eitaa logo
لشکر خوبان(دست‌نوشته‌های م. سپهری)
1.4هزار دنبال‌کننده
892 عکس
502 ویدیو
4 فایل
جایی برای نشر آنچه از جنگ فهمیدم و نگاشتم. برای انتشار بخش‌هایی از زندگی، کتاب‌ها، لذت‌ها، رنج‌ها و تجربه‌هایی که در این مسیر روزی‌ام شد. نویسنده کتاب‌های: 🌷لشکر خوبان (۱۳۸۴) 🌷نورالدین پسر ایران (۱۳۹۰) 🌷مرد ابدی (۱۴۰۳) راه ارتباطی: @m_sepehri
مشاهده در ایتا
دانلود
روایت همسر شهید محمود باقری ۱: خودش اصرار کرد عرفه بروم کربلا. من منتظر اربعین بودم اما محمود می‌خواست مرا راهی کربلای حسین کند برای دعای عرفه. -برو برای من هم دعایم کن! می‌دانستم منظورش کدام دعاست. ۳۸ سال ازین دعا گریخته بودم اما از وقتی شهادت دوستانش را در طول زمان دیده بودم؛ مقدم و زاهدی؛ نیلفروشان و خود سید حسن نصرالله؛ دیگر داشتم می‌ترسیدم. با خودم می‌گفتم نکند من با خودخواهی‌ام مانع شهادت او هستم.نکند من با وابستگی‌ام او را به زمین بسته‌ام. عرفه و عید قربان، تحت قبه سیدالشهدا علیه‌السلام عرض کردم؛ یا امام حسین، محمود هرچی می‌خواد بهش بده... شهادت به زبانم نیامد اما از دلم رد شد... محمود بعد شهادت سید مقاومت کلا عوض شده بود. انگار من همان خدیجه همیشگی‌اش‌نبودم.انگار بچه‌ها و عروس‌ها همانی نبودند که در خسته‌ترین ساعات بعد از بازگشت از مانوریتها مشتاق دیدارمان بود. کم‌حرف‌تر، کم‌غذاتر، تنهاتر از قبل شده بود. از اشکهای نیمه‌شبش در نماز می‌فهمیدم دردش را... او فرمانده موشکی کشورم بود و من زنی که صبر و همراهی و اطاعت پذیری‌ام را در زندگی با او محک زده و از خودش یاد گرفته بودم کتوم بمانم و صبور و عاشق. حالا یک هفته از آن دعا گذشته بود. ساعت ۱۲ شب، با همان صدای زنگ تلفنی که بارها و بارها او را از خانه کنده و به میادین ماموریت کشانده بود، رفته بود و من مانده بودم با دلی آرام آرام بی خیال و راحت. نه ترسی و نه دل شوره‌ای فقط مثل همیشه سر زدم به زیر نویس شبکه خبر که عادی بود. بعد از نماز صبح میخواستم مفاتیح را باز کنم که ... https://eitaa.com/lashkarekhoban
روایت همسر سردار شهید محمود باقری( فرمانده موشکی نیروی هوافضای سپاه) قسمت دوم: هرگز چنان صدا و ضربه و حسی تجربه نکرده بودم... به خودم گفتم: دارم شهید می‌شم؟ خدایا دمت گرم چه زود حاجت منو دادی. در کربلا دعا کرده بودم خدایا مرگ منو شهادت در راه خودت قرار بده. دست‌وپایه را تکان دادم دیدم سالمم. تند آمدم سمت پنجره پذیرایی. پرده را کنار زدم. حیاط پر از دود و سنگ و گرد و خاک ولی شیشه‌ها هنوز سالم بود. موج انفجار پنجره کشویی را قفل کرده بود و باز نشد. با روسری و نماز چادر کودری‌ام دویدم سمت در . سقف در ورودی ریخته بود. فضا پر از دود و بوی گاز و همهمه بلند و آتشی که از خانه روبرو زبانه می‌کشید... خانه سردار جعفری، سردار جعفرآبادی همسایه‌های قدیمی... از حیاط گذشتم.. ازین خانه، این حیاط را بیشتر از هر جیز دوست داشتم، چون رد دستهای محمود من بر گل و گیاه و درختانش بود... بخاطر حفاظت نمی‌توانستیم زیاد بیرون برویم، درختان این خانه گویی خستگی را از همسرم می‌گرفتند ... درختان شاداب و سبزی که حالا زیر گرد و خاک بودند.... رسیدم کوچه... سمت چپ را نگاه کردم... خدایا چه خبره؟ چه قیامتیه؟ انگار وسط؟میدان جنگ بودیم خانم حاجی‌زاده را دیدم... . با دیدن آتش دیگر پاهایم سنگین شده بود.. به زحمت به سوی خانم حاجی‌زاده رفتم که فقط یک خانه با هم فاصله داشتیم... با چادر مشکی در حالیکه گرد و خاک روی چادرش بود با نوه دختری‌اش ایستاده بود ... -چی شده؟ - چی شده؟ یکی از بچه‌های دربانی به سر می‌زد و گریه می‌کرد. سربازها همه طرف بودند.. داد می‌زدند برید برید اینجا نمونید... عده‌ای داشتند سمت آتش می دویدند... ما حرکت کردیم سمت سر کوچه... سمت دربانی. موشک دوم آمد... موشک سوم... انگار هر طرف می‌رفتیم آنجا موشکی می‌آمد... بوی بد و گرد و خاک و آتشی که زبانه می‌زد و ما دو زن... خوشحال ازینکه اینک مردانمان خانه نیستند... چقدر این نبودنهایشان را تمرین کرده بودیم و حالا دلم قرص بود که محمود اینجا نیست.جایی دورتر در تدارک کارش هست؛ کاری که هرگز بر زبان نمی‌آورد... . https://eitaa.com/lashkarekhoban
روایت همسر شهید محمود باقری (قسمت سوم) ... پاهایم سنگین بود. از چادر خانم حاجی زاده گرفته بودم. او بیشتر نگران نوه‌اش بود و می‌گفت این بچه پیش من امانت است! مضطرب بودیم ولی گریه نمیکردیم. فقط میخواستیم سریع برویم سمت دژبانی... ـ خانم باقری! تو رو خدا چادر منو نکش. متوجه نبودم چادر خانم حاجی زاده را گرفته‎ام... پاهایم خیلی سنگین شده بود. به سختی داشتم خودم را از خانه ام دور میکردم که هنوز سالم بود میان خانه های زخمی... تا به دژبانی رسیدیم ماشینی رسید و تند گفت: بشینید! بشینید اینجا! تا نشستیم راننده راه افتاد. گفت: من محمدم... هل نکنید ها! پدرشان را در می‌آوریم.. کار خودشون بود. کار اسرائیل بود. اصلا حاج خانم ناراحت نشیدها... ما فقط خدا را شکر میکردیم که لااقل دو سه ساعت پیش مردان ما از خانه رفته بودند... اما کجا؟ هیچ وقت نمیدانستم اما دلم آرام بود. خانم حاجیزاده می‌خواست منزل دخترش برویم. آنجا همه مردم به خیابان ریخته بودند و آسمان را نگاه میکردند که با پدافندها روشن بود... موبایلم در خانه جا مانده بود. حتی جوراب به پا نداشتم و خواستم برایم یک جفت جوراب بدهند. برایم گوشی آوردند به پسرم زنگ زدم و خبر دادم که سالمم. گفتم که بابا خانه نبود. و شنیدم که باز هم محله را زده‌اند و خانه ما را هم... برایم انگار مهم نبود! رها بودم. می‌خواستم پیش خانواده‌ام بروم. پیش بچه‌هایم و خاوادۀ همسرم که می‌دانستم همه نگران ما هستند.. راه افتادیم. صدای انفجارها، همۀ شهر را بیدار کرده بود. باید به همه آرامش میدادم همان کاری که از محمود یاد گرفته بودم... . نمی‌خواستم یک لحظه هم فکر کنم شاید موشکی بعدی دنبال محمود باشد... خیالم راحت بود. گویی نگاه صبر امام حسین داشت مدیریتم می‌کرد. نشستم به انتظاری که 38 سال تجربه اش را داشتم تا بیاید و خبر زود رسید وقتی آفتاب میخواست بالا بیاید و نورش را بپاشد توی اطاق... خبر رسید. محمود به آرزویش رسیده بود. ـ پسرم گفت و گویی فرو ریخت... قلبم میسوخت و اشکم میچکید و ندایی سر برآورده بود: خدایا! دمت گرم.. حاجتش را دادی... https://eitaa.com/lashkarekhoban