سفر عشق ؛ قسمت چهل و پنجم ، طواف حرم ، آبانماه ۱۳۸۱
غروب روز دوشنبه است و دقیقاً هنگام اذان مغرب به صحن و سرای حضرت سیدالشهداء وارد شدیم ، آنقدر شیرین و عرفانی بود که قدرت توصیفی بر آن نیست ...
فقط می دانم که جسمی در کار نبود و فقط روحمان بود که سبُک به پرواز در آمده بود و به پیشگاه مولایمان عرض ادب و احترام و خاکساری می کرد .
قبل از ورود به حرم و زیارت قُبّه مبارکه ، مقابل ناودان طلا ایستادیم و نماز مغرب و عشا را به جماعت برگزار کردیم و سجده شکری به درگاه الهی که در چنین مکان با عظمتی هستیم ...
و بلاخره وارد حرم سیدالشهداء شدیم ؛ چون تشنگانی که سالیان سال در کویرهای داغ و تفتیده ، دویده ایم و هم اکنون به سرچشمه آب رسیده ایم .
سیراب از عطر الهی شده بودیم و مست و بیهوش از فیضی که شامل حالمان شده بود ...
حرم شش گوشه !!!😥
باور کردنی نبود ، خوابی که دیده بودم در ذهنم تداعی شد ، پاهایم سستِ سست بود و نمی دانم چه کسی و چگونه مرا پیش می برد ، از امام زمان کمک می خواستم که یاریم کند ...
در و دیوار و پرده های حرم را یک به یک می بوسیدم ...به در گاه اصلی رسیدم ، ناتوان و از خود بیخود شده ، خم شدم زمین درگاه حرم را به شکرانه الهی بوسیدم ، علیرغم شلوغی ، هیج کس را نمی دیدم مست از عشق الهی و قُرب اهل بیت پیش می رفتم ، تمام اصطلاحات عرفانی که در دانشگاه خوانده بودم اینجا برایم معنا شده بود : حیرت ، وجد ، حال ، وقت ، فنا ...
ساعت ها بدون احساسِ گذشتِ زمان ، همچون پروانه ای به دور شمع ، دور حرم طواف کردیم و اشک ریختیم...
هیچ از خدا نمی خواستم و همین که دستم را در دست مولا می دیدم برایم کافی بود ، شلوغی جمعیت را نمی دیدم و حتّی نگاههای غضبناک مامورین عراقی را هم نمی دیدم ، مست عشق مولایم تب دارِ تب دار ...دور حرم می چرخیدم در عشقی وصف ناپذیر ، غوطه ور بودم ...
گاهگاهی در بین طواف ، من و همسرم به هم می رسیدیم و همراه هم دست در ضریح ، نجوا می کردیم : مولا جان زندگیمان ، جوانیمان ، فرزندانمان ، همه و همه فدایت ... مولا جان هیچ نمی خواهیم فقط ما را در عشق خودت بسوزان و سوز و گدازِ عشق الهی را چنان نصیبمان کن که در این عشق فنا شویم...
( لازم به ذکر است که آن زمان قسمت مردانه و زنانه جدا نبود و همه می توانستیم دور حرم را کامل طواف کنیم) .
#سفر_عشق45
@khodaye_man313