#رمانی_براساس_واقعیت💯
-متاسفم شیرین...من از شوهرت که حالا شوهرمه #حامله ام!
تمام رگ های بدنم تیر می کشند. از #شوهر من؟! خورشید از شوهر من #حامله بود؟ دوست و همبازی کودکی ام؟ دختردایی ام از شوهرم #حامله است؟!
خورشید دستم را می گیرد و روی شکمش می گذارد:
-ببین؟ هفت ماهشه! فقط دو سه ماه از ازدواجتون می گذشت که امیر بهت #خیانت کرد! می فهمی؟ بهم می گفت دوستت نداره!
امیر با #خشونت عقبش می کشد و عربده می زند:
-خفه شو خورشید!
اما او بی رحمانه ادامه می دهد و حقایق تلخ و #کثیف زندگی ام را در صورتم می کوبد:
-می گفت میخواد طلاقت بده چون عاشق منه!
اومد سراغ تو واسه تحریک حسادت من! اصلا قرار نبود کار شما دو تا به #ازدواج بکشه. با هم حرف زده بودیم تصمیم گرفت تو همون دوران نامزدی تمومش کنه ولی پسره ی احمق حالا که من بچشو تو شکمم دارم و زن قانونیشم اومده میگه عاشق تو هم شده...
دستی روی شکمم گذاشتم چطور میتونستم بگم منم ۶هفته است باردارم؟!😭💔
https://eitaa.com/joinchat/897646641C5b0033b0a8
دختر13ساله خواهرش میمیره بزور مجبورش میکنن زن شوهر خواهرش بشه😭😱💔
با صدای قدمای نزدیکش به اتاق زیر #تخت بیشتر تو خودم جمع شدم ــ کجایی فسقل خانم؟
زود بیا بیرون که خودم پیدات کنم، اتفاقای خوبی نمیوفته عروسکم.
لبمو #محکم زیر دندونم گرفتم تا صدای هقمو خفه کنم.
کفشش دقیقا جلوی چشمام بود
صدای سرد و خشنش روح از تنم جدا کرد..
ــ پس کوچولو من دلش #تنبیه میخواد آره؟
آب دهنمو به زور قورت دادم و چشمامو محکم بهم #فشار دادم که دستی روی پام نشست و منو به سمت خودش کشید...♨️😱🔥
https://eitaa.com/joinchat/897646641C5b0033b0a8
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part611
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part612
اون قدر وقت نیست که بخوام منتظر وسیله از تهران بمونم. یه چیزایی که به نظرم رسید رو همراه خودم آوردم ولی نمی دونم عملش چه طور پیش می ره. همایون جلو کشید و آرنج دو دستش را روی ران پایش گذاشت و گفت:
_خطرش برای چیه؟ ریسک عملش بالاست؟
شاهين چانه اش را لمس کرد و گفت:
کلیه ش دیگه به درد نمی خوره، باید از بدنش بیرون کشید. عملش سخته ولی امیدتون به خدا باشه. من سعی خودم رو می کنم اما نتیجه ش دست من نیست.
همایون با کف دو دست روی پایش ضربه ای زد و ایستاد. دست سمتش دراز کرد و گفت:
_انقدر کارت رو قبول دارم که بدونم زحمتت رو می کشی. پس کارای پیش از عملش رو لیست کن که بگم انجام بدن. شاهین هم دستش را به گرمی فشرد و مجدد پشت میز نشست. مشغول یادداشت کردن شد و همایون از در خارج شد اما با دیدن دلارای که پشت در بود، پا سست کرد.
_چرا این جا وایستادی؟ شاهین چشم از نوشته هایش گرفت و نگاهش را به آن سمت سوق داد. با دیدن زنی که همایون او را همسر آرش معرفی کرده بود، از پشت میز بلند شد. به طرف شان رفت و گفت: چی شده؟ مشکلی پیش اومده؟
دلارای نجوا کرد با درد:
_می خوام ببینمش. شاهین با جدیت به او نگریست و گفت:
-برای عمل باید آماده بشه، در حال حاضر وقت ملاقات نیست. اونم در وضعیتی نیست که بتونه باهاتون گل بگه و گل بشنوه.
_من می خوام ببینمش.
مخالفت دوباره ی شاهین جرى اش کرد و دلارای بی توجه به نارضایتی پزشک جراح، به طرف اتاقی رفت که آرش در آن تحت مراقبت بود.
همایون برو جلوی این زن رو بگیر که مدیر بیمارستان این جا، بعد يقه منو سر این بی نظمی می گیره. همایون با بیچارگی به دنبال دلارای روان شد و پیش از رسیدن به در اتاق، صدایش زد:
_مگه قول ندادی صبوری کنی؟ اینه رسمش؟ دلارای با چهره ای تهی از زندگی برگشت و به او زل زد. لب هایش تکان خفیفی خورد و دستش روی در نشست:
گفت آرش داره می میره، شنیدمش آقا همایون.
پاهایش سست شد و کنار در نشست:۔
گفت کلیه ش رو باید برداره، بیاین آزمایش بگیرین. من کلیه می دم به شوهرم. همایون کنارش روی زانو نشست و گفت:
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
- ببخشید خواستگاری کی تشریف آوردین؟
جمع در سکوت عمیقی فرو رفت. همه به یکدیگر نگاه کردند و من ترسیده لب زدم:
- حسام...
طوفان در راه بود! همه فکر میکردیم این خانواده برای خواستگاری از حورا، خواهر حسام اینجا هستند. اما ظاهرا...
صدای مادر پسر، بند افکارم را پاره کرد:
- برای خواهر کوچیکتون دیگه، ماهک خانم.
صدای هین حورا و سارا در هم پیچید. دستان من یخ زدند و نگاه حسام، روی پسری که روی مبل تک نفره نشسته و نگاه خیرهاش را به من دوخته بود تیز شد.
دستش را میان انگشتانم فشردم و لب باز کردم تا چیزی بگویم. اما بلند شدنش باعث شده وحشت زده نگاهش کنم.
او به سمت گل و شیرینی روی میز رفت و با خشونتی که سعی داشت کنترلش کند آن را تخت سینهی پسرک کوبید. خانوادهاش حالا مبهوت مانده بودند. حسام با صدای کنترل شدهای غرید:
- بفرمایید بیرون!
مادرش پشت چشم نازک کرد و کیفش را برداشت.
- وا! چه کارها! نمیخواید دختر بدین دیگه این بیحرمتیها چیه آقا!
اما صدای فریاد حسام اینبار باعث شد ترسیده به او نگاه کنم:💔💔💔💔
https://eitaa.com/joinchat/3314810948C9f3ebba200
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
- ببخشید خواستگاری کی تشریف آوردین؟ جمع در سکوت عمیقی فرو رفت. همه به یکدیگر نگاه کردند و من ترسیده
- زنمه خانم! زنمه! زنم رو ازم خواستگاری میکنید؟
به سمت حسام پا تند کردم و دستش را ملتمسانه کشیدم:
- حسام... تو رو خدا...
اما او تیز به سمتم برگشت و غرید:
- برو تو اتاقت! این گند تقصیر تو هم هست! کو اون حلقهی لامصبت ماهک؟
سپس چرخید و رو به آنها ادامه داد:
- شنیدین چی گفتم؟ خوش اومدین!
و دست مرا به سمت اتاق کشید...💢💢💔
https://eitaa.com/joinchat/3314810948C9f3ebba200
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلاااام
صبحتان به
درخشش آفتاب
و روزتان سرشار از
رویش مهر
طلوعی دیگر و امیدی دیگر
و نگاهی دیگر
به خورشید آفرینش
داستان زندگیتان پربار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انگیزشی
به داشتهها ، موقعیتها
و آدمهایِ خوبِ زندگیام فکر میکنم
به هر چیز یا هر کسی که دنیایِ مرا
زیبا و حالِ مرا خوب میکند!!
و میخندم ، به رویِ تمامِ
روزهایِ خوبی که در راه اند
اتفاقاتِ خوبی که خواهند افتاد
و آرزوهایی که برآورده خواهند شد.
خوشبختی یعنی همین
که زندگی را سخت نگیرم
که حالِ من خوب باشد.!
وقتى واقعا چیزى را بخواهید راهى براى به دست آوردنش پیدا خواهید کرد. اما وقتى از ته دل خواستار چیزى نباشید برایش بهانه جور مىکنید.
#ریچل_هالیس
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت23 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 مثل تموم این یه هفته به دیوار سفید رو به روم خیره شدم.
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت24
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
لباسمو با کمک خاتون پوشیدم و از آیینه نگاهی به خودم کردم.
لباس خیلی زیبایی بود، دقیقا هم اندازهام بود.
با ذوق دور خودم چرخیدم که چین دامنش در هوا رقصید. خیلی دوستش داشتم، انگار برای خود خودم دوخته بودنش.
میترسیدم لباسم خراب بشه. شاید دیوونگی بود ولی برای شروع کار جدیدم یکم هیجان داشتم.
خسته شده بودم توی این چهاردیواری از طرفی استرس داشتم نکنه خانم منو قبول نکنه و دوباره اواره بشم.
لباسمو با احتیاط در اوردم، می ترسیدم که مبادا خراب بشه.
اونو مرتب تا کردم و گذاشتم روی صندوقی که گوشه ی اتاقم بود.
با همون ذوق بچگونه روی تخت نشستم و لچکم رو در اوردم.
بافت موهامو اروم آروم باز کردم و تو ذهنم برای فردا نقشه می کشیدم که چگونه رفتار کنم، اگه خانم کاری ازم خواست چیکار کنم، اگه نتونستم چی بگم.
تقریبا تمام موهامو باز کردم. دستی درونشون کشیدم تا کمی از اون حالت خشکی در بیان.
موهامو از بچگی کوتاه نکرده بودم.
تقریبا از همون زمان که مادر منو روی زانوهاش می نشوند و دونه دونه موهامو می بافت و برام قصه می گفت.
دیگه موهام تا زیر باسنم می رسید، نگهداری ازش سخت بود اما به زیباییش می ارزید.
خمیازه ای کشیدم، باید زودتر می خوابیدم تا بتوانم فردا سرحال بلند شم.
روی تخت دراز کشیدم و ملحفه رو روی خودم کشیدم. چشمهامو بستم که همون لحظه صدای باز شدن در آمد...
با ترس هین بلندی کشیدم و از جایم بلند شدم.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت25
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
چشم ترسیدمو توی اون نور کم فانوس به مردی که داخل شد انداختم.
-منم، نترس.
با شنیدن ارباب نفس آسودهای کشیدم. قلبم هنوز هم تند می زد.
ارباب دستشو دراز کرد و چراغ اتاقو روشن کرد.
به اجبار از جام بلند شدم. از اومدنش، اونم این موقع کمی استرس گرفته بودم، نکنه دوباره خطایی از من سر زده بود.
-خوب استراحت کردی؟
-بله ارباب.
سرشو به نشونهی رضایت تکون داد و نگاهی به اطراف اتاق انداخت. نگاهش روی لباسم، که روی صندوق بود خیره ماند.
-دکتر معاینت کرد باز؟
-بله، امروز اومد.
نگاهشو از لباس دزدید و دوباره به من نگاه کرد که سرمو به زیر انداختم.
-خب؟
_گفتن بهتر شدم ولی هنوز نیاز دارم یکم مراعات کنم تا استخونها قشنگ جوش بگیره.
-مراعات یعنی چی؟
-وسایل سنگین بلند نکنم و داروهامو بخورم.
ارباب:
سری تکون دادم. نگاهش زیر چشمی به من بود، می دونستم هنوز هم از عاقبت حرفای اون شبش می ترسید.
نگاهی به چهرش کردم، جای کبودی ها کمرنگ شده بود و معصومیت چهرش نمایان تر شد.
موهای ابریشمیش، اطراف چهرشو پوشونده بود. چشمام قد موهاشو دنبال کرد و تا پاهایش رسید.
دختر زیبایی بود، حیف که بخت سیاهی داشت. اگه ندیمه نبود، یقینا شاهدخت دلربایی می شد.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️