eitaa logo
علمدارکمیل
345 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
43 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
9.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عشق‌یعنے‌تموم‌سال همیشہ‌بــے‌قرارم ، برای‌اربعینت استفاده با ذکر صلوات📿🌻 @komail31
✍🏻از ویژگی‌های ک من قبلاً دࢪ مࢪحوم تختی دیدھ بودم، این بود که در مسابقات، هیچگاه به سࢪاغ نقطه ضعف حࢪیف نمی‌رفت. اگر می‌دانست پای چپ حریفش درد می‌کند، هرگز به آن نزدیک نمی‌شد🌻🌿 📗 سلام بر ابراهیم، جلد2، @komail31
سیره 💠 درس اخلاق اگر کمبودی در رفتار و گفتار من بوده عذر مرا بپذیرید ! صبح یک روز شهید (ره) که معمولاً از طریق اتاق من که دفتر ایشان بود وارد اتاق کار خود می شد پس از این که سلام کردم و ایشان جواب داد وارد اتاق خود شد. چند لحظه بعد آیفون زد و مرا خواست. خدمت شان رسیده گفتم: فرمایشی دارید؟ گفت: نه می خواستم از تو خواهی کنم. من که کمی از این حرف او جا خورده بودم ،پرسیدم مگر چی شده⁉️ گفت: به نظرم رسید امروز هنگام ورود به اتاق، خوب با شما صحبت و حال و احوال نکردم. چون از منزل که بیرون آمدم حواس من جای دیگری بود و به فکر بودجه کشور بودم . یادم هست شما با من سلام و احوال پرسی کردید ولی نمی دانم من چقدر مثبت و مناسب حال شما بود. احساس می کنم مثل همیشه برخورد نکرده ام. لذا از شما می خواهم اگر کمبودی در و من بوده مرا بپذیرید چون حواسم سر جای خودش نبود. [ مجله ، مبلغان-آذر و دی 1382، شماره48 ص134] 🍃🍃🍃➖➖➖🍃🍃🍃 @komail31
علمدارکمیل
#رمان #دمشق_شهر_عشق 📑 قسمت شصت و سه: 🔻دیگر کاسه صبر مادرش هم سر رفته بود، مظلومانه از ابوالفضل پرس
✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد 📑 قسمت شصت و چهار: 🔻 من مات رفتار ابوالفضل دور خودم میچرخیدم که مصطفی وارد شد. انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا میدید، او یک جمله از دهان دلش پرید :من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام! کلماتش مبهم بود و خودش میدانست آتش عشقم چطور به دامن دلش افتاده که شبنم شرم روی پیشانی اش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد : انشاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه. پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، فتنه سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد. ارتش آزاد هنوز وارد شهر نشده و تکفیریهایی که از قبل در داریا لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند. مصطفی در حرم حضرت سکینه بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده میشد. ابوالفضل مرتب تماس میگرفت هر چه سریعتر از داریا خارج شویم، اما خیابانهای داریا همه میدان جنگ شده و مردم به حرم حضرت سکینه پناه میبردند. مسیر خانه تا حرم طولانی بود و مصطفی میترسید تا برسد دیر شده باشد که سیدحسن را دنبال ما فرستاد. صورت خندان و مهربان این جوان شیعه، از وحشت هجوم تکفیریها به شهر، دیگر نمیخندید و التماسمان میکرد زودتر آماده حرکت شویم. خیابان های داریا را به سرعت میپیمود و هر لحظه باید به مصطفی حساب پس میداد چقدر تا حرم مانده، تماس آخر را نیمه رها کرد که در پیچ خیابان، سه نفر مسلّح راهمان را بستند. تمام تنم از ترس سِر شده بود، مادر مصطفی دستم را محکم گرفته و به خدا التماس میکرد این امانت را حفظ کند. سیدحسن به سرعت دنده عقب گرفت و آنها نمیخواستند این طعمه به همین راحتی از دستشان برود که هر چهار چرخ را به گلوله بستند. ماشین به ضرب کف آسفالت خیابان خورد و قلب من از جا کنده شد، دیگر پای فرارمان بسته شده بود. چشمم به مردان مسلّحی که به سمتمان می آمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفی را میشنیدم که خدا را صدا میزد و سیدحسن وحشتزده سفارش میکرد : خواهرم! فقط صحبت نکنید، از لهجه تون میفهمن سوری نیستید! دیگر فرصت نشد حرفش را تمام کند که یکی با اسلحه به شیشه سمت سیدحسن کوبید و دیگری وحشیانه در را باز کرد. نگاه مهربانش از آینه التماسم میکرد حرفی نزنم و آنها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد. @komail31
علمدارکمیل
#رمان #دمشق_شهر_عشق ✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد 📑 قسمت شصت و چهار: 🔻 من مات رفتار ابوالفضل دور خودم
📑قسمت شصت و پنج 💥🔻🔥دیگر او را نمیدیدم و فقط لگد وحشیانه تکفیریها را میدیدم که به پیکرش میکوبیدند و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمیزد. من در آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده بود، رحمی به دل این حیوانات نبود، با عربده درِ عقب را باز کردند، بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمیدیدند زانوانش حریف سرعت آنها نمیشود، روی زمین بدن سنگینش را میکشیدند و او از درد و وحشت ضجه میزد. کار دلم از وحشت گذشته بود و مرگم را به چشم میدیدم و حس میکردم قلبم از شدت تپش در حال متلاشی شدن است. وحشتزده خودم را به سمت دیگر ماشین میکشیدم و باورم نمیشد اسیر این تروریستها شده باشم، تمام تنم به رعشه افتاده و فقط خدا را صدا میزدم بلکه معجزه ای شود که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید. اسلحه را به سمتم گرفته و نعره میزد تا پیاده شوم و من مثل جنازه ای به صندلی چسبیده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد. با پنجه های درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت بدنم را از ماشین بیرون کشید. دیدم سید حسن زیر لگد این وحشیها روی زمین نفس نفس میزند و با همان نفس بریده چشمش دنبال من بود. خودش هم شیعه بود و سوری و شیعه بودنش را پنهان میکرد و نگاهش برای من میلرزید مبادا زبانم سرم را به باد دهد. مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله "یاالله"جانسوزش بلند بود و به هر زبانی التماسشان میکرد دست سر از ما بردارند. یکیشان به صورتم خیره مانده بود و نمیدانستم در این رنگ پریده و چشمان وحشتزده چه میبیند که دیگری را صدا زد. عکسی را روی موبایل نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم فریاد کشید :اهل کجایی؟ لب و دندانم از ترس به هم میخورد و سیدحسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک صدای ضعیفش را بلند کرد : خاله و دختر خاله ام هستن. نمیتونه حرف بزنه! چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان میگفت : داشتم میبردمشون دکتر. خاله ام مریضه و نمیدانم چه عکسی در موبایلش میدید که دوباره مثل سگ بو کشید : ایرانی هستی؟ یکی با اسلحه با۶الی سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و بدن لرزانم را به صلّابه کشیده بودند و من حقیقتاً از ترس لال شده بودم که با ضربان نفسهایم به گریه افتادم. مادر مصطفی خودش را روی زمین به سمت پایشان کشید و مادرانه التماس کرد : دخترم الله! اگه بترسه، تشنج میکنه! بهش رحم کنید! و رحم از روح پلیدشان فرار کرده بود که به سرعت برگشت و با همان ضرب به سرش لگدی کوبید که از پشت به زمین خورد. به نظرم استخوان سینه سیدحسن شکسته بود که به سختی نفس میکشید و با همان نفس شکسته برایم سنگ تمام گذاشت : بذارید خاله و دخترخاله ام برن خونه، من میمونم که اسلحه را روی پیشانی اش فشار داد و وحشیانه نعره زد : این دختر ایرانیه؟ آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم التماس میکرد : ما اهل داریا هستیم! و باز هم حرفش را باور نکردند که به رویم خنجر کشیدند. @komail31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همسرت مثل اباعبدالله شهید شد. چقدر این صحبت‌های "همسر شهید موسی رجبی" دردناک بود💔 🏴 @komail31
امام خامنه ای می فرمایند: یکی از ابزارهای توسل و تقرب به پروردگار، توجه به ارواح مطهر، شهیدان است 🌷سردار @komail31
با نورِ « حسین » رسیدیم به سر منزل عشق ... «إنَّ‌ الحُسَینَ‌ مِصباحُ‌الهُدی‌ و سَفینَةُالنَّجاةِ» 🌙 شبتون_شهدایے🌙
علمدارکمیل
.: #با_کاروان_اسرا ٦ #ما_رأیت_الا_جمـیـلا 🔻 هنگامی كه خواهران و بانوان و كودكان حسين علیه السلامرا
.: ۷ 🔻 آنگاه ابن زیـاد به علی (علیه السلام) فرزند ارجمند حسين (علیه السلام) نظر افكند و پرسيد: نام تو چيست؟ ✦✨ فرمود: علی ابن الحسين ↫ گفت: آيا خدا او را نكشت؟ آن حضرت، چيزی نگفت. ابن زيـاد گفت: چرا سخن نمی‌گويی؟ ✦✨ فرمود: برادری داشتم كه نام او نيز علی و همنام من بود و او را سپاهيان تو كشتند. ↫ گفت: نه، خدا او را كشت آن حضرت باز هم پاسخ نداد. ↫ ابن زيـاد گفت: چرا سخن نمی‌گويی؟! ✦✨ فرمود: آری! خدا روح و جان مردم را به هنگام مرگشان بطور كامل می‌ستاند.¹ و هيچ كسی جز به فرمان خدا نمی‌ميرد.² ↫ ابن زيـاد برآشفت و گفت: به خدا سوگند تو هم از آنانی! سپس به يكی از دژخيمان بارگاه ستم كه نامش مری بن معاذ احمری بود، فرياد برآورد كه: او را بكش! ✦✨ دخت فرزانه اميرمؤمنان او را دربرگرفت و گفت: هان ای ابن زيـاد! كشتارت از خاندان ما تو را بسنده است، آيا هنوز از خون ما سيراب نشده‌ای؟ و يا كسی از مردان ما را وانهاده‌ای؟ و آنگاه دست بر گردن فرزند ارجمند برادرش افكند و فرمود: تو را به خدا سوگند باد كه اگر به او ايمان داری، اگر برادر زاده‌ام را می‌كشی مرا نيز به همراه او بكش! ✦✨ و علی (علیه السلام) ندا داد كه: ای پسر زيـاد! اينك كه قصد جان من نموده‌ای، آيا فرد پروا پيشه و درستكاری هست كه خاندان پيامبر را خداپسندانه به مدينه برساند؟ ↫ ابن زيـاد به عمه و برادرزاده نگريست و گفت: شگفت از مهر خويشاوندی و پيوستگی! به خدا سوگند زينب دوست دارد اگر برادرزاده‌اش كشته می‌شود او نيز كشته شود!³ 📚 منابع: ۱. سوره زمر، آيه ۴۲. ۲. سوره آل عمران، آيه ۱۴۵ ۳. اولین تاریخ کربلا ••●✦✧✦✧✦●•• 🔰زینب که باشی... در وجودت جز یاور امام زمان بودن هیـــــچ چیزی نمی‌بینی @komail31 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
5.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شهید سید علی اندرزگو چریکی که دستگیریش برای ساواک آرزو شد 🔺 با اینکه رهبر انقلاب تاکید زیادی روی شناخته شدن این شهید بزرگوار داشتند، از ایشان فقط نام یک بلوار در تهران مانده، که محل مانور ماشین‌های لاکچری است ... @komail31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادمان نمیرود که سردار چندین بار اسماء جلاله خداوند قسم خورد و راه عاقبت به خیری را اطاعت از رهبری عنوان کرد. @komail31
✨شهید حسين خرازي✨ ✅مي‌دانم در امر بيت المال امانتدارخوبي نبودم و ممكن است زياده‌روي كرده باشم،خلاصه برايم رد مظالم كنيد و آمرزش بخواهيد. 🔴الان بعضیها طلب کارم هستند. @komail31