🔴شاید دیده باشین خیلیا موقع خوردن دلمه، برگ دلمه را جدا میکنن میریزن دور و نمیخورن!
جان هر کی دوست دارید نکنید اینکارو آخه
اولا کلی پای پیچیدن دلمه ها زحمت کشیده شده و کلی روغن و مواد به خورد اون برگا رفته که با بیرون ریختنش اسراف میشه ثانیا:
از خواص برگ دلمه خبر دارین؟؟؟
👈برگ مو، روده را ضدعفونی میکنه و در معالجه اسهال، اسهال خونی،استفراغ، زخم معده وخونریزی معده کولاک میکنه!
👈برگ مو در زنان باردار، ضد سقط جنینه! در واقع جوشانده برگ مو از سقط جنین جلوگیری هوش جنین را زیاد و خونریزی رحم را قطع میکنه!
👈بچه ها دلمه براشون یه غذای عجیبه و خیلی دوست دارن! بخصوص اگه خودشون تو پخته دلمه همکاری کنن. دلمه ضدکمخونی در کودکانه! و ویتامین B دلمه برای کودک اشتهاآوره!
👈اگه گرفتگی عضله دارید، دلمه بپزید!منیزیم برگ مو گرفتگی عضلات را رفع میکنه!
👈اگه پادرد دارید دلمه درست کنید چون کلاژن برگ مو غضروف سازه!
🌷کانال خانه سبزآبی در ایتا🌷
@khaneyesabzabi
🔴آدمهای زندگیتان را ببینید!
کاش چند سال که از تعهدِ دو نفر گذشت، برایِ هم معمولی نمی شدند، کاش خیالشان از داشتنِ هم، راحت نمیشد و دست از محبت و توجهشان به هم بر نمیداشتند.
کاش هیچ زن و هیچ مردی، از محبت کردن به شریکِ زندگی اش خسته نمیشد.
آدم ها همیشه توجه میخواهند. بدونِ توجه، بدونِ محبت، احساس پیری میکنند و با کوچکترین توجهی دلشان میلرزد! درست مانندِ تشنه ای که با دیدنِ آب!
آدم های متعهد مظلوم ترند، از تمامِ دنیا، یک نفر را برایِ تنهایی و بغض هایشان دارند و اگر همان آدم هم بیتفاوت باشد، اگر همان آدم هم دست از محبت کردن برداشته باشد، هر ثانیه از درون میشِکنند، خرد میشوند و ذره ذره میمیرند!
مشکل اینجاست که از یک جایی به بعد، تلاش ها متوقف میشود و معمولا یکی از طرفین، نیازی به زمان گذاشتن و محبت کردن نمیبیند و غرق در روزمرگی هایش میشود و یکی هم از بیمهری و درک نشدنها هر ثانیه جان میدهد.
آدم هایِ زندگیِ تان را ببینید، قبل از این که یکی از راه برسد و آن ها را جوری ببیند که نباید! سخت است در اوجِ نادیده گرفته شدن و خلأِ عاطفی، محبتِ بیگانه را پس زدن! تعهد یک چیز است و "نیاز" ، یک چیزِ دیگر! باید هر دو را در نظر گرفت. نباید هیچ کدام را نه ضامن و نه قربانیِ دیگری کرد.
فراموش نکنید؛ رابطه شبیهِ گیاه است و توجه و رسیدگیِ مداوم می طلبد!
علاقههایتان را با کلام و با نگاه و با رفتار، ابراز کنید، هر روز و هر هفته!
آدم ها همیشه احتیاج دارند دوست داشته شوند.
آدم ها برایِ حضورشان در زندگیِ یک نفر؛
دلیل میخواهند!
#نرگس_صرافیان_طوفان
🌷کانال خانه سبزآبی در ایتا🌷
@khaneyesabzabi
📒💐🔶💐🔶💐🔶💐🔶📒
🌹 چقدر به هم نزدیکند🌹
📒 *" قربان " ، " غدیر " و " عاشورا "*
📒 *" قربان "* : *تعریف* عهد الهی
📒 *" غدیر "* : *اعلام* عهد الهی
📒 *" عاشورا "* : *امتحان* عهد الهی
و چقدر آمار قبولی پایین است !
♦️" نه فهمیدند عهد چیست ؟! "
♦️" نه فهمیدند عهد با کیست ؟! "
♦️" نه فهمیدند عهد را چگونه باید پاس داشت ؟! "
*🌕 خدایا ما را بر عهدمان با امام زمانمان استوار ساز ، تا مرگمان جاهلی نباشد...*
*🌹 از عارفی پرسیدند از کجا بفهمیم در خواب غفلتیم یا نه ؟ او جواب داد :*
*اگر برای امام زمانت کاری می کنی یا تبلیغی انجام میدهی و خلاصه قدمی بر میداری و به ظهور آن حضرت کمک میکنی ، بدان که بیداری ؛ و الّا اگر مجتهد هم باشی درخواب غفلتی !
🔴 *سرخی گودال قتلگاه کربلا از فراموشی غدیر بود*
🌷کانال خانه سبزآبی در ایتا🌷
@khaneyesabzabi
اَلی نازیک
پیش غذای ترکیه ای
کپی بدون ذکر منبع⛔️⛔️
مواد لازم
بادمجان متوسط 3 عدد
سیر 1 حبه درشت
ماست چکیده 1 فنجان
نمک به قدر لازم
گوشت چرخی 100گرم
پیاز 1 عدد متوسط نگینی
نصف فلفل دلمه ای کوچک.نگینی شده
روغن 1 ق غ
زردچوبه قدری
فلفل نوک ق چ
رب 1 ق غ
آب 1 فنجان
ابتدا بادمجانها را روی شعله مستقیم خوب کباب کنید تا پوستشان بسوزد.وقتی خنک شدندپوست آنهارا با دقت بگیرید.سپس زیر شیر آب بگیرید تا تمیز شوند.بادنجانها را ساطوری کنید.سیر را رنده ریز کرده و با کمی نمک و ماست به بادنجانها اضافه کنید و مخلوط کنید.حالا بگذارید کنار
پیاز را با روغن طلایی کنیدو زردچوبه و گوشت را اضافه کرده و سرخ کنید.رب و فلفل دلمه ای را هم افزوده و تفت دهید.نمک و آب را افزوده و اجازه دهید جا بیفتد.مایه گوشتی را داغ داغ روی مایه بادنجان ماستی ریخته و سریع سرو کنید.
نکته
این پیش خوراک قابل گرم کردن مجدد نیست .پس به اندازه درست کنید تا تمام شود
مایه گوشتی را میتوانید ابتدا درست کنید و یا همزمان هر دو مایه را آماده کنید که بسیار بهتر است
این پیش غذا بسیار عالی و متفاوت است حتی میتوانید به عنوان وعده میل کنید حتما امتحان کنید👌👌👌
#غذای_ملل #پیش_غذا #ترکیه
🌷کانال خانه سبزآبی در ایتا🌷
@khaneyesabzabi
🔴این متنو بخونید حتی اگه وقت ندارید نگهش دارید تو یه فرصت مناسب بخونید...👇🙏
يه قانون تو فیزیک هست كه ميگه "هر ذره در حال ساطع کردن مدام انرژي از خود است". بیمارستان میلاد تهران دوربینی رو خریداری کرده که از انرژی های اطراف بدن بیماران تصویر برداری میکنه و با توجه به تحلیل اون انرژی، عضو بیمار و گستردگی بیماری رو تشخیص داد. انرژی بدن من و شما قابل هدایت به یک سمت مشخصه. اگر به چیز مشخصی فکر کنیم انرژی ما به سمت اون چیز مشخص میره. خیلی وقت ها میشه که به کسی زنگ می زنیم و میگه:
- "چه خوب شد زنگ زدی!" یا " داشتم بهت زنگ می زدم!"،"داشتم بهت فکر می کردم!"، "حلال زاده!"، "دل به دل راه!"
نکتهٔ جالبش اینه که من به محض اینکه به شخص خاصی در هر جای دنیا که فکر کنیم انرژی های من بلافاصله به سمت اون حرکت می کنه و بلافاصله به او میرسه بدون سپری شدن زمان! حتی اگه من توی ایران و طرف مقابل توی آمریکا باشه. در فیزیک به این میگن "جهش کوانتومی".
یعنی انرژی ما از زمان عبور می کنه. پس به محض اینکه ما به چیزی فکر کنیم انرژی ما پیش او حاضره. یه وقتایی توی خیابون راه میری، حس می کنی که یکی داره نگاه تون می کنه. برمی گردی می بینی واقعا داره نگاهت می کنه.
شما چطور حس کردی که یکی داره نگاه تون می کنه؟ قبول دارین کسی که به شما نگاه می کنه، داره به شما فکر هم می کنه؟ انرژی اون شخص رو دریافت میکنید و نتیجه ی تحلیلی که مغز شما از اون انرژی می کنه، میشه حس شما! شکل پر رنگ این رو میگن "تله پاتی" که آدم ها یاد می گیرن با تبادل انرژی فکر همدیگه رو بخونن! انرژی ما مثبت و منفی میشه ولی انرژی اجسام خنثی است.اگرحالمون خوب باشه، اگر آرام باشیم، اگر مهر بورزیم، اگر لطفی کنیم، اگر دعا بخونیم انرژی ما مثبته و برعکس؛ اگر حالمون بد باشه، اگه غر میزنیم، اگه بد و بی راه میگیم، اگه عصبانی هستیم یا استرس داریم و نگران و مضطرب هستیم، انرژی ما منفیه!!!
👈انرژی اجسام خنثی است ولی انرژی انسان میتونه انرژی اجسام رو هم مثبت و منفی بکنه. دیدین یه جاهایی آدم میره اینقدر آدمه مثبتن که با اینکه اونجا ساده اس ولی خیلی به آدم خوش میگذره؟ مثلا دهکده های تفریحی و...! آدمهای مثبت دنیا را مثبت میکنن! آدم هایی که منفی هستن (روحیه داغونی دارن) انرژی شون منفیه! پس بیخود نیس میگن: "تا جایی که میتونی "از آدم های منفی حذر کن" و تا جایی که می تونی "بچسب به آدم های مثبت" چرا؟ چون انرژی اونها روی تو اثر می گذارد. "افسرده دل، افسرده کند انجمنی را"
یک ماه با یه آدم غرغرو راه برو، بعد از یک ماه خودت هم راه میری، غر میزنی.
هاله های انرژی در پیرامون دو قسمت از بدن ما تراکم بیشتری دارند. چشم ها و دست ها!
زمانی که حالمون خوب نیست، عصبانی ایم یا غر میزنیم. چشم های ما دروازه ی انتقال انرژی منفی اند. چشمها منافذ روحند! وقتی حالت خوب نیست حق نداری وارد خونه بشی. چون حال بچه ات و همسرت بد میشه! به محض اینکه شما با حالت منفی وارد خونه ( يا مجموعه ات ) میشی و شروع به سلام کردن به دیگران می کنید، انرژی منفی رو از طریق چشم هاتون به اعضای خونه ( يا اعضاي مجموعه ات ) منتقل می کنید. نتیجه این میشه که نیم ساعت بعد یا دارید میزنید تو سر همدیگه یا هر کدوم خسته و کوفته و داغون یه گوشه خونه ولو شدید! اول کیسه زباله انرژی های منفی رو بذار پشت در، بعد وارد شو. وقتی حالتون بده، به عزیزاتون نگاه نکنید. وقتی حالتون خوبه، تا می تونید به عزیزاتون نگاه کنید و دور قد و بالاشون بچرخید.
چشم های ما اگه حالمون خوب باشه، دروازه ی انتقال انرژی مثبت است و اگر حالمون بد باشه، دروازهٔ انتقال انرژی منفیه. بیشترین مقدار انرژی رو اول دست ها دارن و بعد چشم ها. یاد خدا ...مثبت ترین و نجات بخش ترین انرژی در تمام کائنات می باشد . خود را به این منبع لایزال پر قدرت و بی انتها متصل کنیم...
🔴قانون کائنات👇
هیچچیز در طبیعت برای خودش زندگی نمیکنه*
*«رودخانهها»* آب خودشون را مصرف نمیکنند
*«درختان»* میوهی خودشون را نمیخورند
*«خورشید»* گرمای خودش را استفاده نمیکند
*«گل»* عطرش را برای خود گسترش نمیده!
*«زندگی»* یعنی در خدمت دیگران
*« این قانون طبیعته . . . »*
پس اگه دیدی کسی گرهای داره تو زندگیش و تو راهش را میدونی سکوت نکن! اگه دستت به جایی میرسید دریـغ نـکـن ! معجزهی زندگی دیگران باش !
🔴« این قانون کائناته . . . ! ! ! » اگر معجزهی زندگی دیگران باشی. بیشک کسی معجزهی زندگی تو خواهد شد! 🤲
🌷کانال خانه سبزآبی در ایتا🌷
@khaneyesabzabi
8.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لطفا تو این مراسم بسیار زننده شرکت نکنید⛔️🤚🙏
🌷کانال خانه سبزآبی در ایتا🌷
@khaneyesabzabi
ماجرای خواندنی و آموزنده ازدواج امام خمینی از زبان خدیجه ثقفی همسر ایشان ❤️🌷
قسمت۱
بعدها آقا برایم تعریف کردند که وقتی آقای لواسانی گفت که آقا ثقفی 2 دختر دارد و از آنها تعریف می کنند، مثل این که قلب من کوبیده شد.این طور شد که آقای لواسانی از طرف امام آمد خواستگاری.قبل خواستگاری حدود 2 ماه طول کشید.
من متولد سال 1333 قمری هستم. پدرم 29 یا 30 ساله بود که به فکر افتاد برای ادامه تحصیل به قم برود.در آن زمان من تقریباً 9 ساله بودم. پدر و مادرم به قم رفتند و 5 سال در آنجا ماندگار شدند اما من نزد مادربزرگم ماندم. در واقع، من از اول نزد مادربزرگم مانده بودم و با او زندگی میکردم. من فرزند اول پدر و مادرم بودم. وقتی آنان به قم میرفتند، 2 خواهر داشتم که یکی از آنان فوت کرده بود و نیز 2 برادر. پدرم خوش تیپ و شیک و خوش لباس بود. بهطور مثال در آن زمان، پوستین اسلامبولی میپوشید و از خانه بیرون میرفت و همه طلاب تعجب میکردند.با وجود این، هم عالم بود، هم دانشمند و هم اهل علم و اهل ایمان و متدین.یادم است که پدرم اجازه نمیدادند ما بدون چاقچور به مدرسه برویم. کفشهایمان هم بایستی مشکی و ساده و آستین لباسمان هم بایستی بلند میبود.
همانطور که گفتم، من با مادربزرگم زندگی میکردم. نام او خانم مخصوص بود و ما به او خانم مامانی میگفتیم. زمانی که خانوادهام در قم بودند، من و مادربزرگ، هر 2 سال یک مرتبه به قم میرفتیم.2 شب در راه میخوابیدیم. یک شب در علیآباد و یک شب هم در جای دیگر.پدرم در قم خانه آبرومندی در کوچه آسید اسماعیل در بازار اجاره کرده بود. خانه بزرگی بود که اندرونی و بیرونی و حیاط خوبی داشت. صاحبخانه هم تاجر معتبری بود.
آن زمان مدرسهای که در آن دروس جدید تدریس میشد، کلاسی داشت که 20 شاگرد در آن حضور داشتند. تعداد کسانی که میتوانستند ماهی 5 ریال بدهند، خیلی کم بود، به همین دلیل فقط دختران پزشکان، تاجرها یا... به مدرسه میرفتند. ما 3 خواهر بودیم که به مدرسه میرفتیم.خواهرهایم درقم درس میخواندند و من در تهران. خلاصه، تا کلاس هشتم درس خوانده بودم که صحبت ازدواج مطرح شد. همانطور که گفتم، در آن مدتی که خانوادهام در قم بودند، ما چند بار به آنجا رفتیم. یک بار 10 ساله بودم، یک بار 13 ساله و یک بار هم 14 ساله. دفعه آخر، پدرم از مادربزرگم خواهش کرد که من بمانم. مادربزرگم میخواست پس از 15 روز به تهران برگردد. چون عید بود. پدرم خواهش و تمنا کرد: (من قدسی جان را سیر ندیدم. بگذارید 2 ماه پیش من بماند. ما تابستان به تهران میآییم و او را میآوریم.)
بالاخره مادربزرگم راضی شد و من با اینکه راضی نبودم، چند ماه در قم ماندم. آن موقع من تصدیق ششم را گرفته بودم، به هر حال چند ماه در قم ماندم و بعد با مادرم به تهران آمدم.در مدت این 5 سال، پدرم در قم دوستانی پیدا کرده بودکه یکی از آنان آقا روحالله بودند.هنوز حاجی نشده و مرد نجیب، متدین و باسوادی بودند. پدرم ایشان را که با من 12 سال تفاوت سنی داشت پسندیده بود. یکی دیگر از دوستان پدرم آقای سید محمد صادق لواسانی بودند که به آقا روحالله گفته بود: چرا ازدواج نمیکنی؟
ایشان هم که 26، 27 سال داشتند، گفته بودند: من تاکنون کسی را برای ازدواج نپسندیدهام و از خمین هم نمیخواهم زن بگیرم و کسی را در نظر ندارم.آقای لواسانی گفته بودند:آقای ثقفی 2 دختر دارد و خانم داداشم میگوید خوبند.
بعدها آقا برایم تعریف کردند که وقتی آقای لواسانی گفت که آقا ثقفی 2 دختر دارد و از آنها تعریف میکنند، مثل اینکه قلب من کوبیده شد.این طور شد که آقای لواسانی از طرف امام آمد خواستگاری.قبل خواستگاری حدود 2 ماه طول کشید.چون من حاضر نبودم به قم بروم.آن زمان هم که به خانه پدرم میرفتم، بعد از 10، 15 روز از مادربزرگم میخواستم که برگردیم. چون قم مثل امروز نبود. زمین خیابان تا لب دیوار صحن قبرستان بود و کوچهها خیلی باریک بودند. به همین خاطر، زود از قم میآمدم. آن 2 ماهی که پدرم مرا به زور نگه داشت، خیلی ناراحت بودم. مراحل خواستگاری آغاز شد. پدرم میگفت: از طرف من ایرادی نیست و قبول دارم. اگر تو را به غربت میبرد، اما آدمی است که نمیگذارد به تو بد بگذرد.
پدرم به دلیل رفاقت چندسالهاش از آقا شناخت داشت، اما من میگفتم: اصلاً به قم نمیروم.
گرچه بر اثر خواب هایی که دیدم، فهمیدم این ازدواج مقدر است.
آقا سید احمد لواسانی از جانب داماد، هر شب میآمد خواستگاری و میپرسید: چه شد؟
پدرم هم میگفت: زنها هنوز راضی نشدهاند.
آقا سید احمد هم که با پدرم دوست بود، 2، 3 روز میماند و برمیگشت. مدتی گذشت تا اینکه دفعه پنجمی که در عرض دو ماه آمده بود، گفت: بالاخره چه شد؟
پدرم میخواست رد کند و بگوید: من نمیتوانم دخترم را بدهم.اختیارش دست خودش و مادر بزرگش است و ما برای مادربزرگش احترام قائلیم
🌷خانه ی سبزآبی🌷
@khaneyesabzabi
قسمت۲
مادربزرگم راضی نبود، چون شریک ملکهای مادربزرگم هم از من خواستگاری کرده بود. فردای شبی که آن خواب را دیدم، سرصبحانه جریان را برای مادربزرگم تعریف کردم، بلافاصله وقتی اسباب صبحانه را جمع کردیم، پدرم وارد شد، زمستان بود و کرسی گذاشتیم. همه اینها بر حسب اتفاق بود. وقتی پدرم وارد شد و نشست، من چای آوردم، گفتند: آقا سید احمد آمده، دفعه پنجمش است و حرفی به من زده که اصلاً قدرت گفتن ندارم. حرف این بود: با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگی نمیتواند زندگی کند و این حرفها را کسانی که مخالفند، میزنند. در واقع همه مخالف بودند، اول خودم، بعد مادربزرگم، مادرم و همه فامیل، پدرم هم گفت: میل خودتان است، اما به ایشان اعتقاد دارم که مرد خوب، باسواد و متدینی است و دیانتش باعث میشود که به قدسیجان بد نگذرد.
پدرم گفت:اگر ازدواج نکنی، من دیگر کاری به ازدواجت ندارم. سپس گزی را برداشتند و گفتند: من به عنوان رضایت قدسی ایران گز را میخورم. باز من چیزی نگفتم، ابهت خوابی که دیده بودم، مرا گرفته بود، خواب چه بود؟ خواب حضرت رسول(ص)، امیرالمومنین و امام حسن(ع) را دیدم، در حیاط کوچکی که همان حیاطی بود که برای عروسی اجاره کردند، همان اتاقها به همان شکل و شمایل، حتی پردههایی که خریدند، همان بود که در خواب دیده بودم، آن طرف حیاط اتاق، مردها بودند، پیامبر(ص) و حضرت علی(ع) و امام حسن(ع) نشسته بودند و طرفی که اتاق عروس بود، من بودم و پیر زنی با چادری شبیه چادر شب که نقطههای ریزی داشت و به آن چادر لکی میگفتند، در اتاق شیشه داشت و من آن طرف را نگاه میکردم، از او پرسیدم: اینها چه کسانی هستند؟ پیرزن گفت: آن رو به رویی که عمامه مشکی دارد پیامبر(ص)، آن مرد هم که مولوی سبز و کلاه قرمز با شال بلند دارد، علی(ع) است، این طرف هم جوانی عمامه مشکی بود که پیرزن گفت: این هم امام حسن(ع) است... خوشحال شدم و گفتم: ای وای، این پیامبر است و این امیرالمومنین، من این افراد را دوست دارم، آن آقا امام دوم من است و از خواب پریدم، ناراحت شدم که چرا زود از خواب پریدم، زمانی که برای مادربزرگم تعریف کردم، گفت:مادر! معلوم میشود که این سید حقیقی است، این تقدیر توست.
سرانجام آقا سید احمد لواسانی و 2 برادر امام(ره) و آقا سید محمد صادق لواسانی و داماد با یک خدمتگزار به نام مسیب برای خواستگاری نزد پدرم آمدند.پدرم هم مرا خبر کرد.ذبیحالله، خدمتگزار آقایم، آمد منزل مادربزرگم و گفت: خانم مهمان دارند، گفتهاند قدسی ایران بیاید آنجا.
مادربزرگم گفت: مهمانش کیست؟
به او سفارش کرده بودند که نگوید داماد آمده است.واهمه از این داشتند که باز بگویم نه.من هم رفتم خانه مادرم. آنجا که رفتم موضوع را فهمیدم. آن خواهرم که یک سال و نیم از من کوچکتر بود، شمس آفاق، دید و گفت داماد آمده! داماد آمده!
مرا بردند و داماد را از پشت اتاق نشانم دادند. مردها توی اتاق دیگری نشسته بودند و من از پشت در اتاق ایشان را دیدم.آقا زردچهره بودند و مویشان کمی به زردی میزد. اتفاقاً رو به روی در، زیر کرسی نشسته بود. وقتی برگشتم، مادرم و خواهرانم هم آمدند و داماد را دیدند. چون هیچکدام قبلاً داماد را ندیده بودند. من از داماد بدم نیامد اما سنی هم نداشتم که بتوانم تشخیص بدهم که چه کار باید بکنم.
ذاتاً هم آدم صاف و سادهای بودم.پدرم آمد و آهسته از خانم جانم پرسید:وقتی قدسی ایران برگشت، چه گفت؟
مادرم گفت هیچی نشسته است.
بعداً به من گفتند: وقتی تو ساکت نشسته بودی، به زمین افتاد و سجده کرد.
چون خودش ایشان را پسندیده بود. پدرم همیشه میگفت من دلم یک پسر اهل علم میخواهد و یک داماد اهل علم. همین هم شد. آقا اهل علم بود و یکی از برادرهایم، یعنی حسن آقا را هم اهل علم کرد. با وجود همه آنچه گفتم، پدرم هم به آسانی رضایت نداد. روزی که میخواست جواب مثبت به آقا سید احمد بدهد، به ایشان گفته بود خانمها ایراد میگیرند.
آقا سیداحمد پرسیده بود: ایرادشان چیست؟
پدرم گفته بود: یکی این که او را نمیشناسد و او مال خمین است و دختر در تهران بزرگ شده و در رفاه بزرگ شده است و وضع مالی مادربزرگش خیلی خوب بوده و با وضع طلبگی زندگی کردن برایش مشکل است. ما نمیدانیم آیا اصلاً چیزی دارد یا نه. اگر درآمدش فقط شهریه حاج عبدالکریم باشد، نمیتواند زندگی کند. ما میخواهیم بدانیم که آیا از خودش سرمایهای دارد؟ از آن گذشته داماد زن دیگری دارد یا نه؟ شاید در خمین زن و بچه داشته باشد. بعدها خود امام به من گفتند که ایشان اصلاً زن ندیده بودند. آقا سید احمد به پدرم گفته بود: خانمها درست میگویند. به من اطمینان داری یا نه؟ اگر به من اطمینان داری، خودم میروم خمین و تحقیق میکنم و از وضع زندگی ایشان میپرسم. بعد هم رفت خمین و منزلشان را دید. منزل خانواده امام مفصل و آبرومند بود. 2 تا حیاط تو در تو داشتند
🌷خانه ی سبزآبی🌷
@khaneyesabzabi
قسمت ۳(آخر)
و خودشان هم خیلی خوب و خوش برخورد و آقامنش بودند. بودجه او هم ماهی سیتومان بود که از ارث پدر داشت. وقتی آقا سیداحمد لواسانی میآید، ماجرا را به پدرم میگوید. او هم رضایت میدهد.
بعد هم که من آن خواب را دیدم. عروسی ما در ماه مبارک رمضان بود و این مسئله چند دلیل داشت. اول اینکه امام مقید بودند که درسها تعطیل باشد و دوم آن که من نزدیک تولد حضرت صاحبالزمان(عج) آن خواب را دیدم و به این دلیل، خواستگاران اول ماه رمضان آمدند. عقد ما مفصل نبود. پدرم در اتاق بزرگ اندرونی که تالار نام داشت، نشسته بود. مرا صدا کرد و گفت: قدسیجان! بیا. من تازه از مدرسه آمده بودم و چون بیچادر پیش ایشان نمیرفتیم، چادر خواهر کوچکم را انداختم سرم و نزدشان رفتم. پدرم گفت: آن طرف کرسی بنشین.
خانواده داماد روز اول ماه رمضان آمده بودند و آن روز، هشتم ماه بود. در این مدت، چند روز در منزل پدرم بودند و مادرم هم خوب و مفصل از آنان پذیرایی کرده بود. آنان در پی خانهای اجارهای میگشتند تا عروس را ببرند. بنا بود عروسی در تهران برگزار شود و بعد به قم برویم. بعد از 8 روز، خانه پیدا شد که درست همانی بود که در خواب دیده بودم. پدرم گفت: مرا وکیل کن که من آقا سیداحمد را وکیل کنم که بروند حضرت عبدالعظیم(ع) صیغه عقد را بخوانند. آقا هم برادرش آقای پسندیده را وکیل میکند.
من مکثی کردم و بعد گفتم: قبول دارم.
به این ترتیب، رفتند و صیغه عقد را خواندند. بعد از اینکه خانه مهیا شد، پدرم گفتند: به اینها اثاث بدهید که میخواهند بروند آن خانه. اثاث اولیه مثل فرش و لحاف کرسی و اسباب آشپزخانه و دیگر چیزها را فرستادند. یک ننه خانم هم داشتیم که دایه مادرم بود. او را هم با دخترش عذراخانم فرستادند آنجا برای پذیرایی و آشپزی. شب پانزدهم یا شانزدهم ماه مبارک رمضان بود که دوستان و فامیل را دعوت کردند و لباس سفید و شیکی را که دختر عمهام با سلیقه روی آن، گل نقاشی کرده بود، دوختند و من پوشیدم. مهریهام هزار تومان بود. خانواده داماد گفتند: اگر میخواهید خانه مهر کنید. ولی پدرم به من گفت: من قیمت ملک و خانههایشان را نمیدانستم. نمیدانستم قیمت در خمین چطور است، به همین دلیل هم پول مهر کردم.
من هرگز مهرم را مطالبه نکردم اما امام آخرهای عمرشان وصیت کردند که یک دانگ از خانه قم به عنوان مهر من باشد.
امام(ره) همیشه احترام مرا داشتند. هیچ وقت با تندی صحبت نمیکردند. اگر لباس و حتی چای میخواستند، میگفتند:ممکن است بگویید فلان لباس را بیاورند؟ گاهی اوقات هم خودشان چای میریختند. در اوج عصبانیت، هرگز بیاحترامی و اسائه آداب نمیکردند. همیشه در اتاق، جای بهتر را به من تعارف میکردند. تا من نمیآمدم سر سفره، خوردن غذا را شروع نمیکردند. به بچهها هم میگفتند صبر کنید تا خانم بیاید. ولی این طور نبود که بگویم زندگی مرا با رفاه اداره میکردند. طلبه بودند و نمیخواستند دست، پیش این و آن دراز کنند، همچنان که پدرم نمیخواست. دلشان میخواست با همان بودجه کمی که داشتند، زندگی کنند، ولی احترام مرا نگه میداشتند و حتی حاضر نبودند که من در خانه کار بکنم. همیشه به من میگفتند: جارو نکن. اگر میخواستم لب حوض روسری بچه را بشویم، میآمدند و میگفتند: بلند شو، تو نباید بشویی. من پشت سر ایشان اتاق را جارو میکردم و وقتی منزل نبودند، لباس بچهها را میشستم. یک سال که به امامزاده قاسم رفته بودیم، کسی که همیشه در منزلمان کار میکرد با ما نبود. بچهها بزرگ شده و دخترها شوهر کرده بودند. وقتی ناهار تمام شد، من نشستم لب حوض تا ظرفها را بشویم. ایشان همین که دیدند من دارم ظرفها را میشویم، به فریده، یکی ازدخترها که در منزل ما بود، گفتند: فریده! بدو. خانم دارد ظرف میشوید.
امام در مسائل خصوصی زندگی من دخالت نمیکردند. اوایل زندگیمان، یادم نیست هفته اول یا ماه اول به من گفتند:من کاری به کار تو ندارم. به هر صورت که میل داری لباس بخر و بپوش اما آنچه از تو میخواهم این است که واجبات را انجام بدهی و محرمات را ترک بکنی، یعنی گناه نکنی.
🌷خانه ی سبزآبی🌷
@khaneyesabzabi
پفک خانگی
کپی بدون ذکر منبع📛
مواد لازم
سیب زمینی ۴ عدد متوسط
پنیر پیتزا ۱ لیوان
آرد نشاسته ذرت نصف لیوان
نمک ۱ ق م
فلفل ۱ ق چ
ادویه لازانیا ۱ ق چ
پودر انبه ۱ ق چ
آرد سوخاری نارنجی ۱ لیوان
روغن برای سرخ کردن ۱ لیوان
سیب زمینی ها را با پوست میپزیم .پوست آنها را جدا کرده و میگذاریم خوب خنک شود .ادویه ها و آرد نشاسته ذرت و پنیر پیتزا را افزوده و خوب ورز میدهیم .حالا وسط یک نایلون خمیر را باز میکنیم تا نازک شود .با کاتر شکلهای مختلف برش میزنیم .داخل آرد سوخاری نارنجی غلتانده و در روغن داغ سرخ میکنیم .
بسیار سالم و خوشمزه برای هم بچه ها و هم بزرگترها😄
#پیش_غذا #تولد #پفک
🌷خانه ی سبزآبی🌷
@khaneyesabzabi
امروز موقع دعای عرفه،
به امام حسین علیهالسلام
ببخش آدمایی که
دلت رو شکستن
بهت دروغ گفتن
حسرت کاشتن تو زندگیت
اومدن و
زخم زدن و
رفتن..
همه رو ببخش
آقا جبران میکنه..
🌷خانه ی سبزآبی🌷
@khaneyesabzabi
داستانک👌
کباب قورباغه‼️
سالها پیش خیلی قدیم ندیما یه عروس خیلی بدجنس موذی با مادر شوهر پیرش توی یه خونه زندگی میکردند.پسر صبح میرفت سر کار و عصر ازهمه جا بی خبر برمیگشت
عروس اصلا به مادرشوهرش محبت نمیکرد . باهاش حرف نمیزد و حتی صداش هم نمیکرد.فقط بی محلی میکرد و با بچه های خودش مشغول بود.جلوی شوهرش یه جور رفتار میکرد و پشت سرش یه جور دیگه.
القصه ...از اونجاییکه مادر شوهر پیرش نابینا بود و چیزی نمی دید عروس خانوم به جای کباب گوشت قورباغه ها رو سیخ میزد ,کباب میکرد و به مادرشوهرش میداد.هر چی مادر میگفت آخه این چیه؟مزه گوشت نمیده !مثل قورباغه میمونه.عروس توجهی نمی کرد و میگفت کبابه, بخور.....و چون مادر از پسرش خیلی میترسید.عروس بهش میگفت صبر کن تا پسرت بیاد!
تا اینکه عروس قصه ما صاحب یه عروس خوب , مهربون و ساده ی بی شیله پیله شد اینقدر خوب بود و بی دریغ محبت میکرد که مادر شوهر فکر میکرد عروسش کاسه ای زیر نیم کاسه داره و حتما کلکی تو کارشه که اینقدر محبت میکنه.هر روز یه بهونه میگرفت و ایرادشو در می آورد و به عروس بینوا طعنه و کنایه میزد.به اونم بی محلی میکرد.ولی جلوی پسرش ازش تعریف میداد و وانمود میکرد که دوستش داره. دل عروس از دستش خون بود و شکسته ولی صبوری میکرد و چیزی بهش نمیگفت..کاری هم نمی تونست بکنه.حتی براش گوشت کباب میکرد و بهش میداد تا شاید بتونه دل شو به دست بیاره تا کمتر اذیتش کنه.ولی مادر شوهرش هر بار که کباب گوشت میخورد همش میگفت این کبابا چرا طعم قورباغه میده؟!!
نتیجه اخلاقی👈 هر چه کُنی به خود کُنی
#زهره_بی_ریبی
🌷خانه ی سبزآبی🌷
@khaneyesabzabi