❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part613
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part614
همایون کلافه و ناراحت به ماه منیر گفت:
_ماشین که دیدی کجا گذاشتم، برین سوار شین که منم بیام. باید تا ده هم برم و خبر بدم. ماه منیر سوییچ را گرفت و به کمک دلارای شتافت. لباس های بلند و با حجاب اما الوان شان توجه هر رهگذری را جلب می کرد. همایون خود را به شاهین رساند و توضیح داد که ممکن است نباشد و این نبودن تا شب به طول انجامد. شاهین دست روی شانه اش گذاشت و گفت:
_برو پسر، تا برسین ان شاء الله عملش تموم شده. شب اگه بیاری شون، با رییس بیمارستان هماهنگ می کنم که بتونن عیادتش برن. همایون دستش را فشرد و رفت. دل خودش هم بنای لرزیدن برداشته بود اما باید محکم تر جلوه می کرد تا بقیه را آرام نگه دارد.
-حالش خوب می شه؟ از پاسخ دادن فراری شده بود و هیچ کس حال خودش را نمی فهمید. با خود از شهر وسیله ی نقلیه ای کرایه کرده و برده بود تا بتواند آن ها را بیاورد. از حال رفتن ایران دخت و فریادهای امیربهرام هم اگر می گذشت، قطره اشکی که روی گونه ی مردانه ی امین نشست؛ دلش را بیشتر آزرد..
شباهتش عجیب روز به روز به آرش بیشتر نمود پیدا می کرد و چقدر غافل بودند. امین بلند شد و با صدای بمی گفت:
-وقت واسه آبغوره گرفتن همیشه هست ولی تا برسین ممکنه از اتاق عمل در اومده باشه. پاشين وسیله ای لازم دارین برداین و برین. من می مونم که حواسم به خونه باشه. همایون دهان باز کرد چیزی بگوید اما در مقابل این پایمردی حرفی هم می ماند برای گفتن؟ امیر بهرام به مادرش نگریست و گفت:
_اگه حالت بده بمون. هنوز ادامه ی حرفش در دهان مانده بود که ایران دخت بلند شد و عصا زنان رفت. سليمه و نسترن هم سریع تر به سراغ اتاق هایشان رفتند تا لباسی بردارند. همایون از ساختمان بیرون زد و امین را گوشه ای دید. به طرفش رفت و خودش شنونده شد:
_هنوز این برادری تو کتم نرفته که بخوام بگم برادرم رو تخت مریض خونه افتاده، ولی نمی خوام طوریش بشه وقتی بی اون؛ همه شون مردن.
همایون کنارش ایستاد و سر شانه شان به هم ساییده شد. تردید را کنار گذاشت و گفت:
_اگه ماه منیر راضی به وصلت با من نمی شد، محال بود به ضرب و زور ببرمش. دلش باهام اومد که بردمش. شهر واسش بهتره وقتی پیشرفت می تونه بکنه. امین به آسمان ابری زل زد و گفت:
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـدایا
بجز خودت به دیگرى✨
واگذارمان نکن
تـویى پـروردگار ما ✨
پس قراردہ
بى نیازى درنفسمان✨
یقین در دلمان
روشنى در دیدہ مان✨
بصیرت درقلبمان
شبتون مملو از عطر خدا✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸به یکشنبه ی بهاری
🌷خوش آمدید
🌸صبحتون پرنشاط
🌷زندگی تون پرطراوت
🌸نبضتون پراحساس
🌷قلبتون پر عـشق
🌸تنتون سـلامـت
🌷فکرتون پر از یاد خـدا
🌸شروع صبحتون پُر برکت
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت25 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 چشم ترسیدمو توی اون نور کم فانوس به مردی که داخل شد ان
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت26
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
صبح، زودتر از همه از تختم بلند شدم، استرس داشتم مبادا خواب بمونم، یا مبادا حال خانوم بد بشه و من دیر برسم، به هر حال از امروز همه چی دست من بود، اگه یه وقتی حال خانوم بد می شد ارباب همه چیز رو از چشم من میدید.
رفتم مطبخ، هنوز کسی به مطبخ هم نیومده بود، دلم میخواست همونجا آستینم رو بالا بزنم و خمیرها رو توی تنور بذارم، دلم برای بوی نون تازه تنگ شده بود اما حیف که چیزی ازین مطبخ نمی دونستم، از طرفی کارم چیز دیگه ای بود.
نفس کلافهای کشیدم و به سمت میز رفتم.
-تو کی بیدار شدی دختر؟
با شنیدن صدای خاتون برگشتم و نگاهش کردم. لبخندی به چشمای پف کردش زدم و گفتم:
-صبح بخیر خاتون، خب از امروز باید کارمو شروع کنم دیگه.
خاتون خندید و سرشو تکون داد. به سمت گوشهای از مطبخ رفت و کنار پارچه ای زانو زد.
-اخه هنوز افتاب طلوع نکرده دختر.
-خودتون چرا بیدار شدید؟
پارچه رو کنار زد و نگاهی به خمیر ورز امده کرد.
-من سی ساله قبل از بیرون اومدن خورشید بیدار میشم، دیگه عادت کردم مادر.
سینی خمیر را بلند کرد و دوباره به سمت من آمد. جلو رفتم و دستمو دراز کردم تا سینی رو ازش بگیرم که عقب رفت.
-بدینش به من خب.
-مگه دکتر بهت نگفته بار سنگین بلند نکن.
-این که سنگین نیست.
-تو نیروت رو بذار واسه امر و نهی های خانم، نمیخواد واسه من کار کنی.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت27
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
بیخیال سینی شدم. پشت سرش به سمت حیاط رفتم. هوا هنوز کامل روشن نشده بود، جز من و خاتون و نگهبان ها کس دیگه ای بیدار نبود.
کنار خاتون نشستم و کمکش کردم، اونم کمی برام از اومدنش به عمارت گفت اما طولی نکشید که ندیمههای دیگه هم بیدار شدند و عمارت دوباره شد همون عمارت پر از رفت و امد روزای قبل.
انگار قبل از بیدار شدن ندیمه ها روی اون گرد غم پاشیده بودند، با اون هوایی که تازه به سمت روشنایی می رفت این عمارت بزرگ و پر از سکوت ترسناک بود.
صبحونهی خانومو به اتاقش بردم و این شد اولین خدمتم.
می خواستم بهترین به نظر بیام، ناراضی بودن خانوم برابر بود با نابودی من....
همونجا ایستاده بودم و منتظر موندم تا خانوم صبحونه شو بخوره.
-این روستا رو می شناسی؟
لقمه ای رو تو دهنش گذاشت و منتظر نگاهم کرد.
-عین کف دستم خانوم.
سرشو از روی رضایت تکان داد مشغول جوییدن شد.
بعد از چند دقیقه سینی رو عقب کشید و از جاش بلند شد.
به سمت میزش رفتم و سینی رو برداشتم.
-اونا رو بردی بیا کارت دارم.
چشمی زیر لب گفتم و با سرعت به سمت مطبخ گفتم.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
#تکرار_کن :
نیکی و رحمت الهی در تمام روز های عمرم، همراه من خواهد بود
خدای من، خدای فراوانی نعمت است و الان نعمت و برکتی را که آرزو دارم در اختیارم است
خداوندا سپاسگزارم 🙏