همسر آرام و دریادلت میگفت: فقط یک بار، سه سال پیش برایش تولد مفصل گرفتیم، خانوادههایمان را دعوت کرده بودم و خودش خبر نداشت. تا آمد و برادرها و خواهرها سرو صدا کردند و تولدش را تبریک گفتند تعجب کرد... نمیخواست این کارها را... خندید و گفت این لوس بازیا چیه؟
برعکس، خودش همه مناسبتها را یاد داشت.
مثل ۲۲ خرداد، یک روز قبل از شهادتش که گفت: خانومی! یادمه که امروز سالگرد عقدمونه!
آه ای مرد میدانهای دشوار!؟
گمنام سربلند!
عاشق مخلص سیدالشهدا علیهالسلام و سرباز توانای حضرت صاحب الامر عجل الله تعالی فرجه الشریف و ای فدایی رهبر که ۴۱ سال در لباس سبز پاسداری دویدی تا ثابت کنی تنهایشان نمیگذاری...
امشب دوست دارم هر کسی که با شلیک موشکها خون در رگهایش جوشید، و اشک شوق ریخت و به ایرانی بودنش افتخار کرد، حتی آن مظلومان غزه عزیز و آن سلحشوران یمن و مقاومان لبنان، تولدت را به زمین و آسمان تبریک بگویند...
شاخههای نور و یاسین هدیهات کنند و بر روح بزرگت درود بفرستند و نامت را راهت را بلد شوند و به نسلهای بعد بیاموزند...
فرمانده موشکها
سردار شهید محمود باقری عزیز
تولدت مبارک🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
#سردار_محمود_باقری
#شهید_محمود_باقری
#فرمانده_موشکی
#مردان_ابدی
#شهیدان_موشکی
https://eitaa.com/lashkarekhoban
کتاب معبد زیرزمینی را یادتان هست؟
رمانی برای نوجوانان درباره حماسه مقنیان روستاهای یزد از جمله روستان رکنآباد، در دفاع مقدس به قلم معصومه ابوطالبی که پاییز گذشته مفتخر به دریافت تقریظ مقام معظم رهبری شد.
برای کسانی که مثل من آن کتاب را خواندند و به دنیای پاک و باصفای آن رزمندگان راه یافتهاند، شنیدن اینکه سردار محمود باقری؛ متولد ۱۳۴۴/۴/۵ در روستای رکنآباد از توابع شهرستان میبد یزد بوده و پدرش مرحوم حاج حبیب باقری از استادان شریف مقنی بوده است، حس غریبی دارد...
محمود باقری فرزند چهارم خانواده بود که در سال ۱۳۵۰ در جستجوی شرایط؟بهتر زندگی به تهران هجرت میکنند. اما محمود در یزد پیش خالهای که بچه نداشت اما بچههلی خواهر را مثل ماد دوست داشت میماند، در کارهای کشاورزی به شوهر خالهاش کمک میکند، در وسعت صحرا، هر کاری یاد میگیرد و نوجوانی مستقل و خودساخته میشود. وقتی برای ادامه تحصیل در دبیرستان به تهران میآید خانهای در محلهی مهرآباد جنوبی خریدهاند. محمود همان جا به دبیرستان میرود و با معدل عالی دیپلم ریاضی فیزیک میگیرد. او ریاضی را خوب میفهمید و خوب میفهماند. میگفت فهمیدن مساله، نصف راه حل است.
همینقدر که ریاضی برایش مهم بود، مسائل اعتقادی و اخلاقی، و آنچه در جامعه میگذشت برایش اهمیت داشت. به جمع مسجد صاحبالزمان علیهالسلام خیابان تفرشی پیوست و آنجا معلم اول زندگیاش را پیدا کرد: حاج اکبر صادقی
کسی که روح و دنیای محمود را بزرگ کرد و خیلی چیزها به او آموخت و با شهادتش در سال آخر دفاع مقدس آتش به جان محمود انداخت.
#سردار_محمود_باقری
#شهید_محمود_باقری
#شهیدان_موشکی
#مردان_ابدی
https://eitaa.com/lashkarekhoban
https://eitaa.com/lashkarekhoban
چه کسی میدانست پسر آن مقنی شریف رکنآبادی، روزی مردی خواهد شد که دشمنترین دشمنان اسلام و ایران از ضربت موشکهایی که مدیریت میکند، در کنج پناهگاه خواهند خزید...
آری
خداست که جانهای پاک و قابلی را لایق میبیند تا آنها را برای خویش بسازد و اراده خود را با آنها تحقق ببخشد...
#شهید_محمود_باقری
#سردار_محمود_باقری
#فرمانده_موشکی
https://eitaa.com/lashkarekhoban
در ۱۹ سالگی، در سال ۱۳۶۳ در اوج جنگ تحمیلی، در حالی که از دو سال پیش راه جبهه را یادگرفته و بارها اعزام شده بود به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد.
هنگام طی دوره آموزشی، یکی از چهل و چند پاسداری بود که به لطف تحصیلات فنی و ریاضیشان برای پیوستن به یگان حدید انتخاب شد... جایی که نمیدانست چیست و کجاست... اما وقتی صدای غرش موشکهای اسکاد بی را شنید، فهمید جاییست که برندهترین سلاح جمهوری اسلامی ایران آنجاست...
آنجا دومین معلم زندگیاش را پیدا کرد،
جوانمردی بنام حسن طهرانیمقدم...
زلفش به حسن گره خورد و تا ۲۷ سال بعد، وقتی حسن به شهادت رسید، خود را شاگرد او میدانست و از او و با او یاد میگرفت و مورد اعتماد و محبت خاص حسن طهرانیمقدم بود... .
#سردار_محمود_باقری
#شهید_محمود_باقری
#فرمانده_موشکی
#مردان_ابدی
https://eitaa.com/lashkarekhoban
روایت همسر شهید محمود باقری (قسمت سوم) ... پاهایم سنگین بود. از چادر خانم حاجی زاده گرفته بودم. او بیشتر نگران نوهاش بود و میگفت این بچه پیش من امانت است! مضطرب بودیم ولی گریه نمیکردیم. فقط میخواستیم سریع برویم سمت دژبانی...
ـ خانم باقری! تو رو خدا چادر منو نکش.
متوجه نبودم چادر خانم حاجی زاده را گرفتهام... پاهایم خیلی سنگین شده بود. به سختی داشتم خودم را از خانه ام دور میکردم که هنوز سالم بود میان خانه های زخمی... تا به دژبانی رسیدیم ماشینی رسید و تند گفت: بشینید! بشینید اینجا!
تا نشستیم راننده راه افتاد. گفت: من محمدم... هل نکنید ها! پدرشان را در میآوریم.. کار خودشون بود. کار اسرائیل بود. اصلا حاج خانم ناراحت نشیدها...
ما فقط خدا را شکر میکردیم که لااقل دو سه ساعت پیش مردان ما از خانه رفته بودند... اما کجا؟
هیچ وقت نمیدانستم اما دلم آرام بود. خانم حاجیزاده میخواست منزل دخترش برویم. آنجا همه مردم به خیابان ریخته بودند و آسمان را نگاه میکردند که با پدافندها روشن بود... موبایلم در خانه جا مانده بود. حتی جوراب به پا نداشتم و خواستم برایم یک جفت جوراب بدهند. برایم گوشی آوردند به پسرم زنگ زدم و خبر دادم که سالمم. گفتم که بابا خانه نبود. و شنیدم که باز هم محله را زدهاند و خانه ما را هم... برایم انگار مهم نبود! رها بودم. میخواستم پیش خانوادهام بروم. پیش بچههایم و خاوادۀ همسرم که میدانستم همه نگران ما هستند.. راه افتادیم. صدای انفجارها، همۀ شهر را بیدار کرده بود. باید به همه آرامش میدادم همان کاری که از محمود یاد گرفته بودم... . نمیخواستم یک لحظه هم فکر کنم شاید موشکی بعدی دنبال محمود باشد... خیالم راحت بود. گویی نگاه صبر امام حسین داشت مدیریتم میکرد. نشستم به انتظاری که 38 سال تجربه اش را داشتم تا بیاید و خبر زود رسید وقتی آفتاب میخواست بالا بیاید و نورش را بپاشد توی اطاق... خبر رسید. محمود به آرزویش رسیده بود. ـ پسرم گفت و گویی فرو ریخت... قلبم میسوخت و اشکم میچکید و ندایی سر برآورده بود: خدایا! دمت گرم.. حاجتش را دادی...
#همسر_شهید_محمود_باقری
#همسر_شهید
#سردار_محمود_باقری
#سردار_حاجیزاده
#شهید_محمود_باقری
#لشکر_خوبان
https://eitaa.com/lashkarekhoban
روایت فرزند شهید محمود باقری (قسمت اول)
تازه اذان گفته بود و مشغول نماز صبح بودم که ناگهان صدایی آمد. فکرکردم شاید رعد و برق بوده یا ... غیر عادی بود.
صدای موبایلم که بلند شد غیرعادیترش کرد.
ـ کجایی؟ ... فکر کنم خونه باباتونو زدن!
لباس پوشیده و نپوشیده زدم بیرون. تا برسم به عمهام زنگ زدم. میدانستم پدرو مادرم دیشب رفته بودند خدمت مادربزرگم. خدا خدا میکردم شب همان جا مانده باشند.
ـ عمه! بابا کجاست؟
ـ بابات رفت! شب رفتن خونه!
_بابامو زدن! گفتم و بیاختیار قطع کردم. وقتی رسیدم راه را بسته بودند و کسی را راه نمیدادند. من هم شرایط عادی نداشتم. زدم روی سینه کسی که راهم را بسته بود... فضا تاریک بود و پر سر وصدا بود. کسی مرا شناخت و راه داد بروم ... خانه های موشک خورده را دیدم که هنوز میسوخت. در خانه مان باز بود. خانه سالم بود. چراغ خانه روشن بود. سریع رفتم تو... همه جا را گشتم و صدایشان زدم... بابا... مامان... کسی نبود. حیاط پشتی را هم دیدم. کسی در خانه نبود. سریع آمدم بیرون. یکی از محافظها من را دید و گفت آقامهدی اینجا چیکار میکنی؟ گفتم مادرم؟ گفت مادرت و خانم حاجیزاده وقتی اولین موشک را زدند اینها ناخودآگاه بیرون آمدند و ما سوار یک ماشین امن کردیم و فرستادیم رفتند. گفتم بابام؟ گفت بابات اصلا نیومده!
خیالم راحت شد.
#سردار_محمود_باقری
#شهید_محمود_باقری
#مردان_ابدی
#شهیدان_موشکی
#لشکر_خوبان
https://eitaa.com/lashkarekhoban
روایت فرزند سردار شهید محمود باقری (قسمت دوم) نفسی کشیدم. سریع به موبایل کسی که همیشه همراه پدرم بود زنگ زدم. زود برداشت و گفت: حاجی جاش خوبه. قبلا حاجآقا به من گفته بود که اگر همچین شرایطی به وجود آمد از بچهها شنیدی که من اینجا و آنجا هستم بدان من جایم خوب هست و دنبال من نگردید. من جایم اُکی هست. خیالم از حاجآقا و حاجخانم راحت شد. جمع 3، 4 نفری محافظها همراهی کردند و آمدیم در خروجی شهرک. تقریبا 50 متر دور شده بودم که موشک خورد به خانه کناری ما. خانه سردار محرابی....
خانه ویران شد و موجش را حس کردیم. حس کردم دقیق می داند می خواهد کجا و کی را بزند! باید میرفتم جایی که مادر را پیدا کنم. حدود ساعت 5/5 یا 6 صبح بود و اخبار داشت اعلام میکرد خبر حمله را. پمپ بنزینها شلوغ شده بود. مردمی که دسترسی داشتند در حال فرار بودند. شرایط اولیۀ بحران بود و ترس به دل مردم افتاده بود. انگار همه هنگ بودند و نمیدانستند چه اتفاقی افتاده.
ساعت 6 شبکه خبر اعلام کرد سردار سلامی به شهادت رسیده است. من تازه رسیده بودم دنبال حاجخانم. همراه مادرم، خانم سردار حاجیزاده هم مضطرب بیرون آمد. عمری با هم همسایگی کرده بودیم. زندگی کرده بودیم. از من سراغ سردار را گرفت: مهدی چیزی نشده، حاجی حالش خوبه؟ من طبق اخباری که تا آن لحظه داشتم گفتم حال حاجآقا خوبه. حاجآقای ما هم حالش خوبه. با هم هستن. نگران نباشید. ولی پیگیر نباشید، خودشان هروقت صلاح بدانند خبر میدهند. با مادرم از ایشان جدا شدیم و سمت خانه مادربزرگ آمدیم. در راه از حال مادرم حیران بودم. مثل شیر، آرام و استوار بود. فهمید خانه مان را زدهاند ولی هیچ واکنش بدی نداشت. هیچی! خیلی محکم و مقتدر بود. گویی قدرتش را به من هم میبخشید.
#شهید_محمود_باقری
#سردار_محمود_باقری
#فرمانده_موشکی
#شهیدان_موشکی
https://eitaa.com/lashkarekhoban
23.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شیرزنی چون همسر مکرم شهید طهرانیمقدم در محضر مادر و همسر و خانواده قهرمان سردار شهید محمود باقری چنین میگوید... این توصیه تمام شهداست...
#همسر_شهید
#ولایت
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#شهید_محمود_باقری
https://eitaa.com/lashkarekhoban
و خدا خواست مزد ۴۰ سال اخلاص و گمنامیات را بدهد حاج محمود آقای باقری، یل دلاور🌷🇮🇷🌷
ما را در شناخت و تداوم راهتان، هدایت کنید شهدا...
به ما هم اخلاص یاد بدهید شهدا
ما دیر رسیدهایم و دور ماندگانیم از سرچشمه... اما بزرگی و غیرتمندی شما حریصمان کرده با شما راه وصل به نهایت آرزوها را کوتاه کنیم...
ما را هم ادب کنید و استقامت بیاموزید و برسانید...
#شهید_محمود_باقری
#سردار_محمود_باقری
#فرمانده_موشکی
#لشکر_خوبان
https://eitaa.com/lashkarekhoban
ای مادر دلاورپرور
ای مادر دلسوخته
که سه ماه پیش نیز داغ پسر بزرگت را دیده بودی.
درود بر تو که یل دلاوری چون محمود باقری را پروردی. درود بر اشک و صبر و اوج ایثار تو که موشکهای ایران به فرمان فرزندت دشمن را خانهخراب کردند تا رویای شوم تجزیه و شکست ایران نابود شود....
مادرِ محمود باقری
درود بر تو که ادعایی نداری اما مانند مادران سردارانی که کشورم را از دست غمها پس گرفتند، مادر ایران جانی🤍🇮🇷
#مادر_شهید
#فرمانده_موشکی
#شهید_محمود_باقری
#مادر_ایران
https://eitaa.com/lashkarekhoban
روایت تدفین سرداران شهید حاجی زاده و محمود باقری (قسمت هفتم) :
🚩🌷🚩🌷🚩🌷
در یک فضای محصور حداکثر 200 متر مربعی چه اتفاقی ممکن است جریان داشته باشد؟ بارها از پشت صفحه تلویزیون این فضای محصور را به انتخاب دوربین دیده بودم. اما حالا اینجا مهم بود برای من، مثل بسیار کسان دیگر و من اینجا بودم...
به محض ورود، به سمتی رفتم که معلوم بود محل دفن شهداست... هنوز خیلی شلوغ نشده بود که نتوان دقیقهای ایستاد... بیاختیار سوره قدر خواندم و آیت الکرسی و سلام زیارت عاشورا... هر کسی داشت کار خودش را میکرد. نوحه پخش بود و همهمۀ مردم و این دو مزار خالی به فاصله کمتر از یک متر از هم که دیوارههایشان با پرچم عزای سیدالشهدا علیهالسلام پوشانده بود. روی زمین کنار قبرها سازه فلزی زده بودند (نمیدانم چرا؟ شاید برای اینکه در ازدحام مردم مشکلی پیش نیاید و حریمی بین مردم و دیوارههای قبور شهدا با این سازهها حفظ شود.) گلهای گلایل سفید و رزهای قرمز روی این سازه ها قبرها را قاب کرده بودند، به زیبایی. اما ته قبر خالی بود... نه! حتما برادرها، هر چه داشتند بر آن خاک مطهر افشانده بودند؛ از تربت حضرت سیدالشهدا علیهالسلام تا اشک خالص و دعا و آیات نور.....
پایین پای شهدا، جای سن مانندی درست شده بود که بنر بزرگی با تصویر دو سردارمان بر خود داشت، کاملا مسلط بر فضا. چهره نقاشی شدۀ شهدا به من حس خوبی میداد. شانزده روز از رهایی این دو شهید از قالب تن گذشته بود. تصویر واقعی هر چه که بود، مانده بود در گذشته. شاید این نقاشیها مخصوصا تبسم محمود باقری بهتر از هر چیزی حال آن روز شهدا را توصیف میکرد. سه چهار ردیف صندلی جلوی این جایگاه چیده شده بود که اکثرشان پر بود از خانمهای چادری. همه غمگین و منتظر.... در اولین نگاه، چشمم به آشنای دیرینم افتاد، خانم حیدری همسر مکرم حاج حسن طهرانی مقدم؛ کسی که از 13 سال پیش، دست در دست هم به کشف و روایت دوبارۀ حاج حسن رفته بودیم، از معبر زندگی حاج حسن بود که حس من در آن لحظات، شاید متفاوت از احساس دیگران بود. گویی وارث خاطرات و کلماتی بودم در مسیر مجاهدتی که این دو شهید هم بخشی از آن بودند. در هجوم خاطراتشان ذهنم به هر سو میرفت. از یک سو در لحظۀ تدفین شهید طهرانی مقدم بودم و از سویی گم در خاطرات مشترکشان... بارها با خانم حیدری از لحظۀ اطلاع از حادثه و اتفاقات بعد از آن با هم سخن گفته بودیم و هر بار آن فضا و خاطرات پی از شهادت و مراسم و تدفین حاج حسن، شفافتر شده بود و جاندارتر... آن قدر که در لحظۀ نگارش، نشستن پشت کامپیوتر بر من سنگین بود. بارها از شدت و غربت حالی که داشتم حیران در خانه راه رفته بودم... اشکهایم را پاک کرده بودم، سعی کرده بودم با عواطف مردمی که قرارست قهرمانی ناشناخته ر ا با این کتاب بشناسند، معامله نکنم. فقط دستشان را بگیرم و ببرم در آن دقایق، در قطعۀ 24 بهشتزهرا سلامالله علیها، چرخی بزنند و با حاج حسنی وداع کنند که شور زندگی و عشق و مبارزه در راه حق، آرامش نگذاشته بود...
الهام خانم در شبی شگفت از حال خاص و خصوصیاش گفته بود که چطور برای جدایی و رها کردن مردی که با همۀ وجود عاشق او بود، با خدا نجوا کرده بود، چطور زیباترین لحظات با خدا را تجریه کرده بود. گفته بود که هرگز نخواسته بود پیکر محبوب شهیدش را ببیند، بلکه اراده بود همان حسنی را به یاد بیاورد که در آخرین دیدار با او وعدۀ دیدار در دشت بهشت را گذاشت... گفته بود در لحظۀ تدفین چطور زیر نگاه شاگردانش، کوشیده بود مراقب خودش باشد و کاری نکند که همۀ آنچه در طول سالها در جلسات و کلاسهایش گفته بود، در ذهن بچهها بشکند. گفته بود اصلا دور از محل دفن حاج حسن بود، کنار مادرشوهرش، کنار قبر شهید علی طهرانی مقدم، نشسته بود و فقط قرآن و زیارت عاشورا خوانده بود... حالا زنی که به مدد دل بزرگ او به همۀ رابطههای خانوادگی و رفاقت و زیر و بم رابطه حاج حسن با این یاران قدیمی آشنا شده بودم، اینجا بود و تداعیگر حضور همیشه حاضر و پرشور حاج حسن...
خانم حیدری کنار خودش جایم داد اما نتوانستم بیشتر از دو سه دقیقه بنشینم. خواستم زیارت عاشورا بخوانم اما نشد... دلم در خروش بود. به آن زحمت نیامده بودم که بنشینم. اجازه خواستم و برخاستم. رفتم سر دو مزار. عکسی گرفتم و فکری کردم و حرفی گفتم. برادر حاج محمود باقری که در روزهای گذشته با هم ساعاتی گفتوگو کرده بودیم شناخت و با بزرگواری پذیرفت... لبخند سردار باقری نوش جانت...
از دور صدای مردم میآمد معلوم بود تابوت مطهر شهدا در حال رسیدن به محل است.
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#روایت_تدفین_سرداران
#شهید_حاجیزاده
#شهید_محمود_باقری
https://eitaa.com/lashkarekhoban
491.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و محل دفن سردار شهید محمود باقری
خوشا بر خاک مطهری که پیکر استوار فرماندهان لشکر توحید را دربرمیگیرد تا روزی که ابدان مطهرشان به صلای حضرت دلدار، برخیزد و در سپاه حق به مصاف نهایی با باطل، مهیای رزمی دیگر شود.
ای خاک شریف! تو با تربت حضرت عشق آمیخته شدی و جسم یکی از بیادعاترین مجاهدان مخلص اسلام را در برمیگیری تا برای همیشه شرف یابی...
#روایت_تدفین_سرداران
#شهید_محمود_باقری
https://eitaa.com/lashkarekhoban