هدایت شده از کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#لياقت
🌷داشتيم از خط به عقب باز مى گشتيم، «قائم مقامى» در كنارم بود و مى گفت: «نمى دانم چه كردهايم كه خداوند ما را لايق شهادت نمى داند. گفتم: «شايد مى خواهد كه ما خدمت بيشترى به اسلام و مسلمين بكنيم.» پاسخ داد: «نه من بايد شهيد مى شدم و الآن وجدانم ناراحت است. آخر در خواب ديده بودم كه شهيد مى شوم و امام زمان (عج) دستم را گرفته و به همراه خود مى برد.»
🌷درهمين حال يك خمپاره ١٢٠ كنار ماشين ما به زمين خورد و اين بنده ی عاشق به شهادت رسيد. هنگام شهادت لبخند بسيار زيبايى بر لب داشت كه همهمان را مسحور خود كرده بود. گويى مشايعت امام زمان (عج) او را چنين به وجد آورده بود.
راوى:محمد رضايى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#ذات_شجاعت!!
🌷در عملیات تک مهران در منطقه قلاویزان بر اثر مقاومت عراقیها و پیشروی ما به سمت دشمن جنگ حالت تن به تن پیدا کرده بود. این طرف تپه گودالهایی کنده و بالای آن گونی کشیده بودیم تا سایه ایجاد شود. اما در اثر گرمای زیاد هوا و اصابت ترکشها گاهی گونیها آتش میگرفتند و روی سرمان میریختند. در همین موقع دو فروند هلیکوپتر عراقی که یکی جیره جنگی داشت و دیگری مهمات، بالای سرمان ظاهر شدند. لابد فکر کرده بودند ما از سربازان خودشان هستیم که با تور جیره غذایی برایمان پایین انداختند!
🌷کمی بعد ما به طرفشان شلیک کردیم و خلبان بالگردها وقتی دیدند با آر.پی.جی و کلاش به سمتشان شلیک میکنیم دور زدند و رفتند و مکان ما را به دیدهبان گرا دادند. بعد از این اتفاق آنقدر روی سرمان خمپاره و گلوله ریختند که نگو! شب که دشمن کمی آرامتر شد. نزدیک صبح من برای خودم در سنگرها میچرخیدم که ناغافل وارد یک سنگر شدیم. داخل سنگر با چهار عراقی رو به رو شدم. آنقدر ترسیدم که بیاختیار داد زدم « دستها بالا» آنها که خبر نداشتند من تنها هستم، اسلحهها را زمین انداختند و دستها را بالا بردند و آرام از سنگر خارج شدند و شروع به دویدن کردند. من هم به دنبالشان میدویدم.
🌷هر چه داد میزدم بایستید گوش نمیکردند. خسته شده بودم و مستأصل که یهو یاد حرف یکی از بچهها افتادم و داد زدم «قیف» قیف یعنی بایست. تا داد زدم قیف، اسرا در جا توقف کردند و به آنها رسیدم. بعد آرامتر مسیر را ادامه دادیم. آن روز صبح آقای قالیباف آمده بود خط و من عراقیها را به ایشان تحویل دادم. قالیباف وقتی آن عراقیهای هیکلی و بلند بالا را دید و با هیکل من که نوجوانی ۱۵ ساله و ضعیف بودم مقایسه کرد، خیلی متعجب شد. بعد لبخندی زد و دستی به سرم کشید و از من به خاطر شجاعتی که نشان داده بودم تشکر کرد.
راوی: جانباز سرافراز محمد اکرامیان
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۵۰۸۰
#گذر_از_پل_صراط_اين_دنيا...!
🌷حدود دو ماه قبل از حرکت او (شهيد محمد ايزدى نيك) به جبهه، شب جمعهای در خواب دیده بود که یک صف طولانی تشکیل شده و میگویند: هر كس که میخواهد مولایش حسین (ع) را ملاقات کند، به صف بایستد. ایشان به مادرش گفته بود که من از همه جلوتر بودم که خدمت آقا رسیدم، امام حسین (ع) خیلی جوان و زیبا، لباس رزم پوشیده بودند و من رفتم جلو و ایشان را بوسیدم و گفتم: آقا مرا شفاعت کنید، امام حسین هم تبسمی کردند و مرا در بغل گرفتند و در این وقت از شدت ذوق دیدار آقا از خواب پریدم. بعد از این جریان به زیارت حضرت رضا علیهالسلام مشرف شد و به تهران بازگشته و از آنجا عازم جبهه شد.
🌷در روز بیستم اسفند ۶۲، بعد از جلب رضایت از پدر و مادرش و حلالیت طلبیدن از همه، با خداحافظی گرم و معنیداری از طریق پایگاه مقداد به کربلای ایران، جبهههای جنوب روانه شد و در آنجا نیز آنطوریکه همرزمانش نقل میکنند مدتی در انتظامات پادگان خدمت کرد و با تلاش و پشتکارش سرانجام به گروهان والعادیات از گردان قمر بنی هاشم راه پیدا کرده و رشادتهای بسیاری از خود نشان داد. در عملیاتی ایذایی، کمک تیربارچی بود که با مجروح شدن تیربارچی، در ساعات اولیه عملیات، مسئولیت تیربار را بر عهده میگیرد و از میدان مین، پل صراط این دنیا، گذشته و....
🌷و خود را به نزدیکی کانال های دشمن رسانده تا دوشکای آنان را خاموش کند، تا اینکه با اصابت گلولههای دشمن بعثی به فیض شهادت نائل میآید و پیکر او روی زمین میافتد. به علت اینکه گروه امداد دسته، قبلاً مجروح یا شهید شده بودند، امکان انتقال وی به پشت خط ممکن نمیشود و پیکر مطهرش در منطقه میماند. فردای آن شب باران شدیدی میبارد و همهجا را زیر آب میبرد و بدن محمد آقا به واسطه سنگینی مهمات تیربار، در زیر آب میماند و مفقود الاثر میشود.
🌹 خاطره ای به یاد شهيد معزز محمد ايزدى نيك
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#مثل_پاسدار!
🌷گفتم: «احمد جان، حالا دیگر وقتش است یک آبگوشتی به قوم و خویش خود بدهی!» گفت: «علی تمام دارایی من سیصد تومان است اگر عروس سیصد تومانی پیدا کردی، من آمادهام.» و خلاصه با چند نفر از دوستان آنقدر در گوشش خواندیم تا رضایت داد. گفت: «از دختر عمهام فاطمه خواستگاری کنید.» فردای روز خواستگاری با ماشین محمد سازمند به رابر رفتند و به عقد همدیگر در آمدند. آشپزی عروسی با من بود. خیلی سرحال بودم.
🌷دیگهای جلوی خانه پدرش روی آتش بود و بوی برنج تو محل پیچیده بود. وقتی دست زدند و کل کشیدند فهمیدیم داماد را آوردهاند. ملاقه به دست به پیشوازش دویدم. دیدم ای داد بی داد! داماد با همان لباس جبهه است. با پیراهن فرم سپاه و شلوار خاکی! داد زدم: «مرد حسابی این دیگه چه وضعیه؟ من تمام هنر آشپزیام را امروز رو کردهام آن وقت تو یک دست کت و شلوار پیدا نکردی بپوشی؟» لبخند ملیحی زد و گفت: «چکار کنم علی آقا، پاسدارم دیگه!»
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید حاج احمد سلیمانی (جانشین ستاد و معاون اطلاعات و عملیات لشکر ۴۱ ثارالله) برادر سردار دلها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
منبع: فرهنگ نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#تکه_تکه_شدن_آن_هشت_نفر!!
🌷....در همین بین بود که ناگهان دود سیاهی به آسمان بلند شد، رد دود را که میگرفتی، میرسيدى به “توپ ۱۵۵ خود کششی” گردان خودمان که لابلای دود و آتش و انفجار، در حال دست و پنجه نرم کردن بود. سر و صدا آنقدر زیاد بود که صدای بچههای گردانمان در آنجا گم شده بود. تنها یادم میآید که میدویدیم به سمت آنجا و لودر هم پشت سرمان غرشکنان میآمد.
🌷خیلی تلخ بود که هشت نفر از بچههایمان در داخل قبضه توپ گیر کرده بودند و ما بر اثر شدت انفجار گلولههای توپ، فقط میتوانستیم نظارهگر باشیم. تمامی آن هشت نفر بر اثر انفجارهای پیاپی تکه تکه شدند و ما ماندیم و قطعهای از پیکرشان که حتی قابل شناسایی نبودند.
🌷به نیابت از آن شهیدان، قطعه ای از پیکر مطهرشان را جمع آوری کردیم و به خانوادههایشان تحویل دادیم. نمیدانم حکمت آن روز و روزگار چه بوده و هست اما هنوز هم که به جفیر میروم، صحنههای آن روز برایم زنده میشود. به یاد آن روز و رشادتهای برادرانمان، در همان منطقه یادمانی در سه راهی جفیر ساختهاند که زوارش شدهاند کاروان راهیان نور.
راوى: رزمنده دلاور محمد فقیهی
❌️❌️ امنیت اتفاقی نبوده و نیست!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#وقتى_كه_دیگر_کولهپشتی_نمانده_بود...!!
🌷در عملیات والفجر ، گردان «یا رسول» تلفات زیادی داد و خیلی از بچههایی که در این گردان بودند، به شهادت رسیدند. به دستور حاج حسین بصیر، باید به این گردان میرفتم تا کار مداوای مجروحان را انجام دهم. از قبل هم هیچگونه توجیهی نشده بودم و اطلاعی از موقعیت آن منطقه نداشتم. حوالی ساعت ١١ شب بود که به آنجا رسیدم و کارم را در سنگر بهداری شروع کردم. نیروهای کمکی در حال ورود به منطقه بودند که ناگهان عراقیها منور زدند و وقتی متوجه حضور آنها شدند، منطقه را زیر رگبار و آتش سنگین گرفتند، حجم آتش به گونهای بود که بسیاری از بچهها را زمینگیر کرد و یکی پس از دیگری در اثر اصابت تیر و ترکش به زمین میافتادند. فوراً دست به کار شدم و کار مداوای مجروحان را آغاز کردم. با باند و هر چیزی که در دست داشتم، سعی میکردم جلوی خونریزی مجروحان را بگیرم. رفته رفته وسایل پانسمان تمام شد، دیگر....
🌷دیگر نه خبری از باند بود که بتوانم جلوی خونریزی را بگیرم و نه از وسایل پانسمان. به ناچار سراغ بچههایی که شهید شده بودند، رفتم و از داخل کوله پشتیشان هر چه که داشتند، را درآوردم تا شاید بتوانم چیز به درد به خوری که به کارم بیاید، پیدا کنم. دیگر کوله پشتی نمانده بود که بتوانم از وسایل داخل آن استفاده کنم. نمیدانستم باید چکار کنم. آتش عراق، همچنان ادامه داشت و تعداد شهدا و مجروحین لحظه به لحظه بیشتر میشد. چارهای جز استفاده از پیراهن و پارچههای همراه شهدا نداشتم. با اینکه این کار خیلی برایم سخت بود اما با پاره کردن آستین لباس شهدا، چفیه و هر چیزی که همراهشان بود و با آن میتوانستم جلوی خونریزی را بگیرم، کار امدادرسانی را انجام میدادم. وقتی به بالای سر شهدا میرفتم تا لباسشان را پاره کنم، اشکم در میآمد اما چارهای جز این نداشتم و با همین شیوه توانستم تعداد زیادی از بچهها را از خطر مرگ نجات بدهم.
راوی: رزمنده دلاور امدادگر رضا دادپور
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4181🌷
❌️❌️ جنگ رو با این عزیزان بردیم!!
#اولین_و_آخرین_بار_زیارت!!
🌷در یکی از روزهای زمان دفاع مقدس در بیمارستان امام حسین (ع) در منطقه دارخوین خوزستان مشغول عمل جراحی بودم که یکی از برادران مرا صدا کردند و گفتند کار مهمی پیش آمده و راه بیفتید با هم برویم و سپس مرا سوار ماشین لندکروز کردند و به همان منطقه و در واقع قرارگاه و خط مقدم بود و در همین حین من کمکم احساس نگرانی کردم از این بابت که تک و تنها داشت مرا میبرد و من نمیدانستم که مرا کجا میبرد تا اينکه به مقر رسیدیم و مرا به داخل مقر هدایت کرد و بعد از پیاده شدن از ماشین شهید ممقانی را دیدم که ایشان من را از قبل میشناخت و من نیز با دیدن او آرامتر شدم و سپس مرا داخل زیرزمینی بردند که دیدم جوانی کف این سنگر دراز کشیده و همان موقع فهمیدم که مرا آوردهاند که این جوان را ویزیت کنم.
🌷من دیدم که این جوان با یک چهره بسیار نورانی با ابهت و ملکوتی و بسیار زار و نزار با چشمهای گود رفته و رنگ و روی پریده و بیرمق کف سنگر دراز کشیده بود و در این حین شهید ممقانی به من گفت شما کاری کنید که این جوان خوب شود و من هم ایشان را معاینه کردم و از او پرس و جو کردم، دیدم که آب بدن این جوان رفته و تقریباً سه_چهار شبانه روز است نه استراحت کرده و نه چیزی خورده و من دیدم که این جوان نیاز به استراحت درمان دارد و به آنها گفتم که این مریض باید ۲۴ ساعت بستری شود و باید به او سرم وصل کنیم تا حال او خوب شود. آنها گفتند که ۲۴ ساعت زیاد است و ما او را میخواهیم و شما خیلی زود او را طوری درمان کنید که او سرپا شود و بتواند ادامه فعالیت دهد و به حالت عادی خود برگردد.
🌷....و آنها فکر میکردند که او مریضی سادهای دارد و با یک آمپول به حالت طبیعی خود برمیگردد و خوب میشود. من بلافاصله به آنها گفتم که این آقا در اثر فعالیت زیاد آب بدنش رفته و بدنش انرژی ندارد و خستگی مفرط دارد و اگر اجازه دهید من ۳ الی ۴ ساعته ایشان را به حالت طبیعی خود برمیگردانم و آنها نیز این مطلب را قبول کردند. بعد از این صحبتها من به شهید ممقانی گفتم که مواد لازم را بیاورد که من ایشان را درمان کنم. شهید ممقانی دنبال تهیه این وسایل رفتند و چند دقیقه بعد دیدم که یک موتوری آمده جلوی سنگر پارک کرد و موتورسوار به داخل سنگر آمد و کاغذی را به دست این جوان که داخل سنگر دراز کشیده بود داد و این جوان بلافاصله....
🌷بلافاصله نامه را خواند و یکدفعه دیدم با خواندن این نامه از جایش بلند شد و برای من بسیار عجیب بود که این جوان که رمقی نداشت و تاب حرکت به یکباره از جایش بلند شد و از من خداحافظی و معذرت خواهی کرد و سوار موتور شد و رفت. من همینطور متعجب شدم که یکدفعه چه اتفاقی افتاد و سپس به بیمارستان رفتم. بعد از عملیات به اهواز برگشتم و در آن موقع بود که تازه فهمیدم که این جوان برومند شهید همت بود که در موقع عملیات خیبر موقعی که سوار موتور تریل شده و به سمت خط مقدم در حرکت بوده به درجه رفیع شهادت میرسد و این اولین و آخرین باری بود که شهید همت را زیارت کردم.
🌹خاطره اى به یاد سردار خيبر شهيد محمدابراهيم همت و شهید ممقانی
#راوی: دکتر ربانی استاد فعلی دانشگاه علوم پزشکی تهران و از جراحان بیمارستان صحرایی امام حسین علیه السلام در زمان دفاع مقدس
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#عجب_آدمی_بود_این_ابراهیم!!
🌷آذر سال ۶۰ بود. عملیات مطلع الفجر به بیشتر اهداف خود دست یافت. بیشتر مناطق اشغال شده آزاد شده بود. ابراهیم مسؤل جبهه میانی عملیات بود. نیمههای شب با بیسیم تماس گرفتم و گفتم: داش ابرام چه خبرا!؟ گفت: بیشتر مناطق آزاد شده. اما دشمن روی یکی از تپه های مهم در منطقه انار شدیداً مقاومت میكند. گفتم: من با یک گردان نیروی کمکی دارم میام. شما هر طور میتونيد، تپه را آزاد کنید. هوا در حال روشن شدن بود. با نیروی کمکی به منطقه انار رسیدم. یکی از بچهها جلو آمد و گفت:...
🌷گفت: حاجی، ابراهیم رو زدن! تیر خورده تو گردن ابراهیم! رنگ از چهرهام پریده بود. با عجله خودم را به سنگر امدادگر رساندم. تقریباً بیهوش بود. خون زیادی از گردنش رفته بود. اما گلوله به جای حساسی نخورده بود. پرسیدم: چطور ابراهیم را زدند؟ کمی مکث کرد و گفت: برای نحوه حمله به تپه به هیچ نتیجهای نرسیدیم. همان موقع ابراهیم جلو رفت. رو به سوی دشمن با صدای بلند اذان صبح را گفت! با تعجب دیدیم صدای تیراندازی عراقیها قطع شده.
🌷آخر اذان بود که گلولهای شلیک شد و به گردن او اصابت کرد! از این حرکت بچهگانه او تعجب کردم. یعنی چرا این کار را کرد!؟ ساعتی بعد علت کار او را فهمیدم. زمانی که ١٨ نفر از نیروهای عراقی به سمت ما آمدند و خودشان را تسلیم کردند! یکی از آنها فرمانده بود. او را بازجویی کردم. میگفت: ما همگی شیعه و از تیپ احتیاط بصره هستیم. بعد مکثی کرد و با حالت خاصی ادامه داد: به ما گفته بودند: ایرانیها مجوس و آتشپرست هستند! گفته بودند: به خاطر اسلام به ایران حمله میكنيم. اما....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#یحیی_سنوار
#سید_حسن_نصرالله
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#با_توهین_به_شهدا_کنار_نمیآمد!!
🌷روزِ همان شبی که قرار بود مجلس عقدش برگزار شود، از تربت حیدریه عازم مشهد بودیم. قرار بود در رباط سنگ تربت حیدریه منتظرش باشیم. با همان لباس کارش آمد. حاج آقای امیریان هم با ما بود؛ اما ناراحتی از سر و رویش میبارید. سید از علت ناراحتیاش پرسید. حاج آقا گفت: در خوابگاه جهاد یکی عکس شهید بهشتی را پاره کرده است. سید خیلی ناراحت شد. همانجا ما را پیاده کرد و گفت: من تا تکلیف این شخص را مشخص نکنم، مجلس عقد نمیروم. سی کیلومتر راه را برگشت. رفته بود و آن شخص را پیدا کرده بود و گفته بود: همکاری شما با جهاد همینجا تمام میشود. ما نیازی به کسی که عکس شهید بهشتی را پاره کند، نداریم.
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید معزز سید محمدتقی رضوی، [قائم مقام عملیات مهندسی جنگ قرارگاه خاتم الانبیا (ص)]
❌️❌️ ما چقدر حساسیم؟!!
#فاطمیه
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#مثل_خودش
🌷هادی سالهای آخر ماه رمضان را به ایران میآمد. با هم به مسجدالشهداء و مجلس دعای حاج مهدی سماواتی و بعضی مواقع مسجد ارگ و مجلس حاج منصور میرفتیم. در آخرین سفر رفتار و اخلاق او خیلی تغییر کرده و معنویتر شده بود. یک شب بهش گفتم: هادی چطور این همه تغییر کردی؟ گفت: کتابی هست به نام معراج السعاده. اگر کسی واقعاً بخواهد تغییر کند و به سعادت یا معراج برسد باید هر شب یک صفحه از روی آن بخواند. بعدش کتاب خودش را آورد و هر شب موضوعی از مطالب آن را مطرح میکرد و میگفت به این توصیهها عمل کنید تا به سعادت برسید. مثلاً یک شب بحث سکوت را پیش میکشید و....
🌷و توصیه میکرد از صحبتهای بیفایده پرهیز کنیم و قبل از صحبت به مفید بودن یا نبودنش فکر کنیم. یک شب دیگر درباره شوخی صحبت میکرد و اینکه نباید به بهانه خنده و شوخی دیگران را به خاطر لهجه مسخره کنیم و شب دیگر در مورد حیا و عفت صحبت میکرد و اینکه باید در صحبت و نگاه و حضور در پیش نامحرم به حد ضرورت اکتفا کنیم تا مبادا عفتمان آسیب ببیند. یک روز رفت پاساژ مهستان تا مقداری وسایل بخرد تا به نجف ببرد. برای ما هم کتاب معراج السعاده را خریده بود تا ما هم مثل خودش بیفتیم توی مسیر اصلاح و نورانی شدن.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مدافع حرم محمدهادی ذوالفقاری
#فاطمیه
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯