#پسرک_فلافل_فروش
#پرواز
شكستهاي پي درپي باعث شده بود كه توان نظامي داعش كم شود. آنها در چنين مواقعي به سراغ نيروهاي انتحاري رفته و يا اينكه خود را در ميان زنان و كودكان مخفي ميكنند.آن روز هم نيروهاي مردمي بلافاصله با خودروهاي مختلف به سوي مناطق درگيري اعزام شده و با پشتيباني سلاحهاي سنگين مشغول پيشروي و پاكسازي مناطق مختلف بودند.نزديك ظهر روز يكشنبه 26 بهمن 1393 بود كه هادي به همراه ديگر دوستان و فرماندهان عملياتي، پس از ساعتي جنگ و گريز، به روستاي مکيشفيه در بيست كيلومتري سامرا وارد شدند.ساختمان كوچكي وجود داشته كه بيست نفر از نيروهاي عراقي به همراه هادي به داخل آن رفته تا هم استراحت كنند و هم براي ادامه كار تصميم بگيرند.بقيه ي نيروها نيز در اطراف روستا حالت تدافعي داشته و شرايط دشمن را تحت نظر داشتند. درگيريها نيز به طور پراكنده ادامه داشت.هنوز چند دقيقه اي نگذشت كه يك بولدوزر از سمت بيرون روستا به سمت سنگرهاي نيروهاي مردمي حركت كرد. بدنه ي اين بولدوزر با ورقهاي آهن پوشيده شده و حالت ضد گلوله پيدا كرده بود.به محض اينكه از اولين سنگر عبور كرد نيروها فرياد زدند: انتحاري،انتحاري، مواظب باشيد...
درست حدس زده بودند. اين خودرو براي عمليات انتحاري آماده شده بود. چند نفر از نيروهاي مردمي با شليك آرپي جي قصد انفجار بولدوزر را داشتند.برخي ميخواستند راننده را بزنند اما هيچ كدام ممكن نشد! حتي گلوله ي آرپي جي روي بدنهي آن اثر نداشت.يكي از رزمندگان که مجروح شده و در مسير بولدوزر قرار داشت ميگويد: اين خودرو به سمت ما آمد و ما از مسيرش فاصله گرفتيم، بلافاصله فهميديم كه اين بولدوزر انتحاري است! هر چه تيراندازي كرديم بيفايده بود.فاصله ي ما با هادي ذوالفقاري و ديگر دوستان زياد بود. يكباره حدس زديم كه خودرو به سمت آنها ميرود.هر چه که داد و فرياد کرديم، صدايمان به گوش آنها نرسيد. صداي بولدوزر و گلوله ها مانع از رسيدن صداي ما ميشد.هادي و دوستان رزمنده اي كه در آنجا جمع شده بودند، متوجه صداي ما نشدند.لحظاتي بعد صداي انفجاري آمد كه زمين و زمان را لرزاند! صدها كيلو مواد منفجره، براي لحظاتي آسمان را سياه كرد.وقتي به سراغ آن ساختمان رفتيم، با يك مخروبه ي كوچك مواجه شديم!انفجار به قدري عظيم بود كه پيكرهاي شهدا نيز قادر به شناسايي نبود.خبر شهادت بهترين دوستانمان را شنيديم. جنگ است ديگر، روزي شهادت دارد و روزي پيروزي، البته براي انسان مؤمن،شهادت هم پيروزي است.روز بعد خبر رسيد كه هادي ذوالفقاري مفقود شده و پيكري از او به جانمانده!همه ناراحت بودند. نميدانستيم چه كنيم. لذا به دوستان ايراني هادي هم خبر رسيد كه هادي مفقودالجسد شده.خبر به ايران رسيد. برخي از دوستان گفتند: از نمونه ي خون مادر هادي براي آزمايش DNA استفاده شود تا بلكه قسمتي از پيكر هادي مشخص گردد.نيروهاي عراقي بسيار ناراحت بودند. لب خندان و چهره ي دوستداشتني اين طلبه ي رزمنده هيچ گاه از ذهن ما پاك نميشد.پس از مدتي اعلام شد كه با شناسايي برخي پيكرها فقط شش نفر از جمله هادي مفقود شدهاند. از هادي هم فقط لاشه ي دوربين عكاسي اش باقي مانده بود.تا اينكه خبر دادند پيكر شهيدي با چنين مشخصات از اطراف روستا كشف و به بغداد منتقل شده.سيد کاظم که مشخصات را شنيد بلافاصله گفت احتمالا هادی است.خودش به بغداد رفت و او را شناسايي كرد.در اصل پيکر هادي ذوالفقاري بر اثر انفجار پرت شده بود.يک نفر در حال عبور از معرکه پيکر او را مي بيند و پلاک را براي اطلاع خبر شهادت برميدارد.بدن شهيد بي پلاک آنجا ميماند. تا اينکه او را به بغداد انتقال ميدهند.
#رفاقت_با_شهدا
#شهدای_مدافع_حرم
#شهید_هادی_ذولفقاری_۴۶
@khakriz72
#داستان_واقعی
#فرار_از_جهنم_۱۸
نویسنده: شهید مدافع حرم
#شهید_سید_طاها_ایمانی ...
قسمت هجدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم: #باور_نمی کنم
اسلحه به دست رفتم سمت شون ... داد زدم
_با اون چشم های کثیف تون به کی نگاه می کنید کثافت ها؟ ...
و اسلحه رو آوردم بالا ... نمی فهمیدن چطور فرار می کنن ... .
سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم ... _سوار شو ...
شوکه شده بود ... با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین ... در رو باز کردم و دوباره داد زدم:
_ سوار شو ...
مغزم کار نمی کرد ... با سرعت توی خیابون ویراژ می دادم ... آخرین درخواست حنیف ... آخرین درخواست حنیف؟ ... چند بار اینو زیر لب تکرار کردم ... تمام بدنم می لرزید ... .
با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم ...
_ تو عقل داری؟ اصلا می فهمی چی کار می کنی؟ ... اصلا می فهمی کجا اومدی؟ ... فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟ ... ..
پشت سر هم سرش داد می زدم ولی اون فقط با چشم های سرخ، آروم نگاهم می کرد ... دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم ... فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت ... کشیدم کنار و زدم روی ترمز ... .
چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت ...
_من نمی دونستم اونجا کجاست ... اما شما واقعا دوست حنیفی؟ ... شما چرا اونجا زندگی می کنی؟ ....
گریه ام گرفته بود ... نمی خواستم جلوی یه زن گریه کنم ... استارت زدم و راه افتادم ... توی همون حال گفتم:
_ از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه ای نداشتم ... .
رسوندمش در خونه ... وقتی پیاده می شد ازم تشکر کرد و گفت:
_اگر واقعا نمی خوای، برات دعا می کنم ... .
دعا؟ ... اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود ... اینو تو دلم گفتم و راه افتادم ...
@khakriz72
#مناسب
امروز سالروز شهادت سردار جنگل،میرزا کوچک خان جنگلی است.
شهادت این بزرگ مرد رو تسلیت میگوییم
@khakriz72
#ضرب_المثل_های_خانم_جون
#نصیحت_های_خانم_جون
🔹خانوم جون خدابیامرز میگفت:
نونت رو واسه دل خودت میخوری لباست رو واسه دل مردم میپوشی.
یعنی که توی خونهات ممکنه نون خالی بخوری، کسی نمیبینه ولی لباست رو همه میبینن پس خوب بپوش.
🔸خانوم جون خدابیامرز میگفت:
همیشه پوستت رو بشکاف، پولتو بذار توش.
یعنی همیشه برای خودت پس انداز مخفی داشته باش!
🔹خانوم جون خدابیامرز میگفت:
هر وقت خواستی نمک تو غذا بریزی، پشت تو بکن به شوهرت تا نبینه چقدر ریختی!
یعنی هر چیزی رو به شوهرت نگو!
🔸خانوم جون خدابیامرز میگفت:
جایی نشین که ورنخیزی و حرفی بزن که ورنتیزی.
یعنی حواست باشه با کی میری و با کی میای! هر کسی لایق رفت و آمد نیست
🔹خانوم جون خدابیامرز ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺯﻧﻲ ﺭﻭ میدید ﻛﻪ ﺑﺎ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻣﺸﻜﻞ ﺩاﺭﻩ میگفت:
ﻧﻨﻪ "ﺗﻮی کِشتی ﻛﻪ هستی ﺑﺎ ﻧﺎﺧﺪا ستیز نکن".
یعنی به حرف شوهرت گوش کن
🔸خانوم جون خدابیامرز میگفت:
هیچ وقت نون و تخم مرغ تو خونهتون تموم نشه.
نصف شبی کسی بیاد خونهتون ازتون انتظار چلو کباب نداره اما حداقل یه نیمرو میذاری جلوش.
🔻خدا بیامرزه قدیمیها و خانم جونهامون رو.
.. نصیحتهای خوبی میکردن💕
@khakriz72
#داستان_واقعی
#فرار_از_جهنم_۱۹
نویسنده: شهید مدافع حرم
#شهید_سید_طاها_ایمانی ...
قسمت نوزدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم: #فاصله_ای_به_وسعت_ابد.
بین راه توقف کردم ... کنترل اشک و احساسم دست خودم نبود ... خم شدم و از صندلی عقب بسته رو برداشتم ... .
قرآن حنیف با یه ریکوردر توش بود ... آخر قرآن نوشته بود ... خواب بهشت دیده ام ... ان شاء الله خیر است ... این قرآن برسد به دست استنلی ... .
یه برگ لای قرآن گذاشته بود ...
دوست عزیزم استنلی، هر چند در دوریت، اینجا بیش از گذشته سخت می گذرد اما این روزها حال خوشی دارم ... امیدوارم این قرآن و نامه به دستت برسد ... تنها دارایی من بود که فکر می کنم به درد تو بخورد ... تو مثل برادر من بودی ... و برادرها از هم ارث می برند ... این قرآن، هدیه من به توست ... دوست و برادرت، حنیف ...
دیگه گریه ام، قطرات اشک نبود ... ضجه می زدم ... اونقدر بلند که افراد با وحشت از کنارم دور می شدند ... اصلا برام مهم نبود ... من هیچ وقت، هیچ کس رو نداشتم ... و حالا تنها کسی رو از دست داده بودم که توی دنیای به این بزرگی .... به چشم یه انسان بهم نگاه می کرد ... دوستم داشت ... بهم احترام میذاشت ... تنها دوستم بود ... دوستی که به خاطر مواد، بین ما فاصله افتاد ... فاصله ای به وسعت ابد ... .
له شده بودم ... داغون شده بودم ... از داخل می سوختم ... لوله شده بودم روی زمین و گریه می کردم ..
@khakriz72
#خاطراتی_از_شهید_مدرس_۱
#نماینده_دیروز_نماینده_امروز
#جیبم_ته_دارد
یک روز در مجلس شورا رضا خان با شوخی و مزاح دست روی جیب مرحوم مدرس گذاشت و گفت: آقا عجب جیب بزرگی دارید. مدرس در حالی که متبسم بود، گفت: درست است که جیب من بزرگ است، ولی ته دارد. این جیب شما است که ته ندارد
@khakriz72
#پسرک_فلافل_فروش
#توفيق_شهادت
راوی:محمدرضا ناجي
قرار بود براي تصويربرداري به هادي و دوستان ملحق شويم. روز يکشنبه نتوانستم به سامرا بروم. هر چقدر هم با هادي تماس گرفتم تماس برقرار نميشد.تا اينکه فردا يکي از دوستان از سامرا برگشت.سلام کردم و گفتم: چه خبر از بچه ها؟گفت: براي شيخ هادي دعا کن.ترسيدم و گفتم: چرا؟ مگه زخمي شده؟ دوست من بدون مکث گفت: نه شهيد شده. همانجا شوکه شدم و نشستم. خيلي حال و روز من به هم ريخت.نميدانستم چه بگويم.آنقدر حالم خراب شد که حتي نتوانستم بپرسم چطور شهيد شده.براي ساعاتي فقط فکر هادي بودم.ياد صحبتهاي آخرش. من شک نداشتم هادي از شهادت خودش خبر داشت.به دوستم گفتم: شيخ هادي به عشقش رسيد. او عاشق شهادت بود.بعد حرف از نحوه ي شهادت شد. او گفت که در جريان يک انفجار انتحاري در شمال سامرا، پيکر هادي از بين رفته و ظاهراً چيزي از او نمانده!روز بعد دوربين هادي را آوردند. همين که دوربين را ديديم همه شوکه شديم!لنز دوربين پر از آب شده و خود دوربين هم کاملا منهدم شده بود. با ديدن اين صحنه حتي کساني که هادي را نميشناختند، فهميدند که چه انفجار مهيبي رخ داده.از طرفي همه ي دوستان ما به دنبال پيکر شيخ هادي بودند. از هر کسي که در آن محور بود و سؤال ميکرديم، نميدانست و ميگفت: تا آخرين لحظه که به ياد ما ميآيد، هادي مشغول تهيه ي عکس و فيلم بود. حتي از لودر انتحاري که به سمت روستا آمد عکس گرفت.من خيلي ناراحت بودم. ياد آخرين شبي افتادم که با هادي بودم. هادي به خودش اشاره کرد و به من گفت:برادرت در يک انفجار تکهتکه ميشه! اگر چيزي پيدا کرديد، در نزديکترين نقطه به حرم امام علي علیهالسلام دفنش کنيد.نميدانستم براي هادي چه بايد کرد. شنيدم که خانواده ي او هم از ايران راهي شده اند تا براي مراسم او به نجف بيايند.سه روز از شهادت هادي گذشته بود. من يقين داشتم حتي شده قسمتي از پيکر هادي پيدا ميشود؛ چون او براي خودش قبر آماده کرده بود.همان روز يکي از دوستان خبر داد در فرودگاه نظامي شهر المثني، يک کاميون يخچال دار مخصوص حمل پيکر شهدا قرار دارد. پيکر بيشتر اين شهدا از سامرا آمده.در ميان آنها يک جنازه وجود دارد که سالم است اما گمنام! او هيچ مشخصه اي ندارد، فقط در دست راست او دو انگشتر عقيق است. تا اين را گفت يکباره به ياد هادي افتادم. با سيد و ديگر فرماندهان صحبت کردم. همان روز رفتم و کاميون پيکر شهدا را ديدم.خودش بود. اولين شهيد شيخ هادي بود که آرام خوابيده بود. صورتش کمي سوخته بود اما کاملا واضح بود که هادي است؛ دوست صميمي من.بالاي سر هادي نشستم و زارزار گريه کردم. ياد روزي افتادم که با هم از سامرا به بغداد بر ميگشتيم.هادي ميگفت براي شهادت بايد از خيلي چيزها گذشت. از برخي گناهان فاصله گرفت و...بعد به من گفت: وضعيت حجاب در بغداد چطوره؟گفتم: خوب نيست، مثل تهران.گفت: بايد چشم را از نامحرم حفظ کرد تا توفيق شهادت را از دست
ندهيم. بعد چفيه اش را انداخت روي سر و صورتش.در کل مدتي که در بغداد بوديم همينطور بود. تا اينکه از شهر خارج شديم و راهي نجف شديم.
#رفاقت_با_شهدا
#شهدای_مدافع_حرم
#شهید_هادی_ذولفقاری_۴۷
@khakriz72
#نهج_البلاغه_خوانی
#هر_روز_صبح_با_نهج_البلاغه
.
قَالَ علی( عليه السلام):
اذْكُرُوا انْقِطَاعَ اللَّذَّاتِ وَ بَقَاءَ التَّبِعَاتِ.
و درود خدا بر او فرمود: پايان لذتها، و بر جاي ماندن تلخي ها را به ياد آوريد.
Amir al-Mu'minin, peace be upon him, said : Remember that pleasures will
pass away while the consequences will stay.
#حکمت_۴۳۳
@khakriz72
19.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 وقتی در صداوسیما گفتن از #حرامجنسی #زنایخودارضایی و #زنایبانامحرم دوست دختری دوست پسری با رابطه جنسی بدون محرمیت ، قبیح و بحران نیست و حتی لایق دادن #راهحلتسهیلی مثل داشتن #کاندوم هست.
⭕ ولی گفتن از #حلالمتعهاسلامی و #تعددزوجاتاسلامی ، قبیح و ننگ و بحران است🔰
____________
🔞وقتی یک #کارشناسخانم در #شبکهسلامت صدا و سیما صریحا درباره مفاد سند ۲۰۳۰ صحبت میکند و از آموزش #خودارضایی به نوجوانان میگوید😳 :
مرقاتی خویی در برنامه حال خوب: «به فرزندانمان آموزش دهیم که قبل از دست زدن به دوست دختر یا دوست پسرشان، از او اجازه بگیرند...»
این برنامه چند روز پیش از #شبکهسلامت پخش شده است!!
این کارشناس خانم پیش از این گفته بود: «اینکه دختر و پسر با هم دوست باشن، بحران نیست... اما اینکه کاندوم در اختیارشون نباشه، بحرانه... !» 😐
@khakriz72
#نهج_البلاغه_خوانی
#هر_روز_صبح_با_نهج_البلاغه
قَالَ علی( عليه السلام):
اخْبُرْ تَقْلِهِ .
قال الرضي : و من الناس من يروي هذا للرسول ( صلي الله عليه وآله ) و مما يقوي أنه من كلام أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ما حكاه ثعلب عن ابن الأعرابي قال المأمون لو لا أن عليا ( عليه السلام ) قال اخبر تقله لقلت اقله تخبر .
و درود خدا بر او فرمود: مردم را بيازماي، تا دشمن گردي. (بعضي از رسول خدا (ص) نقل كردند، و نقل ثعلب از ابن اعرابي را تاييد مي كند كه اين كلام از علي (ع) است، اعرابي از مامون نقل كرد. اگر علي (ع) نگفته بود (بيازماي تا دشمن گردي) من مي گفتم كه (دشمن دار تا بيازمايي.)
Amir al-Mu'minin, peace be upon him, said : Try (a man) and you will
hate him.
Al-Sayyid al-Radi says; Some people say this saying is of the Prophet (p.b.u.h.)
a.h.p.), but what confirms that it is the saying of Amir al-Mu'minin (p.b.u.h.),
is the statement related by Tha lab from Ibn al-A rabi namely that (Caliph) al-Ma'mun said :"If Ali had not said ukhbur taqlihi' (Try a man and youwill hate
him)," I would have said, "aqlihi takhbur (Hate a man in order to try him)."
#حکمت_۴۳۴
@khakriz72
#خاطراتی_از_شهید_مدرس_۲
#نماینده_دیروز_نماینده_امروز
#پول_کثیف
سفیر انگلستان برای مدرس چکی فرستاد به این امید که شاید او خود را به پول بفروشد! مدرس پرسید این چیست؟ آورنده چک گفت: این چک است، آن را به بانک داده و پول می گیرند. مدرس خنده ای کرد و گفت: به سفیرتان بگویید که من فقط سکه طلا قبول می کنم، آن هم به شرطی که سکه ها را بر روی شتر بار کنند و در روز روشن برایم بیاورند. وقتی سفیر انگلیس از جواب مدرس اطلاع یافت گفت: من می دانم او پول و سکه نمی خواهد بلکه درصدد است تا آبروی ما را در دنیا ببرد
@khakriz72
#پسرک_فلافل_فروش
#خبر_شهادت
راوی:مادر و برادر شهيد
سه شنبه بود. من به جلسه ي قرآن رفته بودم.در جلسه ي قرآن بودم که به من زنگ زدند. پرسيدند خانه اي؟ گفتم: نه. بعد گفتند: برويد خانه کارتان داريم.فهميدم از دوستان هادي هستند و صحبتشان درباره ي هادي است، اما نگفتند چه کاري دارند.من سريع برگشتم. چند نفر از بچه هاي مسجد آمدند و گفتند هادي مجروح شده.من اول حرفشان را باور کردم. گفتم: حضرت ابوالفضل علیه السلام و امام حسين علیه السلام کمک ميکنند، عيبي ندارد. اما رفتهرفته حرف عوض شد. بعد از دو سه ساعت همسايه ها آمدند و مادر دو تن از شهداي محل مرا در آغوش گرفتند و گفتند: هادي به شهادت رسيده.
٭٭٭
موبايل را استفاده نميکنم. اين را بيشتر فاميل و در محل کار معمولادوستانم ميدانند.آن روز چند ساعتي توي محوطه بودم. عصر وقتي برگشتم به دفتر، گوشي خودم را از توي کمد برداشتم. با تعجب ديدم که هفده تا تماس بي پاسخ داشتم!تماسها از سوي يکي دو تا از بچه هاي مسجد و دوست هادي بود. سريع زنگ زدم و گفتم:سلام، چي شده؟گفت: هيچي، هادي مجروح شده، اگه ميتوني سريع بيا ميدان آيت الله سعيدي باهات کار داريم.گوشي قطع شد. سريع با موتور حرکت کردم. توي راه کمي فکر کردم.شک نداشتم که هادي شهيد شده؛ چون به خاطر مجروحيت هفده بار زنگ نميزدند؟ در ثاني کار عجله اي فقط براي شهادت ميتواند باشد و...به محض اينکه به ميدان آيت الله سعيدي رسيدم، آقا صادق و چند نفر از بچه هاي مسجد را ديدم. موتور را پارک کردم و رفتم به سمت آنها.بعد از سلام و احوال پرسي، خيلي بي مقدمه گفتند: ميخواستيم بگيم هادي شهيد شده و...ديگه چيزي از حرفهاي آنها يادم نيست! انگار همه ي دنيا روي سر من خراب شد.با اينکه اين سالها زياد او را نميديدم اما تازه داشتم طعم برادر بودن را حس ميکردم. يکدفعه از آنها جدا شدم و آرامآرام دور ميدان قدم زدم. ميخواستم به حال عادي برگردم.نيم ساعت بعد دوباره با دوستان صحبت کرديم و به مادرم خبر داديم. روز بعد هم مقدمات سفر فراهم شد و راهي نجف شديم.هادي در سفر آخري که داشت خيلي تلاش کرد تا مادرمان را به نجف ببرد،رفت از پدرمان رضايتنامه گرفت و گذرنامه را تهيه کرد، اما سفر به نجف فراهم نشد. حالا قسمت اينطور بود که شهادت هادي ما را به نجف برساند.ما در مراسم تشييع و تدفين هادي حضور داشتيم. همه ميگفتند که اين شهيد همه چيزش خاص است. از شهادت تا تشييع و تدفين و...
#رفاقت_با_شهدا
#شهدای_مدافع_حرم
#شهید_هادی_ذولفقاری_۴۸
@khakriz72