❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part130 _
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part131
_هیچی مادر، دل ما با اسم بابات همیشه خون می شه.
جهانشیر اخمی به ابرو نشاند:
_بحث تون از اسب مادیون آرش خان کشید به اون بابای ما که دستش از دنیا کوتاه و بیرون از قبر مونده؟
هوا امروز بد گرم شده، پا شو بریم وگرنه هر چی به ظهر نزدیک تر شه؛ تو راه گرما زده می شی.
ایراندخت عصا را برداشت و گفت:
_برو اون گاریچی رو بفرست بره جهان جان، ماشین هست.
بگو راننده رو پیداش کنن که شما رو برسونه.
جهانشیر ابرویی بالا پراند و گفت:
_امر شما مطلع خاله جان، پس من برم راهیش کنم و راننده رو پیداکنم.
_برو مادر، منم دیگه میام.
_نمونی به حرف، دیر می شه.
جهانشیر در را بست و توراندخت هم چارقد را روی سرش درست کرد و موهای حنا خورده اش را جمع کرد.
کمی حرف هم سبکش کرد و هم دلش سنگین شد...
با خواهرش دیده بوسی کرد و رفت.
امین که با فرا خوانده شدن، دست از کارش کشید و با اجازه گرفتن از آرش؛رفت تا میهمانان را برساند.
خریدشان انگار طلسم شده بود که به هر بهانه ای به تعویق می افتاد اما می توانست با او و ماه منیر به شهر بروند.
بعد از خرید هم شب را در خانه ی خان که در شهر بود، بگذرانند.
کمی سر آب ده پایین که کم شده بود و مزارع بی آب مانده بودند، با مش موسی مشورت کرد.
ناهارش را هم به تنهایی در اتاقش خورد و به دلارای اطلاع داد عصر برای خرید می روند.
ماه منیر از ذوق دیدن شهر و چراغ های الوانی که جلال برایش تعریف کرده بود، خواب قیلوله اش را هم فراموش کرد و بقچه ی کوچکی برای خود بست.
پدرش رضایتی از شهر رفتن او نداشت اما می ترسید حرفی بزند که حکیمه را هم از عمارت بیرون کنند و خرج شان لنگ بماند.
خودش که چند سالی می شد بساط تریاک کشیدنش به راه بود و چهره ی تکیده اش، پنهان کاری و راز حکیمه از این مصیبت را برملا کرد.
حکیمه که از نوجوانی آشپز این خانواده بود، مسئولیتش سنگین بود.
خرابکاری تمامی زیردستان را باید جمع و جور می کرد.
آرش را به دل دوست داشت اما از فرمان ایراندخت هم هیچ گاه سرپیچی نمی
کرد.
گره محکم تری به بقچه ی دخترش زد:
_بیا برو ذلیل مرده ولی حواست باشه اگه به گوشم بخوره سبک سری در آوردی تو بازار، قلم پاهات رو می شکنم که دیگه تا سفید شدن موهات؛ کنج خونه بپوسی.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کاش دستم به دلت میرسید
دستمال گلداری از شعر
دورش میبستم ؛
تا همه بدانند
دلتنگیهای تو
صاحب دارد ..
#جلال_حاجی_زاده
©|• @leili_bieshq
.
وقتی ديدم كه از لبخندت مىشود
شعری زيبا نوشت، عاشقت شدم😍♥️
#جمال_ثریا
©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part131 _
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part132
آبروی خان، آبروی همه مونه. نری اون جا با دو تا پارچه و لباس، آب دهنت راه بیفته.
ماه منیر روی دبه ی آب شیرینی که گوشه ی مطبخ بود، نشست و چشم غره ی مادرش را ندید گرفت:
_دلارای گفت خودش برام عین همون لباس محلی که پوشید، می دوزه.
حکیمه رو ترش کرد و با عصبانیت به این دختر خیره سر نگاه کرد:
_تو غلط کردی که ازش قول لباس گرفتی، اون هر چی که از طبقه ی خودمون باشه ولی عروس این خونه می شه.
اون وقت بشینه واسه تو لباس کوک بزنه؟
عرو سی ننه ت به راهِ یا از اون بابات که بی عقلی کردی و ازش همچین چیزی
خواستی؟
ماه منیر وصله های پایین شلیته را نشان مادرش داد و شاکی افزود:
_خب لباسام کهنه ست، ندیمه ی عروس خان شدم.
زشته با همین لباس پینه دوزی شده سر عقد و عروسیش برم.
حکیمه در حال پاک کردن شنبلیله ها بود، عادت داشت خودش با وسواس سبزی تمیز شده را؛ دوباره پاک کند و ساقه های بلند را بگیرد:
_از لباسای قدیمی خودم هنوز گوشه ی صندوقم هست، از اونا هر کدوم رو
خواستی بردار که واست اندازه کنم.
ماه منیر از روی دبه به پا خواست و دست به کمر ایستاد:
_اونا که واسه دولای خودت خوبه، چند تا بچه زاییدی.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
بابا
"ما زجر میکشیم ..ز بس زجر میزند"
"موی مرا تو شانه زدی...زجر میکشد"
شهادت مظلومانه حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها تسلیت باد.
©|• @leili_bieshq
4_6010206779655325060.mp3
9.09M
▪️روضه جانسوز حضرت #رقیه(سلام الله علیها) به مناسبت فرا رسیدن ایام شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها
🎤حجت الاسلام #دارستانی
🎤حاج محمود #کریمی
©|• @leili_bieshq
11.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 کلیپ زیبای «نگاش به سمت آسمون» به مناسبت شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها
#کلیپ
©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part132 آ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part133
من که هنوز موعد بچه داریم نیومده که لباس گشاد بپوشم و تو عمارت جولون بدم واسه خودم!
حکیمه با چشمانی از حدقه در آمده، از پای مجمعه بلند شد و به سمتش حمله کرد اما ماه منیر که تیز و فرز بود؛ جستی زد و از زیر دست مادرش و کتک احتمالی، خودش را نجات داد.
خودش را به خانه ی ملوک رساند.
دلارای لباسی تیره اما مرتب پوشیده و چادری هم روی دستش انداخته بود که برای رفتن بپوشد.
_تو گونی هم بپوشی بازم اندازه ی قد و قواره ت در میاد ولی من نه، بس که ترکه ای هستم.
_خیلی خوبی ولی باید برای لباس تنت، پ شتش درز بگیری که قامتت کشیده تر به نظر برسه.
ملوک هر دو را روبراه کرد تا آرش چشم به راه شان نماند.
ماه منیر گالش را به پا کرد و بقچه اش را زیر بغل زد.
دلارای هم گیوه ای پوشید و به همراهش رفت.
****
با رسیدن به شهر، ماه منیر محو چراغ هایی با پایه های بلند بود که دو طرف خیابان ها را آرایش داده بود.
نه می دانست و نه دیده بود که برق چه نعمتی ست.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
وقتی که فراتر ز زمان است رقیه
از منظر من جان جهان است رقیه
مفهوم عزیزی و غریبی و شجاعت
در جزء، نه در سطح کلان است رقیه
◼️ سالروز شهادت زهرای سه ساله، حضرت #رقیّه سلام الله علیها بر شما تسلیت باد
©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part133 م
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part134
زن هایی با چادر سیاه و پوشیه می دید و کمی که خیابان ها را پیش رفتند،زنانی را می دید که پاهای بدون پوشش شان عرق خجالت به کمر او می نشاند.
چقدر با روستا تفاوت داشت.
آرش جیپ را گوشه ی خیابان پارک کرد و اولین مغازه ای که دلارای را برای خرید برد، زرگری بود.
خریدشان با کم حرفی دلارای و پر حرفی ماه منیر گذشت.
هر چه میزان خریدهایشان بیشتر، چهره ی دلارای گرفته تر می شد.
ضرورتی برای پنج دست قواره ی چادری و پنج دست لباس و چند جفت کفش و مابقی خرید شان نمی دید اما آرش طبق رسمی که دیده و شنیده بود،رفتار می کرد.
اواسط خرید، دلارای به گوش ماه منیر رساند که حرفش را او با بلبل زبانی اش به آرش برساند اما همین امر، او را نارا حت کرد و از ادامه ی خرید منصرف شد.
همه را پشت صندلی و کنار ماه منیر پرت کرد و پشت فرمان نشست.
دلارای هم که اوضاع را خراب می دید، بی حرف نشست و آرش گاز داد.
آرش از جیپ پیاده شد و در ویلایی خانه را باز کرد.
پشت فرمان برگشت و ماشین را به داخل حیاد برد.
هر سه پیاده شدند و قیافه ی در هم آرش باعث شد ماه منیر به اطرافش نگاهی هم نیندازد.
به قفل در ورودی کلید انداخت و بازش کرد.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸