فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلاااام
صبحتان به
درخشش آفتاب
و روزتان سرشار از
رویش مهر
طلوعی دیگر و امیدی دیگر
و نگاهی دیگر
به خورشید آفرینش
داستان زندگیتان پربار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انگیزشی
به داشتهها ، موقعیتها
و آدمهایِ خوبِ زندگیام فکر میکنم
به هر چیز یا هر کسی که دنیایِ مرا
زیبا و حالِ مرا خوب میکند!!
و میخندم ، به رویِ تمامِ
روزهایِ خوبی که در راه اند
اتفاقاتِ خوبی که خواهند افتاد
و آرزوهایی که برآورده خواهند شد.
خوشبختی یعنی همین
که زندگی را سخت نگیرم
که حالِ من خوب باشد.!
وقتى واقعا چیزى را بخواهید راهى براى به دست آوردنش پیدا خواهید کرد. اما وقتى از ته دل خواستار چیزى نباشید برایش بهانه جور مىکنید.
#ریچل_هالیس
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت23 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 مثل تموم این یه هفته به دیوار سفید رو به روم خیره شدم.
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت24
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
لباسمو با کمک خاتون پوشیدم و از آیینه نگاهی به خودم کردم.
لباس خیلی زیبایی بود، دقیقا هم اندازهام بود.
با ذوق دور خودم چرخیدم که چین دامنش در هوا رقصید. خیلی دوستش داشتم، انگار برای خود خودم دوخته بودنش.
میترسیدم لباسم خراب بشه. شاید دیوونگی بود ولی برای شروع کار جدیدم یکم هیجان داشتم.
خسته شده بودم توی این چهاردیواری از طرفی استرس داشتم نکنه خانم منو قبول نکنه و دوباره اواره بشم.
لباسمو با احتیاط در اوردم، می ترسیدم که مبادا خراب بشه.
اونو مرتب تا کردم و گذاشتم روی صندوقی که گوشه ی اتاقم بود.
با همون ذوق بچگونه روی تخت نشستم و لچکم رو در اوردم.
بافت موهامو اروم آروم باز کردم و تو ذهنم برای فردا نقشه می کشیدم که چگونه رفتار کنم، اگه خانم کاری ازم خواست چیکار کنم، اگه نتونستم چی بگم.
تقریبا تمام موهامو باز کردم. دستی درونشون کشیدم تا کمی از اون حالت خشکی در بیان.
موهامو از بچگی کوتاه نکرده بودم.
تقریبا از همون زمان که مادر منو روی زانوهاش می نشوند و دونه دونه موهامو می بافت و برام قصه می گفت.
دیگه موهام تا زیر باسنم می رسید، نگهداری ازش سخت بود اما به زیباییش می ارزید.
خمیازه ای کشیدم، باید زودتر می خوابیدم تا بتوانم فردا سرحال بلند شم.
روی تخت دراز کشیدم و ملحفه رو روی خودم کشیدم. چشمهامو بستم که همون لحظه صدای باز شدن در آمد...
با ترس هین بلندی کشیدم و از جایم بلند شدم.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت25
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
چشم ترسیدمو توی اون نور کم فانوس به مردی که داخل شد انداختم.
-منم، نترس.
با شنیدن ارباب نفس آسودهای کشیدم. قلبم هنوز هم تند می زد.
ارباب دستشو دراز کرد و چراغ اتاقو روشن کرد.
به اجبار از جام بلند شدم. از اومدنش، اونم این موقع کمی استرس گرفته بودم، نکنه دوباره خطایی از من سر زده بود.
-خوب استراحت کردی؟
-بله ارباب.
سرشو به نشونهی رضایت تکون داد و نگاهی به اطراف اتاق انداخت. نگاهش روی لباسم، که روی صندوق بود خیره ماند.
-دکتر معاینت کرد باز؟
-بله، امروز اومد.
نگاهشو از لباس دزدید و دوباره به من نگاه کرد که سرمو به زیر انداختم.
-خب؟
_گفتن بهتر شدم ولی هنوز نیاز دارم یکم مراعات کنم تا استخونها قشنگ جوش بگیره.
-مراعات یعنی چی؟
-وسایل سنگین بلند نکنم و داروهامو بخورم.
ارباب:
سری تکون دادم. نگاهش زیر چشمی به من بود، می دونستم هنوز هم از عاقبت حرفای اون شبش می ترسید.
نگاهی به چهرش کردم، جای کبودی ها کمرنگ شده بود و معصومیت چهرش نمایان تر شد.
موهای ابریشمیش، اطراف چهرشو پوشونده بود. چشمام قد موهاشو دنبال کرد و تا پاهایش رسید.
دختر زیبایی بود، حیف که بخت سیاهی داشت. اگه ندیمه نبود، یقینا شاهدخت دلربایی می شد.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
🌹آهای سیزدتون بدر،،،،،دشمنانتون در به در🌹
💙رفقاتون گل به سر،،،،،گرفتاریاتون زود بدر💙
😊خوشیهاتون هزار برابر😊
🙏انشاا... ارزوهای سیزده بدرتون، امسال براورده شود
☁️☀️ ☁️ ☁️ ☁️
☁️ ☁️ ☁️ ☁️
_🌲🏡🌳______🌳__🌲
🌴 / \
🌴 / | \
🌴 /🚘 \
🌴 / | \
/ 🚘\
/ 🚘 | \
/ 🚘 🚘
/ |🚍 \
/ 🚘 \
/ | \
/ | 🚘
سیزده بدرخوبی رو براتون آرزو میکنم 😊
۱۳تابدی ۱۳تابلا ۱۳تا زشتی ۱۳تانحسی ۱۳تا غصه ۱۳تاناکامی ۱۳تا مریضی از وجودتون دور بشه و در عوض ۱۳۹۸ دونه شادی، زیبایی، لطافت و خوشی های پایدار تقدیم وجودتان، سیزده بدر مبارک 🌹
بفرستین برای بهترین دوستاتون ❤️😍
✶
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part612
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part613
_تو رو به سر کی قسم بدم که آروم بگیری؟ تو نمی تونی کلیه بدی، حامله ای. بعدشم اون با یه دونه کلیه هم می تونه زندگی کنه. این جا آوردمش که مواظبش باشن ولی هر طور شده سر فرصت و بعد از عمل، تهران می برمش. من حواسم بهش هست، تو سر پا باش که اون بعد عملش روحیه لازم داره. دلارای زخمی آبستن حوادث بود، روزگار برایش دلبری و گربه رقصانی می کرد.
_آرش چیزیش بشه، دستم از دنیا کوتاهه. نه پشتم به کسی گرمه و نه دلی با منه. کجا برم واسه کلیه بگردم؟ با یکی طوریش نمی شه؟ همایون پلک روی هم فشرد و گفت:
-واسه این که ببریمش تهران، باید عمل بشه و یه دوره واسه نقاهت باید بگذرونه. باید به خونواده ش پیغوم بدم بیان شهر و ببینش. دندون رو جیگر بذار. پشتت به خدا گرمه که شوهرت قبل بی هوشی مدام اسم از تو می گرفت.
دلارای به در تکیه زد و همایون گفت:
_پاشو این جوری نشین خوب نیست. زمین سرده، پاشو دل منو خون نکن. بذار حداقل چشم وا کرد بگم از امانتت مراقبت کردم. دلارای به زحمت و با تکیه به دیوار بلند شد. چشمه ی اشکش خشک شده بود و باران هم ثمری به حالش نداشت. با تضرع گفت:
_قبل از عملش، ببینمش؛ شما رو به هر چی میپرستین نه نگین که جونم بهش بسته ست. همایون پلکی زد و گفت:
-همه تلاش خودم رو می کنم که بتونی حتی یه لحظه ببینیش. خوب می شه که خدا نفسش رو واسمون نگه داشته. دلارای به همراهش از اتاق دور شد اما باز هم برگشت و به در اتاقی زل زد که جان و جهان و ایمانش بود.
_نگران نباش، خوب می شه.
دلارای هم به همین دلخوش شدن های کوچک امید بسته بود. ماه منیر روی نیمکت کوچکی نشسته و در خود جمع شده بود. همایون صدایش زد و او به تاخت به سمت شان رفت. نگاهش از دلارای گرفته نمی شد که همایون گفت:
_عملش تا یکی دو ساعت دیگه شروع می شه، این جا موندن تون نه به درد اون می خوره و نه مناسب زن حامله ست. می رسونم تون خونه و شب با مشتی و ملوک بر می گردونم.
دلارای قصد مخالفت داشت که با عتاب چشم به او دوخت:
_این جا بمونی و بچه ش طوریش بشه، جوابش رو می دی؟ رفت فلاکت کشید که شر اون بی شرف از سو زندگی تون وا شه، بچه ش رو هم واسه یه بیمارستان موندن از دست بده؛ روت می شه حرفی تو روش بزنی؟
دلارای لب به دندان گرفت.
زور زبان و اخم همه به دل او و دردش می چربید که باید خود مرهم روی زخم هایش می گذاشت.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸