❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part283 ن
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part284
دلارای نگران نگاهی به پنجره و هوا انداخت.
آرش به طرف در رفت و قبل از خارج شدن برگشت.
نگاه نگران دلارای را نمی توانست پاسخ دهد اما با صدایی آرام لب زد:
_بیدار بمون تا برگردم...
رفت و دلارای پلکی زد، دعایی زمزمه کرد و آرش را به خدایی سپرد که او را سر راهش قرار داده بود...
****
آرش محل زخم را شستشو داد و بانداژ کرد.
_محمدتقی کجاست؟
از لحظه ای که رسیده و در خانه ی محقر اکبر مشغول رسیدگی به جراحتش شده بود، کلامی سخن نگفته بود.
امین که مدتی با این آدم ها سر و کله زده بود و می شناخت شان، با صدای محکمی جوابش را داد:
_بیرون وایستاده خان.
آرش گره روی باند سفید را زد و برادرش را صدا کرد:
_امیرحسین؟
امیرحسین که همراه آن ها آمده بود، به سمتش رفت و کنار پایش نشست.
_بله آرش خان؟
میان جمع هیچ گاه او را برادر صدا نمی زد، رسم نبود. هر چند که برای آرش چندان تفاوتی نداشت.
_برو سراغ محمدتقی،کَت بسته همراه با ینفر بفرستینش عمارت که صبح فردا تکلیفش روشن شه.
امیرحسین نگاهی به سر باندپیچی شده و رنگ زرد اکبر کرد و ایستاد:
_چشم الان راهی شون می کنم.
آرش به زیلوی پهن شده زیر پایش نگاه دوخت.
پسر نوجوان اکبر با سینی کهنه ای استکان چای برایش آورد.
_ببخشید خان، وسیله ی پذیرایی مون چیزی جز این نیست.
آرش استکان را برداشت، بی حرف جرعه ای از آن خورد و بلند شد:
_حواست به زخم باشه، نبینم دوباره با آب چاه بشورید.
مگه آب شیرین ندارین؟ نهر به اون بزرگی آب شیرین داره، سخته برین؟
مخاطبش پسر اکبر بود که پشت لبش تازه سبز شده بود.
احمدعلی به پدرش نگاه غمگینی کرد و گفت:
_من اون جا نبودم خان، آقام که سر زمین میره من باید این جا مواظب مادر و خواهرم باشم.
_اون دیگه سن بازنشستگیش داره می رسه، مرد خونه تویی.
زن اکبر که گوشه ای خود را با چادر رنگ و رو رفته ای پوشانده بود، با صدای ضعیفی گفت:
_آقا جان دخترم اکرم مریضه، دست تنها نمی تونم هم دیگ بار بذارم و شیر بدوشم و مراقب اونم باشم.
احمدعلی پیش من می مونه که کمک دستم باشه.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸