تاکسی جلوی پایم ترمز میزند. راننده پیراهن مشکی پوشیده
توی دلم آیتالکرسی میخوانم تا زودتر به کانون ارزیابی برسم. پیرمرد از مسیریاب استفاده نمیکند. مقصد زائرشهر رضوی است. شهر رنگوبوی عزاداری گرفته. انگار محرم خیلی زودتر رسیده باشد. اضطرابم بیشتر میشود که نکند مسیر را اشتباهی برود. میگویم: « آدرس مقصدو بلدین؟» آهی میکشد و میگوید: « اونجا با پیگیریهای سید درست شد تا به زائرای امام رضا اسکان رایگان بدن، بلدم دخترم» دلم آرام میشود. ادامه میدهد «من ساکن منطقهی ـــــــ هستم، ماهی یکبار توی مسجد گوسفند سر میبریدن، همه اهالی محله دعوت میشدن برای شام، بعضی وقتها هم نهار برنج میدادن. حتی اگر مسجد نمیرفتیم غذا رو توی محله توزیع میکردن، هیچکس نمیدونست بانی این کار کیه. اون منطقه محرومه، همون ماهی یکبار براما غنیمت بود»
نمیدانم چرا اینها را به من میگوید. ماشین میایستد، میخواهم پیاده شوم که میگوید «دیشب فهمیدیم بانی این کار خیر سید بوده»
فکرم از مصاحبه و کانون ارزیابی پر میکشد به سمت رئیسجمهور شهید، نگاهم را میدوزم به پیراهن مشکی راننده و فکر میکنم تدریسم را با صلوات برای شهدای خدمت آغاز کنم...
✍ #رضایینیا
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
💔 راز
بعد از فتنه ززآ حس میکردم که او را از دست داده ام. یک دختر جوان دهه هفتادی را که چادری بود و مذهبی، صادق بود و دغدغه اش مردم محروم و مستضعف بودند. او را توی ایام اغتشاشات میدیدم که زیر آواری از اخبار نادرست و بی اساس، خرد شده. برای توضیح آنهمه اتفاق بد و پشت سر هم که توی کشور رخ میداد، برای مقابله با آنهمه اخبار نا امید کننده و مغرضانه که در فضای یله مجازی میخواند و تحت تأثیرش قرار میگرفت ، هیچ راهی نداشتم.او از گرانی ها شکایت داشت، از وضعیت بد اقتصادی، از آقازاده های رانتخوار، از اختلاسها و بی توجهی برخی از مسئولین به وضع مردم، از گشت ارشاد و و و.... و فکر میکرد که دیگر هیچ امیدی به بهبودی اوضاع کشور نیست.
و ما کم کم از هم دور شدیم. دیگر شوق آمدن به راهپیمایی هایی که همیشه میآمد را نداشت. دوستهای دیگری پیدا کرده بود که جذبش کرده بودند. به من کمتر تلفن میزد انگار دل و دماغ حرف زدن با من را نداشت. نقطه های اشتراک فکری ام با او ، هر بار که میدیدمش، کمتر و کمتر میشد و من هر بار که بهش فکر میکردم ، غصه دار میشدم. با خودم میگفتم خدایا چه کنم؟ این جوانها، سرمایه های نظام و انقلابند، چه کنم که راه را پیدا کنند. چه کنم که در بزنگاه حوادث کم نیاورند. چه کنم که برگردند. آن موقع ها دلم همیشه به یک نخ خوش بود. به یک سیم نازک اما محکم. به اینکه علی رغم همه دل چرکینی اش از نظام، هیچوقت دست امام حسین علیه السلام را رها نکرده بود. او، آن جوان دهه هفتادی، همیشه پای ثابت هيئت های تهران بود. آخر هفته هایش، معمولا با شرکت توی مجالس نریمان پناهی میگذشت. آن نخ، آن ریسمان، آن حبل الهی که بهش متصل بود، عشق و ارادت به ابا عبدالله الحسین علیه السلام بود. میدانستم که آن گریه ها، آن گریه های بلندش برای سیدالشهدا ، یک روز دستش را میگیرد و به آغوش نظام برش میگرداند،به حرم ایران.
امروز وقتی صدایش را از پشت تلفن شنیدم، صدای گرفته اش را، اولش جا خوردم. فکر کردم شاید سرما خورده، برای همین با احتیاط و دست به عصا مشغول صحبت و احوالپرسی با او شدم. بعد از حال و احوالپرسی نمیدانم چه شد که حرف از آقای رئیسی شد. ناگهان بی مقدمه گفت:
_حیف، هنوز باورم نمیشه! چقدر آقای رئیسی مظلومانه رفت. چقدر براش گریه کردم.
با تعجب گرهی به پیشانی ام انداختم. فکر کردم نکند دارد دستم میاندازد! نکند میخواهد حرف ناجور و طعنه داری بزند. در طی این چند روز چیزی که بیشتر از همه مرا سوزانده بود، اظهار خوشحالی یک عده بود که در کمال ناجوانمردی بر غم ملت خندیده بودند و داغ دلشان را بیشتر کرده بودند. سکوت کردم و او ادامه داد:
_میدونین؟ باور کنین من برای آقای رئیسی بیشتر از حاج قاسم گریه کردم. اصلا حالم دست خودم نبود.
گوشی همراهم را روی بلندگو گذاشتم و آنرا آهسته گذاشتم روی زمین. دوست داشتم صدایش توی اتاق بپیچد. صدای غمگین اش پیچید توی اتاق که
_چرا هیچکس به ما نگفت که آقای رئیسی چه مرد خوبیه؟ چرا ما نفهمیدیم؟ چرا الان دارن از کارای خوبی که کرده حرف میزنن؟ آخه چرا اینجوری شهید شد؟ اینطور مظلومانه؟
او میگفت و من در سکوت گوش میدادم. منی که در بهت و حیرتی دلچسب و عجیب فرو رفته بودم.
_میدونین چیه؟ من یه دوستی دارم که بعد شهادت رئیسی یه کاری باهاش داشتم، رفتم دیدنش دیدم شال قرمز انداخته، خیلی ناراحت شدم. از شهادت آقای رئیسی خوشحال بود.
بعد مکثی کرد و نفس بلندی کشید.
گفت :
_من چیزی بهش نگفتم اما وقتی رفتم خونه بخاطر مظلومیت آقای رئیسی بلند بلند گریه کردم.
بعد ادامه داد:
_حالا بزارین یه چیزی بهتون بگم. من از دست دوستم و از دست همه اونایی که خوشحال شده بودن، دلم خیلی گرفته بود، حالم خیلی بد بود و همه اش گریه میکردم . اما خدا شاهده وقتی برای تشییع پیکر شهدا رفتم و اونهمه جمعیت رو دیدم که برای تشییع اومده بودن و دیدم چطور از ته دل براشون گریه میکردن، آروم شدم. فهمیدم نباید به چند تا عکس و استوری تو اینستا و واتساپ فکر کنم.چون مردم همینایی هستن که کف خیابونن.
او همینطور برایم حرف زد، از غصه ها و نگرانی هایش گفت، از اینکه ای کاش بعد از آقای رئیسی یکی مثل خودش بیاید، یکی که دنبال میز ریاست و قدرت نباشد،یکی که دلش برای مردم بتپد و من به آن نخ جادویی که او بهش وصل بود، فکر کردم و به این جملات شهید آوینی که
هر شهید، کربلایی دارد و خاک آن کربلا تشنه خون اوست و زمان، انتظار میکشد تا پای آن شهید بدان کربلا برسد. آنگاه خون شهید جاذبه خاک را خواهد شکست و ظلمت را خواهد درید و معبری از نور خواهد گشود و روحش را به سفری خواهد برد که برای پیمودن آن هیچ راهی به جز شهادت وجود ندارد.
آری!
در عالم رازی است که جز به بهای خون فاش نمیشود..
✍️ #نسرین_رامادان
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
https://eitaa.com/joinchat/112132344Cf5658e3b2b
«عِتابِ یارِ پریچهره عاشقانه بکَش»
شیرین نبود.از همان وقت که مادرش او را زاییده بود .اصلا اسمش را گذاشت هند!
نه ببخشید، شیرین. شاید که تلخی اش پیدا نباشد.بزرگهم که شد پای هیچ فرهادی به زندگی اش باز نشد!آخر کدام مردِ پاک باخته ای حاضر می شد محض خاطرِ او تیزی چکشش را حرامِ دل سفت و سخت کوه کند؟مردی که با او شوهر کرد!!!صدایش می زد« مادر فولاد زره» .بچه هایش وقتی بزرگشدند بابایشان را مسخره می کردند که« تو زن نگرفتی،تو به شیرین شوهر کردی!»
روزی که ابراهیم توی آتش سوخت مادر فولاد زره »گفت «سزاوار نبود اینقدر آسان بمیرد!
ابراهیم را می گفت ها! ابراهیمی که سوخته بود.سوخته !یکجوری که قدش کوتاه شده بود!یکجائی که هیچکس نبود خاموشش کند،یکجوری که اصلا کسی نمی شناختش.
اما هند جگر خوار به این هم قانع نبود،کینه عین خون از کلماتش می چکید.اگر دستش می رسید غلامش وحشی را می فرستاد که تن او را مثل حمزه سید الشهدا مُثله کند.
واقعا سوختن توی جنگل نموری که همه جاندارهایش از سرما می لرزند ،همه جایش را مه گرفته ،سنگ های خیسش کم مانده از سرما بترکد مرگ آسانست؟ آخوندها می گویند سختی و آسانی مرگ به شکل رفتننیست.ممکن است یکی به رغم ظاهر سختِ مرگش آسان رفته باشد و برعکس.هر چه بود ظاهر مرگ سید ابراهیم سخت بود.حداقل برای آن هایی که شب تا صبح بیدار مانده بودند خبر زنده بودنش رابشنوند یا توی خواب کابوس دیده بودند که پیدا نشده. آن هایی که دوستش داشتند نگران بودند که خودش سوختنش را حس کرده باشد.او که وارث آرزوهای خاک خورده میرزا و صدنفر آدم دیگر بود.اما گرگ آدم نما هر جا باشد گرگی می کند ،طبیعتش را از چشمهای دریده و دندان های تیز و زوزه کشیدن های ترسناکش نشان می دهد.مزاج گرگ آدم نما عین هند جگر خوار است،شاید هم برعکس.حُکماً شیرین اگر صد سال پیش قد و بالای یخزده میرزا را توی کوه های تالش دیده بود وقتی که نعش هوشنگ آلمانی روی کولش خشک شده بود می گفت حقش نبود کوچک جنگلی اینقدر آسانبمیرد.شاید اصلا دیگر نوبت به محمد خان سالار نمی رسید که بخواهد سر میرزا را از تنش جدا کند.
توی آن برف و بوران، بزرگِ جنگل را پیدا کردند . میرزا سالمِ سالم بود.فقط دیگر قلبش نمی تپید.صورتش همان شکلی بود.مثل قرص ماه. یخزده....
سید ابراهیم را هم توی جنگل خیس ارسباران پیدا کردند.اولش نمی دانستند خودش است.از روی انگشتر سوخته عقیقش شناخته بودند.هیچ چیزش عین قبل نبود.می گفتند از صورتش چیزی برای شناختن نمانده .
انگار خدا یکجوری برده بودش که همه قدر نشناسی هایی که در حقش شده بود جبران بشود.بقول حافظ:
عِتابِ یارِ پریچهره عاشقانه بکَش
که یک کرشمه تلافیِّ صد جفا بکُند
گرگها داشتند زوزه می کشیدند اماشهادت خستگی از جان میرزا به در کرده بود.....
✍ #طیبه_فرید
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@tayebefarid
ساعت نُه صبح است. محمدهادی از شش و نیم زنگ بیداری زده. حالا اما چشمهایش سنگین شده. میدانم این نوبتِ شیرش را بخورد میخوابد. منتظرم لبهایش شل بشود و مژههایش به هم برسد تا بخوابانمش سر جایش. بعد خودم بیفتم روی تخت و تَخت بخوابم.
ساعت نه و ربع است. محمدهادی هنوز شیر میخورد. صورتم خیس شده. دارم نوشتههای یکی از دوستانم را میخوانم. منتظرم محمدهادی لبهایش شل بشود و مژههایش به هم برسد تا بخوابانمش سر جایش. بعد خودم با خیال تَخت، گریه کنم. دارم بیصدا با ابراهيم رئیسی حرف میزنم.
ساعت نه و نیم است. محمدهادی خوابیده. من اما بیدارم. توی تخت هم نیستم. آمدهام توی پذیرایی نشستهام پشت میز غذاخوری. یک دستمال توی دستم مچاله شده و گاهی اشکهایم را باهاش پاک میکنم. به عکسی که چند روزی است، آمده نشسته گوشه خانهمان نگاه میکنم. از چهارشنبه روی میز پذیرایی بوده. از دیشب اما روی میز تلویزیون جاگیر شده. تا همین چند دقیقه پیش معلوم نبود توی خانهمان ماندنی است یا نه. حالا اما معلوم شده. ماندنی است. میماند که هر وقت نگاهم بهش افتاد، یاد چیزی که از خودش و از شهادتش یاد گرفتم بیفتم.
یادم بيفتد که توی بحث و اظهارنظرهای سیاسی حواسم به زبانم باشد. حواسم به تقوا باشد. این ارزشمندترین میراثی است که از ابراهيم رئیسی برایمان مانده. همان چیزی است که ابراهيم رئیسی از همان مناظرات انتخاباتی که رقبایش از چپ و راست، طعنه و تمسخر و تحقیر حوالهاش میکردند، اما او سکوت میکرد و ادامه نمیداد و احترام گوش و چشم مردم را نگه میداشت، یادمان داد. بعدها هم که هرکس از هر جایی شاکی بود، دیواری کوتاهتر از او پیدا نمیکرد که بهش بند کند، وقت برای زباندرازی و حرّافی جلوی دوربینها نمیگذاشت. سرش را میانداخت پایین. هر کاری را که بلد بود و از دستش برمیآمد انجام میداد.
این روزها اما با شهادتش فصل آخر درس را برایمان گفت. نه. بهمان نشان داد.
یکشنبه ۶ خرداد ۱۴۰۳
✍ #زینب_شاهسواری
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@biiiiinam
پینوشت: با نوشتههای خانم فرید، ابتدای روز اشکم جاری شد و دلم از یاد شهید نور گرفت.
@tayebefarid
داشتم سمت نمازخانهی دانشگاه میرفتم که چشمم روی گوشی خشک شد. " شوهرم شهید شد." معنای کلمهها را جدا جدا میدانستم. اما جملهاش برایم غریب بود. سر جایم ایستادم. اشتباه نمیکردم. در و دیوار دانشگاه و آدمهایی که از کنارم رد میشدند هیچ شباهتی به دههی شصت نداشت. من وسط دههی نود و بین نسلی ایستاده بودم که شهیدها را فقط در قاب تلویزیون و لای برگههای کتابها پیدا میکردیم نه توی پیامکهای موبایل. اصلا مگر خبر شهادت را با تلفنهای سبز و نارنجی قرصی آن هم از خانهی همسایه نمیدادند؟ مگر راه ارتباط با شهدا نامههایی نبود که مادرها شب به شب جملاتش را کم و زیاد میکردند تا سر ماه یکی برایشان بنویسد و به جبهه بفرستد؟ "آخرین ویس شهید" دیگر چه مدلش بود؟ به این یکی عادت نداشتم. مثل کسی بودم که در اتوبان ارابه دیده باشد. کلمات شهادت، اعزام و عملیات مال ادبیات زمان ما نبود اما کمکم داشت روی زبانها میچرخید. زمان و مکان و آدمها را گم کرده بودم. نمیتوانستم بنر شهادت جوانهای همسنوسال خودم را که به در و دیوار شهر آویزان میشدند هضم کنم وقتی توی ذهنم، بیست سالههای دههی شصت را فرشتههایی استثنائی میدیدم که هیچ وقت قرار نبود تکرار شوند. هنوز مبهوت شهدایی بودم که کنار من با پلیاستیشن و کولهپشتی چرخ دار و دفتر سیمی بزرگ شده بودند که دی ماه با تمام سوز سرمایی که داشت، داغ نیمهی خرداد را روی دلم نشاند. اصلا دروغ نیست اگر بگویم زندگیام به قبل و بعد تقسیم شد. من قبل از آن، بهت و سکوت طولانی و نگاههای خیره به آدمهای خیابان را نمیفهمیدم. بیقرار و بیهدف دور خانه چرخیدن یک شهر را ندیده بودم. موج افتادن به جمعیت تشییع کنندهها و زیر دست و پا ماندنشان را تجربه نکرده بودم. اما در روزهای آخر سال ۹۸ تمام اینها را فهمیدم و دیدم و تجربه کردم. انگار که درست توی خیابانهای سال ۶۸ ایستاده باشم. خیابانهایی که حالا دقیقا مثل دههی شصت روی ماشینهایش چهرهی یک شهید حک میشد و تصویر یک شهید چسبانده میشد و اسم یک شهید خطاطی میشد. دههی نود داشت تنه به تنهی دههی شصت میزد و زنده بودن آرمانهای انقلاب را به رخ مردم دنیا میکشید اما باز هم نمیتواست برای من همانقدر شورانگیز باشد. هنوز یک چیز کم داشت. چیزی که من توی ۷ تیر و ۸ شهریور ۶۰ دنبالش میگشتم ولی یکدفعه نمیدانم چه شد که توی ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ پیداش کردم. وقتی اصلا حواسم نبود. وقتی که از اعماق وجودم اعتقاد داشتم رئیس جمهور شهید را فقط میتوان توی روزنامههای سفید و سیاه دید.
من تا همین یک هفته پیش، عزاداری جمعی و هقهقهای توی خیابان و نمناک شدن بیهوای چشمها برای یک سیاستمدار را فقط در مستندها دیده بودم. یک پارچه سیاه شدن قبل از محرم و غبطه خوردن به یک وزیر را فقط از مردم زمان رجایی و بهشتی شنیده بودم. اول خرداد اما یکدفعه وزنهای سنگین روی سرم افتاد و گیجم کرد. نمیفهمیدم چه بلایی سرم آمده؟ چرا غم اینطور ناخنهایش را به قلبم میکشید؟ چرا آب چشمهایم بیاجازه بیرون میریخت؟ مثل یک محتضر تمام فیلمهای چند سال آخر جلوی چشمم پخش میشد. فیلم سفرهای استانی. فیلم اخلاقمداریهای توی مناظره. فیلم کفشها و لباسهای گلی. فیلم افتتاحها و کنلگزنیهایی که دیگر حتی حوصلهی دیدنش را هم نداشتم. چرا تا آن روز ندیده بودم؟ چرا هنوز لابلای روزنامهها و مستندها دنبال فرشتههایی با بالهایی نامرئی میگشتم که روی پیشانیشان مهر شهید زده شده باشد و از دیدن خوبیها و زیباییهای آدمهای معمولی و زنده کور شده بودم؟
من زخم خورده بودم. من بیاعتماد و ناامید شده بودم. قلبم از دست رئیسجمهورهایی که یکی یکی به اپوزیسیون ملحق میشدند و تصاویرشان از تلویزیون محو میشد، گرفته بود. هی صوت بهشتی را پلی میکردم. عکسهای رجایی را میدیدم. سخنرانی طالقانی را گوش میدادم. و هی غبطه میخوردم. خرداد ۱۴۰۳ اما امیدوارم کرد. به من نشان داد که میشود در همین ۱۴۰۰ هم رئیس جمهور و وزیر و امام جمعه و استاندار بود ولی عاشق بود. میشود سیاسی بود ولی پاک و خالص بود. میشود منصب داشت ولی خادم بود.
شاید شهید جمهور آیتالله رئیسی و تمام سرنشینان آن هلیکوپتر آخرین ماموریتشان این بود که به ما نشان بدهند هنوز هم خیابانهای انقلاب میتواند درست مثل دههی شصت سختالعبور اما شورانگیز و پر از امید باشد. هلیکوپتری که یکشنبه ۳۱ خرداد به کوههای ورزقان خورد و منفجر شد یک جمله را آنقدر بلند گفت که صدایش توی کل ایران پیچید : " این انقلاب هنوز زنده است."
نثار شهدای خدمت صلوات
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
بهنام خدا، بهیاد خدا، و برای خدا انشاءالله
«وجه مشترک همه ما بغضی بود در گلو...»
روز یکشنبه ۳۰ ارديبهشت بود که استاد منطق، هنگام تدریس مثل همیشه نبود... حالی آشفته داشت... کلاس که تمام شد، برخلاف همیشه، استاد بلافاصله رفتند سراغ گوشی و بالاوپایینکردن کانالها...
مثل همیشه رفقا برای «خستهنباشید» گفتن و خداحافظیکردن خدمت استاد رفتند، ولی حال نگران استاد این «خستهنباشید»ها را تبدیل کرد به فضولیکردن در تلفن همراه استاد و خبری که توسط یکی از بچهها بلند خوانده شد: «سقوط بالگرد رئیسجمهور در نزدیکی ورزقان!»
نگاه بچههایی که داشتند میرفتند برگشت؛ نگاهها پریشان، بهتزده و نگران شد...
- چی؟
- هلیکوپتر رئیسی توی سفرش به آذربایجان غربی توی کوه سقوط کرده!
▫️▫️▫️
حالا تمام صحبتها بر سر همین موضوع بود و برای بچههایی که به گوشی هوشمند دسترسی نداشتند، کلاس و گوشی استاد تبدیل شده بود به پایگاه خبری در کل مدرسه، حتی برای پایههای دیگر...
استاد تا حدود یکساعت بعد از کلاس هم مانده بود برای پاسخ به نگرانیهای بچهها...
پس از اینکه استاد رفتند، دیگر راه دیگری نداشتیم جز اینکه برای گرفتن خبر جدید با گوشیهای دکمهای رادیو گوش کنیم و سهمی جز تکرار خبر سقوط چیزی عایدمان نمیشد... بعضی دیگر نیز با خانوادهها تماس میگرفتند تا شاید خبر جدیدی بشنوند...
همان شب یکی از بچهها پشت تلفن، مادرش را آرام میکند، مادری که نگران است از این حادثه با بغضی درگلونشسته...
▫️▫️▫️
ساعت خاموشی میشود با چشمهایی که خواب برایشان معنای بیبخاری داشت!
صبح بعد از طلوع آفتاب تنها خبری که رسیده بود پیداکردن لاشه هلیکوپتر بود که هنوز به لاشه نرسیده بودند...
ساعت ۷ صبح همه با کوهی از نگرانی به کلاس میرویم، همه حالمان خراب است مثل استاد...
پس از اتمام کلاس راهی حجره میشویم و با گوشی دکمهای به رادیو وصل میشوم...
«آیتالله رئیسی رئیس جمهور ایران در سانحه هوایی شهید شدند»
اولین بار است که با چنین خبر ناگواری مواجه میشوم... هرکس حالی دارد، یکی سرش را گرفته، دیگری به دیدار مشت میزند و من هم میروم که لباس سیاهم را بپوشم، لباسی که برای هیأت آورده بودم... وجه مشترک همه ما بغضی بود که در گلو بود، به کتابخانه میرویم برای برداشتن کتاب که تلویزیون مدرسه با اجازه معاونت آموزش روشن شده است، تصاویر شهید رئیسی را نشان میدهد در شهرهای مختلف، بین روستاهای دورافتاده، بین گلولای برای درد مردم... اینجا بود که بعض همه ترکید و گریهها شروع شد، ولی گریهها صدا نداشت.
▫️▫️▫️
کتاب را برداشته و سر کلاس نشستیم با چشمانی اشکآلود، استاد شروع کرد:
«بسمالله الرحمن الرحیم
انا لله و انا اليه راجعون
انشاءالله که ما هم مثل ایشون شهید بشیم...»
بعد این جمله گریههای بیصدای سالن مطالعه در کلاس جان گرفته بود... در این شرایط استاد چه کار میتوانست بکند؟ جز اینکه با صحبتکردن این جمع بچههای ۱۶ساله را آرام کند... بعد از حدود ۲۰ دقیقه گریه و صحبتکردنهای استاد، کلاس به شکل رسمی شروع میشود... درس امروز اسم فاعل بود و فاعل يعنی انجامدهنده کار، همین هم دوباره تلمیحی داشت به کننده و کاریبودن شهید رئیسی برای مردم... کلاس تمام شد... انتهای کلاس به کناردستیام گفتم: «اینجوری نمیشه، باید وقتی که رفتیم حجره روضه بگیریم»
انگار که این سخن دونفریمان را استاد شنید و گفت که کلاس را با سلامی به امامحسین(ع) تمام کنیم... سهبار سلام دادیم و استاد شروع کرد به روضهخواندن... این روضه خودجوش تسکین درد و فشاری بود که بر ما وارد شده بود و یاد روضهخوانی شهید رئیسی افتادم که میگفت اگر میخواهید برای چیزی گریه کنید برای امامحسین گریه کنید «إنْ كُنْتَ باكِياً لِكُلِّ شَئ فابك عَلى الحُسَيْن»...
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
(طلبه پایه یک حوزه)
✍ #روح_الله_آبفروش
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
بغض خفیفی مهمان صدایش شد و گفت:الحمدالله.من افتخارم نوکری امام رضاست.گلایه زیاد است،اما برای مصلحت نظام صلاح به حرف زدن نیست.حتی به حضرت آقا هم حرفی نزدم که باعث اذیت ایشان نشود.خدا ناظر برهمه چیز بود.آمده ام گلایه ام را محضر امیرالمومنین کنم.
شانه اش را بوسیدم و ازهم جدا شدیم وتمام.
این اولین و آخرین دیدار من با سید ابراهیم بود که دربهترین جای دنیا رقم خورد.
****
از آن روزها بالای هفت سال می گذرد.
آقا سید ابراهیم،خبررسیده که رفته بوده اید سَدی را افتتاح کنید.
رفته بوده اید سقایی کنید و راهی بگشایید و برای مردمتان آبی برسانید.اما.........
آقای سید ابراهیم،شما همیشه می گفتید آمده اید باری از روی دوش مردم بردارید،اما امروز صبح،از تبریز به قم،از قم به تهران،از تهران به مشهد،روی دوش مردم بوده اید.حواستان هست آقا سید!صدای من را میشنوید اقا سید؟آقا سید ابراهیم،شما مهمان امام رضا شدید و چه عاقبتی قشنگ تر از اینکه خادم امام رضا،ایام ولادت آقایش،مهمان آغوش آقایش شود.
الحق که بعضی از رفتن ها شاه کلید دارد.برای اهلش است.جنس پشت ویترین می شود.
حسرت و بغضی می شود برای بعضی ها.از همان بغض ها که انگار،خِشتی خیس خورده در گلوی آدم جا خوش می کند و راه نفس را می بندد.
راستش من دیگر توان نوشتن ندارم.من دیگر حتی رمق روضه خواندن هم ندارم،خودتان زحمت گریز سقای دشت کربلا را بکشید.خودتان برای خودتان ای اهل حرم دم بگیرید.ما یادمان نمی رود که علی اکبری سوار بالگرد شد و علی اصغری به دوش مردم رفت.
من هم گلایه هایم را میگذارم برای رسیدن به حرم امیرالمومنین،به این امید که روزی برای وطنم،برای مردمم،بسوزم و اربااربا بشوم.مثل شما و مثل جد غریب شما،مثل همان آقایی که امام رضا فرمود:
یابن شبیب،ان کنت باکیا لشی،فابک للحسین
همین...
✍ #نادر_حاجی_زاده
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
بسم الله الرحمن الرحیم
مَسنَد عزّت
زافتادگی به مَسند عزّت رسیده است
یوسف کُنَد چگونه فراموش، چاه را
چیزی شبیه داستان بود. سالهاست روایت تواضع و فروتنی را خوانده ام و شرح دادهام، ولی در یکی از روزهای سال 1402 فروتنی برای من در قامت یک مرد تجسم یافت. روز پنجشنبه چندبار عنوان شماره خصوصی روی گوشی ام افتاد و جواب ندادم. پیامکی کوتاه از شماره ای دیگر ارسال کردند که : «.....، موسوی هستم فرمانده یگان حفاظت رئیس جمهور». تماس گرفتم و گفتند آقای رئیس جمهور می خواهد شما را ببیند.گفتم قم هستم. گفتند رییس جمهور فردا قم می آید. از آنجا که در رسانه ها سفر ایشان اعلام نشده بود، کمی تعجب کردم. گفتم خبر می دهم. با یکی از دوستان مطلع تماس گرفتم، ایشان شهید موسوی را می شناخت و از تماس مطمئن شدم. روز جمعه ساعت 8.30 صبح به آدرسی که در قم فرستاده بودند، رفتم. خیابان و کوچه ای بسته نبود. تعجبم بیشتر شد. ولی به محض توقف ، یکی از محافظان بیرون آمد و مرا به داخل ساختمان راهنمایی کرد. وارد اتاق شدم و روی مبلی در پایین اتاق نشستم. سردار شهید موسوی آمد و از من خواست روی مبلی در بالای اتاق بنشینم. ابتدا مقاومت کردم ولی گفت رئیس جمهور ناراحت می شود. به ناچار در بالای اتاق نشستم. پس از چند دقیقه خانم دکتر علم الهدی و دو دختر بزرگوار رئیس جمهور آمدند و بعد از آن هم آقای رئیسی تشریف آوردند. صمیمانه روبوسی کردیم و در مبل کناری نشست. آیت الله رئیسی خیلی ساده و طلبگی به من فرمود: خانواده از نهج البلاغه شما تعریف میکنند، آمده ام تا از نهج البلاغه برایم بگویی. من شوک زده شدم. آیت الله رئیسی ، رئیس جمهور بود. از من بزرگتر بود، نماینده خبرگان بود و فقیه شناخته میشد. من طلبه ای ساده در گوشه ای از شهر قم . نه رسانه ای بودم و نه شهرتی داشتم . آن جلسه یک ساعت و نیم طول کشید. آنچه از فقرات نهج البلاغه در باره مدیریت و حکومت در ذهن داشتم میگفتم. طبیعی است که گاه لحن انتقادی میشد . ایشان هم خیلی با علاقه گوش میکرد و گاهی آیه ای از قرآن میخواند و عملا مباحثه شکل میگرفت . در پایان دیدار خواستند چنین جلسه ای هر از گاهی تشکیل شود. خانم دکتر علم الهدی همان روز به من تاکید کردند که حاج آقا خیلی کار میکنند و استراحتی ندارند ولی دلخوشی و علاقمندی شان همین مباحث قرآن و نهج البلاغه است.
آخرین بار اوایل اردیبهشت ماه 1403 بود که از دفتر مقام معظم رهبری در قم تماس گرفتند و برای نشستی با حضور رئیس جمهور دعوت کردند. آخرین سفر استانی رئیس جمهور به قم بود. آقای رئیسی از صبح دیدار عمومی و جلسات مختلف داشت و ساعت 22.30 به دفتر آیت الله خامنه ای آمد. استادانی که دعوت شده بودند ، استادان درس خارج و برخی چهرههای معروف حوزوی بودند. سی یا چهل نفر بیشتر نبودند و در این میان کمترین بنده بودم که نمی دانم چرا دعوت شده بودم. رئیسی واقعا خستگی را نمیشناخت. تا 30 دقیقه بامداد ، نقدهای استادان حوزه را شنید و با صبر و حوصله پاسخ گفت و آنگاه فرمود: من خسته نیستم و تا هر وقت شما بخواهید اینجا نشسته ام و گفتگو میکنم.
برای من این دیدارها درسها داشت: عشق به نهج البلاغه، فروتنی، خانواده دوستی، اهتمام به تربیت خانواده در هر مرتبه و مقامی، تشویق افراد گمنام و علاقه مند به نهج البلاغه، صبر و تحمل فراوان.
ای کاش اخلاق او را زودتر میشناختم و جلوهای از سخنان امیرمؤمنان علیه السلام را در رفتار او تماشا میکردم: «هیچ شرافت و جایگاه اجتماعی مانند فروتنی نیست. 📚نهج البلاغه/حکمت 113». و یا این جمله منسوب به امیر مؤمنان علیه السلام: «آنگاه كه انسان بزرگى، به فهم و دانايى برسد، تواضع مىكند. 📚غررالحکم/حدیث 4048»
رضوان خدا بر تو باد که تواضع را آبرو دادی و با رفتارت ما را به تفسیر جملات نهج البلاغه رهنمون شدی.
۳ خرداد 1403
✍ #احمد_غلامعلی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@drgholamali
تشییع پیکر فرمانده قبلی بود .
درست ساعت 2بعد از ظهر.
آن روز هم خیابان داشت از آدم های سیاه پوش می ترکید.
کیپ تا کیپ.
خالکوب زن ها و مشتی ها و ریشوها همگی میدان دار بودند.
این دفعه هم، همه جور قماشی دلشان لرزیده بود . آن روز عین لشکری که جسد فرمانده پیروز جنگش را به خاک می سپارد، قهرمان وار برای کل دنیا قیافه می گرفتیم. پیراهن عثمانش می کردیم و می کوبیدیمش توی سر سربازان آدمخوار دشمن.
باد می انداختیم توی غبغب.
مکتب فرمانده را برای عالم تند تند صادر می کردیم.
شعارهای یکدست و کت و کلفتمان را عین تف می انداختیم وسط ریخت بی ریختشان.
لشکری که از آشپزش تا سردارش روی یک خط بودند آرمانشان پیروزی بود ولاغیر.
امروز هم خیابان سر ریز شده بود از آدم. رفته بودیم پیکر سرد و سوخته ی فرمانده ای دیگر را به دامن خاک دو دستی تقدیم کنیم.
فرمانده مزبور، چندساعتی بود گم شده بود توی روزگار بی کسی.
تازه لشکر یادش افتاد فرمانده داشته.
فرمانده له شده بود توی خاکریزش.سوخته بود زیر آتش خروارها نامه ی بدبختی و فقر و ظلم.
از امیر و وزیر لشکر تا سرآشپز و دربان می گشتیم دنبال فرمانده.
خاکریزش خالی بود.سایه اش کم شده بود از سر ما.
حالا خیابان شلوغ بود.فریاد می زدیم. شعارهای گنده تر از دهانمان می دادیم. سرمان پایین بود. دستمان توی دست فرمانده نبود تا روز آخر.غر زده بودیم به جانش.همه تقصیر ها را انداخته بودیم گردنش.طلبکار بودیم. هر جا کم آورده بودبم جلوی چشمهای پر سوال زن و بچه بد و بیراه حواله اش داده بودیم.
حالا که رفت تازه حالی مان شد چه وزنه ای بود در این معرکه.
حالا سرمان پایین بود.فریاد بر سر خودمان می کشیدیم. تف توی قیافه ناشکر خودمان می انداختیم.جلوی دشمن هم سرافکنده بودیم انگار. حتی نشناخته بودیمش که با آرمانش همراه شویم. تنها بود.
این تشییع پیکر فرمانده نبود، تشییع جسدهای وارفته ی خودمان بود وقتی مردانگی هایش را صدا و سیما زد وسط مغز قفل شده مان.
عزای عمومی، عزای کم کاری های خودمان بود.
دیر شده و کاری از هیچ کدام ما بر نمی آید.
فرمانده هان دیگری گوشه کنار لشکر قد علم کرده اند تا تیر های نانجیبان، دامان لشکر را ناپاک نکند.
فرصت ها نسخه ی دومی ندارند.
والسلام
✍ #نرگس_اسدی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
ما اکثریت بیتفاوت
من به این یک هفته نیاز داشتم.
یک هفته ماراتن وار که هر روز توی کوچه و خیابان و تلوزیون و هر رسانه ای که دریچه چشمم به رویش باز شد
عکست را ببینم.
توی خانه با اصراری عجیب زل بزنم به فیلم های آرشیوی که نمیدانم توی کدام پستوی مصلحتی صدا و سیما برای این روزها کنار گذاشته بودند.
اما
باید اعتراف کنم.
تا چند روز یک قطره اشک نریختم. حتی حالا که این روایت را مینویسم چشمانم تر نیست. برعکس هر شهید دیگری در این سطح که بغض رفتنش بیخ گلویم را میچسبید و تا گلوله های اشکم خالی نمیشد آرام نمیگرفتم.
شاید حجم شوک رفتنت زیاد بود. اینکه یک روز صبح بروی و برنگردی برایم عادی نبود. شبیه آنهایی که یک دفعه عزیزی را از دست میدهند بدون هیچ مقدمه ای. حس نمیکردم رییس جمهور هم دارد یک جایی میجنگد و باید گاهی وقت ها نگرانش باشم. اینکه تفنگی که روی دوشش نبود را ببینم و بفهمم به وسعت ایران میجنگد نه یک منطقه توی بلندی های جولان یا...
تا روز سوم اشک نریختم.
اینکه یک آدم سیاسی بودی بی تاثیر نبود. من از همان دسته آدم های خسته ای بودم که بعد از انداختن اسمت توی صندوق رای ۱۴۰۰ ارتباطم را با جهان سیاست کاملا قطع کردم.
کاری که شاید نصف جمعیت رای دهنده ایران انجام میدهند و مرغ مقلد روح من هم پشت سرشان راه افتاد.
از ۱۴۰۰ دچار یک جور خستگی سیاسی عجیب بودم و هستم که شاید مقصرش سیاسی های قبل از تو یا همراه تو بودند و هستند.
بعد از انداختن رای، آقاسید
سه سال نه دقیق پیگیر شما بودم
نه حتی دنبالت میکردم. حتی نمیدانستم هر هفته سفر استانی داشتی.
شاید شبیه همان نصف بیشتر...
شاید این آفت که شبیه اکثریت باشم برایم عادی شده.
روز اول و دوم گذشت. و چشم هایم هیچ واکنش احساسی و حتی معقولی نشان نداد.
توی خودم دنبال دلیل بودم.
بعد روز سوم رسید و تابوت پرچم پیچ شده ات زیر بیرق آمده ام ای شاه پناهم بده راه افتاد سمت حرم. چشم هایم چسبیده بود به صفحه تلوزیون و مقاومت میکرد برایت اشک بریزد.
قفل شده بودم روی جمعیتی که دور و برت میچرخیدند.
شاید مثل من عذاب وجدان این سه سال گریبان گردنشان را گرفته و آورده بود پیش تابوت.
بعد چشم هایم جوشید و قطره های اشک صورتم را خیس کرد. انگار باید گوشه حرم خاکت میکردند تا باور کنم دیگر تو را نداریم.
تو که اولین رای ریاست جمهوری من بودی و باید بیشتر از این ها دوستت میداشتم،پیگیرت میشدم و برایت تلاش میکردم.
شاید رفتن تو تلنگر بود برای ما اکثریت بی تفاوتی که قفل اشک چشم هایمان برای امثال تو دیر باز میشود و از عالم سیاست خسته ایم.
...
✍ #فاطمهسادات_امامی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@Anne57
سالی که گذشت...
روی مبل مبهوت نشسته بودم و به راز عدد ۸ توی زندگی تازه شهیدمان فکر میکردم که ادمین دیگر #خط_روایت پیام داد. لابلای چند استیکر گریه نوشته بود: "الان چیکار کنیم؟ وظیفهمون چیه؟"
چه کار میتوانستیم بکنیم؟ وظیفهی ما در هر شرایطی انتشار روایتهای مردم بود. همانجا بود که کار جدیمان در سال ۱۴۰۳ شروع شد. روایتهای شما از وداع و تشییع #شهید_جمهور را پشت هم و بیوقفه منتشر کردیم.
چند وقت بعد پیغامی دستمان رسید و بهمان گفتند روایتهای شما به جایی که باید دیده شود رسیده است. لبخند رضایت روی لبمان نشست و تصمیم گرفتیم در انتقال نگاه شما جدیتر شویم.
بعد از آن سیل اتفاقات و حوادث بود که روانهی روزهایمان شد. #انتخابات مجدد برای تعیین رئیس جمهور، ترور مهمانمان، #وعده_صادق ۲ و هزار اتفاق ریز و درشت دیگری که توی تقویم اضافه میشد و ما نمیتوانستیم بیتفاوت از کنارشان عبور کنیم.
با خودمان میگفتیم یعنی چه که فردا توی کتاب تاریخ بچههای مدرسه حرف از شهادت #سید_حسن_نصرالله بزنند و روایت آن روز و حس و حال مردم را از روی دست نویسندههای متعهد ما ننوشته باشند؟!
باید تاریخ، صادقانه و از دوربین حقیقت بین مردم سرزمین انقلاب اسلامی روایت میشد. برای همین دل به قلمتان بستیم و تلاشمان را برای انتشار نوشتههایتان چند برابر کردیم.
امروز که داشتم پیامهای یک سال گذشته را نگاه میکردم آنقدر زیاد بودند که از اسکرول کردن همهشان عاجز شدم و از اعتماد شما دلگرم.
لابلای گشت و گذارم بین روایتهایتان روی یکی از پر بازدیدترین روایتها چند ثانیه مکث کردم و مرحله به مرحلهی حرکت به جلوی کانال برایم یادآوری شد.
روزی که در جلسهی همفکری روایتهای شما را موضوع بندی کردیم و قالبهای جدید پستها را طراحی کردیم.
روزی که برای ۲۲ بهمن چالش #ایرانْ_جان گذاشتیم و شما در همراهی سنگ تمام گذاشتید.
روزی که اولین #پادکست_خط_روایت به افتخار انقلاب اسلامی و اولین فتوکلیپ #روایت_هفته را به نام نامی پدر ساختیم و شما در انتشارش کمکمان کردید.
حالا دلم پر از نو امید است. امید به اینکه در سال جدید با همراهی شما گامهای جدیتر و بزرگتری را برای انتشار روایت و صدای حقیقت در دنیا برداریم.
✍ارادتمند. ادمین خط روایت
https://eitaa.com/khatterevayat
⚘️﷽
〰〰〰〰〰
#قهرمان
.
اول
همه جلوی در جمع شده بودن که نگذارند من بروم غسالخانه. آخرش مجبور شدم تقریبا بلند داد بزنم که من باید برم پیش مامانم. کل راه را ترسیدم از دیدن مامان. ترسیدم نکند بعد از سالها که میگذرد همه ی عکسهای مامان از ذهنم پاک شود جز آن عکسی که دارم به استقبالش میروم. اما نمیشد... من خداحافظی نکرده بودم...
صورت مامان را خودم زدم کنار... بینی اش خون آمده بود، همه ی وجودم میلرزید، همه ی وجودم. اینها چیزهایی نیست که بتوانم به کلمه بیاورم...
دوم
از یک بعدازظهر که خبر اولیه پخش شد، به هرکس زنگ میزدم خبر بگیرم که بگوید دروغ است یا مشغول بود یا برنمیداشت... تا فردا صبح که حاجآقا را پیدا کنند جلوی تلویزیون گوشی به دست، هی مدام پیام،زنگ، جواب سوالهای بقیه که اگر خبر دار شدی بگو... من این حجم از غم را حتی برای مامان هم نچشیدم... ترس بود، غم بود، گم شدن بود... گم شدن... گم شدن...
سوم
فردا عصر است. توی پاویون، قسمت بیرونی اش با اسماء و رقیه ایستاده ام. نمیتوانم بروم داخل که حاج منصور دارد کنار تابوت میخواند(خواندن که نمیشود گفت، بیشتر صدای گریه است، و تکرار مدام این جمله:که من چطور وصیت تو را عمل کنم، چطور غسلت دهم؟! لا یوم کیومک یا اباعبدالله...). نمیتوانم...همان بیرون چسبیده ام به ویلچر رقیه و با همه ی وجودم اشک میریزم، سخت است بچه به بغل اینهمه لرزیدن را کنترل کنی... حاجاقا را میآورند بیرون از اتاق تا برود قم...این حجم از غم را من حتی برای مامان هم نچشیدم...
چهارم
باید بروم توی اتاق، تسلیت بگویم، گریه کنم، سکوت کنم نمیدانم...دختر حاجاقا را بغل میکنم، اینجا هیچکس نیست بتواند گریه نکند، من هم. میان گریه اش میگوید زهرا خوش بحالت مامانتو بغل کردی و خداحافظی کردی... من چیزی برای بغل کردن نداشتم، یادته میگفتی بینی مامانت خون اومده، بابام... بابام...این غمها چیزی نیست که من بتوانم به کلمه بیاورم...
پنجم
با او همه چیز انگار گم شده...
✍ #زهراسادات_مرتضوی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#شهید_جمهور
🔻روایتهای خود در مورد قهرمانان را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat