eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
697 عکس
113 ویدیو
16 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
خوب روی عکس زوم کنید. روی خانه هایی که خالی مانده. خالی یعنی هیچکس هیچ حدسی ندارد درباره‌ی اینکه این پیکر برای کیست. بعد به ستون سن‌ و سال نگاه کنید. به عددهای پانزده، بیست، هشت، چهل، چهارده و دو! بیایید جلوتر، ستون آخر. توصیف ها را بخوانید. همه چیز عادی ست. یک روز، مردم عادی با لباس های عادی، توی یک تجمع شرکت کرده اند که بگویند قهرمان شان را دوست دارند. اگر به ردیفی که توی عکس با کادر سیاه مشخص شده نگاه کنید می‌بینید که دختری دو ساله هم که معلوم نیست زهرا ممتهن است یا ریحانه سلطانی، توی خیابان با کاپشن صورتی و شلوار مشکی داشته کند و آرام می‌رفته و گوشواره‌ی قلبی‌اش با هر قدم تکان می‌خورده. دست مادرش _ که حالا معلوم نیست کجا دنبال دخترش است و اصلا زنده است یا نه_ را گرفته بوده و مادر داشته بغلش می‌کرده چون جمعیت هی داشته شلوغ و شلوغ تر می‌شده اما صدای ترسناکی بین شان جدایی انداخته. همه‌ی نشانه‌ها عادی اند. همه‌ی ردیف ها و ستون ها دارند آدم هایی را توصیف می کنند. اگر کسی نداند این کاغذ را کجا چسبانده اند و برای چه، شاید بگوید گریه ندارد، همه چیز عادی ست. من اما با دیدنش گریه کردم. چون می دانستم این برگه ، پشت شیشه‌ی پزشکی قانونی کرمان نصب شده، تا خانواده ها با خواندنش بگردند یک نشانه از جگرگوشه‌شان، بین کلمه ها پیدا کنند. کاش نمی دانستم.. ✍ @khatterevayat
دی هزار و چهارصد و یک بود که قضیه برایم جدی شد. نوشتن و یادگرفتنِ چه طور نوشتن. قرار گذاشتم سیصد و شصت و پنج روز به خودم فرصت بدهم. در این مدت بارها می خواستم تسلیم بشوم، بارها خسته شدم. اما روزهای خوش هم کم نداشتم، روز های روشن و گرم. حالا یک سال گذشته است. می روم پوتین به پا کنم. می خواهم بمانم. می خواهم بنویسم. اما توی این روزهای یک سالگی قرارم با خودم، حال و هوای شهر، کشور و کل جهان متلاطم است. این مدت مدام یاد روزهای اولم می افتم. نمی خواهم فراموش کنم چه کسی به قلبم جرأت داد. من همه خودم را، همه قدم هایی که در این جاده بر می دارم را مدیون آن ها هستم. دی هزار و چهارصد و دو است. کرمان بوی خون می دهد. فلسطین بوی خون می دهد. من نمی فهمم این آدم دو پا مگر چقدر خون در بدن دارد. ما هزار و چهارصد سال است که بوی خون می شنویم. ✍ @khatterevayat
🖤 وطنم انگشتم را روی لیست می‌کشم. مثل آدمی که دنبال عزیزش می‌ گردد. صحنه های کشتار را بدون فیلتر و بادقت نگاه می کنم.چشمانم تار می‌شود. جمله های تو مترو رامرور می کنم. _کارخودشونه این را زنی می‌گفت که در ایستگاه زین الدین با دوستش سوارشده بود. صفحات مجازی را ورق می‌زنم، هرکس چیزی نوشته مگه نگفتن عمرداعش تموم شده؟ این را در کامنت پیج خواندم. در اکسپلور به صحبت مسئولی می‌رسم، که میگوید: ما فکرش را می‌کردیم و چرت و پرت ادامه می‌دهد. کامنت زیر این پست دیدنی بود. این پست را آنطرفی ها هزاران بار استوری کرده اند و ویو خورده. من میدانم در بزرگداشت ها همه ی مامورین با آمادگی می‌روند تا خطری، مردم را تهدید نکند. اما وقتی مسئولی بلد نیست حرف بزند.... سرم سوت می‌کشدـ آقایی در کامنت بعدی نوشته مگه وزیر نباید کرمان باشه چرا فلان شهر بود؟ عده ای هم که انگار منتظر بودند. گوشی را روی تخت می‌اندازم. هجوم افکار امانم نمی‌دهد. یاد وقتی می افتم که محیا را برای کمتر از دقیقه ای در پاساژ گم کردم. یاد خانمی می‌افتم که پشت تلفن گزارش کرد، دخترش را گم کرده . یاد دوستی افتادم که فرزند جوانش را سه سال است از دست داده. یاد پسرخاله ی ۴۷ ساله ی دوستم می‌افتم که هنوز هفت روز از مرگش نگذشته . مرگ در ذهنم چنبره زده و درهای بیشتری را برای خودش باز می کند. به سبب تجربه می‌دانم حالا مردم چه فکر می‌کنند. عده ای امنیت رانشانه می‌روند. عده ای داد دفاع سر داده اند. عده ای فحش و بد و بیراه می‌گویند. عده ای ترس گوشه ی دلشان مانده که اگر جای دیگر بمباران شود چه. عده ای اسناد تاریخی رو می‌کنند و مرده را بیرون می‌کشند. من، اما ایستاده ام میان اندوه و طوفان،میان غم برای مادران،برای زنانی که حالا هرسال روز زن یادآور این دل کندن است برایشان. برای وطن هزار پاره ام که وصله پینه ای جز ادبیات به دادش نمی‌رسد، غمگینم. ای کاش همه بنویسند تا با خودشان کنار بیایند. ای کاش همه ادبیات بخوانندـ پ ن:این متن کاملا زاده ی ذهن نامنظم و غمگین من است، ببخشید که نتوانستم بهتر بنویسم😔 ✍ @khatterevayat @paulowni
«لاله‌های خونین» جمهوری اسلامی ایران حرم است،سیزدهم دیماه به وقتِ‌ گلزار شهدا مرقد حاج قاسم سلیمانی‌ که قلب تپنده کرمان است. مسیری طولانی به بلندای آرزوها، دلدادگانِ مکتب حاج قاسم سیلی عظیم به راه انداخته‌اند و فوج فوج قدم در مسیر عاشقی می‌گذارند. شاید به دنبال چیزی شبیه به شربت شهادت هستند، مستانه و مغرور از هیبت و شکوه مردِ میدان و شیر کرمان، گویی مردمان همان «لَا خَوُفٌ عَلَیْهُمْ وَ لاَ هُمْ یَحْزَنُونْ» هستند. اولیای الهی که تقدیرشان گره خورده به دی‌ماه و سالروز شهادت سردار دل‌ها. ناگهان طوفانی به پا می‌شود کور و بی رحم و یکی یکی می‌چیند لاله‌های مَستی را که در جستجوی عشق بودند، لاله‌ها خونین و واژگون شده به دیدار معشوق می‌شتابند و مسیر بهشتی گلزار دَری از جنات فردوس را می‌گشاید تا مهمان‌نوازی سرداردلها آغاز شود و با محبان خود «عِنْدَ رَبِهِمْ یُرزَقُونْ» شوند. اما حسرتی آتشین بماند برای لاله‌هایی که هنوز وقت چیدنشان نرسیده است ولی در باغ شهادت باز باز است... نصرٌ من الله و فتح قریب ✍ @khatterevayat
🌱برای دوسالگی ات... دختر من رنگ صورتی خیلی دوست دارد. هر وقت می رویم پارک می گردد دنبال صورتی کفشها،لباسها،حتی جوراب بچه ها... بعد با ذوق می گوید؛ -مامانی ببین صورتیه،مث کاشپن من(کاپشن). ما کاپشن صورتی دخترم را از مشهد خریدیم. وقتی پوشید اصلا دلش نمیخواست درش بیاورد.هی دور خودش می چرخید آنموقع دوسالش بود. تازه چند کلمه حرف زدن بلد بود تازه یاد گرفته بود بپرد بالا...همیشه دستش را می گرفتم که‌‌گم نشود.می گفتم مامانی ببین ماشینا چه تند میان. دست کوچولویش توی دست من خیلی گرم می ماند دوسالش که بود کاپشن هنوز اندازه اش نبود.یه نمه بزرگ میزد برایش. با بابایش میگفتیم سال بعد هم بپوشد... امشب توی جدولی که هی توی چشمش قرمز میشود یک کاپشن صورتی دیده ام‌ ننوشته مادرش کاپشن را از کجا خریده؟!اندازه اندازه بود یا یه کمی جا داشته برای سالهای بعدش؟! چند کلمه حرف بلد بوده؟! فقط مامان بابا میگفته یا جمله ساختن هم بلد بوده؟! فقط میدانم کاپشنش را سال بعد لازم ندارد دیگر...😔 ✍ @khatterevayat
از کودکی با هم بزرگ شده ایم.👭 مهشید را می گویم... خیلی حساس است دل نازک است و رقیق القلب خودش هم خیلی حواسش هست با حرف هایش کسی را ناراحت نکند. هرچه به او می گویم: دختر، تو باید قوی باشی، فایده ای ندارد؛ از چهارشنبه که این اتفاق برای خواهرش افتاده آرام و قرار ندارد. 😔😔 نمیدانم در آن گوشی وامانده و شبکه های اجتماعی چه می بیند که وقتی چند دقیقه در گوشی می چرخد، کلا تا چند ساعت به هم می ریزد و گریه امانش نمی دهد. به او می گویم گوشی ات را کنار بگذار، بیا با هم قرآن بخوانیم، تو باید تسلای دل پدر و مادر پیرت شوی دختر. امید آنها دیگر به تو است. خوشبختانه قبول کرد😍 یس و الرحمن خواندیم، اشک امانش نمی داد، اما خواندیم. کمی آرام گرفت. به آشپزخانه رفتم و در حالی که بغض هایم را فرو می خوردم استکانی برداشتم و برایش چای زعفرانی در استکان کمر باریکی ریختم بلکه اعصابش آرامتر شود. چه کنم همین ها از دستم بر می آید. صدای آرامش را می شنوم: _می دانی الهام جان الهام، هرچه می خواهی بگو، بگو قربانت بروم. _ میدانی دلم میگیرد وقتی میبینم زیر پستی که برای خواهر عزیزم گذاشته ام حرف های عجیب و باور نکردنی نوشته اند، _بگو ببینم چه نوشته اند؟ در حالی که بغضش می ترکد می گوید: گفته اند: این انفجارها کار خودی است، کار دشمن نیست،دشمن خارجی کودک و مردم عادی را نمی کشند. 😵‍💫 خانواده شما بخاطر شربت نذری رفتند و این بلا سرشان آمد. 😐 اصلا چرا به زیارت سردار رفته بودید؟😳 الهام مگر می شود اینها را خواند و بی تفاوت بود، خداروشکر که پدر و مادرم سواد ندارند که این متن ها را بخوانند، هرچند بزودی از اطرافیان و مردم کوچه و بازار و اقوام این نیش و کنایه ها را باید بشنوند و دم نزنند و بسوزند. 🥺 به او می گویم، حق با توست اما عزیزم همه از یک حادثه برداشت یکسانی ندارند، از طرفی انسان های زیادی هم هستند که همپای تو از دیروز دارند اشک می ریزند و قلبشان در فشار است اصلا مگر همه آدمها مثل همند... چای زعفرانش سرد شد و من آرام آرام زیر لب برای آرامش دلش امن یحیب میخوانم و با خود میگویم مریم شهید شد و مهمان اباعبدالله هست اما مهشید مصیبت دیده فعلا باید مهمان این حرفهای سبک مغزان باشد، خدایا به او صبر بده. زمستان سختی پیش رو دارد. این داستان زاییده ذهن آشفته خودم هست. ✍ @khatterevayat
من غبطه می‌خورم. به آن‌هایی که روز مادر دست سردار را گرفتند و دیدار مادر نصیبشان شد. برایشان خوشحالم. ناراحتی من برای چیز دیگریست. من از آن رژیم جعلی عصبانیم هرچند مطمئنم عمرش تمام شده. روزی می‌رسد با کمک کلمات خوشحالی سرنگونی‌اش را قلم می‌زنم. به دلم افتاده آن روز نزدیک است. بابت چیز‌های دیگری‌ گلویم تیر میکشد و بغض قورت می‌دهم دل نگران دختر بچه‌ای هستم که بابایی بوده. بابا‌یش از مراسم برنگشته. بی‌تابی‌هایش روضه خانه‌‌شان شده. بزرگ شد قرار است خیلی دلتنگ پدرش شود. حتما یک روز سر مزار پدرش از کنایه هایی که شنیده حرف می‌زند.و صورتش خیس است. من دلم برای مادری گرفته که نتوانسته آنجا باشد.لباس گرم پوشانده تن بچه‌اش.بدون اینکه بداند آخرین بوسه را بر پیشانی پسرکش نشانده و پسرک را با پدرش راهی کرده. چشمان پسرک برق می‌زده شیرین زبانی می‌کرده و دوست داشته مثل سردار شهید شود. ‌زن به بزرگ شدنش فکر می‌کرده وکیک می‌پخته تا جشن بگیرند.کادویی با کاغذ کادو چروکیده و گوشه‌ پاره گوشه اتاق پسرکش دیده به چسب های خیلی زیاد کادو خندیده و قربان صدقه پسرش رفته. کیک مورد علاقه پسرک را پخته. هرچه منتظر شده پسر برنگشته تا کادو را تحویلش بدهد. در خانه‌اش بوی حلوا جای بوی کیک پیچیده. خدا کند توییتر و اینستاگرام نداشته باشد. خدا کند صبرش مثل حضرت زینب(س) زیاد باشد. شاید در آن جمعیت مردی خواسته همسرش را خوشحال کند.خواسته اولین هدیه روز زن سفرشان به کرمان و زیارت شهدا باشد.توی راه از آرزوهایشان گفته اند مرد شهادت می‌خواسته. زن زیر لب برایش دعا می‌کرده و نمی‌دانسته دعایش انقدر زود مستجاب می‌شود. خداروشکر مادر پیر، زن موبایل ندارد توییت نمی‌خواند. کاش این‌ها خیالاتم باشد. کاش تصوراتم انقدر شبیه واقعیت نبود. مثل آن دختر دوساله‌ی شیرین زبان در آغوش مادرش که انقدر شبیه بود به آن دختر دوساله با گوشواره های قلبی و کاپشن صورتی که نشناخته بودنش... من برای خانواده‌ها نگرانم من با خانواده‌ها هم‌دردم وقتی میبینم عده‌ای خوشحالند یا دهانشان برای اعتراض به این ظلم باز ‌نمی‌شود‌ نفسم بند می‌آید، آدم چطور می‌تواند انقدر پست باشد؟ آدم چطور می‌تواند سنگ باشد؟ @khatterevayat @yekkhordenevisande
مأمن یک ایران از دیروز عصر تا امروز صبح پیگیر خبری بودم از راویان جنگ. از سربازان حاج قاسم که روزهایی را به بهانه پژوهش رمانم پای خاطرات‌شان گذراندم. از دیروز عصر تا امروز صبح جانم به لبم رسید تا خودم را راضی کنم پیام بدهم حال بپرسم. آن هم نه به همه‌شان. فقط به یکی. آقای سعیدی. حال بقیه را هم میخواستم از او بپرسم. رفتم که پیام بنویسم دیدم از هشت صبح دیروز آنلاین نشده. نکند نکند قطار شد توی سرم. هرچه میخواستم خودم را راضی کنم که توی سن و سال آن‌ها دیر به دیر آنلاین شدن طبیعی است و مثل ما نیستند که دم به دقیقه گوشی دستشان بگیرند؛ نمیشد که نمیشد. هی حرفش توی سرم دور می‌خورد که میگفت: «دخترم ما پایمان لب گور است. مثل شما پرصبر و امید نیستیم که دلمان به فرداها خوش باشد. این کتابتان کی بیرون میاید پس؟ترسم این است آخرش آرزو به دل بمیریم!» به هزار بسم الله و بالله سلام نوشتم و اینکه نگرانم بابت حادثه‌ی دیروز و یک خبر از خودتان بدهید. گوشی را بستم و مثلا خیالم راحت شد که پیام را بالاخره دادم. حالا تا کی باید صبر میکردم بیاید جواب بدهد معلوم نبود. یک ور مغزم پرسید زنگ میزدی بهتر نبود؟! و یک ور دیگر جواب داد اصلا صدایت درمیاید که حرف بزنی؟! یکی جز خودش گوشی را بگیرد چه! نه..شهامتش نیست..همان پیام بهتر است..گوشی را باز کردم. هنوز پیام سین نخورده بود. هنوز آخرین آنلاینش دیروز بود. دلشوره‌ام زیاد شد. به خودم دلداری دادم که اصلا شاید نرفته باشد گلزار. ولی جوابش واضح بود. آقای سعیدی نرفته باشد؟! محال است! روز خوشش هر پنجشنبه گلزار شهداست. یادم آمد گاهی وسط هفته هم میرفت. یکبار که فهمید مشکلی دارم دو ساعت بعدش عکس فرستاد از مزار حاج قاسم و نوشت: دعایتان کردم. ان‌شاءالله حاجی مشکلتان را حل میکند. همینقدر همیشه دست به نقد آنجا بود! میگفت ما کرمانی‌ها تا قبل حاج قاسم هم به هر بهانه خوش و ناخوشی گلزار بودیم؛ بسکه با این شهدا خاطره داشتیم. دیگر از بعد حاج قاسم که گلزار کرمان شد مأمن یک ایران! آیت‌الکرسی خواندم. امن یجیب و نمیدانم دیگر چه..دعا دعا که بیاید. که بگوید همه‌شان خوب‌اند. دعایم انگار اثر کرد. چند دقیقه بعد پیام رسید: سلام. ما که توفیق شهادت نداشتیم. یک ربع قبل از محل انفجار گذشتیم. از بچه‌هایی که شما می‌شناسید هم خبر دارم خوبند. اما درد جاماندگی باز به جانمان نشسته. چند تا از آن بچه مخلص‌های کرمان پر کشیدند. ✍ @khatterevayat
. فایل پرونده شخصیت را باز میکنم ،باید به سوال ها جواب دهم تا شخصیتم را بیشتر بشناسم . سوال اول را تمام میکنم و وارد سوال بعدی می‌‌شوم. تلویزیون محل حادثه دیروز را نشان می‌دهد . تایپ میکنم پدرش را در کودکی از دست داده است، نمیدانم بخاطر غم بی پدری مهرسا (شخصیتم) است که اینگونه قلبم سنگین است یا شاید بخاطر غم بی پدرشدن کودکانی که در حادثه دیروز بودند. بغض سد راه می شود و اجازه نمی دهد صحبت کند ، مصاحبه کننده ادامه می دهد : اینجا محل حادثه دیروز است و مردم مقاوم ایران همچنان هستند. حواسم را به سوال بعدی پرت میکنم و باز می نویسم : مادر مهرسا در این نه سال، برای دخترانش هم پدر بوده و هم مادر . باز یاد مادری میفتم که از حالا به بعد باید مثل مادر مهرسا هم پدر باشد و هم مادر و با چنگ و دندان زندگی اش را حفظ کند . دیگر دلم طاقت نمی‌آورد صفحه لپ تاپ را می بندم و نفسم را محکم به بیرون پرتاب میکنم تا آن سنگینی قلبم نیز به بیرون پرتاب شود ، اما بی فایده است . چاره ای ندارم دوباره صفحه لپ تاپ را روشن میکنم و دست می‌گذارم روی کیبورد و از مقاومت های مهرسا و مادرش می نویسم . 15 دی 1402... R_N# ✍ @khatterevayat @vayeh49
زنگ زدم مامان، بیرون بود. رفته بود نان بگیرد. روز مادر نشد برویم آباده. زنگ زدم برای تبریک. از وقتی بابا مریض شده زود به زود بهشان سر میزنیم. رفتنمان را حال بابا تنظیم می‌کند. گوشی را که جواب میدهد اول میپرسم:" بابا کجاست؟کی پیشش بود؟" مامان نفسش را با صدای آه بیرون می‌دهد و میگوید:"خواب بود‌ . هنوز بچه ها نیومدن، زود میرم خونه" بابا اگر بیدار باشد یک لحظه هم نمی‌شود تنهایش گذاشت‌. حتما مامان قبل بیرون رفتن حواسش بوده پتو از رویش کنار نرفته باشد. جلوی پایش چیزی نباشد که اگر خواست بلند شود، زمین بخورد‌. حتما کلید را از توی راه پله ی دم در برداشته توی دستش گرفته که نخواهد معطل پیدا کردنش بشود. تا سریع خودش را برساند بالای سر بابا‌. مادر است دیگر. همین قلب نصفه نیمه اش هم برای خانه و زندگیش همیشه به تلاطم است. مادری توی عکس حلقه ی کلید خانه توی دستش بود هنوز‌. خدا کند کسی توی خانه خواب نباشد... ✍ @khatterevayat @kaashkoul