eitaa logo
🇮🇷خاطرات سمی خواستگاری 🇮🇷
114.3هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
497 ویدیو
9 فایل
‌ ‌ • خاطرات خواستگاری خودتون رو برای ما ارسال کنید😁 👤 ادمین : @admin_khastegarybazi ‌‌‌ ‌‌‌ 💍 کانال دوم به نام ناشناس‌های ازدواجی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/569574085C8be2fd5c89 🔖 تبلیغات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/224199022C2753a108e9
مشاهده در ایتا
دانلود
منم یه خاطره سمی بگم😑 ترم اول دانشگاه بودم اخرای ترم و جلسه اخر استادم که خانم بود منو کشوند کنار گف باهات کار دارم تا خواستیم بریم تو سالن یه هو بابامو دیدم و با استادم احوال پرسی کردن و استادم نصف اطلاعات و از بابام کشید بیرون و منو برد یه گوشه😶😶 گف برنامه ت برای ایندت چیه گفتم هیچی فعلا گف ازدواج چی👀🚶🏻‍♀️🚶🏻‍♀️ گفتم جان گف من چندساله استاد دانشگاهم و اولین باره خواستگاری میکنم از کسی👀 از همون جلسه اولم چشمم تورو گرفته بود😎😎😎😌😌😂 گفتم لطف دارید و ... و کلی اطلاعات از خودم گرفت و گفت چند سالته راستی عزیزم گفتم ۱۹☹️ گفت ای وای من فک کردم ۲۰یا۲۲هستی اختلاف سنیتون خیلی زیاد و ... حالا با مادرتم بعدا حرف میزنم هیچی آقا گذشت تا چند روز بعد ک پیام دادم اگه خواستید با مادرم صحبت کنید سین زد هیچی نگف تو تلگرام سوال امتحان ترم پرسیدم ب بقیه جواب داد ب من هیچی نگفت😐😐😐 خو لعنتی نمیخوای بگو نمیخوام چرا درس و با ازدواج قاطی میکنی بعدشم نمیگی عزیزم دختر سن بالاتر میخوام😐😐😐 بی ادب مثلا استاد دانشگاهه🙄
سلام من یه خاطره از یه معرفی عجیب دارم که بعد از اون هیچ وقت پیشنهاد هیچ معرفی رو نپذیرفتم البته شاید برا بعضیا که خاطرات سمی‌تری دارن خیلی عادی باشه ولی این خاطره برا من وحشتناکه من با یه مجموعه‌ی مشاوره که بعضی مشاورین و طلابی ک مشاوره‌ی ازدواج میدادن اونجا آشنا بودم، حتی صمیمی‌ترین دوستمم منشی همون موسسه بود، یه روز یه هئیت خودمونی داشتن از قضا منم بودم، دیدم وسط جلسه مسئول موسسه که یکی از اساتید حوزه و بحساب مشاور هم بود بهم گفت بیا کارت دارم منم رفتم تو سالن کناری ازم پرسید فلان کار تا کجا پیش رفته من گفتم همه چی اوکیه شما تموم شده بدونید، دیدم یه آقا پسر شدیدا مذهبی هم روبروی من وایسادن(حالا جلسه‌ی هئیت کلا زنونه بود من شک کردم این آقا چرا اون روز و اون ساعت اومده موسسه ولی اصلا یه درصد هم فکر نکردم که داستان چیه و فقط حضورشو روبه روی خودم حس کردم بدون توجه خاصی به ایشون) خلاصه گذشت من دو روز بعد مجدد رفتم موسسه دیدم دوستم که منشی بود منو گرفت ک نه حق رفتن نداری یه خواستگاره ک نزدیکه الان میرسه و باید بری باهاش صحبت کنی😐😐😐😐 یا خدااااا چی میگی دختر خواستگار چیه از کی تا حالا اینطوری میرن خواستگاری چرا با من هماهنگ نکردین شاید من تمایل نداشته باشم، خلاصه که کار از کار گذشته و در لحظه دیدم یه آقایی اومدن تو، حس کردم من ایشونو جایی دیدم دوستم آروم گفت خودشه این همونه دو روز پیش فلان جا تو رو دیده و پسندیده😑😐 عجایب داستان که به اینجا ختم نشد دیدم پشتش همون استاد حوزه که گفتم مشاور ازدواج هم بود اونم اومد داخل، آقا رو تعارف کرد رفتن تو یکی از اتاقای مشاوره، منو هم گرفت که با هم میریم داخل شما و آقاپسرحرفاتونو بزنید🥴😳😲 منم گفتم آخه چرا این شکلی من اصلا آمادگیشو ندارم حالا شما چرا تشریف میارید تو و فلان... که گفتن میخوام ببینم باتوجه به ملاک و معیارهاتون شما بهم میخورید یا نه😳😳😰 روز بد نبینید منو و استاده رفتیم تو و جلسه شروع شد آقا پسر شدیدا معذب بودن ولی بیشتر سعی کردن راجب دیدگاهم نسبت به رشته‌م سوال بپرسن (....) اینکه نظرتون به خانه داری صرف و ادامه ندادن تحصیلات و همچین مواردی چیه منم گفتم خب خانم فلانی احتمالا قبل از جلسه بهتون گفتن ک من حداقل ده سالی هست که فعالیت اجتماعی دارم و قاعدتا اگه موقعیت شغلی خوبی به جز کار فعلیم پیش بیاد بهش فکر میکنم و برا تحصیل هم ک نمیتونم و نمیخوام نصفه رهاش کنم هر چند قطعا اولویتم خانواده هست. همین حرفم آخرین تیری بود که مشخص شد آقاپسر که طلبه هم هستن کلا زن خانه‌دار میخوان و نه کسی ک به درس و کار فکر کنه، خلاصه که دیگه خبری از ایشون نشد اما نگرانیم ک به خاطر این نیست چه بسا حقیقتا هیچ وقت خودم رو در قامت یه همسر طلبه نمیبینم، نگرانیم بخاطر اینه که آخه این چه جووووور معرف بودنه که دختر رو تو شرایط بد قرار میدین!!!!! 😑😒😒 !!
برای کانال خاطرات سمی خواستگاری سلام به همگی میخوام خاطرات سمی اولین خواستگار رسمی که اجازه پیدا کردن قدم به منزل ما گذاشتن رو براتون تعریف کنم😅 خدمتتون که عرض کنم تا سن 22سالگی خانواده اجازه نمیدادن هیچ خواستگاری بیاد، هرکی هم میگفت بدون اینکه از من نظر بخوان جواب منفی میدادن کلا دلشون میخواست ترشیمو بندازن😂 و من روح ازدواجی که چقد حرص میخورم، ولی خجالت میکشیدم چیزی بگم🤕 القصه بریم سراغ اولین خواستگار بنده، که من با خواهرشون تو بیمارستان آشنا شدم هردومون ، همراه بیمار بودیم مامانم با مریض ای بنده خدا تو یه اتاق هم اتاقی بودن وخواهر آقای خواستگار به مدت یک هفته که اونجا بودیم مارو زیر نظر داشت 👀وهمه جوره مارو میپایید😂 همش باهم درمورد ازدواج صحبت میکرد که اره ازدواج خوبه واز این حرفا... حقیقتا من تا وقتی که به صراحت خواستگاری نکردن هنوز نگرفته بودم چه خبره ومنظورشون از ای حرفا چیه😂یه خورده گیراییم در این موارد پایینه 🤣 نماز خونه ی بیمارستان کنار بخش کرونا بود ومیترسیدم برم اونجا نماز بخونم به خاطر همین یه ملافه کوچیک پهن میکردم گوشه ی اتاق کنار تخت مامانم نماز میخوندم ، همش چادر سرم بود چون خدماتیای مرد ونگهبان ها هرزگاهی میومدن ومیرفتن... خلاصه گذشت تا ای بنده خدا شروع کرد از برادرشون تعریف کردن که اره خیلی مومنه، همیشه سجاده وقرآنش یه گوشه ی اتاق پهنه خیلی به نمازوروزه اهمیت میده ، اهل حلال وحروم، تو محلمون همه دخترا بهش پیشنها ازدواج میدن ازبس خوبه☹️ ما هم که بی تجربه گفتیم اوه چه آدم خوبی خلاصه شماره ی مامانمو گرفتن یه هفته بعداز مرخص شدن مامانم از بیمارستان زنگ زدن که بیان خواستگاری حالا اواسط ماه رمضونم بود جلسه اول فقط میخواستن بیان ببین و فقط جهت آشنایی اینا اومدنبا دوتا خواهرشون، دادمادشون، پدر وخود آقای داماد، یعنی از لحظه ای که وارد شدن استرس سراسر وجود منو گرفت من در برابرش فنچ بودم، هیکلش فک کنم سه برابر من بودن😕 البته که واقعا به دلم ننشستن اصلا همون اول که تیپشون رو دیدم بااون تصوری که ازیه بچه مذهبی تو ذهنم بود زمین تا آسمون فرق میکرد یه پیراهن به شدت جذب آستین کوتاه پوشیده بودن با یه شلوار جین کوتاه و جواب ساق کوتاه، جوری که مچ پاشون درنگاه اول تو چشم بود😣 بازم پیش خودم گفتم از روی ظاهر نباید قضاوت کرد حالا یه کم صحبت کنن ببینیم چه طورین.... حالا بریم سراغ سوتیای خودم 😂 ماه رمضون بود ولی خوب گفتیم شاید بعضیا روزه نباشن برا همین وسایل پذیرایی رو آماده کرده بودیم خلاصه بعداز سلام واحوال پرسی وکوتاهی با اون همه استرس رفتم تو آشپزخونه مامانم وداداشم من وبا 9استکان چای تو آشپزخونه رها کردن به امون خدا ورفتن پیش مهمونا 😢 من دستام میلرزید، استکانا هام نو بودن یه سریاشون تازه اولین بار از توجعبه درآورده بودم هی چایی میریختم هی میگفت تق استکانا از وسط نصف میشدن 😤😥 سینی کثیف شده بود😩😅 اصن دریایی از چایی تو آشپزخونه راه افتاده بود هیشکیم نبود به دادم برسه دیگه به هربدبختی بود 9تا استکان سالم ازتوشون دراومد ومن رفتم عمل خطیر چای گرفتن رو به جا بیارم با چادر😱 همین که چای رو گرفتم جلو اولین نفر که خواهر داماد بودن چادرم ول شد حالا نمیدونستم چیکارکنم مامانم سرپا وایساده بودن سینی سنگین رو دادم دستش چادرمو جمع کردم زیر بغلم 😂به کارم ادامه دادم... بماند که کمرم از استرس خیس خیس بود 😣 خلاصه چایی رو گرفتم از شانس من هیشکیم روزه نبود به جز یکی از خواهراشون وبرام عجیب تر این بود که چرا آقای داماد با اون همه تعریفی که خواهرشون از اعتقادات برادرشون کردن روزه نبود جلو همه چایی گرفتم تا آخرین نفر رسیدم به داماد دیگه استرسم رسیده بود به نهایتش فقط دعا دعا میکردم زود چاییشو برداره که پام رفت تو بشقاب میوه ای که جلوش بود🤣🤣🤣🤣🤣 البته کسی ندید هم سخت مشغول تعریف بودن اون بنده خداهم که داشت ریلکس به بهانه ی چایی برداشتن منو برنداز میکرد اصلا متوجه نشد خداشکر به خیر گذشت خندمم گرفته بود فقط دلم براش سوخت که میوه های جورابیمو خورد🤣🤣🤣🤣 البته بگم جورابم نونو بودا😌تازه اولین بار بود پوشیده بودمش 😎 این که گذشت منم آرتروز گردن گرفتم ازبس ازخجالت سرم پایین بود یعنی اون بنده خدا فرصت نمیدادن منم نگا کنم همش روم زوم بودن 😁🧐 ولی خوب بعداز جواب منفی به خاطر عدم تناسب اعتقادی ، ظاهری، وتفاوت سنی خیلی زیاد( ۱۶سال) مامانم یه چیزایی رو که از خواهرشون بعداز خواستگاری شنیده بودن رو برام تعریف کردن که دلم میخواست زار بزنم اینکه برادر38سالشون عاشق یه دختر 16ساله شده به خاطر همین اینا میخواستن یه دختر مومنه ووخوب پیدا کنن زود زنش بدن تا اون از سرش بیفته واینکه یه زن مطلقه ی دیگه عاشق برادرشونه ودست از سرش برنمیداره و خیلی چیزای دیگه، خلاصه یه جوری میخواستن داداششون رو سر به راه کنن😟 اینارو همشو
کانال مشاور ما آقای محمدی @mohammadi2i
من مانتوییم و اخلاقمم مانتوییه و یه آدم معمولیم از هر لحاظ. یکی از همسایه‌هامون خیلی اصرار داشت که من چادری بشم. اگه برای مراسمی چیزی چادر می‌پوشیدم و می‌رفتم مسجد هی بهم میگفت وای چقدر توی چادر خوشکل شدی چقدر ماه شدی 🙄 و من حس میکردم به چشم یک بچه دو ساله که با عزیزم و خوشکل شدی و اینا میخوان گولش بزنن  باهام رفتار میشه. خلاصه این خانم من رو از مادرم خواستگاری کرد و مادرمم به پدر و برادرام جریان رو گفت. حالا ما منتظر که زنگ بزنن چه روزی بریم باهم صحبت کنیم که مادره دراومد گفت شرط پسرم اینه که چادری بشی تا رسما بیاد خواستگاریت😑 یعنی چنان من رو جلو خانواده سنگ رو یخ کردن که نگو 🤦🏻‍♀️ از اون طرفم خانواده منو انداختن به جونم که آدم به خاطر یه چادر خواستگار خوب رو رد نمیکنه 🙄
یبار دوستم گفت یه معرفی از دوستام هست بیا بریم مغازه لباس فروشیش.اونجا یه مادر میاد تورو ببینه.مثلا تو درجریان نیستی.به بهانه لباس خریدن میریم.منم گفتم باشه مثلا ازهیچی خبر ندارم خیالت راحت😂 منم خوراکم اینجور کاراس 😃گفتم یجوری خودمو میزنم به اون راه شک نکنن🤫 حالا من ماسک داشتم بادوستم رفتیم تومغازه.یهو دوتا خانم وارد شدن.صاحب مغازه جلوی من گفت این یکی این یکیه.مثلا همه تونقش بودیم که من نمیدونم😂 صاحب مغازه گفت خب ماسکتو دربیار ببینم تغییر کردی یانه.منم خندم گرفته بود😂 یهو یکی از خانم باسرعت جت اومد پیشم وایستاد.دلم ترکید😑 یعنی ترسیده بودم هنگ کرده بودم انگار مجرم گرفته😶گفت :بگو ملاک معیارات چین😐من گفتم چرا میپرسین؟😊😁🤫 گفت برای پسرمون میخوایم شما بگو‌‌.گفتم خب شما اول بگید کیه چیه.گفت ۲۶سال شغل پاسدار و.... ازمنم یکم پرسید و رفت کنار اون خانم همراهش روی صندلی نشست. . نگو اون خانم که کنارش نشسته بود وسکوت کرده بود مادره پسره بود.فقط نگاه میکرد ایشون. همون خانم که اومده بود پیشم باصدای بلند بدوستم گفت شما معلمید؟ گفت بله.گفت خب معلم سراغ ندارید؟ 😏 دوستم گفت نه.همین دوستمه که مدرسه خصوصیه.گفت نه واسه یکی از خواهر زاده هام میخوام.🤐 صاحب مغازه گفت شما فعلا ایشون رو ببینید. اون مورد رو بعدا پیدا می کنیم. دیگه هیچی نگفتن و ماخداحافظی کردیم واومدیم بیرون. بمعرف زنگ زدیم اینا معلم میخواستن مشخص بود، گفت بمنم گفتن معلم رو برای شخص دیگه میخوان و... هیچی دیگه، هیچ وقت بعد این قضیه از اون خانواده ومعرف خبری نشد فقط موندم چطوری جلوی خود دختر میگید معلم میخواید؟ یعنی هیچ چیز دخترو نمیبینید؟ پس فردا، بنا به هر دلایلی ازکارش اخراج بشه شما طلاقش میدید؟ انصافه معلم های رسمی ودانشجو معلما گروه گروه خواستگار.... بعد ما یه گوشه سکنی گزینیم؟؟! برم درسامو بخونم شاید با ۲۷ سال رسمی بشم یکی منو بگیره😏
سلام از وقتی که خاطرات میخونم، فهمیدم من تنها نیستم خاطره ای که میخوام بگم یک هفته اخیر اتفاق افتاده 🌺یه بنده خدایی زنگ زد به گوشی مامانم و شرایط گفت اینا طی زنگ زدن های دیگر قرار شد، مادر آقاپسر بیاد خونمون و من رو ببینه😌 مامان آقاپسر اومد و ما رو دید و رفت من و خانواده فکر کردیم نپسنیدین(اخه باید یک‌روز بعدش تماس بگیرن دیگه) بعد از ۴‌روز زنگ‌ زدن که یک وقت بدهید که ما با آقا پسر بیایم(خدایی وقتی دختر و خانوم با آقاپسر حرف نزدن و همدیگر ندیدن اینقدر فکر کردن می خواد که طولش میدن؟🤨) خب ماهم یک‌روز براشون تعیین کردیم حالا مادر آقا پسر خیلی اصرار داشتن که همون روزی که زنگ زدن بیان خب ما آمادگی نداشتیم که قبول نکردیم؛ قرار شد ساعت ۷ شب بیان منو و مامانم خونه سابیدیم و تمیز کردیم🧹 میوه خریدیم🍊🍏🥝 قشنگ روی میز چیدیم و اینا داشتیم حاضر میشدیم که نیم ساعت قبل مانده به امدنشون زنگ زدن که دل پسرم درد گرفته رفتیم بیمارستان از اون روز ۱هفته ای میگذره و دیگه زنگ‌نزدن اگر پسرشون مریض شدن انشاله بهتر بشم در غیر اینصورت درست نیست که خانواده دختر به زحمت بیندازن، دقیقا یک روز معطل تمیز کردن و خرید می شوند اگر پشیمون شدید خب زودتر خبر بدهید 🌺چندروز بعدش یک بنده خدای دیگه ای زنگ زدن و اینا دیدم شرایط آقا پسر و خانواده به ما‌میخوره گفتیم فلان‌روز مامان آقاپسر بیان ایشون حالا بماند که دیر آمدن خانم از پسرش تعریف کرد که اره پسرم ورزشکار و اهل کوهنوردی و فوتبال و .. هستش  شما هم هیکلتون ورزشیه به‌پسرم‌میخوره اینا بعد می خواست عکس پسرشو به ما نشون بده اندازه ۱۰ دقیقه گشت دید عکس خوب نداره از آقازاده😐 هیچی دیگه از ما کلی تعریف کرد و ملاکای منو در مورد همسر آینده پرسید گفت بگید که من بیینم به پسرم میخوره یا نه من گفتم ،هیچی مامان رفته که زنگ بزنه از نظر من تقریبا از روی شرایط بهم میومدیم راستش من خیلی کنجکاو شده بودم که آقاپسر ببینم که چطوره ولی خب مثل اینکه قسمت نبوده . لطف کنید اگر دختر خانوم نپسندید اصلا ازش خیلی تعریف نکنید که طرف فکرایی کنه.
سلام یه موردی برا من پیش اومده بود از اشناها بودن پدرشون منو 18_19 سالگیم دیده بود ازون موقع همه جا گفته بود این عروس منه!😒 24_25 سالم که بود گفتن ما میخوایم بیایم خواستگاری, اما پسرم میگه اول خونه نریم, تو پارک صحبت کنیم! منم خوشم نمیومد بیرون صحبت کنیم, ما که اشناییم, حالا یبار بیاین خونه چی میشه! از اونا اصرار از من انکار 6 ماه پیغام پسغام که دخترونو راضی کنید بیان بیرون!! خلاصه به اصرار مامان و خاله و اون خاله و...قبول کردم! رفتم گل پسرشونو دیدم و... اصلا به هم نمیخوردیم! نه اعتقادی نه هیچی! یه هفته هم طول کشید تا پدرشون زنگ بزنن بگن پسرمون پسندید جلسات رو ادامه بدیم! چقدددددر به خودم فحش دادم تو اون یه هفته که چرا خودمو سبک کردم باهاش بیرون قرار گذاشتم!که بیاد ببینه و بره یه زنگم نزنن! خلاصه من که راضی نبودم ولی به خاطر اون اشنایی که داشتیم قرار شد بیان خونه در تمام این مدت هم پدرش با خانواده ما در ارتباط بود! از مادر خبری نبود خلاصه اینا با یه جعبه شیرینی خشک مونده اومدن! (ما خونه اشنا بریم اولین بار دست خالی نمیریم یه چیز درست و حسابی میبریم اینا به همونم عمل نکردن) چند ساعت خونه ما بودن, مادره حتی به من نگاهم نکرد, رو مبل با یه زاویه ای مینشست که سمت من نباشه! یک کلمه با من حرف نزد! با خواهرم و پسراش فقط حرف میزد🙄🙄 همینجوری هم نشسته بودن نمیگفتن بریم باهم حرف بزنیم یا نزنیم اصلا چرا اومدین😫😫 چقدر عذاب کشیدم اون روز یعنی کل خانوادمون تو کف رفتار مادرش بودیم! اینا رفتن و باباهه زنگ زد, گفت خانومم میگه من یه عروس میخوام بگو بخند باشه!این اینجوری نبود به دخترون بگید یکم گرم تر بگیره!!! اگه هم میشه بهش بگید یکم بازتر بگرده(من چادریم) مادرم که خوب جوابشون رو داد ولی من تا مدتها حالم خراب بود از فشاری که این مدت بهم اومده بود! خیلی توهین امیز بود برام🤯
خاطره سمی یکبار یک خانمی زنگ زد خونه ما و شرایط پسرش خوب بود وکلی تعریف کرد که پسرم تحصیلات عالیه داره وخوش سیما و نخبه و فلان و فلان خلاصه اومدن و ما دیدیم که آقا پسر لکنت زبان داشتن کمی که گذشت مادرش گفت پسرم یک مورد کوچیک هم داره ایشون چند سال پیش جدا شده 😐 مادرم پرسید چندسال زندگی کردن گفت خیلی کم ۴ ۵سال😏 مادرم گفت خانم فلانی عزیز شما باید پشت تلفن به ما میگفتید خانمه گفت اگه میگفتم قبول نمی کردید الان که حسن کمال و جمال پسرم رو ببینید بهتر میتونید تصمیم بگیرید 🧐 بعد هم مامانش گفت بریم حرف بزنیم مامانم گفت نه حاج خانم باید با پدرش صحبت کنم شرایط رو بگم اگر موافقت کرد جلسه بعد صحبت میکنن خانمه هم‌ برگشت به مامانم گفت دخترتون قیافش معمولی این به جدایی پسرم در😔😤 مامانم واقعا صبوره من بودم بدتر جواب میدادم بهشون ،خلاصه مامانم بهشون گفت فکر میکنم معیارهای ما بهم نمیخوره ان شاءالله که خوشبخت بشن آقا پسرشون... اونا هم بعداز خوردن میوه و چایی و در کمال آرامش پاشدن رفتن و بعد به واسطه گفته بودن دخترشون قیافش ضعیف بود نپسندیدیم😶🤥
سلام خانم شجاعی برا کانال درد و دل ها والا ما هم دانشجو معلمیم، ولیی هیچکیییییی واسه خاطر این شغلمون نیومده خاستگاری که هیچ چه بسا پشیمون هم شدن! من نمیدونم دوستان تو کدوم دانشگاه فرهنگیانن... من که چشمم خشک شد به درررر.... فکر نکنین برای ما صف کشیدن!!! نه خیرم ازین خبرا نیس... تازه بهمون میگن ما دوست نداریم زنمون هر روز بیرون باشه و خسته و کوفته برگرده خونه و آیا میتونین همزمان با شغلتون کارای خونه و بچه داری و اینا رو هم انجام بدین؟!!! بخدا حرصم میگیرههههههه هرسری میان میگن کاش ما هم معلم بودیم یا دانشجو معلم اونوقت برامون خاستگار میومد😑😑😑 آخه منی که دانشجو معلمم هیچ کدوم ازینا رو ندیدممممممممم😤
سلام خانم شجاعی وقت بخیر لطفا این مطلب رو تو کانال بذارید کمی روشنگری بشه یک خواستگار برا من اومد بعد مدتی گفت حقوق خانم باید بیاد وسط 😐 من گفتم حالا با هم کنار میایم خیلی پر رو گفت نه باید بیاری اگر نه که هیچی تمام 😳 سر همین مسئله تمومش کرد ، یعنی تنها معیارش این بود🤐 میتونست سد مسائل اقتصادی بپرسه خانم شما قناعت رو بلدی؟ چطور صرفه جویی کردی؟ با حقوق من میتونی کنار بیای ؟‌( حقوقش ۵ تومن بود ) و صد تا مسئله دیگه ..... وتقعا نمیفهمیدمش ..... ببخشید زن خونه داری بکنه بچه داری بکنه مهمون داری و ..... (ماشالله وظایف زن که تمومی نداره) بعد همون حقوقش رو هم بیاره وسط ؟؟؟ مگه زن نون آور خونه ست ؟ کجا گفته زن باید حقوقش رو وسط بیاره ؟ اصلا که چی بشه ؟ همون حقوق رو آقا میتونه یکم زحمت به خودش بده تامین کنه ، واقعا نمی‌فهمم ، انگار بعضی آقایون بیشتر از خود خانم پولش رو میخوان 😏 مرد هم مردای قدیم ، یه نفر کار می‌کرد خرج ۱۰ نفر رو میداد ، خجالت هم خوب چیزیه ، مرد با غرورش خیلی راحت به زنش بگه خانم حقوقتو باید بیاری وسط 😶 عجب ، پس وظیفه مرد چیه دقیقا ؟؟؟ واقعا انصافه ؟ تازه اصل مهریه که عندالمطالبه هست ، در اصل آقا باید یه پولی رو به خانم بده نه اینکه تازه خانم حقوقش رو بده 😤 برعکس شده ، کاش یکم این مدل آقایون توجیح بشن ، برادری که این حرف رو میزنی خودت عرضه نداری وگرنه یکم زحمت بکشی ۱۰ برابر حقوق خانمت رو خودت میتونی دربیاری بعضی پسرا خیلی لوس شدن اینقدر این مامانا لی لی به لالاشون گذاشتن متاسفانه 🤦‍♀ بعد چطور میتونن یه زندگی رو اداره کنن ؟ یکم مرد باش برادر مرد ........ # به امید روزی که افرادی که خواهان ازدواج هستن اول *به بلوغ ازدواج* رسیده باشند ......
برای کانال خاطرات سمی این خانمی که گفتن پسر بخاطر درآمد خانم همه چیزو بهم زده منم همچین سمِّ مهلکی داشتم. انقدر اعصابمو تا یه مدت به هم ریختن که حد نداشت... کلا یه جلسه کلا صحبت کردم با آقاپسر. تو همون یه جلسه کلی روی من عیب گذاشت. یجوری حرف می‌زد راجع به من انگار من تو زندگیم پسر ندیدم یا آدم به دورم🤦🏻‍♀️😐 خیلی پررو تشریف داشت هم خودش هم ننش😶 من که اصلا ایشون و ننشون رو نپسندیدم. اصلا از رفتارشون خوشم نیومد. ولی به دلایلی گفتم حالا یه جلسه هم صحبت کنیم جواب قطعیمو بگم. بماند که ننه پسره یجوری پیچوند ما رو و پسرشو نیاورد که انگار ما می‌خواستیم پسرشو چیکار کنیم🤦🏻‍♀️ یا میدون جنگی مینی چیزی تو خونه کاشته بودیم برای حضرت والا😒 واقعا انقد وقیح و پررو بودن که پیچوندن ما رو هیچی دو قورت و نیمشون هم باقی بود. یه کلام حرف نزدن وقتی با خواهر پسره اومدن خونمون🤦🏻‍♀️بعدشم که اصلا یه هفته ده روز خبری نشد ازشون انقدر بی ملاحظه بودن زنگ نزدن جواب بدن یا جواب بگیرن. تهشم ننه پسره یجوری به مامانم گفت که دخترتون کار نداره انگار وظیفه منه خرج پسرشو بدم💣😑 خود پسره حالا کارش اداری بود و درآمدش هم اون زمان خوب بود... توقع داشت پسرش درآمدش رو برای خودش نگه داره خرج زن و بچه نکنه... بعد چقدر واقعا بی ملاحظه که توقع داره خود پسره صبح بره سرکار ظهر بیاد ولو بشه تو خونه بگیره بخوابه یا تلویزیون ببینه منِ دختر که شونصد تا وظیفه تو خونه دارم پاشم هم برای آقا رُفت و روب کنم هم خرجشو بدم؟ پررویی هم حدی داره واقعا. ننه پسرا فکر میکنن مثلا خیلی پسرشون شاهزادس یا خیلی گناه داره کار کنه؟ وظیفشه بیشتر کار کنه به دختر بدبخت انقدر فشار نیاد... اگر مشکل اقتصادی هست مگه فقط برای پسر هست؟ مرد پا میشه میره کار میکنه شب خسته میاد میگیره می‌خوابه. اما زن از صبح تا شب با کل زندگی درگیری داره. تمام کارای خونه و مدیریتش با خانمه. این خانمه که مسائل اقتصادی داخل خونه رو مدیریت میکنه بعد اینا با این نحوه برخورد تمام بار اقتصادی خونه رو میندازن رو دوش زن؟ پررویی و وقاحت هم واقعا حدی داره... واقعا اگر با دخترشون اینجوری برخورد کنن راضی میشن؟ پسرا ‌شما هم لطفا یکم تن به کار کردن بدید. من یکی انقدر از این برخوردا و حرفای مسخره خسته ام که میخوام برم یه جایی که دیگه ننه پسرا رو نبینم.