روشن آن چشمی که
ماهِ عید بر روی تو دید...
لبخندِ خدا، گوارای وجودتون
ولله الحمد
#عیدفطر مبارک و مهنّا 🌿
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞
ما سعی میکنیم برای هر عید و ولادت تا ممکنه برای بچه ها هدیه تهیه کنیم تا اون عید و ولادت براشون به یاد بمونه .
به شخصه با اسباب بازی زیاد موافق نیستم و سعی میکنم فرهنگ کتاب خوانی رو برای بچه ها به وجود بیارم .
به دخترم تا بتونیم کتاب هدیه میدیم
برای پسرها چون فعلا توی سن کتابخوانی نیستن کمتر کتاب میخریم و بیشتر اسباب بازی و خوراکی که هزینه زیادی هم نبره😉
چون پسرها اسباب بازی نگه نمیدارن 👌
هدیه امشب دخترم هم ایشونه👆 بازش کنید.
#بدونهفیلتر
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
و هدیه ما به شما
دوستانی که درخواست عیدی داشتن بفرمایید 😊
یه خوش آمد بگیم به اعضای جدیدمون❤️
دوستان تازه وارد خوش اومدین و عیدتون مبارک😍
دوستان قدیم تاج سرید😘
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ48 مامان عادت داشت همیشه به کارهایم ایراد بگیرد. فقط چون کمی
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ49
***
-بسه حدیث یکمم بده ما بکشیم.
آخرین حلقه از دود را با لبانی غنچه کرده بیرون دادم و قلیون را به طرف سونیا گرفتم.
کیارش چشمکی حواله ام کرده و با شیطنت خیره به لبانم گفت:
-جووون
قوطی خالی شده از نوشابه را به سمتش پرت کردم و گفتم:
-خیلی هیزی.
با کمال پررویی قوطی را در هوا گرفته و گفت:
-برای خودمه خب...
مدتی بود که کیارش از حالت رسمی و جنتلمن بودن خود خارج شده و خیلی راحت ابرازاحساسات میکرد. من هم چون قصدم در این رابطه جدی نبود خیلی توجهی نمیکردم و هربار با شوخی و خنده از کنار حرف های منظور دارش میگذشتم .
نگاهی به کامیار و سونیا انداختم با یکدیگر سر اینکه کدام یک بهتر میتواند دودها را به صورت حلقه بیرون دهد شرط بندی کرده بودند میدانستم سونیا مثل خودم استاد این کار است و شرط را نمیبازد.
همین طور هم شد و کامیار را مجبور کرد امشب بعد از اینجا او را برای خوردن بستنی عمو حسین به جایی حوالی تهران ببرد از این همه زرنگ بودن سونیا خنده ام گرفته بود. انگار تمام روز را
برنامه ریزی میکرد که چه حرکتی بزند تا زمان بیشتری را باکامیار داشته باشد.
-اگر تو هم دلت بستنی میخواد ما هم باهاشون بریم.
نگاهی به کیارش که حالا خیلی به نسبت قبل نزدیک تر شده بود انداختم.
ادامه دارد.....
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ49 *** -بسه حدیث یکمم بده ما بکشیم. آخرین حلقه از دود را با لب
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ50
-نه بابا تا بریم اونجا و برگردیم نصف شب میشه اونوقت مامانم تو خونه راهم نمیده.
نگاه تب داری به لبانم انداخت و با صدای خماری گفت:
-چه بهتر میریم خونه ی من.
چهره در هم کشیدم و کنایه زدم:
-میترسم یک وقت زیادیت بشه
با صدای بلندی خندید و با انگشت شصت و اشاره اش بینی ام را کشید.
-نه نترس به راحتی قورتت میدم.
چشم غره ای به سمتش رفتم و دستی به دماغم کشیدم.
-چته بابا؟ قلیون بهت نساخته ها.
سرش را جلو آورده و نگاهی به بینی ام انداخت.
-میخوای بوسش کنم خوب شه؟
سرم را عقب برده و متعجب خیره اش شدم.
-نه جدی جدی تو امشب یک چیزیت شده.
قبل از اینکه بخواهد حرفی بزند کامیار و سونیا از جا بلند شدند و کامیار با خنده رو به من گفت:
-امشب زیادی دلبری کردی این آق داداش ما کم طاقت شده.
اشاره ای به سونیا کرده و ادامه داد:
-من برم به این بچه یک بستنی بدم تا کچلم نکرده. فعلا.
سونیا به شوخی ضربه ای به بازوی کامیار زد و هر دو بعد از خداحافظی از ما فاصله گرفتند.
به سمت کیارش برگشتم و نگاه خیره اش را که دیدم حس بدی پیدا کردم.لبخند تصنعی به رویش زده و گفتم:
-ما هم بریم دیگه دیر وقته.
لبخندی به لحن مضطربم زده و در حالی که با برداشتن کیف پول و سوییچش از جا بلند میشد، گفت:
-باشه فرار کن خوشگله ولی تهش مال خودمی.
ادامه دارد.....
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
بَرآر دَست دُعآیے،
کِہ دَست مِهر خـُـᰔـــدٰا۔۔
↫حِجـــــآب غِیبت أز آن،
مــ🌙ـــآهرو؎ بَردٰارد۔۔۔
↶غُـــــروب و دٰامنۀ نور آفتـــــآب و شَفق۔۔
بِخوٰان ﴿دُ؏ــآ؎فـــَــرج۔۔𔘓﴾ رٰا،
دعـــــآ أثر دٰارد.
#دعایفرج
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞
سلام و نور
سلام بدیم به آقا
الـــسَـــلــامُ عَــلَــیــک یـا بــَقــیـَـةَ الــلّٰــهِ فــِي أَرضـِـہ