ترحیم خوانی مجمع الذاکرین
#سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ #قسمت_اول ✴️مقدمه: نوشتار حاضر نوعی برداشت از تجسم و بازتاب اعمال آدمی د
#سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ
#قسمت_۲
✴️عمویم دوباره صورتش را به من نزدیک کرد و شهادتین را به من تلقین نمود.
❇️همین که خواستم زبانم را تکان دهم دوباره شیاطین به تلاش افتادند اما این بار از راه تهدید وارد شدند...
✴️ لحظه عجیبی بود، از یک طرف آن شخص سفید پوش با کارهای عجیبش و از طرف دیگر اصرار عمویم بر گفتن شهادتین و از سوی دیگر ارواح خبیثه که سعی در ربودن ایمان، در آخرین لحظات زندگیم داشتند.
❇️زبانم سنگین و گویا لبهایم بهم دوخته شده بود. واقعاً درمانده شده بودم. دلم میخواست از این وضع رنج آور نجات مییافتم اما چگونه⁉️ از کدام راه؟ به وسیله چه کسی⁉️
✴️ در این کشاکش ناگهان از دور چند نور درخشان ظاهر شدند، با آمدن آنها مرد سفیدپوش به تعظیم ایستاد و آن چهرههای ناپاک فرار کردند،
❇️ هرچند در آن لحظه آن نورهای پاک و بی نظیر را نشناختم اما بعدها فهمیدم که آنها ائمه اطهار (علیم السلام) بودند که در آن لحظه حساس به فریاد من رسیدند و از برکت وجود آنها چهرهام باز و سبک شده، لبهایم را تکان دادم و شهادتین را زمزمه کردم.
✴️ در این لحظه دستهای آن سفیدپوش از روی صورتم گذشت و من که در اوج درد و رنج بودم ناگهان تکانی خورده و آرام شدم.
✅انگار تمام دردها و رنجها برای اهالی آن دنیا جا نهاده بودم، زیرا چنان آسایش یافتم که هیچگاه مثل آن روز آزادی و آرامش نداشتم ..
✴️حال زبان و عقلم به کار افتاده بود، همه را میدیدم و گفتارشان را میشنیدم.
⬅️در این لحظه نگاهم به آن مرد سفیدپوش افتاد. پرسیدم: تو کیستی⁉️
از من چه میخواهی⁉️ همه اطرافیانم را میشناسم جز تو.
❇️گفت:
تا حال باید مرا شناخته باشی من ملک الموت هستم. از شنیدن نامش ترس و اضطراب وجودم را لرزاند.
✴️ خاضعانه در مقابلش ایستادم و گفتم: درود خدا بر تو فرشته الهی باد، نام تو را بارها شنیدهام با این حال در آستانه مرگ هم نتوانستم تو را بشناسم، آیا برای تمام کردن کار از من اجازه میخواهی⁉️
❇️فرشته مرگ در حالی که لبخند میزد گفت: من برای جدا کردن روح از بدن، محتاج به اجازه هیچ بندهای نیستم و تو هم اگر خوب دقت کنی دار فانی را وداع گفتهای، خوب نگاه کن آن جسد توست که در میان جمع بر زمین مانده است.
✴️به پایین نگاه کردم. وحشت و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفته بود.
جسدم در میان اقوام و آشنایان بدون هیچگونه حرکتی بر زمین افتاده بود و همسر و فرزندان و بسیاری نزدیکانم، در حالیکه در اطراف جنازهام خیمه زده بودند، ناله و فریادشان به آسمان بلند بود،با خود اندیشیدم: اینان برای چه و برای که اینگونه شیون میکنند⁉️
❇️ خواستم آنها را به آرامش دعوت کنم، مگر میشد... فریاد برآوردم: عزیزان من! آرام باشید، مگر آرامش و راحتیم را نمیخواستید⁉️ پس چرا زانوی غم در بغل گرفتهاید⁉️
✴️من اکنون پس از آن درد جانفرسا، به آسایش و آرامش خوشحال کنندهای رسیدهام.
⏬با شمایم آی! آیا صدایم را نمیشنوید⁉️
گریهتان برای چیست⁉️
شکوه و شکایت از چه میکنید⁉️ فضای خانه را پر از دعا و ذکر حق کنید...
✍ادامه دارد...
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
#ترحیم_خوانی_مجمع_الذاکرین
ترحیم خوانی مجمع الذاکرین
#سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ #قسمت_۲ ✴️عمویم دوباره صورتش را به من نزدیک کرد و شهادتین را به من
#سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ
#قسمت_۳
✅صدای ملک الموت را شنیدم که میگفت: این جماعت را چه شده⁉️ به خدا قسم من به او ظلم نکردم؛ روزی او از این دنیا تمام شده است.
✴️اگر شما هم جای من بودید به دستور خدا، جان مرا میگرفتید. اطاعت و عبادت من بر درگاه الهی این است که هر روز و شب دست گروه زیادی را از دنیا قطع کنم.نوبت به شما هم می رسد...
❇️جمعیت به کار خود مشغول و گوش شنیدن این هشدارها را نداشتند. آرزو میکردم ای کاش در دنیا یکبار برای همیشه این هشدارها را شنیده بودم تا درسی برای امروزم بود.
اما ...افسوس و صد افسوس!😢
✴️پارچهای بر بدنم کشیدند و پس از ساعتی بدنم را به غسالخانه بردند، مکان آشنایی بود، بارها برای شستن مرده هامان به اینجا آمده بودم😢
⏬در این حال، متوجه غسال شدم که بدون ملاحظه، بدنم را به این سو و آن سو میچرخاند.😢
❇️به خاطر علاقهای که به بدنم داشتم، بر سر غسال فریاد میزدم: آهستهتر! مدارا کن!
اما او بدون کوچکترین توجهی به درخواستهای مکرر من، به کار خویش مشغول بود.😢
✴️آن روزها فکر میکردم خرید کفن، یک عمل تشریفاتی است، اما .. چه زود بدنم را سفیدپوش کرد. واقعاً دنیا محل عبور است😢
❇️با شنیدن صدای دلنشین الصلوة... الصلوة...الصلوة...نوعی آرامش به من دست داد..😢
✴️چون نماز تمام شد،جنازهام را روی دستهایشان بلند کردند و ترنم روح نواز شهادتین، بار دیگر دلم را آرام کرد. من نیز بالای جنازهام قرار گرفتم و به واسطه علاقهام به جسد، همراه او حرکت کردم.😢
❇️تشییع کنندگان را به خوبی میشناختم. باطن بسیاری از آنها برایم آشکار شده بود .
چند تن از آنها را به صورت میمون میدیدم در حالیکه قبلاً فکر میکردم آدمهای خوبی هستند⚰
✴️ از سوی دیگر، یکی از آشنایان را دیدم که عطر دل انگیز و روح نوازش، شامهام را نوازش میداد. این در حالی بود که من او را به واسطه ظاهر سادهاش محترم نمیشمردم، شاید هم غیبت دیگران، او را از چشمم انداخته بود و یا 😢
⬅️تابوت بر روی شانه دوستان و آشنایان در حرکت بود و من همچنان، با نگرانی از آینده، آنهارا همراهی میکردم.
در حالیکه بسیاری از تشییع کنندگان، زبانشان به ترنم عاشقانه لااله الاالله و ... مشغول بود.⚰
❇️دو نفر از دوستانم آهسته به گفتگو مشغول بودند. به کنارشان آمدم و به حرفهایشان گوش سپردم. عجبا! سخن از معامله و چک برگشت خورده و سود کلان و ... میکنید⁉️ چقدر خوب بود در این لحظات اندکی به فکر آخرت خویش میبودید، به آن روزی که دستتان از زمین و آسمان کوتاه خواهد شد و پرونده اعمالتان بسته و هرچقدر مانند من مهلت بطلبید، اجازه برگشتن نخواهید گرفت😢
✴️آنگاه رو کردم به اهل و عیالم و گفتم: «ای عزیزان من! دنیا شما را بازی ندهد، چنانکه مرا به بازی گرفت»😢
❇️مرا مجبور کردید به جمع آوری اموالی که لذتش برای شما و مسئولیتش با من است...😢
#ادامه_دارد....
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
#ترحیم_خوانی_مجمع_الذاکرین
#مادر
#چهلم
چهل روزه که باره غم به دوشُم
نمی آید صدای تو به گوشُم
چهل روزه که داغِت کرده پیرُم
دلُم خواهد که از هجرت بمیرُم
چهل روزه که مرگِت نیست باور
زده بر قلب مو داغِ تو آذر
چهل روزه مو کردُم سوگواری
خبر از مو مگر مادر نداری
چهل روزه دلُم بی تاب گشته
دو چشمونُم زِ غم بی آب گشته
چهل روزه که جایت مانده خالی
همه گویند زِ غصه چند نالی
مادر مهربون و سر به زیرُم
چهل روزه به هجرونت اسیرُم
همیشه تو به مو سر میزدی سر
چهل روزه دو چشمم مانده بر در
همیشه بودی تو جویای حالُم
بیا حالا ببین بشکسته بالُم
#پدر
ای پدر ای با دل من همنشین
ای صمیمی ای بر انگشتر نگین
ای پدر ای همدم تنهاییم
آشنایی با غم تنهاییم
ای طنین نام تو بر گوش من
ای پناه گریه خاموش من
همچو باران مهربان بر من ببار
ای که هستی مثل ابر نو بهار
در صداقت برتر از آیینهای
در رفاقت بادهای بی کینهای
ای سپیدار بلند و بی پایدار
میبرم نام تو را با افتخار
هر چه دارم از تو دارم ای پدر
ای که هستی نور چشم و تاج سر
رحمت بارانی روشن تبار
مهربانی از تو مانده یادگار
ای پدر بوی شقایق میدهی
عاشقی را یاد عاشق میدهی
با تو سبزم، گل بهارم ای پدر
هر چه دارم از تو دارم ای پدر
🔸️شاعر:
#مهدی_فرجی
754.4K
🏴#پدر
🎤مداح :کربلایی مصطفی کامران
#ترحیم_خوانی_مجمع_الذاکرین
#پدر #مادر #جوان #فرزند #مجری #ترحیم_خوانی
میباره اشکام بارونیه چشمام بدون تو اینجا من تنهام
میلرزه جونم بی تو نمی تونم الهی برگرده اون روزا م
هرجا باشم یاد تو همرامه با قلب پر خونم برات میخونم
میشه بازم منو تو آغوشت بگیری ُ بگی دردت به جونم
*دق میکنم بدون تو اشک چشاممو باز ببین
وقتی که عکست پیشمه لرزش لبهامو ببین....
یادم میوفته خاطرات باتو چه روزایی خوبی تموم شد
بعد تو اشک و درد و غم بامن هرچی که شادی بود حروم شد
صبر و قرار درد بی درمونه خدایا کاری کن کارم تمومه
بغضم بسته راه نفسهامو حال منو فقط خدا میدونه
*دق میکنم بدون تو اشک چشاممو باز ببین
وقتی که عکست پیشمه لرزش لبهامو ببین...
از وقتی چشمام واشد به این دنیا عشق و وجود من تو بودی
تو راه و رسم زندگی رو با مهر یادم دلم دادی تا بودی
آه از دوری از غم محجوری داغی که تا زنده ام روی دلم هست
آه از دنیا موندم تک و تنها اما هنوز یادت تو خاطرم هست
دق میکنم بدون تو اشک چشاممو باز ببین
وقتی که عکست پیشمه لرزش لبهامو ببین...میباره اشکام بارونیه چشمام بدون تو اینجا من تنهام
میلرزه جونم بی تو نمی تونم الهی برگرده اون روزا م
هرجا باشم یاد تو همرامه با قلب پر خونم برات میخونم
میشه بازم منو تو آغوشت بگیری ُ بگی دردت به جونم
*دق میکنم بدون تو اشک چشاممو باز ببین
وقتی که عکست پیشمه لرزش لبهامو ببین....
یادم میوفته خاطرات باتو چه روزایی خوبی تموم شد
بعد تو اشک و درد و غم بامن هرچی که شادی بود حروم شد
صبر و قرار درد بی درمونه خدایا کاری کن کارم تمومه
بغضم بسته راه نفسهامو حال منو فقط خدا میدونه
*دق میکنم بدون تو اشک چشاممو باز ببین
وقتی که عکست پیشمه لرزش لبهامو ببین...
از وقتی چشمام واشد به این دنیا عشق و وجود من تو بودی
تو راه و رسم زندگی رو با مهر یادم دلم دادی تا بودی
آه از دوری از غم محجوری داغی که تا زنده ام روی دلم هست
آه از دنیا موندم تک و تنها اما هنوز یادت تو خاطرم هست
دق میکنم بدون تو اشک چشاممو باز ببین
وقتی که عکست پیشمه لرزش لبهامو ببین...میباره اشکام بارونیه چشمام بدون تو اینجا من تنهام
میلرزه جونم بی تو نمی تونم الهی برگرده اون روزا م
هرجا باشم یاد تو همرامه با قلب پر خونم برات میخونم
میشه بازم منو تو آغوشت بگیری ُ بگی دردت به جونم
*دق میکنم بدون تو اشک چشاممو باز ببین
وقتی که عکست پیشمه لرزش لبهامو ببین....
یادم میوفته خاطرات باتو چه روزایی خوبی تموم شد
بعد تو اشک و درد و غم بامن هرچی که شادی بود حروم شد
صبر و قرار درد بی درمونه خدایا کاری کن کارم تمومه
بغضم بسته راه نفسهامو حال منو فقط خدا میدونه
*دق میکنم بدون تو اشک چشاممو باز ببین
وقتی که عکست پیشمه لرزش لبهامو ببین...
از وقتی چشمام واشد به این دنیا عشق و وجود من تو بودی
تو راه و رسم زندگی رو با مهر یادم دلم دادی تا بودی
آه از دوری از غم محجوری داغی که تا زنده ام روی دلم هست
آه از دنیا موندم تک و تنها اما هنوز یادت تو خاطرم هست
دق میکنم بدون تو اشک چشاممو باز ببین
وقتی که عکست پیشمه لرزش لبهامو ببین...
#ترحیم_خوانی_مجمع_الذاکرین
433.2K
🏴#پدر #مادر #جوان
#زمزمه #زمینه
🎤مداح :کربلایی مصطفی کامران
@khatmkhanimajma
#ترحیم_خوانی_مجمع_الذاکرین
ترحیم خوانی مجمع الذاکرین
#سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ #قسمت_۳ ✅صدای ملک الموت را شنیدم که میگفت: این جماعت را چه شده⁉️ به خ
#سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ
#قسمت_۴
✅صراط مستقیم🍃
✴️چند نفر جنازهام را از تابوت بیرون آورده و چنان با سر وارد بر گور کردند که از شدت ترس و اضطراب گمان کردم از آسمان به زمین افتادهام...😢⚰
❇️ در حالیکه جسدم را در قسمت لحد قبر جاسازی میکردند، من بیرون از قبر یک نگاهی به بدنم و مردم داشتم. ⚰
✴️در این حال شخصی نزدیک جسدم آمد و مرا به اسم صدا زد؛ خود را نزدیک او رساندم و خوب به حرفهایش گوش دادم. او در حال خواندن تلقین بود.
⬅️هر چه میگفت میشنیدم و بلافاصله، همراه با او تکرار میکردم؛ چقدر خوب آرام و زیبا تلفظ میکرد.
❇️ چیزی نگذشت که شروع به چیدن سنگ در اطراف لحد کردند، از اینکه جسدم را زندانی خاک میساختند سخت ناراحت بودم.😢
⏬با خود اندیشیدم بهتر است به کناری بروم و با جسد داخل گور نشوم اما به واسطه شدت علاقهای که داشتم، خود را کنار جنازه رساندم.در یک چشم بر هم زدن، خروارها خاک بر روی جسدم ریختند...😢⚰
✴️جمعیت متفرق شدند و فقط تعداد انگشت شماری از نزدیکانم باقی ماندند؛ اماچندی نگذشت که همگان تنها رهایم کردند و رفتند -اصلاً باورم نمیشد چقدر نامهربان بودند😢
❎دلم میخواست بر سرشان فریاد بزنم:
کجا میروید⁉️با من بمانید و مرا تنها نگذارید ... در این لحظه بود که صدای یک منادی را شنیدم که خطاب به مردم میگفت: بزایید برای مردن، جمع کنید برای نابود شدن و بسازید برای خراب شدن...
اما افسوس انها نمیشنیدند...😢
✴️پس از این همه ناله و فغان به خود آمدم و دیدم انچه برایم باقی مانده است:
قبری است بس تاریک، وحشتزا، غم آور و هول انگیز، ترسی شفاف وجودم را فرا گرفت. 😢
⏬با خود اندیشیدم: هر چه غم است در دل انسان خاکی، و هرچه اضطراب است در دنیا گویی در قلب من ریختهاند. غم و وحشتی که شاید اندکی از آن میتوانست بدن انسان خاکی را منهدم کند...😢
❇️از ان همه فشار روحی گریهام گرفت و ساعتها اشک ریختم. به فکر اعمال خویش افتادم و آنگاه که پی به نقصان اعمال خود بردم، آرزو کردم: ای کاش من هم همراه جمعیت باز میگشتم اما افسوس که دیگر دیر بود...😢
⏬در همین افکار غوطهور بودم که به ناگاه، از سمت چپ قبر، صدایی برخاست که میگفت:
بی جهت آرزوی بازگشت نکن، پرونده عمل تو بسته شده!😢📝
✴️ از شنیدن صدا در آن تاریکی وحشت کردم، گویا کسی وارد قبر شده بود. با لرزشی که در صدایم بود پرسیدم: تو کیستی⁉️ پاسخ داد: من «رومان» یکی از فرشتههای الهی هستم.⚰
⏬گفتم: گمان میکنم، متوجه آنچه در ذهن من گذشت شدی⁉️
گفت: آری⁉️
🔶گفتم: قسم یاد میکنم که اگر اجازه دهید به آن دیار برگردم، هرگز معصیت خدا نکنم و در طلب رضایت او بکوشم😢
✴️امروز وقتی که تمام آشنایان و دوستان و حتی خانوادهام، مرا تنها رها کردند و رفتند، به بی وفایی دنیا پی بردم ، مطمئن باش اگر به دنیا بازگردم، لحظهای از خدمت به خلق و اطاعت خالق یکتا غفلت نکنم😢
❇️گفت: این سخن را تو میگویی، اما بدان حقیقت غیر از آرزوی توست؛ از این پس تا قیام قیامت باید در عالم برزخ بمانی.😢
✴️ پس از شنیدن این کلام بدون درنگ شروع به شمردن اعمال نیک و بدم کرد. همان اعمالی که در طول عمرم توسط کرامالکاتبین ثبت و ضبط شده بود...📝😢
✍ادامه دارد..
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
#سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ
#قسمت۵
✴️عجب پروندهای! کوچکترین عمل خوب یا زشت مرا در خود جای داده بود.
در آن لحظه تمام اعمالم را حاضر و ناظر میدیدم...😢📝
❇️در فکر سبک و سنگین کردن اعمال خوب و بد بودم که رومان پرونده اعمالم را بر گردنم آویخت، بطوریکه احساس کردم تمام کوههای عالم بر گردنم آویختهاند📝😢
⏬چون خواستم سبب این کار را بپرسم گفت: اعمال هرکسی طوقی است بر گردنش
✴️گفتم تا چه زمان باید سنگینی این طوق را تحمل کنم⁉️
❇️گفت: نگران نباش. بعد از رفتن من نکیر و منکر برای سؤال کردن میآیند و پس از آن شاید این مشکل برطرف شود.
⏬رومان این را گفت و رفت..
✴️هنوز مدت زیادی از رفتن رومان نگذشته بود که صداهای عجیب و غریبی از دور به گوشم رسید. صدا نزدیک و نزدیک تر میشد و ترس و وحشت من بیشتر...😢
⏬ تا اینکه دو هیکل بزرگ و وحشتناک در جلوی چشمم ظاهر شدند. اضطرابم وقتی به نهایت رسید که دیدم هر یک از آنها آهنی بزرگ در دست دارند که هیچکس از اهل دنیا قادر به حرکت آن نیست، پس فهمیدم که این دو نکیر و منکراند😢
❇️در همین حال یکی از آن دو جلو آمد و چنان فریادی کشید که اگر اهل دنیا میشنیدند، میمردند😢
✴️ لحظهای بعد آن دو به سخن آمده و شروع به پرسش کردند: پروردگارت کیست⁉️ پیامبرت کیست⁉️ امامت کیست⁉️
⏬ از شدت ترس و وحشت زبانم بند آمده بود. و عقلم از کار افتاده بود.، هرچند فهم و شعورم نسبت به دنیا صدها برابر شده بود، اما در اینجا به یاریم نمیآمدند😢
❇️سرم به زیر افتاد، اشکم جاری شد و آماده ضربت شدم.😢
✴️درست در همین لحظه که همه چیز را تمام شده میدانستم، ناگهان دلم متوجه رحمت خدا و عنایات معصومین علیهم سلام شد و زمزمه کنان گفتم: ای بهترین بندگان خدا و ای شایستهترین انسانها، من یک عمر از شما خواستم که شب اول قبر به فریادم برسید، از کرم شما به دور است که مرا در این حال و گرفتاری رها کنید.😢
❇️و این بار آنها با صدای بلندتری سؤالشان را تکرار کردند. چیزی نگذشت که قبرم روشن شد، نکیر و منکر مهربان شدند، ⚰
⬅️دلم شاد و قلبم مطمئن و زبانم باز شد. با صدای بلند و پر جرأت جواب دادم: پروردگارم خدای متعال(الله)، پیامبرم حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم، امامم علی و اولادش، کتابم قرآن، قبلهام کعبه میباشد...
✴️نکیر و منکر در حالیکه راضی به نظر میرسیدند از پایین پایم دری به سوی جهنم گشودند و به من گفتند: اگر جواب ما را نمیدادی جایگاهت اینجا بود،😢
⏬ سپس با بستن آن در، در دیگری از بالای سرم باز کردند که نشان از بهشت داشت. آنگاه به من مژده سعادت دادند.
با وزش نسیم بهشتی قبرم پر نور و لحدم وسیع شد. حالا مقداری راحت شدم😞
❇️از اینکه از تنگی و تاریکی قبر نجات یافته بودم، بسیار مسرور و خوشحال بودم.
⏬سرور و شادمانیم ار اینکه در اولین امتحان الهی سربلند بیرون آمدم، چندی نپایید و رفته رفته نوعی احساس دلتنگی و غربت به من روی آورد.
✴️ با خود اندیشیدم: من کسی بودم که در دنیا دوستان، اقوام و آشنایان فراوانی داشتم؛ با آنها رابطه و انس فراوان داشتم. اما اینک دستم از همه آنها کوتاه است.😢
⏬سر به زیر گرفتم و بی اختیار گریه را آغاز کردم. چندی نگذشت که عطر دل انگیز و و روح نوازی به مشامم رسید، عطر بیشتر و بیشتر میشد.😭
❇️در حالیکه پرونده اعمال بر گردنم سنگینی میکرد با زحمت سرم را بلند کردم و 📝😢
✍ادامه دارد....
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
#سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ
#قسمت۶
✴️در حالیکه پرونده اعمالم بر گردنم سنگینی میکرد با زحمت سرم را بلند کردم و از دیدن شخصی که روبرویم نشسته بود در تعجب فرو رفتم. جوانی خوش سیما و خوش سیرت بود، که با انگشت، اشک از گوشه چشمانم پاک کرد و لبخندی هدیه ام نمود📝😢
❇️به نشانه ادب،سلام کردم و در مقابلش دو زانو، برجای نشستم و خیره به چشمان زیبایش، حیرت زده زیر لب زمزمه کردم:
فتََبارکَ اللهُ احسُنُ الخالقینَ.
⏬پس آنگاه با صدایی رسا پرسیدم: شما کیستید که دوست و همدم من در این لحظه های وحشت و غربت گشته اید⁉️
در حالیکه لبخندی بر لبانش، نقش بسته بود، پاسخ داد: غریبه نیستم، از آشنایان این دیار توام و همدم و مونست در این راه پرخطر
✴️گفتم: زهی توفیق... اما به راستی تو کیستی⁉️ بی شک از اهالی آن دنیای غریب نیستی، زیرا در تمام عمر کسی به زیبایی تو ندیده و نیافته ام.
⬅️با همان لبخند که بر لبانش نقش بسته بود با طعنه گفت: حق داری مرا نشناسی! چرا که در دنیا به من کم توجه بودی.
✴️من نتیجه ذره، ذره اعمال خیر توام که اینک مرا به این صورت می بینی. نامم نیک و هادی و راهنمای تو در این راه پر خطر می باشم.🕊
❇️آنگاه از من خواست که پرونده سمت راستم را به او بسپارم. پرونده را به او سپردم و گفتم: از اینکه مرا از تنهایی رهایی بخشیدی، و همدم و همراه من در این سفر خواهی بود بسیار ممنونم و سپاسگذار📝
✴️گفت: تا آنجایی که در توانم باشد، برای لحظه ای تنهایت نخواهم گذاشت. مگر آنکه...
❇️رنگ از رخسارم پرید، وحشت زده پرسیدم: مگرچه⁉️ گفت مگر آنکه آن شخص دیگر که هم اکنون از راه می رسد بر من غلبه یابد که دیگر خود می دانی و آن همراه! پرسیدم آن شخص کیست⁉️
✴️ گفت: تا آن جا که به یاد دارم، فقط نامه اعمال سمت راستت را به من سپردی...
❇️اما نامه اعمال سمت چپ تو، هنوز بر شانه ات آویزان است و چیزی نمی گذرد که شخصی دیگر که نامش گناه است، آن را از تو باز پس خواهد گرفت. آنگاه اگر او بر من غلبه پیدا کند با او همنشین خواهی شد، وگر نه در تمام این راه پر خطر تو را همراه خواهم بود.
✴️گفتم: پرونده او را می دهم تا از اینجا برود. نیک گفت: او نتیجه اعمال ناپسند و گناه توست و دوست دارد در کنارت بماند.
❇️گفتگوهامان ادامه داشت، تا اینکه احساس کردم بوی بسیار نامطبوعی شامه ام را آزار می دهد. آن بوی متعفن تمام فضا را پر کرد و باعث قطع گفتگوهایمان شد. در این لحظه هیکل زشت و کریهی در قبر ظاهر شد....
✍ ادامه دارد..
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
#مجلس ختم مادر🥀🥀🥀🥀
#روضه ختم مادر سوم، هفتم\ چهلم .سالگرد
(شب جمعه...)🥀🥀🥀
بسم الله الرحمن یا رحیم
یا رحمن یا رحیم
یا فاطِمَةَ الزَّهْراَّءُ یا بِنْتَ مُحَمَّدٍ یا قُرَّةَ عَیْنِ الرَّسُولِ یا سَیِّدَتَنا وَمَوْلاتَنا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکِ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناکِ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهتاً عِنْدَاللّهِ اِشْفَعْی لَنا عِنْدَاللّهِ
♦️قلبم شده رنجور زهجران تومادر
♦️فکرم شده این گونه پریشان تو مادر
♦️هر لحظه کنم ارزوی روی تو افسوس
♦️دستم شد کوتا زدامان تومادر
⬅️امانمی دانم بچه های مرحومه کجای مجلس نشسته اید شما مدت یک سال/ چهل روز......جای خالی مادر احساس می کنید به خدا قسم هیچ کس جای مادر را برای شما نمی گیرد نمی دانم دخترهای مرحومه برای کدام خاطره مادر اشک می ریزید تنها خاطره مادر چادر نماز است که همیشه یاد دختر است اما زبان حال شما را بگم
🔸همی نالم که مادر دربرم نیست
🔸صفای وسایه او برسرم نیست
🔸مرا گر دولت عالم ببخشند
🔸برابر با نگاه مادرم نیست
⏪مادري كه يك عمر نگران بچه هاش بوده...
مادري كه يك عمر دعا گوي بچه هاش بوده...
آي جوني كه مادر داري ، هر موقع گرفتار شدي ، بگو مادرت برات دعا كنه.
دعاي مادر چيه؟؟؟
وقتي نماز ميخونه، همه دعاي مادر براي بچه هاش اينه...
الهي بچه هام سلامت باشن...
الهي بچه هام خوشبخت باشند..
قربون دعا كردنت مادر جان...
قربون دل مهربونت مادر جان...
خانواده محترم ............ تسليت ما رو پذيرا باشيد...
شما داغ مادر ديديد...😭
داغ هجران مادر سخته.😭..
بگو مادر جان شنيده بودم داغ مادر سخته،اما باور نميكردم اينقدر جانسوز باشه.😭..
هر مادري آرزو داره لحظات آخر يكبار ديگه بچه هاشو ببينه...
نميدونم لحظات جان سپردن مادر كنارش بوديد يا نه؟؟
نگاه كردي ديدي آروم آروم چشماي مادر بسته ميشه..
نگاه كردي ديدي مادر مثل شمع مقابل چشم شما قطره قطره آب ميشه...
قربان نگاه خـسته ات ـ، مادر جان
لبخند به گُل نشسته ات، مادر جان
نميدونم،لحظه هاي آخر ، صدا زدي مادر حلالم كن...😭
هيچكس مثل مادر نگرانت نميشه...
آخه مادر كسي است كه هر چي برات زحمت بكشه، بر سرت منّت نمي گذاره...
مادر كسي است ، كه هر چه دلشو بشكني بازم برات دعا مي كنه... مادر كسي است كه وقتي از خونه بيرون ميري، منتظرت مي مونه...
انسان باور نميكنه،يه روز از مادر جدا بشه..
😭😭😭
انسان باور نميكنه يه روز بياد كه مادر را صدا بزني و جوابتو نده...
ميدوني كجا ديگه مادر جوابتو نميده؟؟؟
وقتي بدنشو غسل و كفن ميكنن، صدا مي زنن، بگيد بچه هاش بيايند، يكبار
ديگه مادر و ببينند...
آمديد ، كنار بدن بي جان مادر، اما هر چه صدا زدي مادر جوابتو نداد...
اجازه بديد اين مجلس رو تبديل به روضه حضرت زهرا(س) كنيم...شب ⏪جمعه است شب زیارتی ابا عبدالله شبی که مادرش فاطمه مهمان امام حسین است انشاءالله همه اموات فیض ببرند الخصوص روح این مادر عزیزمان فیض ببرد و
ثواب اين روضه نثار همه ي مادر هايِ در خاك آرميده...
السلام عليك يا فاطمه الزهرا...
يه شبم تو مدينه امير المونين بدن حضرت فاطمه زهرا(س) رو غسل و كفن كرد...
يه نگاه كرد، ديد بچه ها آرام و قرار ندارند...
فرمود: بياييد ، يك بار ديگه مادر رو ببينيد...
حسنين، خودشو نو انداختند بروي بدن بي جان مادر..😭
يكي ميگفت: مادر جان، من حسنم...
يكي ميگفت: مادر جان من حسينم...
آنقدر با سوزِ دل ناله زدند...
ناگهان صدايي : آمد علي جان اين بچه هارو از روي بدن مادر جدا كن...
آخه ملائكه طاقت ديدن اين صحنه رو ندارن...😭😭
آقا جان اينجا شما اين بچه ها رو از بدن بي جان مادر جدا كردي...
اما بميرم براي آن زمانيكه زينب(س) خودشو رسوند كنار بدن زخمي برادرش حسين... 😭
صداي بچه اي بلند شد...😭
گفتند بابا بلند شو ببين عمه جان ما رو ميزنند...
همه بگيد حسين ...
الا لعنة الله علي القوم الظالمين و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
1403/3/3
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#مجلس ترحیم
# ختم مادر
#(سر مزار خونده میشه)
#روزدوم(هفتم چهلم سالگرد)
بسم الله الرحمن الرحیم
یا رحمن یا رحیم
یا فاطِمَةُ الزَّهْراءُ، یَا بِنْتَ مُحَمَّدٍ، یَا قُرَّةَ عَیْنِ الرَّسُولِ، یَا سَیِّدَتَنا وَ مَوْلاتَنا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَ اسْتَشْفَعْنا وَ تَوَسَّلْنا بِکِ إِلَی اللّٰهِ وَ قَدَّمْناکِ بَیْنَ یَدَیْ حاجاتِنا، یَا وَجِیهَةً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعِی لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
♦️سلام ای مونس شبهای تارم
♦️سلام ای مادرم ای غمگسارم
♦️سلام ای خفته در خاک جدایی
🔻بگومادر دیشب داخل خونه رو نگاه می کردم دنبال تو می گشتم مادرجان
♦️سلام ای خفته در خاک جدایی
♦️عزیز جان من مادر کجایی
♦️سر قبرت نشینم بادل تنگ
♦️بریزم اشک چشمون بر روی سنگ
♦️که تو بودی چراغ خانه ما
♦️دگر تاریک شد کاشانه ما
⬅️مجلس امروز به مناسبت دومین روز درگذشت مادری مهربان خواهری دلسوز برگزار گردیده انشاالله روح این مادر ازاین مجلس ومحفل فیض ببرد خانواده محترم شما دو روزه جای خالی مادر رو احساس می کنید
دو روزه صدای نازنین مادر به گوش شما نمی رسه به خدا قسم هیچ کس جای مادر رابرای شما نمی گیرد اما دیگه یتیم شدید واقعا خیلی سخته انشاالله هیچ خانواده ای را داغ مادر نشان ندهد
اما جمله ای از زبان شما عزیزان بگم
🔸همی نالم که مادر دربرم نیست
🔸صفای وسایه او برسرم نیست
🔸مرا گر دولت عالم ببخشید
🔸برابر با نگاه مادرم نیست
⬅️ اما دخترهای مرحومه کجا نشسته اید نمی دانم به یاد کدام خاطره مادر اشک می ریزید تنها یادگار مادر چادر نمازاست که یاد دختر نمی ره اما من یک مادری را سراغ دارم گفتند یادگاری ان راجمع کند اما مولا علی گفت یادگاریها را جمع کنم خون روی در دیواررا چکارکنم
اما هنوز زود بود که ما را تنها بگذاری مادر ،بی مادری سخته مادر،
حالا دلت آمده شد یک جمله روضه برایتان بخونم روح این مادر فیض ببرد
دلها روببرید مدینه آن جایی که امیرالمومنین نیمه های شب دست بچه هایش رو می گرفت می آمد کنار قبر فاطمه زهرا (س) می گفت بچه ها آرام آرام گریه کنید دخترهای مرحومه کجای قبر نشسته آید زینب صدا می زد
🔸الا ای مادره پهلوشکسته
🔸ببین زینب کناره قبرت نشسته
ای صدا می زنه مادرجان بلند شو حسن بهانه مادر می گیره حسین بهانه مادر می گیره
مادر شب ها پرستار حسین توهستم مادرجان یادم نمیره آن ساعتی که بابام علی تابوت شما روبلند کرد دنبال تابوتت می دویدم ناله می زدم مادر مادر
🔸خدا مادرم را کجا میبرند
🔸گمانم برای شفا میبرند
🔸من و خانه داری
🔸من و سوگواری
الالعنة الله علي القوم الظالمين و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون
#التماس_دعا
#ذاکراهل بیت(ع) استاد بهزادی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
1403/7/18
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#روضه ختم مادر
#روضه شام غریبان مادر(2)
بسم الله الرحمن الرحیم
یا رحمن یا رحیم
یا فاطِمَةُ الزَّهْراءُ، یَا بِنْتَ مُحَمَّدٍ، یَا قُرَّةَ عَیْنِ الرَّسُولِ، یَا سَیِّدَتَنا وَ مَوْلاتَنا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَ اسْتَشْفَعْنا وَ تَوَسَّلْنا بِکِ إِلَی اللّٰهِ وَ قَدَّمْناکِ بَیْنَ یَدَیْ حاجاتِنا، یَا وَجِیهَةً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعِی لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🔸خداوندا دگر مادر ندارم
🔸دریقا سایه اش برسرندارم
🔸همه گویندکه مادر رفته ازما
🔸فراق مرگ او باورم ندارم
مادرجان دلم را مادر شکستی
تمام رشته عمرم گسستی
⬅️اخ قربان دردهای دلت بشم مادر
امیداست فاطمه دستت بگیرد
اخه مادر یک عمری برای زهرا مرضیه اشک ریختی
برای حسین فاطمه عزاداری کردید
🔸امید فاطمه دست بگیرد
🔸که تودر روضه زهرا نشستی
🔸دوچشمی ای فلک پر آب دارم
🔸دلی پر غصه وبی تاب دارم
🔸چرا چون مرغ شب از دل ننالم
🔸که این جا مادری درخواب دارم
⬅️ای عزیزان دلم خدا به شما صبر بده
همسری مهربان مادری دلسوز خواهری غم خوار ازدست دادید
مجلس امشب به مناسبت شام غریبان مادر برگذار گردیده بچه های مرحومه دیگه از امشب چراغ خانه تان خاموش شده دیگه امشب مادر درکنارتان نیست ازامشب جای خالی مادر احساس می کنید به خداقسم هیچ کس جای مادر رو برای شما عزیزان نمی گیرد اما روضه حضرت زهرا (س) بخونم روح این مادر فیض ببرد
⬅️بمیرم برا اون لحظه ای که بچه های فاطمه، از دفن مادر برگشتند،،
چه حالی داشتند ..😭
آقا امیرالمومنین دست بچه ها رو گرفت چجور جلوی در رسیدن
چجور بچه ها میخوان وارد خونه ای بشن که مادر نداره
(بخدا خیلی سخته...اونایی که داغ مادر دیدن درک میکنند... میدونن من چی میگم)
♻به یاد همه ی اموات .. گذشتگان
اونایی که بودن بین ما
اما جاشون الان خالیه
امان امان3
بچه ها اومدن کنار هم نشستن
سر در گریبان هم فرو بردند
(خونه ای که مادر نداره همینه)
آخ ناله میکردند ..مظلومانه گریه میکردند..
◾️آی خوشا آن روزی که ما در خانه مادر داشتیم
▪️آخ کیا مادر ندارن.. کیا صورت مادرشونو رو خاک گذاشتن..😭😭
(ناله داری یا نه)
◾️آی خوش آن روزی که ما در خانه مادر داشتیم
◾️دیده از دیدار رخسارش منور داشتیم مادر مادر..
◾️هر کسی جسم عزیزش روز بردارد ولی
◾️ما که جسم مادر خود را به شب برداشتیم
⬅️کدوم شب ،همون شبی که بچه های فاطمه مظلومانه بدن مادر تشییع کردن..
زینب تو کوچه ها میدوه ،مادر مادر میگه
اگه خانمی از دنیا بره. ، غالبا بین ما رسمه میان لباساشو جمع میکنند از خونه بیرون میبرن😭
(یادگاریاشو جمع میکنند)
(میگن بچه ها.نبینند داغشون تازه بشه،، بخصوص اگه بچه کوچیک داشته باشه)😭
♦بمیرم برا غربت امیرالمومنین
شاید گفته باشه فاطمه جان
شاید بتونم لباساتو مخفی کنم
شاید بتونن چادرتو مخفی کنم
اما فاطمه جان با درب سوخته چه کنم
با خونهای رو در دیوار چه کنم
الالعنة الله علي القوم الظالمين و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون
#التماس_دعا
احمد بهزادی
🏴🏴🏴🥀🥀🥀🥀
1403/7/28
ترحیم خوانی مجمع الذاکرین
#سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ #قسمت۶ ✴️در حالیکه پرونده اعمالم بر گردنم سنگینی میکرد با زحمت سرم را
#قسمت۷
#سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ
✴️از ترس خودم را به نیک رساندم و محکم او را در برگرفتم. ناگهان گناه دست کثیف و متعفنش را بر گردنم آویخت و قهقهه زنان فریاد بر آورد: خوشحالم دوست من، خوشحالم و... و باز همان قهقهه مستانه اش را سرداد.
❇️ترس و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفت. زبانم به لکنت افتاد و طپش قلبم شدت یافت و دیگر هیچ نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم، سرم بر زانوی نیک بود.
✴️اما با دیدن چهره خون آلود نیک غم عالم در دلم نشست. گمان کردم که آن هیکل متعفن یعنی گناه بر او فائق آمده و پیروز گشته. اما نیک که دانست چه در قلبم می گذرد، صورت بر صورتم نهاد و آهسته گفت: غم مخور، بالاخره توانستم پس از یک درگیری و کشمکش پرونده اش را بدهم و او را برای مدتی از تو دور سازم.
❇️برخواستم و در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود، دست بر گردن نیک انداختم و گفتم: من دوست دارم تو همیشه در کنارم باشی. از آن شخص بد هیکل زشت رو بیزارم و ترسان. راستی که تنهایی به مراتب از بودن در کنار او، برایم لذت بخش تر است. چرا که وقتی گناه، در کنارم قرار می گیرد، وحشتی بزرگ به من دست می دهد.
✴️نیک با حالتی خاص گفت: البته او هم حق دارد که در کنار تو باشد، زیرا این چیزی است که خودت خواسته ای. با تعجب گفتم: من⁉️ من هرگز خواهان او نبودم. گفت: به هر حال هر چه باشد اعمال خلاف و گناه تو او را به این شکل درآورده است، و به ناچار بار دیگر او را در کنار خویش خواهی دید.
❇️از این گفته نیک خجل زده شدم و سخت مضطرب، و در حالیکه صدایم به شدت می لرزید، پرسیدم: کی⁉️ کجا⁉️ گفت: شاید در مسیر راهی که در پیش داریم....
✴️گفتم: کدام راه⁉️ کدام مسیر⁉️ گفت: به واسطه بشارتی که نکیر و منکر به تو دادند، جایگاه تو منطقه ای است در وادی السلام، و تو باید هر چه زودتر خودت را آماده سفر به آن مکان مقدس کنی.
❇️گفتم: وادی السلام کجاست⁉️ گفت: مکانی است که هر مومنی را آرزوی رسیدن به آنجاست و بناچار بایستی از بیابان برهوت نیز بگذری، تا در مسیر راه از هر ناپاکی و آلودگی پاک گردی،
✴️و البته به واسطه رنج و مشقتی که خواهی برد، گناهانت ذوب خواهد شد. آنگاه با سلامت به مقصد خواهی رسید.
❇️گفتم: برهوت چگونه جایی است⁉️ گفت: کافران و ظالمان در آن جای گرفته و عذاب برزخی می شوند.
✴️آنگاه از من خواست که خود را برای آغاز این سفر پر مشقت آماده سازم.
✍ادامه دارد...
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
#قسمت۸
#سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ
✴️ از قبر بیرون رفتیم. نیک جلو رفت و من با کمی فاصله از پشت سر او حرکت می کردم.
❇️ترس واضطراب مرا لحظه ای آرام نمی گذاشت. هر چه جلوتر می رفتیم، محیط بازتر و مناظر اطراف آن عجیب تر می شد. 😢
✴️از نیک خواستم که از من فاصله نگیرد، همدوش و همقدمم باشد و اندکی نیز آهسته تر گام بردارد.
❇️نیک ایستاد و گفت: تو را به من سپرده اند که یار و مونس ات باشم. تا آنگاه که به سلامت قدم به وادی السلام گذاری به همین خاطر اندکی جلوتر از تو در حرکتم تا راه را بشناسی.
✴️پس از لحظه ای سکوت، بدین
گونه سخنش را ادامه داد: البته اگر گناه بتواند فریبت دهد و یا به اجبار تو را همراه خود سازد، بدون شک دیرتر به مقصد خواهی رسید...
❇️اضطرابم بیشتر شد و از آن به بعد هر آ ن احتمال آشکار شدن گناه را می دادم. مسیر راه را با همه مشکلاتش پیمودیم تا به کوهی رسیدیم که البته با سختی فراوان توانستیم خود را به اوج آن برسانیم.
✴️در چشم انداز ما، بیابانی قرار داشت که از هر طرف، بی انتها و آسمان آن مملو از دود و آتش بود. 🌪
❇️نیک خیره به چشمانم گفت: این همان وادی برهوت است که اکنون فقط دورنمایی از آن را می بینی.
✴️خودم را به نیک رساندم و گفتم: من از این وادی هراسانم. بیا از راه ایمن تری برویم. نیک ایستاد و گفت: راه عبور تو، همین است اما تا آنجا که در توان من باشد تو را رها نخواهم کرد و در مواقع خطر نیز به یاریت خواهم شتافت.😢
❇️حرفهای نیک اندکی از اضطراب و وحشتم کاست اما با این همه، هنوز نگرانی در وجودم قابل احساس بود. لحظاتی به سکوت گذشت. سپس رو به نیک کردم و دوباره گفتم: راه امن تری وجود ندارد⁉️
✴️صورتش را به سمت من چرخاند و گفت: بهتر است بدانی که: در عالم برزخ نیز، که تنها سایه ای از بهشت و جهنم است بیابان برهوتی قرار دارد، که همانند پل صراط در قیامت است و به ناچار باید از آن گذشت. تا در صورت لیاقت به وادی السلام رسید.
❇️اما وای بر آنان که می مانند و به عذاب مبتلا می گردند و یا دست کم گرفتار و سرگردان می شوند...😢☝️🏻
✴️به سمت آن دشت بی پایان به راه افتادیم. هرچه پایین تر می رفتیم، هوا گرم و گرمتر می شد. وقتی به سطح زمین رسیدیم، نفسم به شماره افتاد. از نیک خواستم که لحظه ای برای استراحت توقف کند، اما او نپذیرفت و گفت: راه طولانی و خطرناکی در پیش داریم. بنابراین وقت را تلف نکن.
❇️گفتم: من دیگر نمی توانم چون شدت گرما مرا از پا درآورده است. در همین حال و در حالی که عرق از سرو روی من فرو می ریخت، نقش بر زمین شدم.
✴️ نیک از آبی که همراه داشت به من نوشانید.سپس در حالی که هنوز از زخمش رنج می برد، مرا بلند کرده و بر کول خود نهاد و به مسیر همچنان ادامه داد.
❇️از این که رهایم نکرد و با وجود زخمهای بیشمارش، چون دوستی مهربان برایم دل سوزاند، خوشحال بودم و شرمگین...
✍ادامه دارد...
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
#قسمت۹
#سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ
✴️همان طور که به راه خویش می رفتیم، صدای وحشتناکی، توجه مرا به خود جلب کرد.
❇️به سمت چپ بیابان نگاه کردم، آنچه دیدم باعث شد که وحشتزده خود را از دوش نیک به زمین اندازم و بی اختیار خود را پشت او مخفی کنم.
✴️دو شخص با قیافه هایی بزرگ و سیاه که از دهان و بینی شان، آتش و دود شعله ور بود و موهایشان بر زمین کشیده می شد، در حالی که در دست هر کدام یک گرز آهنی تفتیده به چشم می خورد، در حرکت بودند...🔥
❇️با نگرانی به نیک گفتم: اینها کیستند، نکند به سمت ما می آیند⁉️😢
✴️نیک لبخند زنان گفت: نترس. اینها نکیر و منکرند، می روند از کافری که تازه از دنیا آمده، بپرسند آنچه از تو پرسیدند.
❇️ گفتم: اینها وحشتناک ترند. گفت: زیرا با کافر سروکار دارند.
✴️فاصله ای نشد که صدای فرود آمدن چیزی، زمین زیر پاهایم را به شدت لرزاند، وقتی از نیک علت را جویا شدم، گفت: ضربه آتشی بود که بر آن کافر فرود آمد.
❇️از این به بعد نیز این گونه صداها که زمین را به لرزه می آورد بسیار خواهی شنید.
✴️نیک مسیر راه را از روی تپهها و گاه از درون درههایی کوچک و بلند انتخاب میکرد تا اینکه به ناگاه خود را لب پرتگاه بزرگ و عظیمی دیدم.
❇️از نیک پرسیدم: باید از پرتگاه نیز بگذریم⁉️ گفت: آری.
✴️با وحشت به ته دره نگاه کردم، به قدری عمیق بود که انتهایش پیدا نبود. برگشتم و به نیک گفتم: تو که دوست و همراه منی چرا اینهمه آزارم میدهی⁉️گفت: چطور⁉️ گفتم: آیا واقعا در این برهوت راه دیگری، که اندکی راحتتر باشد وجود ندارد⁉️
❇️نیک دستی به سرم کشید گفت: راه عبور در این وادی بسیار است، اما هرکس را مسیری است که به ناچار باید از آن بگذرد.
✴️با ناراحتی گفتم: آیا لیاقت من این بود که از بالا، آتش و دود آزارم دهد و از پایین، تپهها و درههای سخت و جان فرسا محل عبورم میباشد⁉️😢
❇️یک لبخندی زد و گفت: دوست من بدان این زجرها، بازتاب کردارهای زشت تو در دنیاست. اگر در این مسیر عذاب آنها را تحمل نکنی هرگز به وادی السلام نخواهی رسید. کوچکترین عمل زشت تو در دنیا ضبط گردیده، اینها تاوان آنهاست...
✴️ مدتها با رنج و مشقت بسیار مشغول پایین رفتن از دره بودیم که ناگاه، صدای ریزش سنگلاخها، از بالای دره، مرا به خود آورد. فورا خود را به نیک رساندم، تا چنانچه مشکلی پیش آید، به کمکم بشتابد
❇️ وحشتزده و مضطرب، در حالیکه چشمانم از حدقه بیرون آمده بود، دیدم که مردی همراه با سنگهای کوچک و بزرگ در حال سقوط به ته دره میباشد.
✴️نیک به من اشاره کرده و گفت: نگاه کن!
به بالای دره نگاه کردم، هیکل بزرگ و سیاهی که قهقه زنان شادی میکرد، بر بالای دره ایستاده بود.
❇️نیک گفت: این هیکل، گناه آن شخص است که در حال سقوط بود و به واسطه قدرتی که داشت، توانست بر عمل نیک آن مرد چیره گردد و در نتیجه او را به ته دره پرتاب کند...
✍ادامه دارد...
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
#نشر_صدقه_جاریه
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
👈 #تلنگر #درگورستان:
🔹 بر مزار بی خانه ای نوشته بودند:
شکر خدا بالاخره صاحبِ خانە و مکان خویش شدم.
🔹 بر سنگ قبر فقیری نوشته بودند:
پا برهنه به دنیا آمدم، پابرهنه زیستم و پا برهنه به آخرت برگشتم.
🔹 روی سنگ ثروتمندی خواندم:
همه کس را با پول راضی کردم، اما فرشته ی مرگ را نتوانستم راضی کنم.
🔹 بر مزار دلشکسته ای چنین نگاشته شده بود:
قیامتی هست، تلافی می کنم.
🔹 بر گور جوانی چنین خواندم:
یکدیگر را نیازارید. به خدا قسم پشیمان خواهید شد.
🔹 بر قبر کودکی نوشته بودند:
خوشحالم بزرگ نشدم تا به درنده ای تبدیل شوم.
🔹 بر مزار مادری نگاشته بودند:
تو رو خدا مواظب بچه هایم باشید.
🔹 بر قبر دیوانه ای نوشته بودند:
هوشیار به دنیا آمدم، هوشیار زیستم، اما بخاطر رفتارهایتان خودم را به دیوانگی زده بودم.
🔹بر سنگ قبر دکتری چنین خواندم:
همه چیز چاره و درمانی دارد غیر از مرگ!
🔹دنیا مزرعه ی آخرت است. به عاقبت خود بیندیشیم که چه کاشته ایم، چون به جز آن درو نخواهیم کرد...
🔸 از مکافاتِ عمل غافل مَشو
🔸 گندم از گندم بروید... جُو ز جو
برای ترک گناه، هنوز #دیر_نشده
#همین_الان_ترڪش_ڪن💥💪
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
ترحیم خوانی مجمع الذاکرین
#قسمت۹ #سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ ✴️همان طور که به راه خویش می رفتیم، صدای وحشتناکی، توجه مرا ب
#قسمت۱۰
#سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ
✴️نگاه نیک دستش را بر شانهام نهاد و گفت: این است عاقبت پیروی از هوای نفس.
❇️با شنیدن این سخن، ترس از گناهانم و اینکه شاید گناه نیز لحظهای بر من چیره گردد، وجودم را فرا گرفت.
✴️پس از طی یک راه طولانی، سرانجام به انتهای دره رسیدیم. آن مرد را نقش بر زمین دیدم که بیچاره همدم و همراه او یعنی نیک، چنان لاغر و ضعیف بود که هرچه تلاش میکرد او را بر دوش خود بکشد، نمیتوانست.
❇️از نیک خواستم به او کمک کند. اما نیک، عذر خواست و گفت: من فقط مأمورم تو را همراهی کنم. گناه هر کس نیز در کمین خود اوست.
✴️گفتم: اما ما انسانها در دنیا به کمک هم میشتافتیم! نیک گفت: در این عالم، هر کس، خود جوابگوی اعمالش است. اگر هم لیاقت شفاعت داشته باشد، من شفیع نیستم.
❇️فقط دعا کن از دوستداران اهل بیت (علیه السلام) باشد، شاید که شفاعت آنان نصیبش شود...
✴️شاید به حساب دنیا، ساعتها در اعماق دره راه پیمودیم، تا به مسیری رسیدیم که به سمت بالا ختم میشد. در این لحظه نیک رو به من کرد و گفت: دوست من! خود را برای بالا رفتن از این دره هولناک، آماده کن!
🔴هدیهای از دنیا
❇️پس از پیمودن مسیری بسیار طولانی، دوباره به دره خطرناک و لغزندهای رسیدیم.
✴️از ترس اینکه مبادا این بار گناه از کمینگاهش بیرون آید و مرا پرت کند، بدنم به لرزه افتاد.
❇️نیک برگشت و گفت: چرا ایستادی⁉️ حرکت کن. گفتم: میترسم. گفت: چارهای نیست باید رفت.با نگرانی به سمت پایین حرکت کردم،
✴️اما هنوز چند قدمی از لب دره پایین نرفته بودیم که یک موجود بالدار نورانی از آن سوی دره ظاهر شد و در یک چشم برهم زدن، خود را به نیک رساند و پس از اینکه جویای حال من شد، نامه را به او داد و پس از خداحافظی با همان سرعت بازگشت.
❇️نیک پس از خواندن نامه، آنرا در پرونده اعمالم نهاد و لبخند زنان به طرفم آمد و گفت: مژدهای دارم. شگفت زده پرسیدم: چه شده⁉️
✴️گفت خویشاوندان و دوستانت، برایت هدیهای فرستادهاند، که هم اکنون توسط این فرشته الهی برایت آورده شده است و به همان اندازه از غم و اندوه تو کاسته خواهد شد.
❇️گفتم چطور⁉️
نیک در حالیکه به سمت آن دره وحشتناک اشاره میکرد، گفت: به خاطر این هدیه که عبارت است از خواندن قرآن و گرفتن مجالسی که در آن ذکر مصیبت حسین ابن علی (علیه السلام) خوانده شده و اشکهایی که بر ماتم آن عزیز ریختهاند، از این دره عبور نخواهیم کرد.
✴️از شنیدن این خبر شادمان شدم و برای همهشان طلب مغفرت کردم.
آن اندک راه رفته را بازگشتیم و در مسیر آسانتر قدم نهادیم.
✍ادامه دارد..
📗غررالحکم/ ص797 و الحدیث/ ج3 ص385)
📗سوره فاطر آیه 18
📗کتاب سرگذشت ارواح در برزخ/اصغر بهمنی.
با تایید عده ای از علمای حوزه علمیه قم
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
#قسمت۱۱
#سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ
✴️پس از مدتی به عبور گاه باریکی رسیدیم که دو طرف آن را پرتگاههای هولناکی احاطه کرده بودند.
❇️ نیک که گویا منتظر سوال من بود، رو به من کرد و گفت: این پرتگاههای وحشت آور، "درههای ارتداد"هستند که برای رسیدن به کف آن به حساب دنیا، سالها راه است.
✴️در کف آن هم، کورههایی از آتش قرار دارد که نمایی از آتش جهنم است و انسانهایی که درون آن جای گرفتهاند تا قیامت، در عذاب الهی گرفتار خواهند ماند.
❇️چنان وحشتی به من روی آورد که ناخواسته بر جای نشستم.
در این میان فریادی دره را فرا گرفت. با وحشت صورتم را برگرداندم.
✴️شخصی را دیدم که در حال سقوط به ته دره بود. در میان جیغ و فریادهایش که دلم را به لرزه درآورده بود، فریاد شادی گناهش را میشنیدم.
❇️نیک که مانند من نظاره گر این صحنه بود، گفت: بیچاره تا اینجا را به سلامت گذراند، اما تا بر پا شدن قیامت، در ته دره خواهد ماند.
✴️با تعجب پرسیدم: چرا⁉️گفت: او پس از سالها دین داری، مرتد شده بود. (ارتداد در اسلام به معنی برگشتن از دین اسلام به دین دیگری میباشد)
❇️از آن پس در راه رفتن بیشتر دقت میکردم و از ترس سقوط، پای خود را بر جای پای نیک مینهادم. هر چند گه گاه پایم میلغزید، اما سرانجام به سلامت، آن راه صعب و دشوار را پشت سر گذاشتیم.
✴️نیک همچنان به پیش میرفت و من مشتاقانه، اما با دلهره بسیار در پی او در حرکت بودم. وقتی به یک دو راهی رسیدیم، نیک پا به سمت راست نهاد.
❇️اما ناگهان دست سیاه بزرگی، جلو دهان و چشمهایم را گرفت و به واسطه بوی متعفنی که از او متصاعد بود، دریافتم که این، همان گناه است.
✴️سعی کردم آن دست سیاه و پشم آلود را کنار بزنم و چون موفق شدم با هیکل زشت گناه روبرو گردیدم. وحشت زده خواستم فرار کنم و خود را به نیک برسانم، اما گناه دستانم را محکم گرفت و گفت: مگر قرارت را فراموش کردی⁉️
❇️با وحشتی که در وجودم بود گفتم: کدام قرار⁉️ گفت: همانکه در دنیا همراه من میشدی خود قراری بود بین من و تو برای اینکه اینجا هم با هم باشیم.
✴️گفتم: من اصلا تو را نمیشناختم. گفت: تو مرا خوب میشناختی اما قیافهام را نمیدیدی، حالا که قوه بیناییات وسیع شده است مرا مشاهده میکنی.
❇️گفتم: خب حالا چه میخواهی⁉️
گفت: من از آغاز سفر تا اینجا سایه به سایه دنبالت آمدم، در پرتگاه ارتداد تلاش بسیار کردم که خود را به تو برسانم، اما موفق نشدم.
✴️با عجله گفتم: مگر آنجا از من چه میخواستی.
❇️گفت: میخواستم از آن دره عبورت دهم. با ناراحتی تمام فریاد کشیدم: یعنی میخواستی تا قیامت مرا زمین گیر کنی⁉️
✴️گفت: نه! میخواستم تو را زودتر به مقصد برسانم، اما مهم نیست، در عوض اکنون یک راه انحرافی آسان میشناسم که هیچ کس از وجود آن آگاه نیست.
❇️گفتم: حتی نیک⁉️ گفت: مطمئن باش اگر میدانست از این مسیر سخت تو را راهنمایی نمیکرد. دریک لحظه به یاد نیک افتادم که جلوتر از من رفته بود و فکر میکند من به دنبال او در حرکتم. دلم گرفت و به اصرار از گناه خواستم که مرا رها کند.
✴️ اما این بار در حالیکه چشمانش از عصبانیت چون دو کاسه خون شده بود، با تهدید گفت: یا با من میآیی، یا به اجبار تو را به همان مسیری که آمدی باز میگردانم...
✍ادامه دارد..
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
#ترحیم_خوانی_مجمع_الذاکرین
#قسمت۱۲
#سرگذشت ارواح_در_عالم_برزخ
(
♦️مقدمه: با سلام خدمت مخاطبین خوب و محترم کانال...
✅از زمانی که ما شروع به نوشتن داستان سرگذشت ارواح کردیم برای خیلی ها سوالات مختلفی پیش اومد که با ما در میون گذاشتن،
✴️من اجمالا یه توضیح مختصری بدم در این مورد که خیلی از ابهامات و تشویشات ذهنی برطرف بشه:
❇️اول اینکه با توجه به تحقیقاتی که ما داشتیم این داستان سراسر از احادیث و روایات معتبر هست که در قالب داستان برای درک و ملموس بودن برای مردم نوشته شده
که یک درکی هرچند خفیف از اعمال نیک و بد و عالم برزخشون داشته باشن.
✴️برای مثال در روایات هست که روزه گرفتن سپر مومن در برابر آتش هست. در قسمتهای بعدی نویسنده این مطلب رو به زیبایی به تصویر کشیده که برای مومن ملموس باشه.
❇️ به این شکل که روح میت برای رسیدن به وادی السلام(بهشت) باید در نبرد آخر با گناه بجنگه که یکسری لوازم جنگ و دفاع بهش میدن که ضخامت سپرش بستگی به روزه هایی داشته که در دنیا میگرفته و ... امثالهم.
✴️و در آخر علمایی مثل آیت الله جعفر سبحانی،و تعدادی از اساتید حوزه ی علمیه قم هم این کتاب رو خوندن و مورد تایید قرار دادن.
❇️ان شاالله که ابهامات بر طرف شده باشه و
اما ادامه ی داستان:
✴️با شنیدن این حرف، لرزه بر بدنم افتاد و مجبور شدم که با او همراه شوم، به شرط این که من از او جلوتر حرکت کنم و او از پشت سر مرا راهنمایی کند. زیرا دیدن قیافه او برایم نوعی عذاب بود.
💥چند قدمی جلوتر رفتم و باز ایستادم و اطراف را نگریستم. حالا دیگر دهانه ابتدای غار هم پیدا نبود. تاریکی و ظلمت بر همه جا حاکم شد.
❇️ترس عجیبی در وجودم رخنه کرده بود. گناه را صدا زدم، اما هیچ جوابی نشنیدم. با وحشت برای مرتبهای دیگر صدایش زدم. وحشت و اضطراب لحظهای راحتم نمینهاد. 😢
✴️در اطراف خود چرخی زدم تا شاید راه گریزی بیابم، اما دیگر نه ابتدای دهانه غار را میدانستم کجاست نه انتهای آنرا.
❇️بی اختیار نشستم و مبهوتانه سر به گریبان ندامت فرو بردم. غم و اندوه در دلم لبریز شد، و از دوری و فراق دوست با وفا و مهربانم نیک بسیار گریستم. 😭
✴️هنوز چیزی نگذشته بود که صدای پای عابری مرا به خود آورد. گوشهایم را تیز کردم شاید بفهمم صدای پا از کدام سو است. عطر دل نواز نیک قلبم را روشن کرد. و این بار اشک شوق در چشمانم حلقه زد.
❇️آغوش گشودم و با خوشحالی تمام او را در آغوش فشردم و تمام ماجرا را برایش بازگو کردم، تا مبادا از من رنجیده خاطر گردیده باشد.
✴️ نیک گفت: من نیز چون تو را در عقب خود نیافتم، از همان راه بازگشتم، به واسطه بوی بدی که در سمت چپ، بر جای مانده بود، از جریان آگاه شدم و در آن مسیر حرکت کردم. اما هر چه گشتم تو را ندیدم.
❇️تا اینکه به نزدیک غار رسیدم. گناه را دیدم که از غار بیرون میآمد و چون مرا دید به سرعت دور شد دانستم که تو را گرفتار کرده است، و چون داخل غار شدم صدای ناله را از دور شنیدم، خوشحال شدم و به سرعت به سمت تو آمدم.
✴️پس از لحظه ای سکوت نیک ادامه داد:
البته این راهی که آمدی، قبلا برای تو در نظر گرفته شده بود. اما به واسطه توبه ای که کردی این راه از تو برداشته شد هر چند گناه سعی داشت تو را به این راه باز گرداند...
✍ادامه دارد...
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
#ترحیم_خوانی_مجمع_الذاکرین
#قسمت۱۳
#سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ
🔻عاقبت ریا
✴️هر طور بود بقیه راه را پیمودیم تا اینکه به محیط باز و وسیعی رسیدیم که باتلاق مانند بود و چون قدم در آن نهادم، تا زانو در آن زمین لجن زار فرو رفتم.
❇️ نیک که به راحتی می توانست قدم بردارد، با دیدن وضع من به عقب برگشت و از من خواست که دستم را برگردن او آویزم، تا شاید کمکم کند.
✴️دیگر تا دهان در باتلاق فرو رفته بودم و توان فریاد کشیدن و کمک طلبیدن نداشتم،
❇️که به ناگاه فرشته الهی پدیدار شد و طنابی را به نیک داد و گفت: این طناب را خودش پیشاپیش فرستاده، کمکش کن تا نجات یابد.
✴️فرشته رفت و نیک بلافاصله طناب را به سمت من انداخت. وقتی باتلاق را پشت سر نهادیم از نیک پرسیدم: مقصود فرشته از اینکه گفت: طناب را خودش فرستاده، چه بود⁉️
❇️نیک گفت: اگر به یاد داشته باشی، ده سال پیش از مرگت، مدرسه ای ساختی که اینک کودکان و نوجوانان در آن به تعلیم و تربیت مشغول اند،خیرات آن مدرسه بود که در چنین لحظه ای به کمکت آمد.
✴️پس از تصدیق حرف نیک با قیافه ای حق به جانب، گفتم: من پنج سال قبل از آن نیز مسجدی ساختم، پس خیرات آن چه شد⁉️
❇️نیک لبخندی زد و گفت: آن مسجد را چون از روی ریا و کسب شهرت ساختی و نه برای خدا مزدش را هم از مردم گرفتی.
✴️گفتم: کدام مزد⁉️
گفت: تعریف و تمجیدهای مردم، به یاد بیاور که در دلت چه می گذشت وقتی مردم از تو تعریف می کردند! تو خوشبختی آنان را بر خوشحالی پروردگارت مقدم داشتی.
✅باید بدانی که خداوند اعمالی را می پذیرد که تنها برای او انجام گرفته باشد.
✴️حسرت و ندامت وجودم را فرا گرفت و به خود نهیب زدم: دیدی چگونه برای ریا و خودپسندی، اعمال خودت را که می توانست در چنین روزی دستگیر تو باشد، تباه کردی⁉️😢
🔻مقام شهیدان
❇️همچنان حرکت خود را در دل یک دشت بیانتها ادامه میدادیم؛ در حالی که گرمای طاقتفرسای آسمان برای لحظهای قطع نمیشد. خستگیِ راه امانم را بریده بود، دیگر در تنم توان نمانده بود.
✴️در این هنگام صدایی را از دور شنیدم. سرم را به سمت راست دشت چرخاندم، با صحنه عجیبی مواجه شدم.
❇️ صفی از افراد را دیدم که با سرعت غیر قابل تصور پهنه دشت را شکافتند و رفتند. تنها غباری از مسیر آنها باقی ماند.
✴️ از تعجب ایستادم و لحظاتی به مسیر غبار برخاسته، نگاه کردم و گفتم: اینها چه کسانی بودند⁉️
❇️نیک گفت: اینها گروهی از شهیدان بودند.
با شگفتی تکرار کردم: شهیدان ⁉️
✴️گفت: آری، شهیدان.
گفتم: مقصدشان کجاست⁉️
❇️گفت: وادی السلام.
با تعجب سرم را به سمت نیک چرخاندم و پرسیدم: وادی السلام ⁉️
✴️گفت: آری.
گفتم: ما مدتهاست که این مسافت طولانی و پررنج و محنت را بر خود هموار کردهایم، تا روزی به وادی السلام برسیم؛
❇️آنگاه تو میگویی، آنان با اینچنین سرعتی به سمت وادی السلام در حرکتند⁉️
⬅️ مگر میان ما و آنان چه تفاوت است⁉️
✴️نیک در حالی که لبخند بر لبانش نقش بسته بود، گفت:
تو در دنیا افتان و خیزان خدا را عبادت میکردی و حالا نیز بایستی با سختی راه را طی کنی.
❇️تو کجا و شهیدان کجا که اولین قطرهای که از خونشان بر زمین مینشیند، تمام گناهانشان را از میان بر میدارد. و راه را بر ایشان هموار میسازد.
✴️در روز رستاخیز نیز شهیدان، جزو اولین کسانی خواهند بود که به بهشت وارد میشوند آنها راه صد ساله دنیا را یک شبه پیمودند، حالا هم وادی بزرگ برهوت را در یک چشم بر هم زدن طی میکنند.
❇️به مقام شهیدان غبطه بسیار خوردم و زیر لب زمزمه کردم: طوبی لَهُما وَ حُسنُ مَآب...
✍ادامه دارد..
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
@khatmkhanimajma
#ترحیم_خوانی_مجمع_الذاکرین
899.3K
🏴#فراق_پدر
▪️مجلس ختم پدر
🎤#بانوای_حاج_علی_سیفی_افشار
۱۴۰۳/۹/۲۷
فلک سنه کفن بیچدی
ائللروندن سنی سئچدی
چتین اولارمیش آیریلیق
بیرگون منه بیر ایل گئچدی
مهربانیم
یاندی جانیم
آیریلیقا یوخ توانیم
تپراقلاردا یوزون قالدی
ائللرونده گوزون قالدی
انتظار جان وئریب گئتدون
قلبینده چوخ سوزون قالدی
مهربانیم
یاندی جانیم
آیریلیقا یوخ توانیم
🏴#جوان_ناکام
🏴#سبک_دشتی
▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️
به دل هفت روز غمی جانانه دارم//کنار قبر تو کاشانه دارم
تو بودی ای پسر دار و ندارم//زداغت من دلی دیوانه دارم
الان هفت روزه بوی گل نیومد//بخونه لاله و سنبل نیومد
کجا رفتی تو ای ماهه منیرم//به سوی گل چرا بلبل نیومد
گل خوش رنگ و بویم//بیا مادر به سویم
بیا مادر عروسیت بگیرم//بیا تا بوسه از رویت بچینم
بیا و رخت دامادی به تن کن//که مادر جشن شادیت بگیرم
کفن کردی بتن مادر بسوزم//بیا بنگر پسر این حال و روزم
تورفتی تا ابد باید بسوزم//کجا رفتی ترا مادر بجویم
بیا مادر به آغوشت بگیرم//به آغوشت پسر ماوار بگیرم
تو بودی ای پسر تنها امیدم//گلی از گلشن عمرت نچیدم
اَلا ای بلبل شیدای مادر//کجا رفتی تو ای دنیایمادر
ز بعدت زندگانی را نخواهم//خدا داند جوانی را نخواهم
دلم راغرق خون کردی ورفتی//مرا آتش فشان کردی ورفتی
بیاد آن رخ ماهت بمیرم//مرا خانه نشین کردی و رفتی
@khatmkhanimajma
#ترحیم_خوانی_مجمع_الذاکرین
ترحیم خوانی مجمع الذاکرین
#قسمت۱۳ #سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ 🔻عاقبت ریا ✴️هر طور بود بقیه راه را پیمودیم تا اینکه به محی
#قسمت۱۴
#سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ
🔻آتش حسرت
✴️از کثرت اندوه و حسرتی که بر وجودم نشسته بود، بر جای نشستم و با خود گفتم:
چه مقامی! چه منزلتی!
❇️در حالیکه من مدتهاست در این بیابان سرگردانم و با تمام موانع و مشکلات دست به گریبانم، هنوز هم به جایی نرسیدهام، اما شهیدان با این سرعت خود را به مقصد میرسانند. براستی خوشا به حال آنان که به شهادت رفتند.
⬅️اشک بر گونههایم سرازیر شد و بغض گلویم را چنگ زد.😭
✴️چندان بلند بلند گریستم که نیک آرام به سمتم آمد، مرا دلجویی داد و تشویق به ادامه راهی کرد که بس طولانی و طاقت سوز بود...
🔵 گردباد شهوات
❇️با اینکه راه زیادی را پس از آن پیمودیم، اما خبری از انتهای بیابان نبود. از دور، ستون سیاهی 🌪را دیدم که از پایین به زمین و از بالا به دود و آتش🔥 آسمان ختم میشد و در حال حرکت بود.
✴️با نزدیک شدن ستون سیاه، متوجه شدم که همانند گردباد🌪 به دور خود میچرخد.
❇️با دیدن این صحنه، خود را به نیک رساندم و با ترسی که در وجودم رخنه کرده بود، پرسیدم: این ستون چیست⁉️
✴️نیک گفت: این گردباد شهوات است، که چنین با سرعت عجیبی به دور خود میچرخد.
❇️با اضطراب گفتم: حالا دیگر، باید چه کنیم⁉️
✴️نیک گفت: دستهایت را محکم به کمرم حلقه بزن و مراقب باش گردباد، تو را از من جدا نسازد.
❇️رفته، رفته آن گردباد وحشتناک با آن صدای رعب آورش، به ما نزدیک میشد و اضطراب مرا افزایش میداد، تا اینکه در یک چشم بر هم زدن، هوا تاریک شد.
✴️گردباد🌪 اطراف ما را فرا گرفته بود و سعی داشت ما را با خود همراه کند. نیک مانند کوه به زمین چسبیده بود و من در حالی که دستم را به دور کمر او قفل کرده بودم، به سختی خود را کنترل میکردم.
❇️هر از گاهی صدای فریادهای نیک را میشنیدم، که در هیاهوی گردباد فریاد میکشید: مواظب باش گردباد تو ار از من جدا نسازد!
✴️ لحظات بسیار سختی را سپری میکردم و بیم آن داشتم که مبادا از نیک جدا شوم.
❇️دستهایم سست و گوشهایم از صدای گردباد، سنگین شده بود. دیگر صدای نیک را نمیشنیدم.
✴️ناگهان دستم از نیک جدا شد و در یک چشم به هم زدن، کیلومترها از نیک دور گشته و به بالا پرتاب شدم!
❇️چندی نگذشت که از شدت هیاهو و گرمای طاقت فرسایش از حال رفتم...
✴️وقتی چشمانم را گشودم هیکل سیاه و وحشتناک گناه را دیدم که بر بالای سرم ایستاده بود. بوی متعفنش به شدت آزارم میداد.
❇️به سرعت برخاستم و چون خواستم فرار کنم دستم را محکم گرفت و به طرف خود کشید و گفت: کجا⁉️ کجا دوست بیوفای من⁉️ هم نشینی با نیک را بر من ترجیح میدهی⁉️و حال آنکه در دنیا مرا نیز به همنشینی با خود برگزیده بودی.
✴️ نیم نگاهی به صورت گناه افکندم، قیافهاش اندکی کوچکتر شده بود.
بدون توجه به سخنانش گفتم: چه شده که لاغر و نحیف گشتهای⁉️
❇️ با ناراحتی گفت: هر چه میکشم از دست نیک است.
با تعجب پرسیدم: از نیک⁉️
✴️گفت: آری، او تو را از من جدا کرده تا با عبور دادن تو از راههای مشکل و طاقت فرسا باعث زجر کوتاه مدت تو شود.
❇️گفتم: خوب، زجر من چه ارتباطی با ضعیف شدن تو دارد⁉️
✴️پرخاشگرانه پاسخ داد: هر چه تو سختی بکشی، من کوچکتر میشوم و گوشتهای بدنم ذوب میشود.
❇️و چنانچه تو به وادی السلام برسی دیگر اثری از من بر جای نخواهد ماند.
✴️آنگاه دندان بر هم فشرد و گفت: اکنون نوبت من است، باید همراه من بیایی...
✍ ادامه دارد...
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
#ترحیم_خوانی_مجمع_الذاکرین