❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part612
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part613
_تو رو به سر کی قسم بدم که آروم بگیری؟ تو نمی تونی کلیه بدی، حامله ای. بعدشم اون با یه دونه کلیه هم می تونه زندگی کنه. این جا آوردمش که مواظبش باشن ولی هر طور شده سر فرصت و بعد از عمل، تهران می برمش. من حواسم بهش هست، تو سر پا باش که اون بعد عملش روحیه لازم داره. دلارای زخمی آبستن حوادث بود، روزگار برایش دلبری و گربه رقصانی می کرد.
_آرش چیزیش بشه، دستم از دنیا کوتاهه. نه پشتم به کسی گرمه و نه دلی با منه. کجا برم واسه کلیه بگردم؟ با یکی طوریش نمی شه؟ همایون پلک روی هم فشرد و گفت:
-واسه این که ببریمش تهران، باید عمل بشه و یه دوره واسه نقاهت باید بگذرونه. باید به خونواده ش پیغوم بدم بیان شهر و ببینش. دندون رو جیگر بذار. پشتت به خدا گرمه که شوهرت قبل بی هوشی مدام اسم از تو می گرفت.
دلارای به در تکیه زد و همایون گفت:
_پاشو این جوری نشین خوب نیست. زمین سرده، پاشو دل منو خون نکن. بذار حداقل چشم وا کرد بگم از امانتت مراقبت کردم. دلارای به زحمت و با تکیه به دیوار بلند شد. چشمه ی اشکش خشک شده بود و باران هم ثمری به حالش نداشت. با تضرع گفت:
_قبل از عملش، ببینمش؛ شما رو به هر چی میپرستین نه نگین که جونم بهش بسته ست. همایون پلکی زد و گفت:
-همه تلاش خودم رو می کنم که بتونی حتی یه لحظه ببینیش. خوب می شه که خدا نفسش رو واسمون نگه داشته. دلارای به همراهش از اتاق دور شد اما باز هم برگشت و به در اتاقی زل زد که جان و جهان و ایمانش بود.
_نگران نباش، خوب می شه.
دلارای هم به همین دلخوش شدن های کوچک امید بسته بود. ماه منیر روی نیمکت کوچکی نشسته و در خود جمع شده بود. همایون صدایش زد و او به تاخت به سمت شان رفت. نگاهش از دلارای گرفته نمی شد که همایون گفت:
_عملش تا یکی دو ساعت دیگه شروع می شه، این جا موندن تون نه به درد اون می خوره و نه مناسب زن حامله ست. می رسونم تون خونه و شب با مشتی و ملوک بر می گردونم.
دلارای قصد مخالفت داشت که با عتاب چشم به او دوخت:
_این جا بمونی و بچه ش طوریش بشه، جوابش رو می دی؟ رفت فلاکت کشید که شر اون بی شرف از سو زندگی تون وا شه، بچه ش رو هم واسه یه بیمارستان موندن از دست بده؛ روت می شه حرفی تو روش بزنی؟
دلارای لب به دندان گرفت.
زور زبان و اخم همه به دل او و دردش می چربید که باید خود مرهم روی زخم هایش می گذاشت.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیزده روز گذشت،
به همین سادگی!
۳۵۲ روز دیگه هم می
گذره، به همین سادگی!
عمر هم تموم میشه!
به همین سادگی!
قدرروزهای عمرمون رو
بیشتربدونیم،
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part613
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part614
همایون کلافه و ناراحت به ماه منیر گفت:
_ماشین که دیدی کجا گذاشتم، برین سوار شین که منم بیام. باید تا ده هم برم و خبر بدم. ماه منیر سوییچ را گرفت و به کمک دلارای شتافت. لباس های بلند و با حجاب اما الوان شان توجه هر رهگذری را جلب می کرد. همایون خود را به شاهین رساند و توضیح داد که ممکن است نباشد و این نبودن تا شب به طول انجامد. شاهین دست روی شانه اش گذاشت و گفت:
_برو پسر، تا برسین ان شاء الله عملش تموم شده. شب اگه بیاری شون، با رییس بیمارستان هماهنگ می کنم که بتونن عیادتش برن. همایون دستش را فشرد و رفت. دل خودش هم بنای لرزیدن برداشته بود اما باید محکم تر جلوه می کرد تا بقیه را آرام نگه دارد.
-حالش خوب می شه؟ از پاسخ دادن فراری شده بود و هیچ کس حال خودش را نمی فهمید. با خود از شهر وسیله ی نقلیه ای کرایه کرده و برده بود تا بتواند آن ها را بیاورد. از حال رفتن ایران دخت و فریادهای امیربهرام هم اگر می گذشت، قطره اشکی که روی گونه ی مردانه ی امین نشست؛ دلش را بیشتر آزرد..
شباهتش عجیب روز به روز به آرش بیشتر نمود پیدا می کرد و چقدر غافل بودند. امین بلند شد و با صدای بمی گفت:
-وقت واسه آبغوره گرفتن همیشه هست ولی تا برسین ممکنه از اتاق عمل در اومده باشه. پاشين وسیله ای لازم دارین برداین و برین. من می مونم که حواسم به خونه باشه. همایون دهان باز کرد چیزی بگوید اما در مقابل این پایمردی حرفی هم می ماند برای گفتن؟ امیر بهرام به مادرش نگریست و گفت:
_اگه حالت بده بمون. هنوز ادامه ی حرفش در دهان مانده بود که ایران دخت بلند شد و عصا زنان رفت. سليمه و نسترن هم سریع تر به سراغ اتاق هایشان رفتند تا لباسی بردارند. همایون از ساختمان بیرون زد و امین را گوشه ای دید. به طرفش رفت و خودش شنونده شد:
_هنوز این برادری تو کتم نرفته که بخوام بگم برادرم رو تخت مریض خونه افتاده، ولی نمی خوام طوریش بشه وقتی بی اون؛ همه شون مردن.
همایون کنارش ایستاد و سر شانه شان به هم ساییده شد. تردید را کنار گذاشت و گفت:
_اگه ماه منیر راضی به وصلت با من نمی شد، محال بود به ضرب و زور ببرمش. دلش باهام اومد که بردمش. شهر واسش بهتره وقتی پیشرفت می تونه بکنه. امین به آسمان ابری زل زد و گفت:
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـدایا
بجز خودت به دیگرى✨
واگذارمان نکن
تـویى پـروردگار ما ✨
پس قراردہ
بى نیازى درنفسمان✨
یقین در دلمان
روشنى در دیدہ مان✨
بصیرت درقلبمان
شبتون مملو از عطر خدا✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸به یکشنبه ی بهاری
🌷خوش آمدید
🌸صبحتون پرنشاط
🌷زندگی تون پرطراوت
🌸نبضتون پراحساس
🌷قلبتون پر عـشق
🌸تنتون سـلامـت
🌷فکرتون پر از یاد خـدا
🌸شروع صبحتون پُر برکت