eitaa logo
خط روایت
1.7هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
227 ویدیو
17 فایل
این روایت‌ها هستندکه تاریخ سرزمین‌‌مان را می‌سازند. چون روایت مهم است. 🇮🇷 با نوشتن و بازنشر پیام‌ها راوی سرزمین انقلاب اسلامی باشید. 🌱 دریافت روایت : @yazeynab63 @Z_yazdi_Z @jav1399 آدرس ما در تمام پیام‌رسان‌ها: https://zil.ink/Khatterevayat
مشاهده در ایتا
دانلود
جارو دو سه ساعت از غروب گذشته بود. صدای مولودی توی کوچه‌ها پیچیده بود و مغازه دارها کم کم جمع و جور می‌کردند که دکان ها را ببندند و به مولودی بزرگ محل برسند . خیابان ها خلوت می شد و ما هنوز دنبال هدیه روز پدر می گشتیم. بلاخره پشت ویترین یک مغازه کیف فروشی ، کیف پول های چرمی مشکی و قهوه‌ای چشممان را گرفت. بقیه مشغول بحث بر سر انتخاب رنگ بودند که حواسم رفت پی صحبت های صاحب مغازه با جوانک شیک پوش جارو به دست. - قربون دستت . این کارتن ها و روز نامه ها رو لازم دارم نمی خواد جمعش کنی . خودم جارو دارم مشتری هام رو رد کنم جمعش می کنم . - باشه مشکلی نیست. عیدتون هم مبارک - عید شما هم مبارک به پدر هم سلام برسون . - یا علی - یا علی و جوانک جارو کشان از مغازه دور شد. صحنه عجیبی بود. ترکیب جاروی رفتگری با آن موهای سشوار کشیده و شلوار کتان مشکی و پیراهن اسپرت سرمه ای،با عقل جور در نمی آمد. با خودم گفتم شاید خودش هم صاحب مغازه دیگری باشد اما هر چه چشم گرداندم در آن راسته فقط همین یک مغازه بود و باقی درها خانه های مسکونی . بلاخره روی رنگ کیف پول به توافق رسیدیم و رفتیم داخل مغازه. کیف را نشان دادیم و از آنجا که دیگر خیلی دیر شده بود، از فروشنده خواهش کردیم خودش کیف را کادو کند. مغازه دار یک برگه کاغذ کادو روی پیشخوان جلوی رویش پهن کرد و پرسید: - هدیه روز پدره دیگه؟ - بله. کیف را گذاشت وسط کاغذ کادو و لبه هایش را به هم رساند: - مبارکشون باشه . ای کاش همه قدر پدراشون رو بدونن. یک تکه چسب از جا چسبی کنار دستش کند: - این پسره رو دیدید که کوچه رو جارو می کشید؟ خودش دانشجوی مهندسیه . پدرش رفتگر محله.سن و سالی ازش گذشته . بالا و پایین بسته را هم چسب زد: - بعضی شبها که حال نداره پسراش یا دامادش میان کارش رو انجام میدن . باور کنید یکی از پسراش موقع سربازی از مرخصی که می اومد با همون لباس سر بازی می‌اومد و جارو می کشید . بسته را سمت ما هل داد و کارت بانکی را از خواهرم گرفت و در حالی که قیمت را توی دستگاه پز میزد ادامه داد: روز گاره دیگه بعضی ها باباشون رفتگره اینطوری قدرش رو می دونن. بعضیای دیگه هم باباشون کرور کرور پول براشون خرج می کنه و حواسش هست که خم به ابروشون نیافته ... چی بگم والا... رمزتون؟ از مغازه که بیرون آمدیم هنوز صدای خش خش جاروی پسر جوان از انتهای کوچه می آمد. ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
بسمه تعالی من دختر سالهای جنگم بابا هیچ وقت زنگ نمی‌زد. صدای موتورش ، همان صدای زنگ در بود. هر وقت صدای موتورش می‌آمد می‌دویدم توی حیاط و در آهنی سفید و بزرگ را باز می‌کردم. هرم داغی اگزوز موتور، از کنار ساق پایم رد می‌شد و من دنبال موتور بابا می‌دویدم تا خودم را توی بغلش رها کنم و گرمایش را توی جانم ببرم. یکی از شبهای 7-8 سالگی‌ام بود. هنوز صدای دوست داشتنی موتورش را نشنیده بودم. خیلی دیر بود. آنقدر که مامان، سفره را انداخت و شام را کشید. آخرین لقمه غذا گوشه لپم بود که صدای موتورش آمد. دویدم و طبق معمول در را چهارتاق باز کردم. اما داغی اگزوز را حس نکردم. بابا پشت در نبود. دوستش را با موتور خودش فرستاده بود تا بسته ای را به مامان بدهد و بگوید که چند روزی را ماموریت است. ما آن روزها تلفن نداشتیم و موتور بابا علاوه بر زنگ در، کار تلفن را هم انجام می‌داد. روسری روی سرم نبود. کله ام را از کنار در بیرون بردم طوری که تنه ام پشت در باشد. به خیال خودم اینطوری حجابم رعایت می‌شد. بسته را از او گرفتم و در را محکم به هم کوبیدم. چند دقیقه ای پشت در ماندم و لقمه و بغض را با هم فرو دادم. برگشتم توی اتاق. بسته را دادم به مامان و دست به سینه و چهار زانو کنار سفره نشستم. بابا خیلی از شبها خانه نیامده بود، اما آن شب هنوز هم برایم یک طور خاصی زنده و پر از سوال است. نمی‌دانم شاید آن روز می‌خواستم چیزی را نشانش دهم ، اما خوب یادم هست که دلم برایش به اندازه یک کنجشگ، کوچک شده بود. چون موقع خواب، این را به مامان گفتم و پون هنوز یادم هست. رنگیِ رنگی. من آن روزها نمی‌دانستم بابا کجاست و چه می‌کند اما هیچ وقت به نبودنش فکر نکردم. به این که نامم برود توی لیست فرزندان شهدا. از بی بابایی می‌ترسیدم. یک شبهایی که خانه بود بلند می‌شدم و نفس کشیدنش را نگاه می‌کردم. آن روزها نمی‌دانستم که به فوبیای از دست دادن عزیزان مبتلا هستم. چیزی که در من به یک اختلال تبدیل شده بود. به شدت با این ترس درگیر بودم. خوابهای بد می‌دیدم. آن کابوسها هم هنوز گاهی توی ذهنم چرخ می‌زند. آن روزها این را هم نمی‌فهمیدم که باباها یکی یکی دارند جای هم را می‌گیرند. همت ، برونسی، خرازی و این آخرترها حاج قاسم و حججی و... من دختر سالهای جنگم. آن روزهایی را که موشک باران می‌شد و مامان توی گوشمان پنبه می‌گذاشت تا صداها از خواب بیدارمان نکند را یادم نمی‌رود. روزهایی که مدرسه هایمان تعطیل شد. روزهایی که توی پناه زیرزمین سنگر می‌گرفتیم و آژیر قرمز را که می‌زدند دلمان پاره پاره می‌شد. بزرگتر هم که شدم باز جنگ بود. جنگی که هیچ وقت دست از سر ما برنداشته و برنمی‌دارد. از سر ما و همسایه هایمان، عراق و سوریه و .. منتها این روزها با آن روزها خیلی فرق دارد. باباهای همه همسایه ها آمده اند کمک. همه توی یک تیم کار می‌کنند. از کجا که امام خمینی، آن روز موقع کوبیدن میخ انقلاب اسلامی توی زمین ایران، به این موضوع فکر نکرده باشد؟ از کجا که همان جمله" راه قدس از کربلا می‌گذرد" تعبیر نشود؟ چه کسی شک دارد؟ باباهای ما بچه های جبهه مقاومت، خیلی با باباهای جبهه های دیگر فرق دارند. باباهایی که ندیدمشان اما می‌دانم بابایی کردنشان الگوی دیگری دارد. یک بابایی از آن سر دنیا خانواده اش را می‌گذارد و می‌آید این سر دنیا تا یکی از باباهای این سر دنیا را بکُشد. و یک دختری مثل من که می‌ترسد دیگر صدای موتور بابایش را نشنود، چه این سر کره زمین، چه آن سرش. ما با هم فرق داریم؟ داریم. خیلی دلم می‌خواهد بدانم آن بابا چه توجیهی برای جنگ رفتن به دخترش می‌دهد؟ خودش را چطوری راضی می‌کند؟ ولی حتما آن سر دنیا اگر بابایی نیاید، کلی جلسات مشاوره در انتظار بچه هاست و این طرف دنیا، ما خودمان، خودمان را مشاوره روانپزشکی می‌دهیم. ما می‌ترسیم اما ترسمان را کوچک می‌کنیم و می‌گذاریمش یک گوشه‌ای که به کارهای بدش فکر کند! و بعد خودمان را گره می‌زنیم به بزرگیهای باباهایی که برای نجات آن دخترک یتیم گریان، گرسنگی می‌کشند، شب‌ها نمی‌خوابند،دخترشان را نمی‌بینند و بعد جانشان را می‌دهند. ترسها هنوز هم با من هستند. حسشان می‌کنم. رگه ای از ترس ، با من رشد کرده و بزرگ شده، اما یک جورهایی به انکار کردنش رسیده‌ام. تا می‌خواهد بیاید و در کنجش را باز کند و سرک بکشد، در را مثل همان در بزرگ سفید خانه‌مان به رویش می‌بندم و سراغش را نمی‌گیرم. بابای من هنوز هم یک شبهایی خانه نیست. ماموریتش این روزها مراقبت از پدرش است. هر شب که به مامان زنگ می‌زنم تا حال و احوال کنم سراغش را می‌گیرم. نمی‌دانم چرا گوشی‌ام را برنمی‌دارم و خودم به او زنگ نمی‌زنم؟ عادت کرده ام به ندیدنش؟ یا عادت کرده ام با واسطه حالش را بپرسم؟ انگار این عادت ما بچه های جبهه مقاومت است. ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
🧦🧦🧦 صدای جوراب فروش از واگن زنانه میاید حتما آنها هم فهمیده اند هنوز هم دم دست ترین و ساده ترین هدیه روز مرد جوراب است! لابد مشتری هم دارد که نمی آید واگن آقایان. خب شاید یکی از همین آقایان بخواهد برای خودش جوراب بخرد یا برای پدرش. نمی دانم اولین بار چه کسی جوراب را به عنوان هدیه قطعی روز مرد قرار داد؟ احتمالا یکی که تولیدی جوراب داشت اولین وضع کننده این اتفاق بود! سخت به دنبال تاریخ تقریبی اش هستم اما چیزی دستم را نگرفته. اصلا جوراب کی وارد این مرز و بوم شد؟ مگر نه اینکه ما قبلترها از پاپوش استفاده می کردیم؟ البته سنت اهدای جوراب به مراسم عید دیدنی بازمی گردد زمانی که عمه ها و خاله ها با جوراب قهوه ای یا سفید رنگ با حس حاکی از رضایت خوش خوشانه بدرقه مان می کردند و ما جوراب یک سالمان را در همان عید دیدنی جمع می کردیم. یادم نمیاد تا قبل از دوران دانشگاه جوراب خریده باشم. چه جوراب های مقاومی هم بودند پاره که نمی شدند و اگر شکاف کوچکی در آن ایجاد میشد با نخ مشابه طوری وصله می شد که از روز اولش هم بهتر میشد و بعضا جوراب های عیدی را مادرها به خواهرزاده های خودشان هم می دادند و ما با جوراب های وصله پینه دار تا عید بعد سر می کردیم. به نظرم جوراب وسیله مهمی بود که آنرا هدیه می دادند و این سنت در روز مرد به اوج خودش می رسد در گزارش کاملا موثقی متوجه شدم صنعت جوراب بافی چینی ها از صنعت تولید اسباب بازی شان در این ایام پیشی می گیرد. اما توصیه ای اکیدی که توسط کارشناسان امر انجام شده سفارش شده حداقل برای روز مرد جوراب ساق کوتاه تهیه نشود به هر روی حفظ حرمت ها از اوجب واجبات است کمی رعایت لطفا! ✍ @khatterevayat https://eitaa.com/MimVamiM 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
انا و علي ابوا هذه الامة ایتا را باز کرده ام یک یک گروه های مهمم را چک میکنم. غیر مهم ها هم هستند. نه دلم می آید پاکشان کنم نه وقتش را دارم پیام هایشان را بخوانم. اصولا این نگه داشتن برای روز مبادا انگار ارثی است که از خانه ی پدری با خود آورده ام. توی فضای مجازی هم دست از سرم بر نمی‌دارد. فردا روز پدر است. توی همه ی گروه ها پیام تبریک آمده. صدای نفس های علی می آید. گریه اش را کرد و خوابید. فکر می‌کرد قرار است بابایش مهدی را برساند مسجد و برگردد. وقتی فهمید برنامه ی ماندن دارد اشک هایش به پهنای صورتش جاری شدند‌. انقدر گریه کرد که اشک مرا هم درآورد. یک لحظه دلم رفت پیش بچه هایی که فردا تبریکشان را نمی‌دانند کدام سمت ببرند. شاید پسری باشد نشسته روی تل خاک خانه شان توی غزه، جایی که زمانی بابا مینشست روی مبل و برایش قصه ی فلسطین و سنگ را میگفت. شاید دختری باشد توی سوریه که تیر داعش نشسته به قلب بابایش. شاید توی همین ایران خودمان باشد‌. جایی حوالی کرمان. شاید اصلا بچه نباشد ولی غم بی پدری را چشیده باشد. آدم که فقط به بچگی بابایی نیست. بعضی ها تازه بزرگ که می‌شوند می‌فهمند چقدر دست نبوسیده به بابایشان بدهکارند. بابا مرا نمی‌شناسد ولی من که می‌دانم دوستش دارم و یک زمانی او هم دلش می‌رفته برای خنده هایم. دستش را توی دستم می‌گیرم و میبوسم. فقط نگاه می‌کند. زود خودم‌را جمع میکنم که گریه ام‌را کسی نبیند. بابا همیشه ساکت بوده. حرف را فقط به وقتش زده این حرف نزدن های الانش هم طبیعی است. ولی نشناختنش نه. توی گوشش داد میزنم زینبم، صورتش هیچ تغییری نمی‌کند. انگار از یک تاریخی به بعد هر چه خاطره داشته ،با آدم هایش، همه پاک شده اند. غمم انقدر بزرگ است که غیر حرم امام‌علی جای دیگری نمیتوانم سرش را باز کنم‌. خانه ی پدریمان‌است دیگر. کجا راحت تر از آنجا. مثل همان یک باری که چشمم به گنبد طلایی حرمش افتاد . دلتنگی تمام سال های ندیدنش دویدند توی قلبم و هر چه غم تلمبار شده روی دلم بود را بیرون ریختند. دلم می‌خواهد چشم هایم‌را ببندم خودم را مقابل ضریحش ببینم. دست بگذارم روی سینه و سلام دهم به بابای همه ی بچه های امت محمد. ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
اسمش از آیه ۴٠ سوره‌ی نمل توی ذهنم مانده. آصِف ابن بَرخیا. البته خدا توی قرآن اینجور معرفی‌اش کرده: الذی عِندَه علمٌ "مِنَ" الکتاب. کسی که "بخشی از" علمِ لوح‌محفوظ نزد او بود. آصِف، وزیر حضرت سلیمان علیه السلام بود. تا اینجای کار را داشته باشید برویم گوشه‌ای دیگر از ماجرا را ببینیم. هدهد از لشکریان حضرت سلیمان بود. پرنده‌ای با درک و فهمی عجیب. روزی هدهد برای سلیمان (ع) خبر آورد: زنی را دیدم که بر مردم حکومت می‌کند، قدرت و امکانات فراوانی در اختیارش است و به‌ ویژه "تخت سلطنتیِ باشکوهی" دارد. حضرت نامه‌ای به هدهد داد که به زن _بلقیس_ برساند. اول نامه بسم‌الله الرحمن الرحیم نوشت و آنها را به اسلام دعوت کرد. بلقیسِ خورشیدپرست و سپاه عظیم‌ش برای تحقیق از دینِ سلیمان و مسلمان‌شدن یا تکفیر و جنگ و سلطنت‌طلبی، راهی سرزمین سلیمان شدند. در همین حین حضرت سلیمان با سران حکومتی به شور نشستند. حضرت به دنبال قدرت‌نمایى شگرفى بود تا زودتر و راحتتر مُهر و مِهر اسلام روی دلشان بنشیند. رو به اطرافیان‌ش کرد و گفت: ای سران و اشراف! كدام یك از شما تخت او را پیش از آنكه همگی‌شان به حالت تسلیم نزد من آیند، برایم می‌آورد؟ (تختی بزرگ و پر هیبت، در سرزمینی دور، با نگهبانی فراوان در اطرافش.) دو نفر انگشت‌ بالا بردند. یکی از جنیان ادعا کرد قبل از اینکه از جایت بلند شوی، تخت را می‌آورم. و بعد آقای آصف گفت من پیش از اینکه پلک بزنی، آن‌را نزد تو می‌آورم. آصف تخت سلطنتی را در کمتر از پلک‌بهم‌زدنی آورد. ______ امام هادى و امام باقر عليهما السلام فرمودند: اسم اعظم الهى هفتاد و سه حرف است كه آصف‌بن‌برخيا تنها با دانستن يك حرف چنين قدرت‌نمايى كرد. در آيه‌ى آخر سوره‌ى رعد، خداوند به پيامبرش مى‌فرمايد: كفّار، رسالت تورا قبول ندارند، به آنان بگو كافى است كه خداوند و كسى‌كه "تمام علم كتاب" را دارد، ميان من و شما گواه باشد. در روايات مى‌خوانيم: مراد از كسى‌كه تمامِ علمِ كتاب را دارد، على‌بن ابى‌طالب عليه السلام است. وَيَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَسْتَ مُرْسَلًا قُلْ كَفَىٰ بِاللَّهِ شَهِيدًا بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ وَمَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ. پانوشت: هروقت زورمان به دردها نرسید و سیر شدیم و دل‌مان خواست تیکِ رفتن‌مان بخورد، باید۴٠ نمل را بگذاریم جفت ۴٣ رعد و دل‌قرص کنیم به زور و قدرت و علم پدرمان. اَنَا_و_علی_ابوا_هذه_الاُمّه روز پدر مبارک _ سیزده رجب ١۴۴۵ ✍ @khatterevayat @siminpourmahmoud 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
دُر دردانه انگشتر دُر نجفم را از باقی انگشترهایم بیشتر دوست دارم حتی از یاقوت و زمرد. چند سالی است که دارمش یک روز نشسته بودم در خلوتم با انگشترهایم، دیدم یک چیز جایش خیلی کم است. آن انگشتر دُر بود همان که بیشتر دوستش می‌دارم. به رفیقم گفتم اگر دُر خوبی دستت افتاد از من مضایقه نکن. فردایش از بازار زنگ زد یک دُر خوب نجفی یافته ام، می خواهی؟ بی تعارف قبول کردم و فردایش برایم آورد. دیدم یک یا حیدَر روی نگینش نقش بسته. لبخند زدم همان که می خواستم. اربعین امسال دستم بود و خیلی جاهای دیگر. یک عقیق کوچک گرفته ام تا جایی که می‌شود دستم باشد. نمی دانم چرا انقدر دُر دوست دارم؟ شاید از خاصیت عاشقان پدر است این قضیه. نگاهش که می کنم یاد نجفم، کربلایم، مدینه ام، سامرایم اصلا همه جا دلم یاد پر می کشد. خاصیت پدر این است همه جا یاد بچه هایش و با حال خوش و لبریز از احساس پدرانگی. هیچ کس برایم امیرالمومنین علیه السلام و دُر نجفش نمی شود. بر قلبم بدون هیچ حرفی عشق به او را کوبیده اند. این یک قضیه خاص است برای عاشقان او. اگر کسی محبتش را در دل ندارد ول معطل است. ای پدر مهربان! ای پدر ما خاکی ها ای ابوتراب! روزهایی که بدون یاد تو گذشته اند همه فراموش شده اند، اما هر روز که نام تو یاد شده بر دل یا زبانم هیچ غم یا غصه بر دلم نقشش نمانده. آه پدر جان ستون عالم امکان خدا را شکر که پدر من تویی. السلام علیک یا امیرالمومنین ✍ @khatterevayat https://eitaa.com/MimVamiM 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
نجف، پدر، آرامش خیلی کم پیش آمده وقتی به مزار گذشتگان رفته ام آدم سن و سال داری از سر دلتنگی برای پدر یا مادرش گریه کند البته نه اینکه نباشد خیلی بندرت اینگونه است. اما جایی که گم این تجربه را زیاد به چشم دیده ام در نجف و حرم امیرالمونین علیه السلام است. حتی در کربلا نیز چنین حسی را چندان ندیده ام در کربلا بر غربت خود امامان دلتنگ می‌شویم اما نجف داستان دیگری دارد. شبهای خلوت نجف چه مردان ریش و ابرو سفیدی را دیده ام که دو دستی یک گوشه از حرم را بغل کرده اند و صورت را چسابنده اند به حرم و های های اشک می ریزند. همیشه احساسم این بوده عاشقان امیرالمونین علیه السلام وقتی هنگام موت حضرت پدر را می بینند دلتنگی عمرشان در همان لحظه تمام می‌شود. پدر مهربان، حضرت حیدر باز هم نجف و گریه در آنجا رزق فرزندانت باشد. السلام علیک یا امیرالمومنین ✍ @khatterevayat https://eitaa.com/MimVamiM 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
«و اما سیزدهمین روز از ماه رجب» بعضی قصه ها رو فرشته ها تعریف می کنن.. مثل قصه ی یه مولود. یه تولد!! از خدایی که دیوار خونه ش رو عاشقونه شکافت که بگه خونه خرابش شده!! که بگه قدمش اینقدر مبارکه که به یُمن اومدنش اول از خودم مایه گذاشتم، تا بفهمی کیو دارم نصیبت می کنم.. مَثل اعلی رو..نمونه‌ی عالی ترین نمونه از خودم!! امیرالمومنین علی (ع) رو.. علی رو آفریدم تا خودمو بهتون نشون بدم.. خدا همیشه ما رو شگفت زده کرده.. خدا یه علی داشت که اونم نصیب ما شد. چه عاشقونه‌ی قشنگی. امروز همون روزِ شگفت انگیز خداست. که کام ما به نام علی شیرین شد و قلبمون روشن.. خییلی شاکریم خدا.. اینکه آقامون امیرالمومنینِ.. این جشنِ افتخار برای خودمونه، که یه عشقِ قیمتی خدا توی دلمون کاشته که اینقدر برامون یه پشتوانه ی قدرتمندِ که خدا گفته به عظمت و محبت علی، گناهاتو می بخشم.. اصلا خییلی شاکرتریم برا داشتن اهل بیت. که اینهمه انسان های دوستداشتنی بهمون هدیه دادی.. چه ثروتی از این بالاتر؟!! این روز دوستداشتنی به افتخار بابای مهربونِ همه، شده روز پدر.. پدرای زمینی که یه تیکه از آسمونن.. باباهای مرموز و عجیب و کشف نشده که نمی تونی عمق احساسشونو درک کنی!! یا شاید محکوم ترین حاکمایِ مظلوم و بی گناه!! و یا شاید دراماتیک ترین رابطه ی عاشقانه ی جهان!! بابا ها، رازهایی از مِهر و مهربونی ان.. که زیر چهره ی آروم و گاهی خشن و خشکشون قایم شدن.. عجایبی که گاهی بهترین حامی و رفیق و همراهِ همخونن.. گاهی هم میشن دیکتاتور اعظم!! ولی در هر صورت یه عشق ابدی ان.. به افتخار امروز، روز همه ی باباهای واقعی و پیچیده و کشف نشده ی دنیا مباارک.. «مانده ام احمد پیمبر بود یا عطار عشق!! بس که سلمان ها مسلمان کرد با بوی علی».. برای امیرالمونین، مقتدرترین مظلوم عالم❤️.. ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
*سیزده رجب* رنگِ طلایی‌اَش صبرم را تمام می‌کند و پیاله‌ی چشمم را پُر. پَرِ روسریَ‌م را بالا می‌آورم و پرده‌ی اَشکی که جلوی چشم‌هایَ‌م را گرفته، پاک می‌کنم. حالا که در سمتِ راستِ اَمیر، در کنجِ دیوار خودم را جا داده‌ام، نمی‌خواهم هیچ چیز بین من و ضریحَ‌ش را بگیرد، حتی اَشک. صحبتِ آخرِ بابا هنگامِ خداحافظی در گوشم زنگ می‌خورد. "از اَمیرالمُومنین، چیزهای پیش پا افتاده نخواه" _چی بخوام بابا؟ _معرفتِ قرآن و نهج‌البلاغه و عمل بهشون رو بخواه. کمتر بخوای ضرر می‌کنی. ✍ @khatterevayat https://ble.ir/httpsbleirravi1402 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
" چند تا انار درشت برات نگه داشتم، نذاشتم کسی بچینتش تا خودت بیای" این را که میگفت میپریدم توی بغلش . صدای خنده های کودکانه ام کوچه باغ آبادی را پر میکرد. به باغ که میرسیدیم یکراست میرفتیم آن ته. همیشه چند درخت بود که انارهای درشتش مخصوص من بود. انارهایی که حجمشان خیلی بزرگتر از دو دست کوچک من بود. من هم نهایت مراقبت را از انارها میکردم . نمیگذاشتم کسی چپ نگاهشان کند. به خوردنش که اصلاً فکر نمی کردم. یکبار که پس از چند ماه به روستا رفته بودیم پدربزرگ تصمیم گرفت نوه ی چهار ساله ی عزیزکرده اش را شب پیش خودش نگه دارد. شاد و خرم بودم و خیالشان را راحت کردم که برای خودم خانمی شده ام. اما شب که سایه اش را روی آبادی پهن کرد گریه هایم بی امان شد . دیگر انارهای کذایی هم چاره ساز نبود. ماشین هم آن وقت شب گیر نمی آمد که مال بد را ببرد بگذارد بیخ ریش صاحبش. ناگزیر بابا کرامت تا صبح توی بغلش مرا دور میداد. به سمت خارج روستا که میرفت آرام میشدم به کمان اینکه پیروز شده ام . بعد که به سمت روستا برمیگشت جیغ هایم اهالی آبادی را زابراه میکرد. این ها را که گفتم هیچکدام توی حافظه ی من نبود. بارها خودش برایم تعریف کرده بود و تبدیل شده بود به خاطراتم. خاطرات خود من مال همین سالهاست. که هر وقت به دیدنش میرفتم کل انداختنمان شروع میشد. خودش هم شروع میکرد: " بابا پاشو برای خودت چای بیار. نکنه انتظار داری ننه پاشه برات چای بیاره" و من که در حاضرجوابی کم نمی آوردم میگفتم: " ننه چرا. من مهمون بابابم. خودت باید ازم پذیرایی منی" و پیرمرد فوری بلند میشد. میرفت و با دستان لرزان فنجانی میگذاشت جلویم که فقط دو میلیمتر چای تهش بود. میخندید و میگفت نوشِ جانت. لبخندِ بی دندان مهربانترش میکرد. و این بازی همیشگی هیچوقت تکراری نشد. وقت غذا که میشد به خاطر پادردش نمیتوانست بنشیند پای سفره. برایش غذا میکشیدم و میگذاشتم روی گل میزی روبرویش. وقتی میگفت :" بابا اجرت با بی بی فاطمه ی زهرا " قند توی دلم آب میشد. تشکر همیشگی اش همین بود. حتی اگر کسی یک لیوان آب به دستش میداد. پیرمرد هنوز خودش را امیرارسلان رومی میدانست و استخوان هایش را فولاد. من هم بدون ملاحظه ی سنش سر به سرش میگذاشتم . زور آزمایی میکردیم و میفهمیدم که بیراه نمیگفت. فولاد بود. اما هیچوقت جلوی خودش اقرار نکردم. توی جدال لسانی هم طرف ننه را میگرفتم و تلاش میکردم اثبات کنم همیشه حق با ننه است. حتی اگر نبود. و این جزئی از قوانین نانوشته ی مراوداتمان بود. از هر چیزی نتیجه میگرفتم بابا بزرگ پیرمرد شده و آفتاب لب بام است . لب بام بود. پر کشید. اولین سالگرد پروازش روز پدر است. دقیقاً روز میلاد. نه زودتر و نه دیرتر. این تقارن برای من عجیب نیست. برای مردی که یک عمر جز راست نگفت. عرق جبین ریخت برای نانی که برد سر سفره ی خانواده . زیاده نخواست تا هیچوقت زیر بار قرض نرود. عاشق بچه ها بود و بچه ها عاشقش. این تقارن عجیب نیست. ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
*فاطمه‌زهرا بدووووو _اِنقدر جیییغ نزن دارم میارَم دیگه _سرِ این ریسه رو بگیر _ نه اون‌طوری نچسبون باید صاف باشه _واااای شمع‌ها چی؟ _بُدو، بدو پدر اومد. امیییییییر حسین دست نزن به بادکنکا میترکن* فاطمه‌محیا، آهنگِ پدر را به تلویزیون وصل کرد. صدایِ زنگ خانه در اُتاق پیچید. قدم‌هایِ‌شان تندتر و بیشتر شد. فاطمه زهرا، چراغ‌ها را خاموش کرد. آن‌یکی پشت در، قایم شد و دستِ برادر دوساله راگرفت و انگشت روی بینی هیس‌ را اَدا کرد. درِ خانه باز شد. همسرم قدم اول را روی فرش‌پذیرایی نگذاشته بود که بارانی از برف‌ِشادی و کاغذ‌های خرد‌شده‌ی رنگی برسرش ریخت. مردِ آرامِ درون‌گرایی که از وقتی پدرِ دو دختر شده، احساساتش از ده به هزار صعود کرده‌ست. من می‌فهمم که پشتِ آن لب‌های کش آمده و چشم‌هایِ ذوق زده‌اش، یک "این مسخره‌بازیا چیه در میارید آخه" پنهان شده. اما خودش را آنقدر خوش‌حال نشان می‌دهد که دخترها از سروکولَش آویزان می‌شوند و دست‌هایَ‌ش بوسه‌گاهِ آن‌ها می‌شود. قدِ ته تغاریِ خانه به دست‌هایِ پدر نمی‌رسد، از زانو، وصله‌ی تنش می‌شود. قشنگ‌ترین نقشی که در زندگی‌اَش بازی می‌کند، همین پدری کردن است. او می‌تواند لِمِ نوجوانش را پیدا کند و خلاصه کتاب‌هایی که خوانده، با خستگی گوش دهد. با کودکیِ دختر دومِ‌مان کودک شود و چند ساعت توپ در سبد بیندازد. آخر شبش را مخصوصِ گرداندن پسرکمان با پتو دور تا دور خانه کند. مردها، هرچقدر خسته و بی‌حوصله باشند، پدری را فراموش نمی‌کنند، به خصوص برایِ دخترانِ‌شان. یازده سالم بود که نامه‌اَم را تمام کردم و با تمامِ عشقم، به بابا دادم. بالا و پایین می‌پریدم و به چشم‌هایَ‌ش زُل زده بودم تا خواندن را تمام کند. خودکارش را از جیب پیراهن بیرون آورد و پشتِ نامه چیزی نوشت. نامه را سمتم گرفت. خواندم، قهقهه زدم، قندها در دلم شربت شد. "از وقتی بدنیا نیامده بودی هم، دوستت داشتم." کارگردان و نویسنده و مجری می‌شدم و به هر مناسبتِ شمسی و قمری، برنامه‌هایِ پُر آیتِم برایش اجرا می‌کردم. از قرآنِ اولِ برنامه تا نامه‌ی آخرش را مو به مو دقت می‌کرد. دیروز که گزارشگرِ درشهر جمله‌ی کلیشه‌ایِ: "یه جمله به پدرت بگو"را گفت. در ذهن و قلبم موج زد و بر زبانم جاری شد: " خیییییلی دوستش دارم." ✍ @khatterevayat https://ble.ir/httpsbleirravi1402 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
9.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کودک، همان‌جا کنار کوچه خوابش برده بود. پدر، روی کُنده‌های زانو، خودش را کشید کنار کودک. می‌خواست آرزوی کودک را بعد از یک هفته، برآورده کند! از لای پارچه متقال، دستِ کودک را بیرون آورد و بیسکویت را داخل انگشتانِ کبود‌شده، جا داد. دستِ کودک و بیسکویت، هرکدام به‌ یک سمت افتادند. پدر دوباره و دوباره بیسکویت را داخل دست کودک گذاشت. می‌خواست هرطور شده، پدربودنش را به کودک ثابت کند؛ اما کودک... خیلی خوابش عمیق شده بود! @khatterevayat @mosvadde 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.