eitaa logo
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
8.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
485 ویدیو
233 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌلِّلْعَالَمِینَ. #رمان‌براساس‌واقعیت‌نوشته‌شده✅ پایان خوش❤
مشاهده در ایتا
دانلود
هـوای خواسـتنت به جـانم رســیده هـوای آمـدن نداری جــانم...!؟ ©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part282 د
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 نگاهش را به چشمان پر از حرف آرش گره زد تا شاید کمی به علاقه ی پا گرفته میان شان بتواند دامن بزند. اما آرش با حرکتی سریع، لب هایش را روی پیشانی دلارای نهاد و در سکوت نظاره گر گل بوته های ریز و خوش رنگی بود که روی گونه های دلارای خودنمایی می کردند... تقه ای به درد خورد و نگاه آن دو از هم جدا شد. آرش روی پاهایش ایستاد و دستور آمدن داد. جلال دستگیره را پایین کشید اما بدون قدمی پیش گذاشتن، از همان پشت در؛ منتظر اجازه ی آرش بود تا حرفش را بزند. _چی شده؟ جلال با همان سر پایین افتاده، گفت: _تو ده بالا دعوا شده خان. آرش با خشم دندان هایش را روی هم فشرد تا کلامی نگوید و ضعفی روی خان بودنش ننشیند. تمام آرامشش خالصه شده بود در چند لحظه ای که در کنار دلارای می گذراند که آن هم به هر بهانه ای به خشم و غضب او ختم می شد. _سر چی به جون هم افتادن؟ جلال با ناراحتی سری تکان داد و گفت: _اکبر سر نوبت آبیاری زمیناش با محمدتقی بحثش بالا گرفته. فامیل محمدتقی با چوب و چماق سراغ اکبر رفتن. من که ندیدم اما می گن آش و لاش شده بدبخت. یکی با چوب تو سرش زده، اونم همون جاکنار نهر آب از هوش رفته. آرش به سمت کمد رفت تا شلواری بردارد که مناسب سر زمین رفتن باشد. با آن شلوار تنگ نمی شد پا به پای آن ها قدم بردارد. _دکتر بردنش؟ جلال آب دهانش را قورت داد و گفت: _اونا که دکتر ندارن خان، یکی سرش رو با آب چاه شسته و با پارچه بسته. آرش با خشم به سمت در چرخید و فریاد زد: _کدوم احمقی زخم تازه رو با آب شور چاه می شوره؟ جلال ترسان پاهایش را جفت هم کرد. آرش شلوار را برداشت و برای تعویضش رو به جلال گفت: _برو بگو امین جیپ رو روشن کنه، منم لباس عوض کنم و کیفم رو بردارم؛میام. جلال چشمی گفت و در را بست. دلارای با رفتن جلال، از روی صندلی بلند شد و کتاب را سر جایش برگرداند. به طرف آرشی رفت که در حال عوض کردن شلوارش بود. _خان این وقت شب خطرناک نباشه که می رین. آرش زیپ شلوار را بالا کشید و کمربندش را هم از کمر رد کرد و بست. به سراغ کیف پزشکی اش رفت و وسایلی دم دستی درونش قرار داد. _هیچ طوریم نمی شه، برم ببینم اون بیچاره رو به کشتن نداده باشن. یه مشت احمق بی فکر همیشه همه جا پیدا می شن. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
من اگر خيابان بودم قطعا به منتهى میشدم ...
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part283 ن
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 دلارای نگران نگاهی به پنجره و هوا انداخت. آرش به طرف در رفت و قبل از خارج شدن برگشت. نگاه نگران دلارای را نمی توانست پاسخ دهد اما با صدایی آرام لب زد: _بیدار بمون تا برگردم... رفت و دلارای پلکی زد، دعایی زمزمه کرد و آرش را به خدایی سپرد که او را سر راهش قرار داده بود... **** آرش محل زخم را شستشو داد و بانداژ کرد. _محمدتقی کجاست؟ از لحظه ای که رسیده و در خانه ی محقر اکبر مشغول رسیدگی به جراحتش شده بود، کلامی سخن نگفته بود. امین که مدتی با این آدم ها سر و کله زده بود و می شناخت شان، با صدای محکمی جوابش را داد: _بیرون وایستاده خان. آرش گره روی باند سفید را زد و برادرش را صدا کرد: _امیرحسین؟ امیرحسین که همراه آن ها آمده بود، به سمتش رفت و کنار پایش نشست. _بله آرش خان؟ میان جمع هیچ گاه او را برادر صدا نمی زد، رسم نبود. هر چند که برای آرش چندان تفاوتی نداشت. _برو سراغ محمدتقی،کَت بسته همراه با ینفر بفرستینش عمارت که صبح فردا تکلیفش روشن شه. امیرحسین نگاهی به سر باندپیچی شده و رنگ زرد اکبر کرد و ایستاد: _چشم الان راهی شون می کنم. آرش به زیلوی پهن شده زیر پایش نگاه دوخت. پسر نوجوان اکبر با سینی کهنه ای استکان چای برایش آورد. _ببخشید خان، وسیله ی پذیرایی مون چیزی جز این نیست. آرش استکان را برداشت، بی حرف جرعه ای از آن خورد و بلند شد: _حواست به زخم باشه، نبینم دوباره با آب چاه بشورید. مگه آب شیرین ندارین؟ نهر به اون بزرگی آب شیرین داره، سخته برین؟ مخاطبش پسر اکبر بود که پشت لبش تازه سبز شده بود. احمدعلی به پدرش نگاه غمگینی کرد و گفت: _من اون جا نبودم خان، آقام که سر زمین میره من باید این جا مواظب مادر و خواهرم باشم. _اون دیگه سن بازنشستگیش داره می رسه، مرد خونه تویی. زن اکبر که گوشه ای خود را با چادر رنگ و رو رفته ای پوشانده بود، با صدای ضعیفی گفت: _آقا جان دخترم اکرم مریضه، دست تنها نمی تونم هم دیگ بار بذارم و شیر بدوشم و مراقب اونم باشم. احمدعلی پیش من می مونه که کمک دستم باشه. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
° ترجيح ميدهم تمامِ آشوب هاے دلم را كنارِ گوشَت نجوا كنم بودنٺ را لازم دارم، براے چند دقيقہ ابرازِ دلتنگى...
ای كاش فقط يك بار ، ميتوانستم ميان اين همه نداشتن را داشته باشم ! همين يك بار برای يك عمر بدون كافی است ...
‌اشتیاق مرا سوخت... کجایی؟! بازآ...
. و چه آرام... با غزل های دو چشمان قشنگَت "دلـــم" ریخت بهم...!♥️ ©|• @leili_bieshq
‌ رفتن که همیشه دست تکان داد نیست همیشه با خداحافظ گفتن همراه نیست می‌شود بمانی اما رفته باشی! چقدر دورمان پُر است از مانده های رفته!
به عنوان كسى كه دوستت دارد از فقط يک چيز میخواهم... جورى رفتار كن جورى حرف بزن جورى جواب بنويس جورى پاى حرف هايت بمان كه من هيچوقت دلم نيايد كه لحظه اى پشتِ سرت بگويم: "نشُد كه نشُد" بايد "بشوى" شُدنى تر از ندارم...
این برگ های زرد به خاطر پاییز نیست که از شاخه می افتند ... قرار است تو از این کوچه بگذری و آنها پیشی میگیرند از یکدیگر برای فرش کردن مسیرت... ©|• @leili_bieshq
آخر ‌کجا روم که یادت نباشد و یادت نیایم؟🌹 :) ©|• @leili_bieshq