eitaa logo
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
8.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
485 ویدیو
233 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌلِّلْعَالَمِینَ. #رمان‌براساس‌واقعیت‌نوشته‌شده✅ پایان خوش❤
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت547 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 دستم را روی سینه ام گذاشتم و سعی کردم راحت حرفم را بز
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -ارباب، من رفتم توی باغ، یکم قدم بزنم که... که... اگر به او می گفتم از باغ بیرون رفتم و او عصبی شود چه؟ من نباید بدون اجازه ی او زیادی در باغ می گشتم. با بیشتر شدن اخم هایش گوشه ی لبم را گزیدم. می دانستم که حتما توبیخم می کند بابت این کار. اما چاره ای هم نداشتم. باید هر چه زودتر همه چیز را می گفتم. -بعد، انگاری از باغ بیرون رفتم. سرم را پایین انداخته بودم تا نگاه عصبی اش را نبینم. برای اولین بار از کنجکاوی های بی موقعه ام ناراحت نبودم. ارباب اگر بفهمد که چه چیزی را دیده ام حتما خیلی خوش حال می شود. شاید هم به جای تنبیه کلی تشویقم کند. با تصور این که ارباب چقدر از گرفتن این اطلاعات خوش حال می شود با اعتماد به نفس و خوش حالی شروع به تعریف کردم. -بعد یه چیزی هایی دیدم و شنیدم. بدون حرفی سوالی نگاهم کرد. -اون مرده که اون روز تیر خورده بود، اون از بیمارستان فرار کرده. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت548 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -ارباب، من رفتم توی باغ، یکم قدم بزنم که... که... اگر
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -مطمئنی؟ -اره. -ولی... ولی من اون جا ادم گذاشته بودم. -انگار فرار کرده. و این رو هم فهمیدم که اصلا کار اصلیشون قاچاق چوبه، اون شکار هم برای تفریح بود. با هر کلمه ام ارباب بیشتر در فکر فرو می رفت. می دانستم که با گفتن این حرف ها اصلا بیرون رفتن من را هم فراموش می کند. گوشه ی دامنم را در مشتم فشردم تا جلوی لبخندم را بگیرم. -و یه چیز دیگه، اون ها خودشون این کار رو نمی کنند. نگاهش را به من دوخت. -از یکی دستور می گیرند. لب های ارباب هم به لبخندی کج شد. انگار او هم از گرفتن این اطلاعات بدش نمی آمد. -انگار این بیرون رفتنت بی سود نبود. -نه اصلا، حتی جای اون مرد تیر خورده هم می دونم، می دونم که با یه گروه دیگه که سردستشون... دستم را به چانه ام زدم و به فکر فرو رفتم. داریوش اسم چه کسی را گفته بود؟ کمی همین طور فکر کردم. نگاه ارباب که روی من بود دست و پایم را گم می کردم و نمی توانستم خوب فکر کنم. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
-1267720448_-28884096.mp3
8.69M
شبتون زیبا❤️🌹 این آهنگ زیبا تقدیم حضور پر مهرتون❤️
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت549 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -مطمئنی؟ -اره. -ولی... ولی من اون جا ادم گذاشته بودم.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 آها... گفته بود اکبر و دار دسته اش. با ذوق به سمت ارباب برگشتم. -گفته بود اکبر. -اکبر؟ اکبر چی؟ وا رفتم. من فقط نام اکبر را شنیدم. -نمی دانم... چشم های ارباب انگار مهربان تر از هر زمان دیگری شده بود. انگار می خندیدند. می دانستم که چقدر از دادن این اطلاعات خوش حال شده بود. -و گفته بود این ها یه رئیسی دارند. -آها، آره. می دانستم با آوردن این نام تمام خوشی های ارباب از بین می رود. اما مجبور بودم بگویم تا آن داریوش پست بیشتر از این پیش نرود و همه چیز را نابود نکند. او فقط سو استفاده بلد بود و اگر ارباب این را می فهمید حتما نابود می شد. -بگم ارباب؟ -بگو دیگه. -آقا داریوش. -چی؟ با فریادش قدمی به عقب گذاشتم. چهره اش مات و مبهوت به من بود. سرم را پایین انداختم. می دانستم که طولی نمی کشید این نگاه تبدیل به نگاه ها خشمگینی می شود. ترجیح دادم چشم ندوزم به این نگاه هایی که بدون حرف انگار بر سر آدم فریاد می زدند، چشم هایی که انگار از سیاهی آن آتش می بارید و مانند سیاه چالی می خواست آدم را به داخل خودش ببلعد. -این چرت و پرت ها چیه؟ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت550 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 آها... گفته بود اکبر و دار دسته اش. با ذوق به سمت اربا
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -چرت و پرت نیست، من خودم آقا داریوش... -بسه. با تعجب سرم را بالا آوردم. همان نگاه هایی که تصورش را کرده بودم. -نگفته بودی که قصه بافتن هم بلدی. دهانم باز ماند. ارباب خیال می کرد؟ آن قدر از حرف ارباب تعجب کرده بودم که نمی توانستم حرفی بزنم و از خودم دفاع کنم. من اصلا برای چی باید این قصه ها را سر هم می بافتم؟ اصلا... اصلا چرا ارباب باید به حرف من اعتماد می کرد و به پسر عمویش شک می کرد؟ -ببین، اگه می خوای دروغ به هم ببافی که بیرون رفتن از باغت رو توجیه کنی باید بگم سخت توی اشتباهی، حتی اگه راست هم بگی تو باز... آرام ناله کردم: -ارباب... چرا آن قدر من را پست فرض می کرد که برای رها کردن خودم یک آدم دیگری را بد کنم. آن هم آدمی که می دانستم با بد شدنش ارباب چه عذابی می کشد. دستی به صورتش کشید. او حتی نمی خواست باور کند آن پسر اهل خیانت است. -من... من... -خفه شو. بغض در گلویم نشست. من آدم دروغ گفتن نبودم، من نمی تونستم که... -به خدا من خودم آقا داریوش رو... و سیلی که محکم به صورتم خورد. آن قدر ضربه اش پر قدرت بود که تعادلم را حفظ نکردم و پخش زمین شدم. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت551 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -چرت و پرت نیست، من خودم آقا داریوش... -بسه. با تعجب
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 سرم گیج می رفت از ضربه ی شدیدش. دستم را روی صورتش گذاشتم. داغ شده بود... درد پایم دوباره به سراغم آمد.‌.. سرم را بالا آوردم و نگاهی به ارباب خشمگین کردم. -این که بهت هیچی نمی گم دلیل نمی شه بخوای دور برداری، فهمیدی؟ اشک از چشم هایم سرازیر شد. چه فکر می کردم و چه شده بود! من که خیال می کردم ارباب چقدر از من خوش حال می شود، چقدر تشویقم می کند. اما او... -گمشو همین حالا برو بیرون. دستم را به مبل تکیه دادم و کم کم از جایم بلند شدم. نمی توانستم پایم را روی زمین بگذارم، به گمانم در رفته بود. -دختره ی... اصلا نمی شه به این جمعیت یکم رو داد، دور می گیرند. با من بود؟ ارباب که... همان جا ایستادم و نگاهش کردم. بلکه صداقت را در نگاهم بخواند. بلکه بفهمد من دلیلی برای دروغ گفتن ندارم. من اگر می خواستم دروغ بگویم که هیچ وقت صادق نمی شدم و نمی گفتم اتش سوزی آن شب دست من بود. -چرا این جا ایستادی و بر بر من رو نگاه می کنی؟ با فریادش چشم هایم را بستم که اشکی از میان مژه هایم روی گونه ام چکید. -ارباب من دروغ... به ثانیه ای نکشید که به سمتم آمد و دستش را روی لب هایم گذاشت. نمی فهمیدم چرا ارباب بد بودن آن پست فطرت را نمی فهمید. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
4_5897606004308183535.mp3
10.6M
🥀 تو و طوبی و ما و قامت یار، فکر هر کس به قدر همت اوست 🥀 🎧 محمد حسین پویانفر تسلیت به 🥀
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت552 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 سرم گیج می رفت از ضربه ی شدیدش. دستم را روی صورتش گذ
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 اشک هایم از گونه هایم سر می خورد و روی دست هایش می نشست. ارباب چطور می توانست به من بگوید که دروغ می گویم؟ با چه ذوقی آمده بودم و با چه حالی می روم! -وقتی می گم برو یعنی دارم بهت یه فرصت می دم. یه فرصت که انگار این چرندیاتت رو نشنیدم، حالیته سرم را تکان ندادم. نمی خواستم ارباب گول ان پسر را بخورد. حتی اگر خودش حواسش نبود من دلم نمی آمد ارباب قربانی آن پسر شود. دلم نمی آمد ارباب از پسرعمویش هم زخم بخورد. او به اندازه ی کافی خیانت دید، برای همین اعتماد هایش هم بود که خیانت دیده بود. ای کاش همین یکبار را به حرف من گوش می داد. -الان هم یه طور برو بیرون که انگار نه انگار چیزی به زبون اورده بودی. وگرنه اونی که نباید بشه می شه، اون وحشی می شم که زنده ات نمی ذاره. طاقت نداشتم ارباب با من این طور حرف بزند. هر بار مقصر خودم بودم که او عصبی می شد اما این بار... این بار برای اولین بار به ناحق می خواست... 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
ســـــــــلام صبح زیباتوووون بخیر الـهـی حااااااااال دلتـون خـوب باشه 😍🥰💖❤️‍🔥 ‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت553 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 اشک هایم از گونه هایم سر می خورد و روی دست هایش می نشس
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 دستش از روی لب هایم سر خورد. لب هایم را به دندان گزیدم تا صدای هق هق گریه هایم بلند نشود و با سرعت از آن اتاق دور شده بودم. این روز ها پر بودم از گمان های بد. هر کی از هر جا که می آمد انگشت اتهامش را به سمت من می گرفت، خیال می کردن من مسبب تمام بدبختی ها هستم، خیال می کردند من دروغ می گویم، دو به هم زنی می کنم، غیبت می کنم، من... من که کاری به کار کسی نداشتم. هیچ کس برایم مهم نبود. همه ی آدم هایی که این مدت با من بودند برایم مهم نبودند چون خیال می کردم اربابی هست که باورم کند، که بفهمد توی قلبم هیچی نمی گذرد. وارد اتاق شدم و با همان لباس گلی روی زمین نشستم. طاقت حرف ارباب را نداشتم.... طاقت نداشتم که او باورم نکند... الان پیش خودش خیال می کند چه دختر احمقی هستم که برای ازادی خودم داریوش را بد کردم. من... 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️