❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part178
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part179
_آرش همون اندازه که تلخه، ولی دلش نرمه.
رام کسی نمی شه اما هوای همه رو بی توجه به اصل و نسب شون داره.
نمی گم عاشقت شده اما تنها سر لجبازی با مادرشم نبوده که تو رو خواسته.
اون مثل خان خدابیامرز، همیشه با عقلش پیش میره ولی تو با دلش پیش برو.
زن بودن رو بلد باشی، مرد خوبی برات می شه.
گفت و رفت. پشت سرش در را هم بست و دلارای با تابیدن نوری از روزنه ای
کوچک و بی مقدار، دوباره دستی روی پیراهن عروسی اش کشید.
****
_آقا با من کاری داشتین؟
آرش پیپ را از گوشه ی لبش برداشت:
_اگه نداشتم، صدات نمی زدم.
ماه منیر نیم نگاهی به جلال انداخت که کمی آن طرف تر ایستاده بود.
_شما دو تا از امروز می شین امین من، گوش به زنگ هر حرکتی می مونین.
از روی صندلی بلند شد و به سمت پنجره رفت.
به اطراف نگاهی انداخت و ادامه داد:
_می دونید که خیلیا با این وصلت مشکل دارن و ممکنه راه به خطا برن.
حواس تون به جمع دیگران باشه، حرف و حدیثی شنیدین؛ بی فوت وقت میاین بهم می گین.
به شب و نصف شبم کاری نداشته باشین، فقط هر چی که دیدین و شنیدین و به من گفتین؛ همون جا خاک می شه.
حتی تو خلوت خودتونم بهش فکر نمی کنید.
ماه منیر که حالا کامل به سمت جلال چرخیده بود، با نگرانی چشم می چرخاند.
کنجکاو بود اما گاهی دردسری بس عظیم درست می کرد و هر بار خرابکاری اش را مادرش جمع و جور می کرد.
_آقا اگه بهمون شک کردن، چی؟
آرش دست در جیب شلوارش فرو برد و به سمت شان برگشت:
_کارتون همینه، که نذارین بهتون شک ببرن.
امین راننده ی منه، تو هم از فردا می شی همراه اون و چم و خم رو یاد می گیری.
این جوری اگه کاری پیش اومد و خواستی منو ببینی، دیگه کمتر بهت شک می کنن.
نگاهش را به ماه منیر دوخت که اثرات دلواپسی در چهره اش مشخص بود:
_ولی تو دختر جان...
حواست باید بیشتر جمع باشه چون هر جنگ و جدلی که پیش میاد، بساطش مال جمع زنونه ست.
ولی از این به بعد فضولیت رو کمتر نشون بده که کسی کاریت نداشته باشه.
ماه منیر آب دهانش را قورت داد و چشم آرامی گفت.
آرش پیپ خاموش را روی میز قرار داد و دست هایش به میز تکیه داده شدند:
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رمان_سوگلی_خان🤩
این رمان خاص رو از دست ندید حتما بخونید♥️
جهش به قسمت اول👇♥️
https://eitaa.com/leili_bieshq/27088
رمان کامل شده و جذاب #خان_هوسباز👇♨️
جهش به قسمت اول👇🌸
https://eitaa.com/leili_bieshq/15872
جهش به قسمت آخر رمان #خان_هوسباز👇♨️
https://eitaa.com/leili_bieshq/28650
قدیمیا عشقین♥️
جدیدا خوش اومدید😘♥️
.
همه باغ دلـم آثار خـزان دارد...🍁🧡
#حسین_منزوی
©|• @leili_bieshq
روی میزگزینۀ " دوستت دارم " ❤
هم بود...من
" دستانت " را برداشتم!!
#سید_محمد_مرکبیان
©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part179 _آ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part180
_اگه یه خط رو اعتمادم نسبت بهتون بیفته، زندگی رو واستون اون سر دنیا هم که برین؛ تلخ و هلاهل می کنم.
جلال که بعد از جریان حفظ رازشان، ممنون آرش شده بود؛ سر بالا گرفت و چشم در چشم او گفت:
_ارباب حرف تون واسه جفت مون حجته، محبت و لطف تون شامل حال مون شده؛ با نمک خوری و نمکدون شکستن شرمنده تون نمی شیم.
آرش راست و استوار ایستاد، باید حواسش را جمع حفظ زندگی اش می کرد.
_می تونین برین، فقط تو برو بگو خانم بیان این جا.
اشاره ی چشمش به ماه منیر بود و این یعنی دلش ملاقاتی هر چند کوتاه و مختصر با دلارای را می خواهد.
_داشت لباس من رو می دوخت، چشم الان می رم دنبالش.
چشم های آرش روی نگاه متعجب جلال و دهن لقی ماه منیر در تردد بود.
این دختر اگر جلوی دهانش را برای حرف های مهم تر می گرفت، شاهکار می کرد!
_ببخشید آقا.
این را گفت و زود از اتاق فرار کرد.
_مطمئنی این دختر واقعا واست زن زندگی می شه؟
جلال که از جریان دوخت لباس بی خبر بود، لبخند کمرنگی روی لب نشاند:
_راستش آقا همین زبون درازی و بچه بازیاش من رو دنبال خودش کشونده.
دستی روی پیشانی عرق کرده اش کشید و سر به زیر انداخت.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_سوگلی_خان🤩
این رمان خاص رو از دست ندید حتما بخونید♥️
جهش به قسمت اول👇♥️
https://eitaa.com/leili_bieshq/27088
رمان کامل شده و جذاب #خان_هوسباز👇♨️
جهش به قسمت اول👇🌸
https://eitaa.com/leili_bieshq/15872
جهش به قسمت آخر رمان #خان_هوسباز👇♨️
https://eitaa.com/leili_bieshq/28650
قدیمیا عشقین♥️
جدیدا خوش اومدید😘♥️
از شدت ذوق لپام قرمز شده بودن.
ماه های اخرم بود و شکمم بزرگ شده بود به دخترداییم گفتم:_به همه بگین قایم شن الان دیگه سهیل میرسه.
امشب سالگرد ازدواجمون بود و به دروغ بهش گفتم حالم بده میخوام برم خونه مادرم ولی میخاستم سورپرایزش کنم.
با شنیدن چرخیدن کلید توی قفل در سریع اشاره دادم که قایم شن.
با شنیدن صدای یه زن که آشنا بود قلبم هری ریخت. این صدای بارانا بود، عشق قدیمی شوهرم.تنم لرزید،بغضم و قورت دادم. اون اینجا چیکار میکرد؟بارانا با ناز گفت: مطمئنی زنت خونه نمیاد عشقم؟
با شنیدن صدای مردونش اشکام سرازیر شد._اره خونه نمیاد نگران نباش.
_دیگه خسته شدم کی بهش میگی منم زنتم
با تیر کشیدن زیردلم ناله ای کردم با ترس برق و روشن کردم و جیغی کشیدم.
با دیدن سهیل و بارانایی که دستاشون قفل هم بود و با حیرت نگاهمون میکردن گریم شدیدتر شد.با گریه به سهیل گفتم:سالگرد ازدواجمون مبارک عزیزم.
با حس حس خیسی لباسم با زجه ناله کردم و گفتم: بچه.. بچم خدایا نه!خداااا...
http://eitaa.com/joinchat/3122528273C2c51409301
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
از شدت ذوق لپام قرمز شده بودن. ماه های اخرم بود و شکمم بزرگ شده بود به دخترداییم گفتم:_به همه بگین
سلام دوستان عزیزم این روزها صحبت این رمان همه جا پیچیده...😍🙈🔞
نمیدونم چرا از بین این همه کانال درخواست این رمان انقدر زیاد بوده ،مشتاق شدم خودمم بخونمش، من لینکشو میذارم جویین بشین و از خوندنش لذت ببرین عالیه😍😍😍😍😍 رمانش کامل شدهست👇☺️♨️♨️
http://eitaa.com/joinchat/3122528273C2c51409301
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕یه سـلام گرم
🌿یه آرزوی زیبا
🌼یه دعـای قشنگ
💕 بـرای
🌿تک تک شما مهربانان
🌼الهی
💕روزگارتون بر وفق مراد
🌿غم هاتون کم
🌼و زندگیتون
💕پراز عشق و محبت باشه
🌿در پناه خـداوند باشیـد
🌸 یکشنبه تون پُر از بهترینها 🌸
هدایت شده از 🦋تبلیغات ویژه/لیلی/سلبریتی🦋
با بغض بهشون خیره شدم و دستی رو شکم برآمدم کشیدم چجوری تونستند باهام اینکارو بکنند صدف خواهرم اون که میدونست من از سعید حاملم اون که میدونست من عاشقشم میدونست حاصل چند ماه محرمیت این بچه شد.
سعیدی که همیشه بهم میگفت عاشقتم و طاقت دوری تو ندارم الان داشت باخواهرم عروسی میکرد داشت ازم دور میشد.
با بغض و قدم های لرزون به سمتشون رفتم چشمهای،اشکیم رو به خواهرم دوختم و بغلش کردم آروم در گوشش لب زدم:
_هیچوقت خوشبخت نمیشی بچم و بی پدر کردی حتی نزاشتین خوشحالیم رو بگم بابت وجود بچم نابودم کردین.
با بغض ازش جدا شدم و بدون اینکه نگاهی به چشمهای بهت زدش بکنم به سمت سعید رفتم و با بغض لب زدم:
_عشقم دوماد شدنت مبارک.همیشه میگفتی تو عروس خودم میشی مامان بچه هام اما الان عروست من نیستم خواهرمه اما مامان بچتم نابودم کردی..
با بغض ازش جدا شدم که بهت زده لب زد:
_بچم؟؟!...
قدمی به عقب برداشتم که سرم تیری کشید و به زمین فرود اومد و صدای داد سعید تو گوشم پیچید:
_آرامش خانومم..گم شید امبولانس خبرکنید عشقم چشمات و باز کن....😭💔
https://eitaa.com/joinchat/3314810948C9f3ebba200