_حرص نخور واسه زن #حامله خوب نیس!
سرخ شدن پوستم را درآنی حس کردم.
پیراهنم را روی #شکمم محکم کشیدم و با عصبانیت به او توپیدم:
-دیوونه جلوی دهنتو بگیر! ستاره میشنید که بدبخت میشدم!
همزمان پیام هم رسید:
-کجایی؟ چند ساعته نیستی. از #بچهم چه خبر؟
حوصلهی جواب دادن به او را نداشتم، اما اگر چیزی هم نمیگفتم میمُردم:
"-داره #لگد میزنه توله ات!"
http://eitaa.com/joinchat/3122528273C2c51409301
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
_حرص نخور واسه زن #حامله خوب نیس! سرخ شدن پوستم را درآنی حس کردم. پیراهنم را روی #شکمم محکم کشیدم
رهام به خاطر مشکل خونی که داره قلب #جنین تو #شکم زنش تشکیل نمیشه و زنش به خاطر این مشکل ترکش میکنه.
قرار بود پدرش به خاطر بچهدار شدن بهش سرمایه بده.
از ترس اینکه اون پول رو از دست نده یکی از همکلاسیهای دخترش رو جای زنش جا میزنه و دختره نقش زن #حاملهش رو بازی میکنه.
دختره که پنهونی دل در گروی رهام داره و به خاطرش حاضره هر کاری کنه..
http://eitaa.com/joinchat/3122528273C2c51409301
#سریعجوینبدهتالینکشعوضنشده
دختره بهخاطر پسره نقش زن حاملهش رو بازی میکنه🙊🤣
از صبح ده نفر لینک این رمان رو خواستن😳
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت164 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 دلم میخواست بازم سوگند خانوم تنها دختر غم دیده ی ا
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت165
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
فقط میدونستم باید همین طور پیش برم .و باز هم قلبمو بسپارم دست خدایی که تا امروز تنهام نذاشته بود، امیدوار بودم بازم تنهام نذاره... راستی خدا قاتلها رو هم دوست داشت؟ حرفهای قاتل ها رو هم گوش میداد؟
نه نه... من قاتل نبودم.
دستهای چروکیده خاتون دستهای سردمو فشرد. خاتون زیادی گرم بود یا من احساس سرما میکردم؟
اصلاً... اصلاً اون برای چی مشکی پوشیده بود؟ مگه خودش نمیگفت مشکی شگون نداره؟ مگه خودش نمیگفت مشکی غم میاره؟ مگه اون نبود که میگفت هیچگاه مشکی نپوشیم؟ پس چرا حالا مشکی پوشیده بود؟
شاید برای همون اسب هایی بود که در آتش می سوختند. آری، حتماً برای اسبها بود... وگرنه آدمی که دراین میان قربانی نشده بود... نه... هیچ آدمی در این میان قربانی نشده بود... فقط و فقط اسبهایی بودند که میسوختند و منی که... شاید من هم زندگیمو در اون آتش سوخت و تباه شد و حالا فقط با خاکسترهاش زنده میموندم.
چشمهای خاتون انگار به خون نشسته بودند، به گمانم دوباره یاد آتشی افتاده که به زندگی ش افتاده بود، همونی که فرزند و شوهرش رو سوزوند.... آری، وگرنه آتش دیشب که جز اسب ها کسی رو نسوزونده بود، مگه نه؟
این بغض لعنتی توی گلوم گیر کرده بود و من لجوجانه اونو پس میزدم و من لجوجانه داشتم واقعیت رو از خودم دور میکردم و لجوجانه داشتم به خودم می قبولوندم که من حالا یه دختر قاتل نیستم... دختری که آیندهش هیچ معلوم نبود.
اشک از میون چروکه صورتهای خاتون راهش رو پیدا کرد و زیر چانهش فرود اومد.
-دختر از اونشب بگو... اون شب چی شد؟ چه اتفاقی افتاد؟ خانم برای چی اون وقت شب به اسطبل رفته بود؟
اسطبل؟ مگه خانم برگشته بود به اسطبل؟
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴یه مدینه یه بقیعه
🏴یه امامی که حرم نداره
🏴شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام رامحضرآقاامام زمان عجل الله وشمامحبین آن حضرت تسلیت عرض میکنم
🖤یـاڪریـم اهـل بـیـت🖤
🏴بَــر تــن و قامتــ شهر
رختـ عـزا جامـه ڪنید
🏴بوے تابوتِــ پر از
تــیرحـسن(ع) مےآیــد
#شهادتـ_امام_حسن_ع
#هفتم_صفر 😔🥀
صدای #جیغم همه عمارت رو گرفت...
پام رفته بود روی صابون و با #لگن افتادم کف حمام... عمارت #خالی بود...
داشتم گریه میکردم که یکی محکم کوبید به در حمام...- آرام... آرام... چی شده؟
صدای بهنام بود... به هق هق افتادم
- افتادم زمین ...آخ پام...
- وای وای... بیام داخل.. اومدم
جیغ کشیدم...
- نه.. نهههه... نیا داخل...
- میتونی بلند شی؟
دوباره با گریه گفتم:- نههه...
دستگیره در حمام بالا پایین شد... دوباره #جیغ کشیدم و گفتم:- #لباس ندارم... نیا داخل...
- لعنتی... پس چیکار کنم؟ عیبی نداره... اومدم توبا هق هق گفتم:
- نیا تو... لامصب #لباس ندارم.... #نامحرمی
مشتی کوبید به در حمام گفت:
- پس میگی چیکار کنم؟
ناله کردم:- نمیدونم
با حس خاصی گفت: - #محرمم شو
- چی؟؟؟؟؟
- #صیغه میخونم
- نهههههه... نمیخوام... #صیغه نه
- انتخاب کن... یا همینطوری میام تو #حموم یا #صیغه میخونم... بگو کدومش؟
نگاهی به وضعم انداختم... به دیوار حموم تکیه داده بودم...پام ورم کرده بود.. و نمیتونستم از جام بلند شم...
کوبید به در حموم:- باز کنم؟
چشام رو بستم و گفتم:- بخون
#صیغه رو خوند و من #قبلت گفتم...
در حمام باز شدو #پسرعموم اومد داخل...
واضح آب دهنش رو قورت داد...
چشام رو از خجالت بستم...
دستش اومد زیر بدنم و بلندم کردومنو #بغل گرفت و به سینه اش چسبوند...
پیشونیم گرم شد و کنار گوشم گفت:
- قربونت بشم من خانومم...🔥🔥
https://eitaa.com/joinchat/3314810948C9f3ebba200
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
صدای #جیغم همه عمارت رو گرفت... پام رفته بود روی صابون و با #لگن افتادم کف حمام... عمارت #خالی بود.
من #آرام دختری #مغرور و #مستقل هستم...
#بهنام پسرعموم یه پسر #دورگه ایرانی ایتالیایی بود...
من رو به #زور و #اجبار قانون از خانواده ام جدا کرد و به عمارت خودش برد...
من #مذهبی بودم اما بهنام کاری کرد که من رو #مجبور به خودش کرد....
کاری که همه آینده ام رو بهم ریخت😢
https://eitaa.com/joinchat/3314810948C9f3ebba200
#مذهبی
#عاشقانه
#عاشقانه_خاص
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت165 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 فقط میدونستم باید همین طور پیش برم .و باز هم قلبمو
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت166
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
خاتون ضربهای به سرش زد. انگار عزادار بود اما عزادار کی؟
عزادار اسبها یا آینده سیاه من؟ وگرنه خانوم که نمرده بود!
- چی شده خاتون؟ چرا اینطوری میکنی؟
-مگه تو نمی دونی دختر؟ سیاه بخت شدیم. نمیدونی این عمارت شده ماتم کده؟... نمی دونی کسی جرأت نداره اسم اربابو هم به زبون بیاره.
گیج و منگ نگاهش کردم. مگه چند وقت بود که من تو این اتاق سیاه و تاریک مخفی شده بودم؟ مگه چند وقت بود که خواب خوش منو فرا گرفته بود که خاتون اینهمه غم و غصه رو به دوش کشیده بود؟
- دختر بگو چی شده؟ حرف بزن دیگه. بگو اون آتیش سوزی تقصیر کی بود؟
عصبی سرمو تکون دادم... نه.... نه تقصیر من نبود... من قاتل نیستم... من قاتل خانوم نیستم.
انگار این بغض گلومو سفت فشرده بود. من هر چه اصرار میکردم تا نباره، اون بیشتر اصرار میکرد تا بشکنه و باز هم سر ریز کنه.
منی که همیشه به قول مهربانو اشکم دم مشکم بود این بار میخواستم محکم بایستم و به همه بفهمونم اون آتش سوزی تقصیر من نبوده که حال بخوام غمبرک بزنم اما... اما من او فانوس رو گذاشته بودم... من اون شب خانوم رو همراهی کرده بودم.
نتونستم جلوشو بگیرم، اون سر سخت تر از اونی بود که من از پسش بر بیام مثل همیشه اشکهام سرازیر شدند.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
هرجا که هستید سهم امروزتون🌸
یک بغل شادی و آرامش🌸
تقدیم به شما خوبان🌸
#سلام_صبحتون_گلبارون🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
خدایا
ما را به غصههای معمولیمان برگردان،
به قسطهای عقب افتاده،
امتحانات پایان ترم،
ترافیکهای طولانی، خیابانهای شلوغ، دغدغههای زیاد،
هدفهای سخت، خستگیهای مفرط...
به همان روزها که
همدیگر را قضاوت میکردیم
و به قضاوتهای هم توجهی نمیکردیم! به همان روزها که
دنیا هنوز اینقدر آلوده نبود،
که آلوده بود و حاد نبود،
که آلوده بود و از آلودگیاش نمیمردیم. که دلواپس حالِ عزیزانمان بودیم، نه جانشان!
ما را برگردان به روزهایی که سلامتی اینقدر گریزپا نبود،
که میشد لابهلای همین مشکلات و دغدغههای ریز و درشت، با خیالی آسوده فنجانی برداشت،
چایی ریخت، کنار پنجرهای ایستاد و در کمال اطمینان و آرامش،
نفسی عمیق کشید.
که میشد کسی را به آغوش کشید و آرام شد،
میشد دستان کسی را گرفت و بدون هراس،
تمام شهر را قدم زد و غصهها و دردها را فراموش کرد.
دلمان لک زده برای یک آغوش، یک لبخند، یک خیال تخت...
دلمان لک زده برای یک زندگی آرام و معمولی...
خدایا در آغوشمان بگیر که خستهایم،
خودت حال زمین را خوب کن ...