eitaa logo
لشکر خوبان(دست‌نوشته‌های م. سپهری)
1.4هزار دنبال‌کننده
892 عکس
502 ویدیو
4 فایل
جایی برای نشر آنچه از جنگ فهمیدم و نگاشتم. برای انتشار بخش‌هایی از زندگی، کتاب‌ها، لذت‌ها، رنج‌ها و تجربه‌هایی که در این مسیر روزی‌ام شد. نویسنده کتاب‌های: 🌷لشکر خوبان (۱۳۸۴) 🌷نورالدین پسر ایران (۱۳۹۰) 🌷مرد ابدی (۱۴۰۳) راه ارتباطی: @m_sepehri
مشاهده در ایتا
دانلود
سردار حاجی زاده، کتاب مرد ابدی را تایید کرد، کتابی که زیر و بم ماجرای قدرت گرفتن کشور ما از نقطۀ صفر تا روز پرتاب ماهواره به فضا را باز گو کرده است. عکس از سردار حاجی‌زاده در یکی از عملیاتهای پرتاب موشک در دوران دفاع مقدس، عملیاتی در زیر باران ... https://eitaa.com/lashkarekhoban
بگو هنرمندان و شاعران در وصف این شیران شرزه، بنویسند و بسرایند و فخر بفروشند... ما در دورانی زیستیم که عمارها و مالک اشترهایمان، در نهایت گمنامی، جنگیدند و جان به راه دین و وطن فدا کردند... بر اینان نوحه لازم نیست که حیاتشان، صحیفه روشن جهاد و صلابت و امیدواری به فتح نهایی بود... آری! باید از حماسه حیات شمایان سرود ای مردانی که دست ایران را به فضا رساندید تا قدرتش را در برابر قلدرها و گرگهای جهان تضمین کنید و از هیچ هموطنی، طلبکار نبودید. نه به نام، نه به نان... شما نشان شرف ایران و ایرانی هستید🇮🇷 درود خدا و هر مرد و زن ایرانی مسلمان بر شما باد روزی که به دنیا آمدید و روزی که در قامت خونین بال در بال ملائک به قافله سیدالشهدا رسیدید https://eitaa.com/lashkarekhoban
لبیک اللهم لبیک حج ۱۴۴۶ تمام شده و لبیک خونین سردار امیرعلی حاجی‌زاده به عرشیان پیوسته است؛ این بار نه در صحرای عرفات و منا که در. تهران، در جامه رزم و تدبیر جنگ. و تو ای خدای ابراهیم و موسی و محمد از حج ناتمام حضرت حسین‌بن علی در سال ۶۱ به اهل دنیا یاد دادی؛ طواف بر مدار حق، همیشه دور بیت نیست! بل‌که حاجیان محبوبت را همیشه در قربانگاه جهد و جهاد، قتیل عشق می‌خواهی.. شهادت مبارکتان 🌷🇮🇷🌷🇮🇷 https://eitaa.com/lashkarekhoban
7️⃣روایت هفتم از مردان موشکی از کتاب مرد ابدی ..... [زمان: دی ماه ۱۳۶۵] فشار روانی سنگینی روی بچه‌های موشکی بود. همه، انتظار داشتند سریع‌تر با پرتاب چند موشک، دشمن وحشی را سر جایش بنشانند. حسن هر روز باید به تهران پاسخ می‌داد چه کرده‌اند، و کِی بالاخره موشک پرتاب می‌کنند؟! اما پیدا کردن خرابی‌ها و تعمیر آنها، کار سختی بود که هرگز کسی تجربه‌اش نکرده بود. آنها، شبانه‌روز در حال کلنجار رفتن با هزاران قطعه بودند! بچه‌های مهندسی معکوس و یگان حدید سر از پا نمی‌شناختند و با حداقل استراحت، در حال کار بودند. به تدریج برخی قطعات در تهران، اصفهان، خرم‌آباد و ... ساخته شد و به دست‌شان رسید. حسن با مشورت بچه‌ها، تصمیم گرفت چند نفر را سریع‌تر به کرۀ شمالی بفرستد تا کلید حساس و چند قطعهٔ دیگر را خریداری کنند. امکان نداشت در یک تماس تلفنی بتواند ماجرای خرابکاری لیبیایی‌ها را به حاجی‌زاده بگوید! رضا حیدری‌جوار، امیرگودرزی و مجید نواب با یک پرواز اختصاصی با هواپیمای باری ارتش راهی کرۀ شمالی شدند. بیش از پانزده ساعت سفر هوایی، از غرب به‌سمت شرقِ آسیا و برخلاف مسیر خورشید، سفر خاصی بود. شب به پیونگ‌یانگ رسیدند، شهری با هوای 28 درجه زیر صفر! چند ساعت بعد، پیش حاجی‌زاده و درحال تعریف اِبتلایی بودند که مجبورشان کرده بود تا آنجا سفر کنند! حاجی‌زاده از آنچه می‌شنید خیلی ناراحت شد: «چطور این بلاها رو سر تجهیزات آوردن؟! فکرش‌و می‌کردم یه روزی دیگه موشک نزنن، اما باورم نمی‌شد اینقدر نامرد باشن!» حاجی‌زاده، صبح، با دلار نقد برای خرید تجهیزاتی که لیستش را بچه‌ها آورده بودند، وارد مذاکره شد. پول نقد کارشان را در کُره راه می‌انداخت. او از ده روز قبل در کره بود و همۀ کارهای تحویل موشک‌ها را انجام داده بود. همان روز توانست نقداً هشت کلید حساس خریداری کند. آن روزها کرهٔ شمالی جز ایران بازار دیگری نداشت و آنها را دستِ خالی برنگردانْد. بچه‌های ایران تصمیم گرفتند دوتا از موشک‌ها را، که تست بدنه‌شان انجام شده بود، با خود به ایران ببرند. گرچه هنوز سوخت‌واکسید و کلاهکشان تحویل نشده بود، اما ترجیح می‌دادند هواپیما خالی نرود. شب، با همان مشقتِ همیشگی، که سرمای وحشتناک کره بیشترش کرده بود موشک‌ها را بار زدند و هواپیمای باری ارتش از خاک کُره کَنده شد. خلبان، لودمسترها، و کادر پرواز از جان مایه می‌گذاشتند. همه می‌دانستند درحال انتقال چه تجهیزات مهمی برای کشورشان هستند. در تمام نقل‌‌وانتقالات موشکی، خلبانان و کادر پروازی هواپیماهای کارگوِ ارتش، برادرانه و باغیرت کار می‌کردند تا کمترین مشکلی پیش نیاید. همه از اینکه در کوتاه‌ترین زمان، با دست پر برمی‌گشتند خیلی خوشحال بودند. خیلی زود، صدای قاروقور شکم‌ها یادشان آورد که چیزی برای خوردن ندارند! کمی بیسکویت با کره، مربا، و چای در هواپیما بود که ته معده‌شان جا گرفت! سرما از تن‌شان رخت برنبسته بود و گرسنگی آزارشان می‌داد. بالاخره بعد از پانزده ساعت به ایران رسیدند و خلبان در زاهدان فرود آمد تا سوخت بزند. به آنها اجازۀ ترک هواپیما را نمی‌دادند! همان‌جا به بچه‌های حراست فرودگاه پول دادند و خواهش کردند برایشان از بوفه خوردنی بگیرند. پانزده ساندویچ کالباسِ، تا تهران سیرشان کرد! دو، سه روز بعد، مجید نواب همین مسیر را برگشت تا دوباره تعدادی موشک و تجهیزات دیگر تحویل بگیرند. این بار حاجی‌زاده هم با آنها به وطن برگشت. 🇮🇷🌱🇮🇷 آه! چه راه دشواری طی شد تا ایران انقلابی بتواند روی پای خویش بایستد و اینک با زبان قدرت، با برترین سلاح جهان، با موشک‌های ساخت ایران با دشمنان شقی سخن بگوید تا صدای عزت و اقتدار جمهوری اسلامی ایران را بشنوند! درود خدا بر شهیدان 🌱🇮🇷🌱🇮🇷 https://eitaa.com/lashkarekhoban
4.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آه ای مرد! ای آینه هزاران مرد مجاهد گمنام ای صدای باور و حماسه این ملت... من از یک سو خوشحالم که سرعت حوادث چنانست که گاه یادم‌می‌رود آن خبر تلخ صبح ۲۳ خرداد. چگونه باور کنیم آرام گرفته این جان پرشور و شیدا. نه! نه! کدام شهید دست از آرمانش برداشته که شما دومی باشید! فرماندهی کن سردار. دشمن به خیمه زده، فرماندهی کن... https://eitaa.com/lashkarekhoban
0️⃣2️⃣روایت بیستم مردان موشکی از کتاب مرد ابدی سال 88 سال عجیبی بود. از زمستانِ گذشته، مشکلات مالی پروژه‌‌هایشان به قدری زیاد شده بود که نزدیک بود کار متوقف شود! فکر روی فکر افزوده می‌شد؛ فکر حل پیچیده‌ترین مسائل فنی که قبل از آن در کشور مطرح نشده بود! فکر کمبودهایی که می‌توانست نباشد اما بود! فکر همراه کردن مدیران ارشدی که فقط با دیدن تست‌های موفق، ممکن بود همراهی‌ کامل‌شان جلب شود! فکر دفاتر طراحی که در سطح شهر پراکنده بودند و فکر کارگاه‌ها و کارخانه‌هایی که هر یک بخشی از کار دشوار ساخت موشک ماهواره‌بر را انجام می‌دادند! حاج حسن همۀ تجربه، فکر و اعتبارش را سر این کار آورده بود! نوروز سال 88، تنگنای مالی چنان کارشان را سخت کرد که کادر فرماندهی پادگان مدرس نگرانِ تعطیلی مدرس شدند. در مدرس، مدام باید سوخت در موتورهای جدید شارژ می‌شد. با این که بخش عمده‎ای از مواد اولیه در داخل کشور تولید می‌شد اما ابعاد کار، بسیار بزرگ بود و بودجۀ سنگینی می‌خواست. سعی می‌کردند مشکلات مالی بین بچه‌های مدرس مطرح نشود اما مهندسان جوانی که در ساختمان فرماندهی پادگان بودند متوجه عمق مشکلات حاج حسن شده بودند. بدون پول و اعتبار امکان نداشت کار ادامه یابد! آنها حتی به این فکر ‌کردند که اگر مدرس تعطیل شود، بروند به شرکت‌های فنی یا جاهای دیگر. حاج حسن می‌گفت حتی داروندار خودش را سر این کار می‌آورد تا کار نخوابد! این را همۀ بچه‌های اصلی موشکی از زمان جنگ می‌گفتند. حاجی‌زاده بارها گفته بود: «حسن! اگه لازم بشه ما فرش زیرپامون رو می‌فروشیم میاریم برای کارمون خرج می‌کنیم!» بعدها که فرصتی پیش آمد و با هم به خانۀ حاجی‌زاده رفتند حسن به شوخی اشاره‌ای به فرش خانه کرد و گفت: «حاجی! این‌و می‌خواستی بیاری خرج موشکی کنیم؟!» https://eitaa.com/lashkarekhoban
به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی ... من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم تو می‌روی به سلامت سلام من برسانی...‌ سردار حاجی‌زاده بزرگوار فرمانده مقتدری که راه فرمانده و برادرت شهید طهرانی مقدم را با عزت ادامه دادی و از بذل آبرو و جان در راه ایران اسلامی دریغ نکردی، ای جانفدای ملت ایران، فی امان الله ای شهید .... سلام‌ما به سید و سالار بی سرت برسان😭🚩 https://eitaa.com/lashkarekhoban
این خانه، قربانی ارزشمندی تقدیم اسلام و ایران کرده‌است. این خانه که امروز زائر گشتیم... میخواستم به مادر رنجور سردار حاجی‌زاده عزیز ، به همسر بزرگواری که در تمام دوران حیات مشترک، مراقب و نگران و پناه رنج‌های همسر مبارزش بود، به دختران صبور و آقازاده عزیزشان از طرف تک تک ایرانیان بگویم که ما مدیون شماییم بخاطر اضطراب‌هایی که در این مسیر تحمل کردید، به خاطر روزها و شب‌هایی که حضور مرد این خانه حق‌تان بود اما او نبود... بخاطر همه زحماتی که در کنار او متحمل شدید، به خاطر حمایت‌هایی که از سردار ملت ایران کردید... به خاطر اشکهایی که ریختید و سکوتی که رعایت کردید، به خاطر گرم نگهداشتن قلب شکسته‌ای که برای هر ایرانی، می‌تپید ، بخاطر اینکه خیال رهبرمان را در همراهی با سردار باکفایتش راحت کرده بودید، از شما متشکریم و به شما مدیونیم... حق‌تان را بر ما حلال کنید. ما را در این غم باشکوه، شهادت سردار امیرعلی حاجی‌زاده، شریک بدانید... https://eitaa.com/lashkarekhoban
نامش در شناسنامه؛ امیر بود. امیر حاجی‌زاده. در طول دوران دفاع مقدس، امیر یا حاجی صدایش می‌کردند. سال ۱۳۸۸ وقتی حضرت آقا برای اولین بار در حکم فرماندهی نیروی هوایی سپاه، عنوان نیروی هوافضای سپاه را نوشتند، اسم سردار سپاهشان را هم کامل کرده و نام علی را نیز به نام ایشان افزوده بودند؛ سردار امیرعلی حاجی‌زاده🇮🇷 ممنونیم سردار که همه هستی‌ات را برای ایران اسلامی دادی🇮🇷😭 https://eitaa.com/lashkarekhoban
بالاخره یک جایی فراق تمام می‌شود. حاج حسن می‌دانست در چه مسیری قدم برمی‌دارد. حاجی‌زاده نیز... و دیگران هم خوب می‌دانستند و می‌دانند آغاز و فرجام‌این راه را... اینان خیلی جاها با هم دویده بودند. شاید گاهی روش‌شان با هم فرق داشت، اما هدف یکی بود و حسن ختام، کلام امام و آرمان، اسلام. زمان زیادی گذشته است. اما هنوز هم ماجرا همان است. جوانانی که علم و تجربه و ایمان را از شما آموخته‌اند، می‌بالند و ان‌شاءالله راه شما را باصلابت ادامه می‌دهند. هدف، یکی‌ست و .... https://eitaa.com/lashkarekhoban
روایت تدفین سرداران شهید حاجی زاده و محمود باقری (قسمت هفتم) : 🚩🌷🚩🌷🚩🌷 در یک فضای محصور حداکثر 200 متر مربعی چه اتفاقی ممکن است جریان داشته باشد؟ بارها از پشت صفحه تلویزیون این فضای محصور را به انتخاب دوربین دیده بودم. اما حالا اینجا مهم بود برای من، مثل بسیار کسان دیگر و من اینجا بودم... به محض ورود، به سمتی رفتم که معلوم بود محل دفن شهداست... هنوز خیلی شلوغ نشده بود که نتوان دقیقه‌ای ایستاد... بی‌اختیار سوره قدر خواندم و آیت الکرسی و سلام زیارت عاشورا... هر کسی داشت کار خودش را می‌کرد. نوحه پخش بود و همهمۀ مردم و این دو مزار خالی به فاصله کمتر از یک متر از هم که دیواره‌هایشان با پرچم عزای سیدالشهدا علیه‌السلام پوشانده بود. روی زمین کنار قبرها سازه فلزی زده بودند (نمی‌دانم چرا؟ شاید برای اینکه در ازدحام مردم مشکلی پیش نیاید و حریمی بین مردم و دیواره‌های قبور شهدا با این سازه‌ها حفظ شود.) گلهای گلایل سفید و رزهای قرمز روی این سازه ها قبرها را قاب کرده بودند، به زیبایی. اما ته قبر خالی بود... نه! حتما برادرها، هر چه داشتند بر آن خاک مطهر افشانده بودند؛ از تربت حضرت سیدالشهدا علیه‌السلام تا اشک خالص و دعا و آیات نور..... پایین پای شهدا، جای سن مانندی درست شده بود که بنر بزرگی با تصویر دو سردارمان بر خود داشت، کاملا مسلط بر فضا. چهره نقاشی شدۀ شهدا به من حس خوبی می‌داد. شانزده روز از رهایی این دو شهید از قالب تن گذشته بود. تصویر واقعی هر چه که بود، مانده بود در گذشته. شاید این نقاشی‌ها مخصوصا تبسم محمود باقری بهتر از هر چیزی حال آن روز شهدا را توصیف می‌کرد. سه چهار ردیف صندلی جلوی این جایگاه چیده شده بود که اکثرشان پر بود از خانم‌های چادری. همه غمگین و منتظر.... در اولین نگاه، چشمم به آشنای دیرینم افتاد، خانم حیدری همسر مکرم حاج حسن طهرانی مقدم؛ کسی که از 13 سال پیش، دست در دست هم به کشف و روایت دوبارۀ حاج حسن رفته بودیم، از معبر زندگی حاج حسن بود که حس من در آن لحظات، شاید متفاوت از احساس دیگران بود. گویی وارث خاطرات و کلماتی بودم در مسیر مجاهدتی که این دو شهید هم بخشی از آن بودند. در هجوم خاطراتشان ذهنم به هر سو می‌رفت. از یک سو در لحظۀ تدفین شهید طهرانی مقدم بودم و از سویی گم در خاطرات مشترکشان... بارها با خانم حیدری از لحظۀ اطلاع از حادثه و اتفاقات بعد از آن با هم سخن گفته بودیم و هر بار آن فضا و خاطرات پی از شهادت و مراسم و تدفین حاج حسن، شفاف‌تر شده بود و جاندارتر... آن قدر که در لحظۀ نگارش، نشستن پشت کامپیوتر بر من سنگین بود. بارها از شدت و غربت حالی که داشتم حیران در خانه راه رفته بودم... اشکهایم را پاک کرده بودم، سعی کرده بودم با عواطف مردمی که قرارست قهرمانی ناشناخته ر ا با این کتاب بشناسند، معامله نکنم. فقط دستشان را بگیرم و ببرم در آن دقایق، در قطعۀ 24 بهشت‌زهرا سلام‌الله علیها، چرخی بزنند و با حاج حسنی وداع کنند که شور زندگی و عشق و مبارزه در راه حق، آرامش نگذاشته بود... الهام خانم در شبی شگفت از حال خاص و خصوصی‌اش گفته بود که چطور برای جدایی و رها کردن مردی که با همۀ وجود عاشق او بود، با خدا نجوا کرده بود، چطور زیباترین لحظات با خدا را تجریه کرده بود. گفته بود که هرگز نخواسته بود پیکر محبوب شهیدش را ببیند، بلکه اراده بود همان حسنی را به یاد بیاورد که در آخرین دیدار با او وعدۀ دیدار در دشت بهشت را گذاشت... گفته بود در لحظۀ تدفین چطور زیر نگاه شاگردانش، کوشیده بود مراقب خودش باشد و کاری نکند که همۀ آنچه در طول سالها در جلسات و کلاسهایش گفته بود، در ذهن بچه‌ها بشکند. گفته بود اصلا دور از محل دفن حاج حسن بود، کنار مادرشوهرش، کنار قبر شهید علی طهرانی مقدم، نشسته بود و فقط قرآن و زیارت عاشورا خوانده بود... حالا زنی که به مدد دل بزرگ او به همۀ رابطه‌های خانوادگی و رفاقت و زیر و بم رابطه حاج حسن با این یاران قدیمی آشنا شده بودم، اینجا بود و تداعی‌گر حضور همیشه حاضر و پرشور حاج حسن... خانم حیدری کنار خودش جایم داد اما نتوانستم بیشتر از دو سه دقیقه بنشینم. خواستم زیارت عاشورا بخوانم اما نشد... دلم در خروش بود. به آن زحمت نیامده بودم که بنشینم. اجازه خواستم و برخاستم. رفتم سر دو مزار. عکسی گرفتم و فکری کردم و حرفی گفتم. برادر حاج محمود باقری که در روزهای گذشته با هم ساعاتی گفت‌وگو کرده بودیم شناخت و با بزرگواری پذیرفت... لبخند سردار باقری نوش جانت... از دور صدای مردم می‌آمد معلوم بود تابوت مطهر شهدا در حال رسیدن به محل است. https://eitaa.com/lashkarekhoban
- وقتی حسن چیزی را پیگیری و مطالبه می‌کرد ، این‌طوری نگاه می‌کرد. همین عکسش را به دیوار اتاقم زدم‌ تا یادم باشد... https://eitaa.com/lashkarekhoban