#قصه_دلبری
قسمت سیام
تا قبل از ازدواج به کلهپاچه لب نزده بودم. کل خانواده مینشستند و بهبه چهچه میکردند. فایدهای نداشت. دیگه کلهپاچه را که بارمیگذاشتند عق میزدم حالم بد میشد تا همه ظرفهایشان را نمیشستند به حالت طبیعی بر نمی گشتم. دو سه هفته میرفتیم و فقط تماشایش میکردم. چنان با ولع و با انگشتانش نان و آبگوشت را به دهان می کشید که انگار از قحطی برگشته. با اصرارش حاضر شدم فقط یک لقمه امتحان کنم. مزهاش که رفت زیر زبانم کلهپاچهخور حرفهای شدم. به هرکس می گفتم که کله پاچه خوردم و خیلی خوشمزه بود و پشیمان هستم که چرا تا به حال نخوردهام باور نمیکردند. میگفتن: «تو؟ تو و این همه ادا اطوار.» قبل از ازدواج خیلی پاستوریزه بودم. همه چیز باید تمیز میبود. سرم میرفت دهنی کسی را نمیخوردم. بعد از ازدواج به خاطر حشر و نشر با محمدحسین خیلی تغییر کردم. کلهپاچه که به سبد غذایی اضافه شد هیچ، دهنی او را هم میخوردم. اگر سردرد، مریض یا هر مشکلی داشتیم، معتقد بودیم برویم هیئت خوب میشویم. میگفت میشه توشه تموم عمر و تموم سال را در هیئت بست. در محرم بعضیها یک هیئت بروند میگویند بس است ولی او از هر هیأتی بیرون میآمد میرفت هیأت بعدی. یک سال حالش بد شد. محبور شد چند بار آمپول دگزا بزنه. بهش میگفتم این آمپولها ضرر دارد ولی خب کار خودش را میکرد. آخر سر که دیدم حریفش نیستم به پدر مادرم گفتم شما بهش بگید ولی باز گوشش به این حرفها بدهکار نبود. خیلی به هم ریخته میشد. ترجیح میدادم بیشتر در هیئت باشد تا در خانه؛ هم برای خودش بهتر بود هم بقیه. میدانستم دست خودش نیست. بیشتر وقتها با صورت زخمی بیرون میآمد. هر وقت روضهها سنگین میشد دلم هری میریخت که الان آن طرف خودش را میزند. معمولاً شالش را می انداخت روی سرش که کسی اثر لطمه زنیهایش را نبیند. مادرم میگفت: «هر وقت از هیئت برمیگرده مثل گلی که شکفته» داخل ماشین مداحی میگذاشت و با مداح همراهی میکرد. یک وقتهایی هم پشت فرمان سینه میزد. شیشهها را میداد بالا صدای ضبط را هم زیاد میکرد؛ آنقدر که صدای زنگ گوشیم را نمیشنیدیم. یکی از آرزوهایش این بود که در خانه روضه هفتگی بگیریم. اما نمیشد چون خانه ما کوچک بود و وسایل زیاد. میگفت «دو برابر خونه تیر و تخته داریم.»
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1
#ویژه_کودکان
ویژه برنامهی کودکانهی شب قدر
کاری از گروه اسلام برای کودکانم.
فیلم را با کودکانتان تماشا کنید. از دوستان کوچکمان بخواهید برای ما دعا کنند.
برای مشاهدهی فیلم وارد لینک زیر شوید :
https://aparat.com/v/S1RYP
بسته فعالبت شب قدر(1).pdf
1.23M
#ویژه_کودکان
فایل تکمیلی ویژه برنامه شب قدر
#قصه_دلبری
قسمت سی و یکم
فردای روز پاتختی چند تا از رفقایش را دعوت کرد خانه. بیشتر از پنج شش نفر نبودند. مراسم گرفتیم. یکیشان طلبه بود که سخنرانی کرد و بقیه مداحی کردند. زیارت عاشورا و حدیث کسا هم خواندند. این تنها مجلسی بود که توانستیم در خانه برگزار کنیم. چون هنوز در آشپزی را نیفتاده بودم، رفت و از بیرون پیتزا خرید برای شام. البته زیاد هیئت دو نفری داشتیم. برایم سخنرانی میکرد و چاشنی اش چند خط روضه هم میخواندیم. بعد چای یا نسکافه یا بستنی میخوردیم. میگفت این خوردنیها الان مال هیئته. هر وقت چای میآوردم میگفت: «بیا چند خط روضه بخوانیم تا چای روضه خورده باشیم» زیارت عاشورا میخواندیم و تفسیر میکردیم. اصرار نداشتیم زیارت جامعه کبیره را تا آخر بخوانیم یکی دو صفحه را با معنی میخواندیم و چون به زبان عربی مسلط بود برایم ترجمه میکرد و توضیح میداد. کلا آدم بخوری بود. موقع رفتن به هیأت یک خوراکی میخوردیم و موقع برگشتن هم آبمیوه، بستنی یا غذا میخوردیم. پیاده میرفتیم گلزار شهدای یزد در مسیر رفت و برگشت دهانمان میجنبید. همیشه دنبال این بود که رستوران، غذای بیرون بهش میچسبید. من که اصلا اهل خوردن نبودم ولی بعد از ازدواج مبتلایم کرد. عاشق قیمه بود و از خوردن آن لذت میبرد. جنس علاقهاش با بقیه خوراکیها فرق داشت. چون قیمه، یاد امام حسین علیهالسلام و هیأت را به یادش می انداخت، کیف میکرد. هیات که می رفتیم اگر پذیرایی یا نذری میدادند به عنوان تبرک برایم میآورد. خودم قسمت خانم ها میگرفتم ولی باز دوست داشت برایم بگیرد. بعد از هیئت رایتالعباس با لیوان چای روی سکوی وسط خیابان منتظرم میایستاد. وقتی چای و قند را به من تعارف میکرد، حتی بچه مذهبیها هم نگاه میکردند. چند دفعه دیدم خانمهای مسنتر تشویقش کردند و بعضی هایشان به شوهرشان میگفتند: «حاج آقا یاد بگیر از تو کوچیکتره» خیلی بدش می آمد از زن و مردهایی که در خیابان دست در دست هم راه میروند. گفت: «مگه اینا خونه زندگی ندارن» ولی باز ابراز محبت های اینچنینی میکرد و نظر بقیه هم برایش مهم نبود. میگفت دیگران باید این کار را یاد بگیرند. معتقد بود که با خطکش اسلام کارکن. پدرم میگفت «این دختر قبل از ازدواج خیلی چموش بود. ما میگفتیم شوهرش ادبش میکنه ولی شما که بدتر آن را لوس کردی.» بدشانسی آورده بود. با همه بخوریاش گیر زنی افتاده بود که آشپزی بلد نبود. خودش ماهر بود. کمی از خودش یاد گرفتم کمی هم از مادرم. آبگوشت، مرغ و ماکارونیاش حرف نداشت، اما عدسی را چون در زمان دانشجویی برای هیئت زیاد پخته بود از خانمها خوشمزهتر می پخت. املتش شبیه املت نبود. نمیدانم چطور همه را میکس میکرد که همه چیز داخلش پیدا میشد. یادم نمیرود برای اولین بار عدسپلو پختم. نمیدانستم آب عدس را دیگر نباید بریزم داخل برنج. برنج آب داشت آب عدس هم بهش اضافه کردم. شفته پلو شد. وقتی گذاشتم وسط خندید و گفت «فقط شمع کم داره که بهجای کیک تولد بخوریم» اصلاً قاشق فرو نمیرفت داخلش. رفت و آن را بر روی زمین ریخت که پرندهها بخورند و رفت پیتزا خرید.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1