eitaa logo
کوچه های آشنا
449 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
158 ویدیو
23 فایل
📌روزبه‌روز، باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی #شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. امام خامنه‌ای ارتباط باادمین @Aboojavad
مشاهده در ایتا
دانلود
23.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 مگه میشه این صحبت های جانسوز مادر این سه شهید رو دید و تکون نخورد ... فقط ببینید صحبت های خاص مادر شهیدان دباغ زاده رو ... https://eitaa.com/khatemogaddam
☫ ﷽ ☫ بِــــــــســـــــم رَبـ الشُهـ🌺ــدا شهید والامقام محمد ثاقبی دو فرشته بنام احمد و مریم خانم به مورخ یکم مهر ماه ۱۳۴۵ در درام شهرستان طارم صاحب فرزندی آسمانی بنام محمد شدند. که در لباس مقدس جان برکف و در رکاب ولی زمانش به ندای هل من ناصر گفت. سرانجام مورخ شانزدهم اسفند ماه ۱۳۶۲ از جزیره مجنون به مقصد بهشت پر کشید و پیکر پاکش در گلزار شهدای زادگاهش آرام گرفت. وصیتنامه: ما به ندای هَل من ناصر ینصری عزیزمان لبیک گفتیم و به های بر علیه کفر و نفاق شتافتیم و تا خدمتی به و و به عزیزمان بکنیم و هر کس در این راه خدمتی از دستش برآید موفق و پیروز خواهد شد.گرچه شود یا نه همانطور که عزیز می‌فرماید شما اجر را دارید چه شوید چه نشوید. خاطره: یک بار که مرخصی آمده بود پیراهنش را در آورد، دیدم سینه اش کبود شده است، گفتم چه شده؟ چرا سینه ات کبود شده؟ گفت: جان یک شب عملیات داشتیم بخاطر اینکه عراقیها ما را نبینند، مجبور شدیم برویم و برای همین است که سینه ام کبود شده است. راوی: مریم خدابنده‌لو ( ) ✨ڪـوݼـــــــــہ‌هـاے‌آشنــــــــــا 💫 ─────────┅╮ https://eitaa.com/koochehhayehashena ╰┅─────
☫ ﷽ ☫ بِــــــــســـــــم رَبـ الشُهـ🌺ــدا شهید والامقام محمد جز مطلبی دو فرشته بنام کریم و شمسی خانم در مورخ پنجم فروردین ماه ۱۳۴۳ در صاحب فرزندی آسمانی بنام محمد شدند. در لباس مقدس سبز جان برکف به ندای هل من ناصر و در رکاب ولی زمانش به مورخ سی و یکم اردیبهشت ماه ۱۳۶۰ از سومار به مقصد بهشت پر کشید و پیکر پاکش در گلزار شهدای پایین زنجان آرام گرفت خاطره: از اوایل بود که می‌گفت می خواهم به بروم، ولی پدرش مخالفت می‌کرد. محمد می‌گفت: شما نروید شما -خانواده دارید، و دارید و دارید ولی من مسئولیتی ندارم. من در دست عراقی ها اسیراند و ما باید از دستور مان اطاعت کنیم، وقتی که دید ما رضایت نمی‌دهیم، دایی اش را برای ما واسطه آورد و ما رضایت دادیم. دایی اش می‌گفت : می‌رود وضع جبهه را می بیند و برمی‌گردد، اما آنقدر و شوق داشت که همیشه قبل از سایر ها جنگ می شد و به می رفت. راوی: شمسی رنگرز ( )   ✨ڪـوݼـــــــــہ‌هـاے‌آشنــــــــــا 💫 ─────────┅╮ https://eitaa.com/koochehhayehashena ╰┅─────