این هفته کلاس ساز دختر افتاده بود روز بیست و پنجم.یادم به سالگرد قیامشان نبود.نشستیم تو ماشین و راه افتادیم.خبری نبود.سر چهارراه اما شش،هفت تایی پلیس ضد شورش ایستاده بود،با موتور. تازه یادم افتاد.
استاد وسط تمرین پرسید:"میآمدید پلیس جلوی در بود؟"
"جلو در که نه، جلوتر از آموزشگاه چندتایی ضدشورش بودن"
به شال افتاده اش اشاره کرد و گفت:"خانم بیحجاب چی؟"
سر تکان دادم که"بله"
ابروهاش رو مضطرب طور درهم کشید:"کاریشون نداشتن؟!"
گفتم:عرض کردم پلیس ضد شورش. پلیس حفظ امنیت
گفت:"خب آخه شال ننداختنم یه جور مبارزه مدنیه دیگه!"
حرفش که تمام شد لب برچید .انگار خودش هم خنده اش گرفته بود.
✍ شعبانی
📝 متن ۴۹_۰۲
#روایت_فتنه
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#زن_زندگی_آزادی
@khatterevayat
*"آدم کُشتی، اومدی داری شیرینی پخش میکنی؟" *
پُرِ پُرش، پانزده سال داشت .
پسرک دوچرخه سواری که در پارک بود و با کیک و شربت به استقبالش رفتم.
در اوج اغتشاشات سالِ گذشته با همفکری و همکاری دوستانم میز مهربانی در پارک محل زده بودیم.
برگههای رنگآمیزی با موضوع اُمید و ایرانی آباد و آزاد به بچهها و با مادران و پدران حول محور همدلی و هموطنی، صحبت کوتاهی میکردیم.
پسرکِ دوچرخهسوار دور تادور ما میچرخید و
گاه جملاتی تُند به سَمتمان پرتاب میکرد.
بدجور فکرم را مشغول خودش کرده بود.
مادرِ دختری هم سنش بودم و مادرانه دلم میخواست بداند، چه به خورد مغز و فکرش میدهند.
لیوانی شربت و کیک برداشتم و به سمتش حرکت کردم .
جوری که بخواهد به من بکوبد، باسرعت به سمتم رکاب میزد.
ترسیده بودم، اما تکان نخوردم .
خانمی همسنِ خودم، با موهای کوتاه مِش کرده، برسرش داد زد:"پسر،مگه عقل نداری."
و روبهرویم ایستاد.
پسر کمی دورتر دوچرخه را متوقف کرد.
خانم را در آغوش کشیدم و به او گفتم:"درسته هم عقیده در پوشش نیستیم، اما هموطنیم و برای هم جون میدیم."
دستهای زن دور کمرم حلقه شد و به تایید حرفم مرا بوسید و رفت.
پسرک همچنان چند متر، جلوتر شاهد ماجرا بود.
کیک و شربت را تعارفش کردم.
گفت:"آدم کُشتی،اومدی شیرینی میدی. ما از دست شماها هیچی نمیخوریم."
گفتم: "تو دیدی من آدم بکشم؟"
_حالاخودت یا شوهرت که معلومه حتما بسیجیه
بهش نزدیکتر شدم و گفتم:"میخوای بیای پایین باهم صحبت کنیم؟"
دوچرخهاش را به جدول کنار پارک کوبید و دستهایش را روی سینه در هم پیچید.
_بفرما! بگو ببینیم قاتل ،چی میخوای بگی؟
گفتم:"اسمتو بهم میگی؟"
اِسممو به تو عمرا بگم، بابامم اِسممو نمیدونه.
خندیدمو گفتم: "ای چاخان، مگه میشه بابا، اسم آدمو ندونه؟"
خندش گرفت:"گفت پَرتیا، اصطلاحه"
گفتم:"فیلم آرمان رو دیدی؟"
_آرمان کیه دیگه؟
_همون پسری که چند روز پیش کشتنش.
_نه ندیدم. اسم داداش خودمم آرمانِ
گفتم: "پس لابد اسم تو آرشِ"
نه، اسم من آرینِ
خودشم خندش گرفته بود، که اسمشو بهم گفته .
گفتم:" آقا آرین بزن تو نت فیلم کشته شدن آرمان رو ببین. تو با اونایی؟ تو اصلا میدونی اینا کی هستن؟ تو دلت میخواد، جوونامون دور از جون، مثل داداش خودت اینطوری کشته بشن؟"
گفت:"نه ،ما آدم نمیکُشیم، ما فقط میخوایم خواهرامون، حجاب اختیاری داشته باشند"
گفتم:"ببین به اسم حجاب چه طوری آدم میکُشند. براشونم بسیجی و غیر بسیجی فرقی نداره.هر کدومو بکشن میاندازن گردن اون یکی طرف."
بیحرف، دوچرخشو برداشت و رفت.
دوستانش که کمی دورتر ایستاده بودند و حرفامونو گوش میدادند.
جلو آمدند و از میز پذیرایی کیک و شربت برداشتند.
✍ مهدیه مقدم
📝 متن ۵۰_۰۲
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_فتنه
#زن_زندگی_آزادی
@khatterevayat
# ble.ir/httpsbleirravi1402
هوا سرد بود، جایی حوالی ۲۰ آذر
وسط آشفته بازار اونروزها، از سر دلتنگی قبل از غروب به خانه دوستم رفتم تا هم بچهها کنار هم باشند هم خودمون هی چایی بخوریم هی نق بزنیم؛
شب، ساعت از ۸ گذشته، بیخبر از همه جا با دخترک سوار ماشین شدیم تا به خانه برگردیم.
وارد یکی از میدانهای اصلی شهر شدم، ترافیک کمی عجیب بود اما به خودم گفتم خب همیشهها این موقع شلوغه، بیخود جو نده.
بعد از چند دقیقه افتادم وسط ترسناکترین ترافیک عمرم.
بوق ممتد ماشینها، اون همه یگان ویژه پیاده و سواره که قبلا هیچ وقت ندیده بودم، دود غلیظ سر بعضی کوچهها و صدای ترقه…
درها رو قفل کردم، شیشهها هم که از مهرماه کلا بالا بود از ترس اینکه با دیدن چادرم مشمول الطاف ترقهای دوستان نشم،
برای دخترک، «عزیزم حسین» گذاشتم و صدا رو بیش از حد بلند کردم که تا حد امکان چیزی از بیرون نشنویم.
اما صدای ضبط دل خودم که کم نمیشد، با تمام وجودم ترسیده بودم؛ به معنای واقعی نه راه پس داشتم نه راه پیش، چادری، با یه بچه کوچیک توی ماشین تنها، وسط اغتشاش خیابونی
انگاری تیتر مناسبی برای کانالهای خبر فوری بودم…
چندبار تیترهای مختلفی رو در ذهنم بالا پایین کردم، هر کدومش به اندازه کافی رعبآور و دردناک بود…
کمکم همراه با صلوات اشکام هم قلمبه قلمبه پایین میومد،اما ناامنی با هیچ کس شوخی نداشت حتی من از همه جا بیخبر
هر از گاهی یگان ویژه رد میشد، به ذهنم رسید برم التماس کنم تروخداا تا یه جایی همراه منو این بچه بیایید، اما حتی جرات نمیکردم از ماشین پیاده شم،
اون شب و شبها و روزهای سخت بعدش به لطف خدا گذشت،
اما انگار بعد از همه اون لحظههای سخت و معلق بودن بین وحشت و دلهره، بزرگتر شدم؛ همون جمله معروف که رشد، بدون درد ممکن نیست و
وطن جان، ماادر عزیز همه ما
ممنون که حتی وقتی آبستن درگیری و آشوبی؛
باعث میشی رشد کنم، عاقلتر و عااشق تر باشم
تا همیشه دنیا، ممنونتم و قلبم برای تو میتپد
وطن، یعنی گذشته، حال، فردا
تمام سهم یک ملت ز دنیاا
✍ فائزه
📝 متن ۵۱_۰۲
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_فتنه
#زن_زندگی_آزادی
@khatterevayat
نمیدانم دستگاه مختصات ذهنی و جهانبینیاش چگونه ترسیم شده که هم شلحجاب است و هم عاشق رهبر و مدافع انقلاب. نه اینکه حرف امروز و دیروز باشد، نه. از همان اولِ اولش.
از همان بچگی که پایش را در یک کفش کرد که باید آستین شلوارم تنگ باشد تا آن روز که با گریه مدادرنگی هزارتایی میخواست تا وقتی که طراحی لباس خواند و هر روز پی یک مد و یک نوع لباس رفت. از همان موقعها، آقا، خط قرمزش بود.
ظاهر دوستانش همه مثل خودش؛ اما افکارشان متفاوت از او. نمیدانم با این سبک زندگی و این دوستان و این ورودیهای ذهنی، چطور در بلواها و شلوغشدنها، تشخیصها و تصمیمات انقلابی میگرفت.
شهریور ۱۴۰۱، با اینکه از دست گشتارشاد شاکی بود، اما خیلی زود صف خودش را از معترضان به مرگ مهسا امینی جدا کرد. خیلیزودتر از حتی برخی از دوستان محجبهام.
اکیپ هفتهشتتایی دوستانش که دهدوازدهسال با هم بسکتبال بازی میکردند و با هم رفاقتهای جیجیباجی زیادی داشتند، توی بلواهای سیاسی و انتخابات با همهی اختلافاتشان، مراقب خط قرمزهای او بودند و کاری بهش نداشتند؛ اما از مهرماه اوضاع جور دیگری شد.
مدام با دوستانش دعوایش میشد. بعد از هر پست و استوری که میگذاشت، هر پیامی که توی گروهشان میفرستاد، تا ساعتها تلفنش بود که زنگ میخورد و دادوبیداد و تهش گریه.
برای دوستانش فیلم تناقضات حرفهای پدر مهسا امینی را فرستاد، فیلم دوربین مداربستهی کوچهای که نیکا شاکرمی تویش کشته شد، فیلم خانوادههای شهدای بسیجی و نیروی انتظامی... فیلم آرمان و روحالله را...
قبل از فرستادن هر فیلم هم مینوشت: "لابهلای خبرهای آنور آبی، کمی اخبار اینور آبی هم ببینید".
با هر فیلم، یک عالمه فحش میخورد. برایشان استیکر خنده و تعجب میفرستاد و مینوشت:
"هی میگفتید آزادی، آزادی،
این بود آزادیتون،
وای به آزادیتون"
توی باشگاه یکی از دوستانش بهش گفته بود: "ما این همه شهید ندادیم که تو باز هم این لَچَک را سرت کنی..." گفته بود: "اینها که چندتا کشته بیشتر نیستند، توی همین اصفهان، ۲۳ هزار شهید دادیم که این لچک روی سرمان بماند. من مشکلی با این یک وجب پارچه ندارم"
این کلکلها ادامه داشت تا رسید به بازیهای جامجهانی فوتبال.
بیشتر وقتها تیم ایران که مسابقات بستکبال یا فوتبال داشت، با دوستانش جمع میشدند دور هم. شیطنت و خنده و توی سرومغز هم زدن و تخمهشکستن و تفکردن پوست تخمهها و موج مکزیکی و ... اما این بار دوستانش، دیدن بازیها را تحریم کردند. توی خانه، تنهایی، بازیها را دید. وقتی ایران، ولز را برد، شکلات خرید و رفت توی خیابان بین مردم پخش کرد. عکسش را که استوری کرد، غیر از یکیدوتا بقیه دوستانش برایش پیام دادند: "ساندیسخور، آدمفروش، همدست قاتل و ..." بعد هم آنفالو و بلاکش کردند و از گروه دوستانهشان حذف.
آنها، همهی دوستانش بودند... تا مدتها باشگاه نرفت؛ بعد از آن هم یکخط در میان. حالا توی باشگاه میبیندشان؛ اما دیگر رفاقتشان مثل گذشته، پا نگرفت.
گاهی فکر میکنم او بیشتر از من چادری، از انقلاب اسلامی دفاع کرده و هزینه داده است.
✍ جناب یاس
📝 متن ۵۲_۰۲
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_فتنه
#زن_زندگی_آزادی
@khatterevayat
از ابتدای خیابان داشتند، تعقیبمان میکردند.
در یک حرکت ناگهانی، برگشتم و با آنها رو در رو شدم.
به فرموده حضرتِآقا مبنی بر ایجاد اُمید و همدلی در سطح جامعه، در اوج تفرقه پراکنی با دوستانم قرار گذاشتیم، پیاده روی داشته باشیم و با مردم دراین خصوص صحبت کنیم .
از ابتدای خیابان متوجه حضور تعقیب برانگیز دو دختر نوجوان شده بودم.
برگشتم و با تبسم نگاهشان کردم.
همین، چند دقیقه قبل، با لبخند گَل وگُشادی روی لبم به سمتشان رفته بودم.
"بفرمایید."
"ممنونم .اینا چیه؟"
"شکلات و هدیه"
"به چه مناسبت؟"
"به مناسبت عشق ، به خاطر اینکه همه ایرانی هستیم و همدیگه رو دوست داریم."
بعد از خوشحالی، هدیه را باز کرده و تشکر کردند.
زمان جداشدن، گفتم:"میشه خواهش کنم شالتو سرت کنی؟"
خندهای تحویلم دادند و بدون سَر کردن شال رفتند.
حال دنبالمان راه اُفتاده بودند.
عقب گرد کردم و باهم رو در رو شدیم .
جا خوردند .
به دوستم گفتم:"این دوتا دختر خانم خوشگل رو میشناسی؟"
دوستم خود را به تغافل زد و با خندهی شیرینی گفت:"نه"
گفتم:"همانهایی هستند که چند دقیقه قبل باهاشون صحبت کردیم و دوست شدیم."
"بَهبَه ،پس آشنا دراومدیم"
دخترک موهای فرفریش را پشت گوش زد و موبایلش را به من نشان داد .
یک عکس نوشته بود .
درست یادم نیست کدام آیه بود .
اما معنی آیه حدودا این بود که مردم را به زور به خوبی نکشانید. دراصل منظورشان این بود که دخالت نکنید.
مشخص بود که خوب روی مغزشان کار کرده بودند.
گوشی را بدستش دادم و گفتم:"دختر خوب، مگر نه اینکه همسر آیندهی تو باید مهریه بده تا زیباییهای تو رو با عزت و احترام نگاه کنه. "
هردو خندیدند .
دوستش گفت:"نه، فقط بیاد منو بگیره، کافیه"
از لحن بامزهاش خندهمان گرفت .
گفتم:"خوب همین مانتویی که تنت کردی رو نباید بخره؟ حتما هم کلی پولشو دادی. شالی رو که دور گردنت انداختی رو نباید بخره؟"
گفت:"چرا دیگه باید خرجمو بده"
گفتم:"یه نگاه بنداز به مردهایی که از کنارت رَد میشَن و تو رو با دقت نگاه میکنن. بعضیهاشون لذت هم میبرن. کدومشون ریالی به تو پول میده؟"
دخترک گفت:"هیچکدوم"
گفتم:"پس زیباییهات رو برای اهلش نگه دار که زحمتتو بکشه."
دست بُردم سمت شال دور گردنش و به آرامی روی موهای فرفری قشنگش کشیدم.
همچنان سکوت کرده بود.
آقای جوانی که از کنارمان میگذشت. گفت:"به حرفاشون گوش نده، شالتو در بیار، مزخرف میگن"
و دخترک با همان شال روی سرش دست دوستش را گرفت و از ما دور شد.
چقدر برای نوجوانهای عزیز ایرانمان کَم گذاشتیم.
برای دل سفیدشان که با دقیقهای کوتاه همصحبتی، پاکتر از قبل میشود.
کوتاهی فرهنگیِ نسل ما بوده که شال، روی سر دخترکانمان دوامی ندارد.
✍ مهدیه مقدم
📝 متن ۵۳_۰۲
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_فتنه
#زن_زندگی_آزادی
@khatterevayat
#ble.ir/httpsbleirravi1402
همسفر
نگاهش را تیز کرد و از آیینه فرو کرد توی چشمانم. گفت: «میدونی چرا ای دعواها رو راه انداختن؟ میدونی چرا بحث حجاب یه سال طول کشیده؟» نگذاشت جواب بدهم. لابد میدانست مشتاقم نظرش را بدانم. «همهی ای دعواها مال ای بود حواس مارو پرت کنن.» پریدم وسط حرفش. «کی حواس مارو پرت کنه؟» گونههایش بالا رفتند. نگاهش کمی نرمتر شد. «معلومه بالا بالاها. مسؤلین دیگه.» حرفش که تمام شد نگاهش را توی چشمانم نگه داشت. میخواست واکنشم را ببیند. آبروهایم را بالا دادم و گفتم: «آخه چرا؟ مگه مرض دارن؟» جملهاش آماده بود. «مرض ندارن. غرض دارن. همش مال اینه حواس مارو پرت کنن.» این حرف را قبلا هم شنیده بودم. هنوز ساکت بودم. ادامه داد: «اینا براشون حجاب مهم نیس که. میخوان حواسمون از گرونی و مشکلات اقتصادی پرت شه.»
دنبال حرف را نگرفتم. پی موضوع مشترکی بودم تا تهران درموردش حرف بزنیم. از همه چیز حرف زدیم.
وسط حرفها یکباره پرسید: «به نظرت حجاب مسئله بزرگیه؟» فکر کردم دنباله فکر قبلیش میخواهد چیزی بگوید. گفتم: «نه مسئله آنچنان بزرگی نیست.» نگاهش مهربان شده بود. تیزیش رفته بود. لبخند کوچکی روی لبش نشاند و گفت: «من تو این دعوا نظرم اینه نباید حجاب زوری باشه. بذارن مردم راحت باشن.» بعد دست روی صورتش کشید و ادامه داد: «به این صورت شیش تیغم نگا نکن. منم خدارو قبول دارم. ولی...» نگذاشتم حرفش تمام شود. از همان صندلی عقب دست روی شانهاش گذاشتم و گفتم: «این حرفت یعنی توهم تو پازل اینا بازی میکنی؟» سرعتش کم شد. از لاین سرعت کشید کنار. سرش را برگرداند. زبانش را روی لبانش کشید. چشمانش را کوچک کرد و گفت: «تو پازل کی؟ نه بابا. گور بابای هرچی غربیه. من طرف مردمم.» از آیینه بغل جاده را چک کرد و دوباره رفت توی لاین سرعت و ادامه داد: «از کسیم نمیترسم. تو اعتراضا هم رفتم. حرفمم بلند گفتم.» به من نگاه نمیکرد. شانهاش را فشار دادم و با خنده گفتم: «نه منظورم پازل همینایی که میگی بحث حجاب رو راه انداختن که حواسمون رو پرت کنن بود.»
نگاهش را از من گرفت و به جاده داد. چیزی نمانده بود به تهران برسیم. تا پیاده شدم ماشین ساکت بود.
✍ مصطفی محمددوست
📝 متن ۵۴_۰۲
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_فتنه
#زن_زندگی_آزادی
@khatterevayat
@mmohammaddoust
علی خواب بود که لباس های بیرونی را تنش کردم. علاقه ای به بیدار شدن نداشت. با تکان های موقع پوشیدن لباس ها فقط پهلو به پهلو می شد و سعی می کرد بیدار نشود. قول داده بودم برای آماده سازی کتاب های جشنواره به دوستانم کمک کنم. تا ساعت ۲ که بچه ها از مدرسه برگردند فرصت داشتم کمک بدهم پس باید زودتر راه می افتادم. بهرحال علی از خواب نازش بیدار شد. ورود علی دو ساله با شیرین زبانی ها و کنجکاوی هایش به محیطی آرام و رسمی اداری باعث شد کارمندان یکی یکی به راهرو بیایند و با علی خوش و بشی کنند و او را به اتاقشان دعوت کنند. من مشغول کتاب ها بودم و هر از گاهی علی با خوراکی جدیدی وارد اتاق می شد و بعد از کسب اطمینان از حضور من به اتاق بعدی می رفت و خوراکی بعدی را می گرفت. نزدیک ظهر کم کم خوابش گرفت و گوشه ای از اتاق روی سجاده خواباندمش.
علی خواب بود که فضای اداره به یکباره عوض شد. من غرق کتاب ها بودم و متوجه نشدم که خیابان شلوغ شده. تعدادی از کارمندان با اضطراب اداره را ترک می کردند تا زودتر به خانه برسند. منتها قبل از رفتن خودشان را به من می رساندند و می گفتند من هم زودتر برگردم خانه. همه نگران علی بودند. طبقه ۵ بودم. پنجره را باز کردم. بوی دود خورد به دماغم. پایین را نگاه کردم.یک نفر مشغول خالی کردن باک موتور های پارک شده کنار خیابان بود. بنزین موتور ها را دورن سطل آشغال ها می ریخت و چند ثانیه بعد آتش از سطل زباله شعله می کشید. ساختمان ما نبش چهارراه بود و دو زن و سه مرد ماسک زده در حال شعار مرگ بر... بودند. مغازه ها همه کرکره ها را پایین کشیده بودند و از ساختمان روبرویی چند نفر مثل من به پایین سرک می کشیدند. یک مرد موتور سوار کمی بالاتر از چهارراه ایستاده بود و خیابان بالایی را می پایید. دقایقی بعد گاز داد و به سمت چهار راه آمد و به شعار دهندگان علامتی داد و آنها سریع پراکنده شدند. چند دقیقه بعد ماموران نیروی انتظامی از بالای خیابان وارد شدند. حالا می شد علی را بغل کنم و با ماشین یکی از کارمندان به خانه برگردم. ساعت از ۲ گذشته بود. بچه ها از مدرسه برگشته بودند و همسایه سرگرمشان کرده بود تا برسم.
✍ اسماء اسدی پور
📝 متن ۵۵_۰۲
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_فتنه
#زن_زندگی_آزادی
@khatterevayat
صدای جیغ یکی از بچه ها بلند شد. خنده بقیه تبدیل به سکوت شد و صدای پایی می آمد که به سمت من میدوید تا خبر برساند. معلوم بود اتفاق ناخوشایندی برای یکی شان افتاده. خودم را به بچه ها رساندم و دیدم دخترم از روی توپ بدنسازی پرت شده و به دسته مبل خورده و رانش شکافته. خونریزی داشت. تصمیم گرفتم به اورژانس مراجعه کنم. ساعت ۱۰ شب بود. از ماشین تا در ورودی اورژانس باید مسافتی را پیاده می رفتم. تازه یادم آمد در ایام اغتشاش هستیم و خیابان ها ناامن است. فیلم چادر کشیدن از سر زنی را جدیدا دیده بودم. فیلم آرمان را هرگز نخواستم ببینم اما همان یک ثانیه تصویرش جگرم را آتش زده بود. مردان زیادی در پیاده رو بودند که باید از آنها می گذشتم تا به اورژانس برسم. در آن وقت شب و یاداوری آن صحنه ها اضطراب زیادی در دلم ریخت. ناخوداگاه وحشت کردم. هر عابری که از کنارم رد می شد احساس می کردم یک قاتل بالقوه است...
✍اسماء اسدی پور
📝 متن ۵۶_۰۲
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_فتنه
#زن_زندگی_آزادی
@khatterevayat
ساعت از یازده شب گذشته بود.
در راه برگشت از منزل پدری، حوالیِ پیروزی بودیم .
ابتدای خیابان را که با موتور رد کردیم .
در شلوغی ترسناکی افتادیم .
جوانانی با ماسک و روبند، هفت،هشت نفری
دور هم جمع شده و آتش درست کردهبودند.
آن هم دُرُست وسط خیابان .
سنگ و مواد منفجره در دست داشتند و به بچههای همراهمان روی موتور هم رحم نمیکردند.
چادر بر سَر خودم و دخترکانم بود و این به ترسم اضافه میکرد.
نگاهم به موتورسوار کناری و سرنشینش اُفتاد. خانم، موهای رها شده در کنار صورتش را مرتب میکرد و با دست دیگر، فرزندش را به آغوش محکم میچسباند.
نگاهمان که بهم گره خورد، ناخودآگاه برای کَم شدن ترس دیگری، لبخند کوتاهی بِهم زدیم.
در میان سطلهای به آتش کشیده شده، به سرعت میرفتیم که دختر کوچکم گفت: "مامان اگر جلومونو بگیرند چه کار کنیم؟"
حدس زدم که دخترکم ترسیده .
در آن وضعیتِ جنگ مانند، پایداریاش را محک زدم و گفتم:"هیچی دیگه سریع چادرامونو در میاریم و قایم میکنیم."
دخترم که از جملهی من جا خورده بود. گفت:"مادرِ من، صلوات بفرست . آرامش خودتو حفظ کن. بیان جلو میگم من چادرمو در نمیارم، خواستید منو بکُشید."
با نزدیک شدن ماشین یگان ویژه، که از باندش، صدای الله اکبر بلند بود و در خیابانها گشت میزد.
ما و موتور سوار کنارمان به آرامش و امنیت رسیدیم.
✍ مهدیه مقدم
📝 متن ۵۷_۰۲
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_فتنه
#زن_زندگی_آزادی
@khatterevayat
#ble.ir/httpsbleirravi1402