❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part179 _آ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part180
_اگه یه خط رو اعتمادم نسبت بهتون بیفته، زندگی رو واستون اون سر دنیا هم که برین؛ تلخ و هلاهل می کنم.
جلال که بعد از جریان حفظ رازشان، ممنون آرش شده بود؛ سر بالا گرفت و چشم در چشم او گفت:
_ارباب حرف تون واسه جفت مون حجته، محبت و لطف تون شامل حال مون شده؛ با نمک خوری و نمکدون شکستن شرمنده تون نمی شیم.
آرش راست و استوار ایستاد، باید حواسش را جمع حفظ زندگی اش می کرد.
_می تونین برین، فقط تو برو بگو خانم بیان این جا.
اشاره ی چشمش به ماه منیر بود و این یعنی دلش ملاقاتی هر چند کوتاه و مختصر با دلارای را می خواهد.
_داشت لباس من رو می دوخت، چشم الان می رم دنبالش.
چشم های آرش روی نگاه متعجب جلال و دهن لقی ماه منیر در تردد بود.
این دختر اگر جلوی دهانش را برای حرف های مهم تر می گرفت، شاهکار می کرد!
_ببخشید آقا.
این را گفت و زود از اتاق فرار کرد.
_مطمئنی این دختر واقعا واست زن زندگی می شه؟
جلال که از جریان دوخت لباس بی خبر بود، لبخند کمرنگی روی لب نشاند:
_راستش آقا همین زبون درازی و بچه بازیاش من رو دنبال خودش کشونده.
دستی روی پیشانی عرق کرده اش کشید و سر به زیر انداخت.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸