eitaa logo
کیمیای سعادت (همسران)
1.6هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
3هزار ویدیو
190 فایل
☘ارتباط با ادمین☘ ↙️ @Kimia_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
✍حضرت آیت‌اللہ خامنه‌ای: فقط نشستن و اشک ریختن نیست، انتظار به معنای این است که ما باید خود را برای امام زمان آمادہ کنیم‌. یعنی کمر بسته بودن، آمادہ بودن، خود را از همه جهت برای آن هدفی که امام زمان علیه السلام برای آن هدف قیام خواهد کرد، آمادہ کردن. 📝 کتاب میراث فاطمی صفحه۱۵۴ @kimiayesaadat1
📌 و 🌹💐🌷 🔷کارکنان و خانواده های ایشان از تخفیفات ویژه برخوردار می باشند. ❇️ 🏫 ؛ در زمینه های ذیل می باشد: ⬇️ ✅ 1⃣مشاوره : پیش از ازدواج، خانواده درمانی، زوج درمانی،آموزش مهارت های زندگی، تحکیم بنیان خانواده، آموزش مهارت های فرزندپروری، تربیت دینی فرزندان، شیوه های صحیح تربیتی و فرزندپروری. ✅ 2⃣مشاوره : انجام مداخلات بالینی، افسردگی، اضطراب، وسواس، خیانت، طلاق. ✅ 3⃣روانشناسی و : اضطراب کودکان، مسائل فکری، پریشانی های عاطفی، اختلالات یادگیری و رفتاری، مشاوره تحصیلی و...... ✅ 4⃣مشاوره : 🔷کیفری: چک، کلاهبرداری، دیّات، تصادفات، فروش مال غیر، سرقت، مزاحمت، ممانعت از حق. 🔷حقوقی: مِلکی، سرقفلی، تخلیه، مطالبه اجاره بها، قراردادها و مشکلات ناشی از آن 🔷خانوادگی: مهریه، طلاق، فسخ نکاح، حضانت، استردادجهیزیه، نفقه، شروط ضمن عقد، اُجرت المثل ایام زندگی، تنظیم لوایح و قراردادها. 🔵 با توجه به شیوع ویروس کرونا؛ جهت امور مشاوره ای؛ طبق روال گذشته؛ مشاوره به دوصورت و توسط و انجام می پذیرد. ══✼🍃🌹🍃✼══ @kimiayesaadat1
قسمت هفتاد و ششم فکر می‌کردم هر چه اینجا به ظاهر کمتر گذرم می‌افتد به هیأت و روضه به جایش در مسیر نجف تا کربلا جبران می‌شود. قرار گذاشته بود از ماموریت که برگشت باهم برویم پیاده‌روی اربعین. یادم نمی‌رود، یکشنبه بود زنگ زد، بهش گفتم اگر قرار نیست بیای راست و پوست کنده بگو من برگردم ایران. گفت نه هرطور شده تا یکشنبه هفته بعد برمی‌گردم. نمی‌دانم قبل از نماز ظهر بود یا بعد از نماز. شنبه هفته بعد چشمم به در و گوشم به زنگ بود. با اطمینانی که به من داده بود باورم نمی‌شد بدقولی کند، یک روز دیگر وقت داشت. ۲۸روز به امید دیدنش در غربت چشمم به در سفید شد. حاج آقا اومد. داخل اتاق راه می‌رفت. تا نگاهش می‌کردم چشمش را از من می‌دزدید. نشست روی مبل فشارش را گرفت، رفتارش طبیعی نبود. حرف نمی‌زد، دور و بر امیرحسین هم آفتابی نمی‌شد. مانده بودم چه اتفاقی افتاده. قرآن روی عسلی را برداشتم که حاج آقا ناگهان برگشت و گفت پاشو جمع کن بریم دمشق. مکث کرد نفس سختی از سینه‌اش آمد بالا، خودش را راحت کرد: حسین زخمی شده. ناگهان حاج‌خانم داد زد: نه شهید شده، به همه اول همین رو می‌گن. سرم روی صفحه قرآن خشک شد. داغ شدم، لبم را گاز گرفتم پلکم افتاد. انگار بدنم شده بود پر کاه و وسط هوا و زمین می‌چرخید. نمی‌دانستم قرآن را ببندم یا سوره را تمام کنم. یک لحظه هم فکر نکردم ممکن است شهید شده باشد. سریع رفتم وضو گرفتم ایستادم به نماز. ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1
🔺️اجتماع بزرگ خانوادگی یاوران حضرت مهدی عجل‌الله تعالی فرجه 🔺️سه‌شنبه ۳۱ خردادماه/ ساعت ۱۸:۳۰/ مسجد مقدس جمکران
برنامه ۳۰ روزه مهارت و توسعه فردی تابستون داره میاد سعی کن برنامه خوبی برای تابستونت داشته باشی😊😉 @kimiayesaadat1
قسمت هفتاد و هفتم نفسم بند آمده بود. فکر می‌کردم زخم و زار شده و دارد از بدنش خون می‌رود. تا به حال مجروح نشده بود که آمادگی‌اش را داشته باشم. نمی‌توانستم جلوی اشکم را بگیرم. مستاصل شده بودم و فقط نماز می‌خواندم. حاج آقا گفت چمدونت رو ببند. اما نمی‌توانستم. حس از دست و پایم رفته بود. خواهر کوچک محمدحسین وسایلم را جمع کرد. قرار بود ماشین بیاید دنبالمان. در این فرصت تندتند نماز می‌خواندم. داشتم فکر می‌کردم دیگر چه نمازی بخوانم که حاج آقا گفت ماشین اومد. به سختی لباس پوشیدم. توان بغل کردن امیرحسین را نداشتم، یادم نیست چه کسی آوردش تا داخل ماشین. انگار این اتوبان کش می‌آمد و تمامی نداشت. نمی‌دانم صبر من کم شده بود یا دلیل دیگری داشت. هی می‌پرسیدم چرا هرچی می‌ریم تموم نمیشه. حتی وقتی راننده نگه داشت عصبانی شدم که الان چه وقت دستشویی رفتنه؟ لب‌هایم می‌لرزید و نمی‌توانستم روی کلماتم مسلط شوم. می‌خواستم نذر کنم شاید خون ریزی‌اش بند می‌آمد. مغزم کار نمی‌کرد. ختم قرآن، نماز مستحبی، چله، قربانی، ذکر، به چه کسی، به کجا. می‌خواستم داد بزنم. قبلاً چند بار خواستم نذر کنم سالم برگردد که شاکی شد و گفت برای چی؟ اگه با اصل رفتنم مشکل داری کار درستی نیست. وقتی عزیزترین چیزت رو در راه خدا می‌فرستی که دیگه نذر نداره. هم می‌خوای بدی هم می‌خوای ندی؟ می‌گفتم درسته شهید چمران به آرزویش رسید، ولی اگر بود شاید بیشتر به درد کشور می‌خورد. زیر بار نمی‌رفت. ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1
موجوداتی مثل حشرات عظیم الجثه به بیمارستان حمله کرده بودند، هیچکس به غیر از من آن ها را نمی دید. کل محوطه بیمارستان پر شده بود. این حیوانات به هر بیماری که به حالت کما رفته بود و یا در حال مرگ بود حمله می کردند تا نگذارند لحظات آخر به یاد خدا باشند. آن جا بود که فهمیدم جان دادن چه سخت است. @kimiayesaadat1
🔈 📣 جلسه اول * گفتگو با راوی کتاب شنود با نام مستعار «صادق» * بیان مطالب کتاب شنود بدون سانسور * درخواست راوی برای بیان حقایق ناگفته * چرا گفتگو تصویری نشد؟ * روشن شدن زوایای وسیعی از عالم شیاطین * تصاویر عجیب شیاطین * اجناس مختلف شیاطین * چه شد که تصمیم به نشر حقایق گرفتم؟ * شروع داستان ... * بیماری که تجربه‌ام را رقم می زد. * گردابی که از جنس نور بود. * صدای نفسم را نمی شنیدم. * حضور اجدادم را حس می کردم. * پیرمردی که بسیار نورانی و با جذبه بود. * علاقه شدید و اشتیاق دو طرفه به فرشته مرگ *چه شد که مشتاق مرگ شدم؟ * اعمالی که به آن تکیه کرده بودم. * جلوه نفس لوامه ⏰ مدت زمان:۴۰:۰۵ @kimiayesaadat1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت هفتاد و هشتم هر موقع مسئله‌ای پیش می‌آمد، برای خودش روضه می‌خواند. دیدم نمی‌توانم جلوی اشک‌هایم را بگیرم، وصل کردم به روضه ارباب. نمی‌دانم کجا بود، باید ماشین را عوض می‌کردیم. دلیل تعویض ماشین را هم نمی‌دانم. حاج آقا زودتر از ما پیاده شد. جوانی دوید جلو و حاج آقا را بغل گرفت و به فارسی گفت تسلیت می‌گم. نفهمیدم چی شد، اصلا این نیرو از کجا آمد، که به‌دو خودم را رساندم پیش حاج آقا. نمی‌دانم چطور از پیش نامحرمان رد شدم. جلوی جمعیت یقه‌اش را گرفتم. نگاهش را از من دزدید. به جای دیگری نگاه کرد. با دست چانه‌اش را گرفتم آوردم سمت خودم. برایم سخت بود جلوی مردان حرف بزنم، چه برسه داد بزنم، گفتم به من نگاه کنید. اشک‌هایش ریخت. پشت دستم خیس شد. با گریه داد زدم مگه نگفتین زخمی شده. نمی‌توانست خودش را جمع کند. به‌ پایین نگاه کرد. مردهای دور و بر نمی‌توانستند کاری بکنن، فقط گریه می‌کردن. مگه نگفتین خونریزی داره، اینا چی میگن. اشکش را پاک کرد و به چشم‌هایم نگاه کرد و گفت منم الان فهمیدم. نشستم کف خیابان سرم را گذاشتم روی سنگ‌های جدول و گریه کردم. روضه خواندم، همان روضه‌ای که در مسجد رأس‌الحسین برایم خواند. ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1
💠 مرحوم حاج محمداسماعیل دولابی: حاجتت را مخفی کن و غم و غصه‌ات را بپوشان که خالقت می‌بیند و قیمتی است و شادی‌هایت را آشکار کن. 📚 مصباح الهدی ص ۲۲۳ @kimiayesaadat1
اطلاعیه چهلمین روز درگذشت همکار گرامی مرحوم حاج حسینعلی معصومی تدین @kimiayesaadat1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 ! 💠 آقایان محترم این نکته را فراموش نکنید هیچ وقت نگید من دارم کار می‌کنم و خانمم داره اینو میبینه و باید بفهمه این یعنی دوست داشتنش! 💠 خانم شما به شنیدن واژه‌های دوست داشتن و علاقه و محبت کلامی نیز نیاز دارد و این مساله همچون نیاز به آب خوردن نیازی همیشگی است. @kimiayesaadat1
🔴 💠 یک زائر با معرفت در حرم هر امامی که باشد تلاش می‌کند به نحوی ، احترام و ادب خود را به امام خویش نشان دهد لذا برای او فرقی نمی‌کند چه کاری باشد حتّی اگر سرویس بهداشتی باشد عاشقانه انجام می‌دهد و به هر چیز یا کسی که داخل حرم و مرتبط و وصلِ به امام است ارادت دارد. مثلاً اگر در شهر خود ببیند و متوجّه شود ساکن کربلاست فقط بخاطر اینکه او در شهر سیّد‌الشهدا علیه‌السلام و در جوار حرم اربابش زندگی می‌کند ارادت خاصّی به او نشان می‌دهد. 💠 تا حالا به این فکر کرده‌اید که همسرتان شیعه‌ی همان است؟ شیعه‌ای که امام باقر علیه‌السلام درباره‌اش فرمودند: "به خدا قسم من بدن شما و جان شما را دوست دارم."(۱) یعنی همان شیعه‌ای که ممکن است باشد امّا امام زمان علیه‌السلام او را عمیقاً دوست دارد. 💠 از امروز برای عرض ارادت به امام زمان علیه‌‌السلام و ثابت کردن عشق و خود، تصمیم بگیریم به شیعه‌ی او یعنی همسرمان خدمت کنیم. پس با این نگاه که همسرم نامش در محبّان اوست به او توجّه و رسیدگی کنم. و با این نگاه نسبت به ناراحتی‌هایش شوم تا نکند شیعه‌ی امام زمانم از دست من دلخور باشد چرا که او دوست امام زمانِ من است. 📙 (۱) الکافی، ج۲، ص ۱۸۷ @kimiayesaadat1
🔈 📣 جلسه دوم * ادامه داستان.... * عنایتی که در کودکی شامل حالم شد * نذر مادرم * نیاتی که داشتم را می دیدم. * ارزش هر عمل را نشانم می دادند * احساس بر شکستگی به من دست می داد * صفر هایی که در کارنامه عمل ردیف می شد * اعمالی که فکرش را نمی کردم ارزشمند باشد را از من خریدند. * نظام اعمال وملکوت آن را می دیدم. * عنایتی که حضرت زهرا سلام الله علیها به من کردند * جانی که حفظ کردم، جانم حفظ شد‌. * ماجرای همسرم واتفاق عجیبی که افتاد * هیچ عمل خالصی نداشتم * مثالی جالب برای عمل خالصانه * شرمندگی که سراسر وجودم را فرا گرفته بود. * دغدغه ای که خدا از من خرید. * اگر دوست داشته باشی امام زمان را یاری کنی، در زمره ی یاران حضرتی. * چه شد که برگشتم. ⏰ مدت زمان: ۳۹:۵۹ @kimiayesaadat1
قسمت هفتاد و نهم انگار همه بی‌تابی و پریشانی‌ام را همان لحظه سر حاج آقا خالی کردم. بدنم شل شد. بی حس بی حس . احساس می‌کردم که یکی آرامشم داد‌. جسمم توان نداشت ولی روحم سبک شد. ما را بردند فرودگاه. کم‌کم خودم را جمع کردم. بازی‌ها جدی شده بود، یاد روزهایی افتادم که فیلم آن مادر شهید لبنانی را می‌گرفت جلویم که تو هم اینطور باش، محکم. حالا وقتش بود به قولم وفا کنم. کلی آدم منتظرمان بودند. شوکه شدند که از کجا باخبر شده‌ایم. به حساب خودشان می‌خواستند نرم نرم به ما خبر بدهند. خانمی دلداریم می‌داد بعد که دید آرام نشسته‌ام، فکر کرد بهت‌زده‌ام. می‌گفت اگه مات بمونی دق می‌کنی. گریه کن داد بزن جیغ بکش. با دستش شانه‌هایم را تکان می‌داد: چیزی بگو. می‌گفتند خانواده شهید باید برن. شهید رو فردا صبح زود یا نهایتاً فردا شب میاریم. از کوره در رفتم. یک پا ایستادم که بدون محمدحسین از اینجا تکون نمی‌خورم. هرچه عز و جز کردن به خرجم نرفت. زیر بار نمی‌رفتم با پروازی که همان لحظه حاضر بود برگردم. می‌گفتم قرار بود با هم برگردیم. می‌گفتند شهید هنوز تو حلب توی فیریزه. گفتم می‌مونم تا از فیریز درش بیارن. گفتند پیکر رو باید با هواپیمایی خاصی منتقل کنند، توی هواپیما یخ می زنی. اصلاً زن نباید سوارش بشه. همه کادر پرواز مرد هستند. می‌گفتم این فکر رو از سرتون بیرون کنین که قراره تنها برگردم. مرتب آدم‌ها عوض می‌شدند، یکی یکی می آمدند راضیم کنن، وقتی یک‌دندگی‌ام را می‌دیدند، دست خالی برمی‌گشتند. ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1
✅ با تقویت مهم‌ترین مهارت معنوی یعنی توجه دائمی به نیت. 👈 اگه ما همیشه به نیت‌هامون توجه داشته باشیم کم کم به خوبی می‌بینیم که انگار یه نفر کنارمون هست و مدام بهمون یادآوری می‌کنه. تا می‌خوایم یه کار بد یا بی‌فایده انجام بدیم سریع می‌گه صبر کن! 💢 الان این کاری که می‌خواید انجام بدی آیا تو رو به خدا نزدیک می‌کنه؟ ☺️ @kimiayesaadat1
📌 ❇️فکر مثبت از فیزیوتراپی هم موثرتر است: درباره تاثیر مغز روی بدن هرچه بگوییم کم گفته‌ایم. محققان در آخرین تحقیقات دریافتند که آنچه در ذهن افراد می‌گذرد، حتی روی دردهای آرتروزی هم می‌تواند تاثیر بگذارد. 🔅ساینس دیلی در این مورد نوشته است که فعالیت ذهنی مثبت ، می‌تواند دردهای مفصلی را کم کند و حتی از فیزیوتراپی هم تاثیرگذارتر باشد. 💠محققان در این بررسی، با کمک یک گوشی هدفون، افراد را در معرض موسیقی آرامی قرار دادند و حین پخش موسیقی، رایحه لیمو و عطر رز را هم همراه با نوری ملایم در فضا پخش کردند. آنها از افراد خواستند که به موسیقی گوش کنند و فکرهای مثبت را در ذهن‌شان بپرورانند. و جالب اینجا بود که با این تمرین، درد ۸۵ درصد افراد آرام گرفت. ✴️به همین دلیل محققان توصیه می‌کنند که برای آرام کردن دردهای مفصلی و عضلانی، چشم‌هایتان را ببندید و کمی مثبت فکر کنید. اگر قرار باشد خوبی ما وابسته به رفتاردیگران باشد؛ این دیگرخوبی نیست، بلکه معامله است! @kimiayesaadat1
🔈 📣 جلسه سوم * ادامه داستان.... * واقعه دوم * با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم. * درد را با تمام وجود حس کردم * جان هایی که قبض می شد را می دیدم *چرا فرشته مرگ را پیر می دیدم. * دیوار ها را نمی دیدم ومسلط به محیط بیمارستان بودم * نحوه متفاوت قبض روح افراد * به حالت خلسه رفتم * به هرچه توجه می کردم، کُنه آن را می دیدم * احساس احاطه به همه چیز را داشتم * معجزه بازگشت روح به تن را در هرشب جدی بگیریم * معنای باز بودن چشم * احساس ترس هنگام بازگشت دوباره به دنیا * تا دلتنگ مادرم شدم ، خود را در خانه ام دیدم * احساس می کردم بالای سرم بی کران است و به پایین تسط دارم * حمدی که راننده برایم می خواند، را برایم ذخیره کردند. * بادعا وقرآن مادرم، آرامش می گرفتم. * ذره ذره مسیر را طی کردم تا به خانه پدرم رسیدم. * در جا به جایی بلوک ها به پدرم کمک کردم. * تصرف در عالم ماده، از مقامات شهدا * دو نوع پرواز روح برای من * بر من ثابت شد که وقایعی که می دیدم ،حتمی است. * باقابلیت های بدن مثالی ام آشنا می شدم. * حالتی شبیه اصحاب کهف را تجربه می کردم. * واقعه سوم... * اینقدر حقایق واقعی بود که هر بار گفتن آن، برایم سخت می شد. * قهقهه ی شیطان را شنیدم * در اتوبان دیدم که تا سقف ماشین زیر منجلاب است. * راننده های ماشین کاملا بی خیال نسبت به کثافات. ⏰ مدت زمان : ۳۵:۱۵ @kimiayesaadat1