#بهوقتاذان همیشه
با صدای بلند در منزل اذان بگیم
جهت درمان گرفتاری ها....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼 سرود «ارثیه زهـــ💛ـــرا»
با صدای امیر عباسی
#حجابفاطمی
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞
#شاعرمیگه "
★این جمعه هم گذشت آقا ،تو اما نیامدی
★غروب جمعه بی قرار شماست دلهای ما نیامدی
#انتظار
#گلنرگس
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞
دوستانی که برای رمان اومدن شخصی
اول بنده یه عذرخواهی میکنم بابت هر تأخیری داخل کانال🥲
دوم اینکه ان شاالله این هفته جبران میکنم براتون و سه برگ قرار میدم ☺️
وسوم هم اولویت اول همه مادرها باید بچه داری و خونه داری باشه و منم از این قانون مستثنا نیستم👌
با همه این ها بازهم سعی میکنم تا میشه این تأخیرات کمتر تکرار بشن😉
پس باما باشین و ترکمون نکنید لطفا🙏
و کانال رو به دوستاتون هم معرفی کنید خواهشا🥴
#دعایفرج ، قبل خواب فراموش نکنید ان شاالله👌
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞
سلام و رحمت بی نهایت الله
اول سلام به آقا
🌱الـسـَّـلـامــ ُ عَــلَــیڪ یـاٰقــائِمِــ آلِ مُـحَمــَّــد (عَـج)🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واحد شمارش صبح🌞
آفتاب نیست☀️
دل ماست❤️
صبح هر روز
ما به تعداد گلهای بهار🌸
خندیده ایم
طلوع کرده ایم و
آفتاب را بیدار کرده ایم☀️
🌸صبحتون بیدار
#صبحبخیر
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞
❌ هرگز به کسی ( دکتر، پلیس، نگهبان، فروشنده، صاحبخانه) نگیم که ‹بچه ی من را دعوا کن تا حرفشنوی داشته باشه!›
این جمله یعنی 👇
❌من به عنوان والد؛ از عهده تربیت فرزندم بر نمییام!
❌فرزندم از غریبهها بیشتر از والدینش حرفشنوی داره.
❌متوسل به زور یا تهدید شدهایم، به جای صحبت و توافق یا قانون.
••••••
و پیامد حرفمون اینه که:👇
➖ باز هم فرزندمون به حرف ما گوش نمیده!
➖ ما تربیت فرزندمون رو به دیگران واگذار کردیم!
➖ فرزندما متعجب میکنه که چرا مامان و بابا ایستادن تا غریبهها من رو دعوا کنن و چرا اونا به عنوان پدر و مادر از من حمایت نمیکنن؟!
➖ متوجه ضعف شما میشه!
#تکنیکفرزندداری
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞
🔻راه حل:
➕در روشهای تربیتی با همسرمون هماهنگ بشیم.
➕توی خانه قانونگذاری کنیم.
➕روی حرفمان باقی بمانیم و اگر گفتیم « نه» با اصرار یا قشقرق کودک حرفمان عوض نشه.
#تکنیکفرزندداری
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞
🕌 تصویری از اذان گفتن شهید سپهبد صیاد شیرازی در قطار
خوبه که موقع اذان ماهم در منزل یا هرجایی که هستیم اذان بگیم
البته نه درمقابل نامحرم😉
#بهوقتاذان
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
🕌 تصویری از اذان گفتن شهید سپهبد صیاد شیرازی در قطار خوبه که موقع اذان ماهم در منزل یا هرجایی که هس
اینو برای خانم ها میگم ها 😁
آقایون که....
🇮🇷◍⃟🌷🇮🇷
روزی که آقا نامه نوشتن برای جوانان غربی، یه عده بدخواه تمسخر کردن. حالا.....
#وعدهصادق
#رهبر
ــــــــــ🇮🇷ـــــــــــ
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞
گاهی وقت ها ما مامان ها زحمتمون بر باد میره😩
ولی مهر مادریمون همیشگیه😍
داشتم برای بچه ها پفیلا درست میکردم که صدای جیغ پسر کوچیکه اومد
اول از جا پریدم بعد هم رفتم ببینم چی شده...
بین بازی کردن افتاده زمین و .....
بغلش کردم ،نوازشش کردم و باهاش صحبت کردم تا آروم شد😊
و من به خودم اومدم دیدم ای وای پفیلاها.....😵
واین شکلی👆 شدن😩
حالاهم ذرت ندارم که باز درست کنم😢
#بدونہفیلتر
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
گاهی وقت ها ما مامان ها زحمتمون بر باد میره😩 ولی مهر مادریمون همیشگیه😍 داشتم برای بچه ها پفیلا درس
مامان گلی ها مواظب باشیم که خوراکی ها و غذاهایی که ته گرفته،نیم سوزشده یا کامل سوخته اصلا مصرف نشه و
دور بریزیم ...
چون سودا رو زیاد میکنه و این اصلا خوب نیست👌
#یہنکتہیہتوجہ
#طبدرمانی
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞
تاحالا دندونپزشکی رفتین؟؟؟
اول دکتر چند تا سوزن میزنه تو لثه تون،بعد اون مته رو میگیره دستش...
بعضی وقتا از شدت درد دسته های صندلی رو محکم فشار میدیم و اشک تو چشمامون جمع میشه...
چرا نمیزنین تو گوشش؟
چرا داد و هوار نمی کنید؟
این همه درد رو تحمل کردید،این همه سوزن و آمپول و مته و انبر و ...
خوب اعتراض کنید بهش!
چرا اعتراض نمی کنید؟
تازه کلی هم ازش تشکر میکنیم و میخوایم بیایم بیرون میگیم:آقای دکتر ببخشید وقت بعدی کی هستش؟!
نمی خوای خدا رو اندازه یه"دندونپزشک" قبول داشته باشی...؟؟
به دکتر اعتراض نمی کنیم چون می دونیم این درد فلسفه داره و منجر به بهبود میشه،میدونیم یه حکمتی داره،خوب خدا هم حکیمه...
اصلا قبلا هم به دکتر می گفتند حکیم...
یعنی کارهای او از روی حکمت است.
وقتی درد و رنجی رو تو زندگی ما فرستاد،ازش تشکر کنیم،بگیم نوبت بعدی کی هستش؟
رنج بعدی؟
به من بگو مدرک خدا رو قبول نداری؟؟؟
حتی قد یه"دندون پزشک"؟؟؟
یادم نره اون خیــلی وقته خداست...
#تلنگر
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ71 تکانی نخورد که دوباره و این بار بلند تر صدایش زدم -برادر ب
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ72
به خود آمدم و با نگاهی به ساعت موبایل فهمیدم خیلی وقت است که دارم به محمد پارسا و رفتارهایش فکرمیکنم.
پوفی کشیدم و دیوانه ای نثار خود کردم چشمانم را به هر زحمتی بود بستم تا این چندساعت باقی مانده را کمی استراحت کنم.
بچه ها بیدار شید نزدیکه که برسیم.
به سختی پلکهایم را گشودم و نگاهی به حسنا انداختم.
-ساعت چنده؟
-هشته الان میرسیم دیگه.
به هر ضرب و زوری بود از جا بلند شدم. نگاهی به محدثه که بدتر از من داشت خمیازه میکشید انداختم. زهرا نگاهی به چهره هایمان انداخت و با کنایه زدنهای همیشگی اش گفت:
- وقتی شب بیدار میمونید همین میشه دیگه هم نماز خواب میمونید هم الان به زور باید بلندتون کرد.
با همان صدای گرفته و خواب آلود جوابش را دادم.
-ماشاء الله آمار نمازامونم داری که .
مثل همیشه وقتی جوابی برای دادن نداشت نگاه گرفت و خودش را مشغول انجام کارها نشان داد. در کوپه زده شد و پشت بند آن صدای محمد پارسا آمد.
-خانم محمدی؟
زهرا بله ای گفت و فورا چادرش را به سر کرده و بی توجه به مایی که هنوز بی حجاب آنجا ایستاده بودیم در کوپه را باز کرد.
ادامه دارد....
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ72 به خود آمدم و با نگاهی به ساعت موبایل فهمیدم خیلی وقت است
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ73
خواستم حرفی بزنم که محمد پارسا برای لحظه ای نگاهش به من افتاد و فورا چشم دزدید و رو به زهرا اخطار گونه گفت:
-لطفا بیاید بیرون و در کوپه رو ببندید.
زهرا با دیدن اخمهای محمد پارسا متوجه ی بی حجابی ما شد و با ببخشیدی حرفش را گوش داده و از کوپه بیرون رفت و در را بست .
حرصی مانتوی توسی ام را پوشیدم و گفتم:
-فقط ادعاش میشه نماز بخونید ، حجاب کنید، اونوقت هنوز نمیدونه وقتی داره درو باز میکنه حواسش به بقیه هم باشه.
محدثه با دستمال مرطوب مشغول پاک کردن صورت و چشمانش شد و در همان حال گفت:
-حالا که چیزی نشده به قول خودت یک نظر حلاله بعد هم تو از کی تا حالا این چیزا برات مهم شده.
دستمال مرطوبی از او گرفته و بدون دادن جوابی جلوی آینه ی کوچک دستی ام من هم مشغول پاک کردن صورتم شدم. محدثه راست میگفت تنها چیزی که خیلی به آن اهمیت نمیدادم همین مسئله ی حجاب بود. اما نمیدانم چرا دلم نمیخواست محمد پارسا فکربدی راجع به من بکند.
حرصی سر تکان دادم تا محمد پارسایی که از دیشب وارد مغزم شده بود را بیرون بیندازم.
حسنا که تا الان مشغول خواندن چیزی در موبایلش بود سر بلند کرده و در حالی که چادرش را مرتب میکرد رو به مایی که شروع به آرایش صورت کرده بودیم گفت:
-بچه ها آرایش نکنید میخوایم بریم حرم.
ادامه دارد....
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ73 خواستم حرفی بزنم که محمد پارسا برای لحظه ای نگاهش به من افت
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ74
کمی از ضد آفتاب را به صورتم زده و گفتم:
- نگران نباش کم آرایش میکنیم که معلوم نباشه.
حسنا دیگر چیزی نگفت و دوباره سرش را در موبایل فرو برد. زهرا با سینی که در آن چای و پنیرهای کوچک و چند مخلفات
دیگر بود برگشت و اشاره کرد تا میزهای مخصوص غذاخوری را باز کنیم .
خواستم مسئله ی بی توجهی اش نسبت به بی هوا باز
کردن در کوپه را مطرح کنم اما دیدم حوصله ی بحث با او، آن هم اول صبح ندارم.
صبحانه ی مختصرمان را خوردیم و حاضرو آماده منتظر توقف قطار ماندیم.
بعد از ایستادن قطار با راهنماییهای محمد پارسا و آن پسره ی نچسب حمید همگی پیاده شده و سوار ون های تاکسی که دم راه آهن بودند شدیم و به سمت هتل حرکت کردیم تا اول مستقر شویم و بعد برای زیارت به حرم برویم.
خستگی دیشب و تکمیل نشدن خواب شبانه مان باعث شده بود نه من نه محدثه،جان حوصله شیطنت کردن نداشته باشیم و حتی در ماشین به حالت چرت زدن هم در آمدیم.
بر خلاف ما دو نفر بقیه سرحال و خوشحال در حال گفت و گو و بگو و بخند بودند و ازذوقشان برای زیارت میگفتند، ما اما تنها دلمان رسیدن به هتل و یک دل سیر خوابیدن میخواست.
وقتی به هتل رسیدیم قرار بر این شد که همان افراده داخل کوپه با هم در یک اتاق باشند. تصور هم اتاقی شدن با زهرا هم
غير قابل تحمل بود اما جان مخالفت نداشتم.
به محض اینکه وارد اتاقمان شدیم من و محدثه لباسهایمان را عوض کرده و بدون توجه به غرغرهای زهرا مبنی بر اینکه حتما باید همراهشان برای زیارت به حرم برویم، روی تختها رها شده و در خوابی عمیق فرو رفتیم.
ادامه دارد.....
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛