دهن باز کردم بگم به عطیه گفته ولی زبونم رو نگه داشتم که مامان بزرگ بازم خودش ادامه داد: _حاالا تو باید حواست بهش باشه مادر،این جوری که سرما می خوره! قلبم فشرده شد چندین سال بود من دلنگران سرما خوردنش بودم وهمه حواسم مال اون اما.... باصدای گرفته ای گفتم: میگه لباس زیادی دست و پاگیرش میشه تو عزاداریها! مامان بزرگ شال گردن بافت مشکی رو که حتم دارم دست هنر خودش بود رو داد دستم.. _میدونم عزیزم این حرف هر ساله اشه ولی حاالا این رو تو براش ببر روی تو رو زمین نمیندازه! تمام ذهنم پر از پوزخندهایی شد که به من دهن کجی میکردن... امیر علی روی من رو زمین نندازه؟! هه.. مامان بزرگ: _ هوا ابریه ببر براش دخترم سرده ! این حرف یعنی اعتراض ممنوع! قیافه درهمم رو کمی جمع و جور کردم _باشه چشم مامان بزرگ: _کتاب دعاها رو هم بردار ...خیرببینی دخترم! هنوز مردد بودم برای رفتن ... مامان بزرگ بلند شدو چادر گلدار مشکیش رو مرتب کرد روسرش _هنوز که واستادی دختر برو دیگه! به زور لبخند زدم و قدمهای کوتاهم رو با اکراه برداشتم سمت حیاط! ... https://eitaa.com/khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 بین شلوغی حیاط با نگاهم دنبالش گشتم ... به دیوار آجری تکیه داده بودو با آقا مرتضی پسرعموی بزرگم صحبت می کرد... قلبم بی قراری می کردو قدمهام رو با دلهره برداشتم سمت گوشه حیاط ... سرم رو پایین انداختم و محکم گرفتم چادرم رو!! با نزدیک تر شدنم سرم رو بالا گرفتم .... صحبتهاشون تموم شده بود یا نه رو نمی دونستم ولی حالانگاهشون رو به من بود و وای به اخم ریز امیر علی که فقط من میفهمیدمش! حس کردم صدام میلرزه از این همه ناآرومی درونم _سالم آقا مرتضی! نگاه امیر علی هنوز هم روی من بود! جرئت نمی کردم نگاه بدوزم به چشمهاش،که مطمئنا تلخ بود!! فقط به یک سر تکون دادن اکتفا کردم.. آقا مرتضی _سلام محیا خانوم،زحمت کشیدین هنوز می خواستم بیام بگم کتاب دعا ها رو بیارن! سر بلند نکردم همون طور که خیره بودم به جلد کتاب که بزرگ نوشته بود مناجات با خدا و دلم رو آروم می کرد! دستهام رو جلو بردم و آقا مرتضی بی معطلی کتابها رو از من گرفت بعدهم با تشکر آرومی دور شد از من و امیر علی... ومن پر از حس شیرین چه میترسیدم از این تنهایی که نکنه باز با این همه نزدیکی بفهمم چه قدر دوره از من این امیر علیِ رویاهام! _نباید میومدی توی حیاط حالا هم برو دیگه! با لحن خشک امیر علی به قیافه جدیش نگاه کردم و بازم بغض بود و بغض که جا خوش می کرد توی گلوم! ولی بازهم نباختم خودم رو لبخند زدم گرم! به نگاه یخ زده امیرعلی... شالگردن مشکی رو بی حرف انداختم دور گردنش ... اول با تعجب یک قدم جا به جا شدو بعد اخم غلیظی نشست بین ابروهاش!!! زیرلب غر زد: _محیا..!! صدام می لرزیدو نزاشتم ادامه بده محیایی رو که دوستانه نگفته بود... و من مهربون گفتم: میدونم،میدونم ولی هوا سرده این رو هم مامان بزرگ فرستاد! با حرص و غضب نفس بلندی کشید و دست بلند کرد، تا شالگردن رو برداره... که باز من اختیار ازدستم رفت و بی هوا دستم رو لبه شالگردن و روی سینه اش گذاشتم ... قلبم سخت لرزید از اینهمه نزدیکی! صدام بیشتر لرزیدو بریده گفتم: خوا..هش ...میکنم...هواخیلی سرده! نگاهش لیز خورد روی دستم که از استرس شالگردن رو روی سینه اش مشت کرده بودم... این نگاه یعنی باید دستم رو عقب بکشم! https://eitaa.com/khademngoo