eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
699 عکس
113 ویدیو
16 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
زنگ زدم مامان، بیرون بود. رفته بود نان بگیرد. روز مادر نشد برویم آباده. زنگ زدم برای تبریک. از وقتی بابا مریض شده زود به زود بهشان سر میزنیم. رفتنمان را حال بابا تنظیم می‌کند. گوشی را که جواب میدهد اول میپرسم:" بابا کجاست؟کی پیشش بود؟" مامان نفسش را با صدای آه بیرون می‌دهد و میگوید:"خواب بود‌ . هنوز بچه ها نیومدن، زود میرم خونه" بابا اگر بیدار باشد یک لحظه هم نمی‌شود تنهایش گذاشت‌. حتما مامان قبل بیرون رفتن حواسش بوده پتو از رویش کنار نرفته باشد. جلوی پایش چیزی نباشد که اگر خواست بلند شود، زمین بخورد‌. حتما کلید را از توی راه پله ی دم در برداشته توی دستش گرفته که نخواهد معطل پیدا کردنش بشود. تا سریع خودش را برساند بالای سر بابا‌. مادر است دیگر. همین قلب نصفه نیمه اش هم برای خانه و زندگیش همیشه به تلاطم است. مادری توی عکس حلقه ی کلید خانه توی دستش بود هنوز‌. خدا کند کسی توی خانه خواب نباشد... ✍ @khatterevayat @kaashkoul
انا و علي ابوا هذه الامة ایتا را باز کرده ام یک یک گروه های مهمم را چک میکنم. غیر مهم ها هم هستند. نه دلم می آید پاکشان کنم نه وقتش را دارم پیام هایشان را بخوانم. اصولا این نگه داشتن برای روز مبادا انگار ارثی است که از خانه ی پدری با خود آورده ام. توی فضای مجازی هم دست از سرم بر نمی‌دارد. فردا روز پدر است. توی همه ی گروه ها پیام تبریک آمده. صدای نفس های علی می آید. گریه اش را کرد و خوابید. فکر می‌کرد قرار است بابایش مهدی را برساند مسجد و برگردد. وقتی فهمید برنامه ی ماندن دارد اشک هایش به پهنای صورتش جاری شدند‌. انقدر گریه کرد که اشک مرا هم درآورد. یک لحظه دلم رفت پیش بچه هایی که فردا تبریکشان را نمی‌دانند کدام سمت ببرند. شاید پسری باشد نشسته روی تل خاک خانه شان توی غزه، جایی که زمانی بابا مینشست روی مبل و برایش قصه ی فلسطین و سنگ را میگفت. شاید دختری باشد توی سوریه که تیر داعش نشسته به قلب بابایش. شاید توی همین ایران خودمان باشد‌. جایی حوالی کرمان. شاید اصلا بچه نباشد ولی غم بی پدری را چشیده باشد. آدم که فقط به بچگی بابایی نیست. بعضی ها تازه بزرگ که می‌شوند می‌فهمند چقدر دست نبوسیده به بابایشان بدهکارند. بابا مرا نمی‌شناسد ولی من که می‌دانم دوستش دارم و یک زمانی او هم دلش می‌رفته برای خنده هایم. دستش را توی دستم می‌گیرم و میبوسم. فقط نگاه می‌کند. زود خودم‌را جمع میکنم که گریه ام‌را کسی نبیند. بابا همیشه ساکت بوده. حرف را فقط به وقتش زده این حرف نزدن های الانش هم طبیعی است. ولی نشناختنش نه. توی گوشش داد میزنم زینبم، صورتش هیچ تغییری نمی‌کند. انگار از یک تاریخی به بعد هر چه خاطره داشته ،با آدم هایش، همه پاک شده اند. غمم انقدر بزرگ است که غیر حرم امام‌علی جای دیگری نمیتوانم سرش را باز کنم‌. خانه ی پدریمان‌است دیگر. کجا راحت تر از آنجا. مثل همان یک باری که چشمم به گنبد طلایی حرمش افتاد . دلتنگی تمام سال های ندیدنش دویدند توی قلبم و هر چه غم تلمبار شده روی دلم بود را بیرون ریختند. دلم می‌خواهد چشم هایم‌را ببندم خودم را مقابل ضریحش ببینم. دست بگذارم روی سینه و سلام دهم به بابای همه ی بچه های امت محمد. ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.