eitaa logo
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
8.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
485 ویدیو
233 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌلِّلْعَالَمِینَ. #رمان‌براساس‌واقعیت‌نوشته‌شده✅ پایان خوش❤
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part129 م
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 _هیچ زنی نمی شه مادر آدم، پسرت شبیه اون پدرشه که از حرفش کوتاه نمی اومد ولی دلش با مادرشه. مگه دل هدایت با تو نبود؟ مگه خدم و خشم مثل سگ تازی ازش نمی ترسیدن؟ با تو مگه اون جوری بود تو خلوت؟ ایراندخت کلافه عصایش را به پشتی صندلی تکیه داد: _اون شوهرم بود توران، دل زن و مرد برای هم نباشه پس برای کی باشه؟ هدایت همه عمرش به فکر من و بچه هاش بود ولی هوای رعیت رو هم داشت. توراندخت دستش را فشرد و آرام تر گفت: _ شک نکن دل پسرتم با توئه، تازه اینا بحث زنونه ست و قرار نیست به گوش پسرت برسه. پنهونی ازش بخواه و بگو رسمه، بترسونش که شوهرش چیزی نفهمه. ایراندخت دست حسرت گزید و آه پرفسوسی کشید: _داغ دلم از اینه که آرش از اون دو تای دیگه همیشه عاقل تر و باهوش تر بود ولی نمی دونم این چه نونی بود که تو دامن ما گذاشت! از دختره خوشش نمیاد ولی رو حرفش پافشاری می کنه، هر شب کابوس می بینم که دختره همه خونه زندگی مون رو صاحب شده. _کاری که گفتم بکن، حداقل از دختر بودنش مطمئن شو که لکه ی ننگ خاندان مون نشه خواهر. درسته سلیمه زن خوبیه و برادرمون اون رو خواست ولی همه مثل اون نمیشن که بی آبرویی رو جار نزنن. همه چشم دوختن یه جا پسرات پا جای خطا بذارن که از سر و چشم بندازن شون. از چشم زخم بترس ایران که زندگی من سر همین چشم بد از هم پاشید و بابای جهانشیر دنبال الواتی و زن بارگی رفت. توراندخت اشک چشمش را با گوشه ی چارقدش پاک کرد: _تو که دیدی واسه گرفتنم از آقا خان چه کارا کرد، زندگی مون به راه بود ولی امان از بخیل و تنگ نظر که نذاشتن دو سال دلم خوش زندگی و شوهر باشه. ایراندخت، دست روی پای خواهرش نشاند: _حق داری، زندگی تون به یه طوفان به هم پیچید. خدا بیامرز دل تو رو خون می کرد و من نمی تونستم کاری بکنم. هدایت همه جا چهارچشمی مواظبش بود ولی اونم فهمید که هدایت کسی رو گماشته بود همه جا دنبالش باشه و بدتر عصیان کرد. توراندخت ای وایی به یاد آن روزهای بی نهایت تلخ گفت و سکوت پیشه کرد. در باز شد و جهانشیر با چشم های شاکی به دو خواهر نگاه کرد که کنار هم نشسته بودند. دوستی و دشمنی شان هیچ وقت معلوم نبود. _مامان گفتم یه حرف اگه مونده بزن و بیا، من رفتم کی اومد واستون روضه خونی کرد؟ 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
آرزوی دل بیمار منی... صحتی ، عافیتی، درمانی😍 ©|• @leili_bieshq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕روزی پر از عشق و مـحبت 🌼روزى پر از خنده و دلخوشى 💕و روزی پر از خبرهای خوب 🌼براتون آرزومندم 💕سه شنبه تون گــلبــارون🍃🌸
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part130 _
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 _هیچی مادر، دل ما با اسم بابات همیشه خون می شه. جهانشیر اخمی به ابرو نشاند: _بحث تون از اسب مادیون آرش خان کشید به اون بابای ما که دستش از دنیا کوتاه و بیرون از قبر مونده؟ هوا امروز بد گرم شده، پا شو بریم وگرنه هر چی به ظهر نزدیک تر شه؛ تو راه گرما زده می شی. ایراندخت عصا را برداشت و گفت: _برو اون گاریچی رو بفرست بره جهان جان، ماشین هست. بگو راننده رو پیداش کنن که شما رو برسونه. جهانشیر ابرویی بالا پراند و گفت: _امر شما مطلع خاله جان، پس من برم راهیش کنم و راننده رو پیداکنم. _برو مادر، منم دیگه میام. _نمونی به حرف، دیر می شه. جهانشیر در را بست و توراندخت هم چارقد را روی سرش درست کرد و موهای حنا خورده اش را جمع کرد. کمی حرف هم سبکش کرد و هم دلش سنگین شد... با خواهرش دیده بوسی کرد و رفت. امین که با فرا خوانده شدن، دست از کارش کشید و با اجازه گرفتن از آرش؛رفت تا میهمانان را برساند. خریدشان انگار طلسم شده بود که به هر بهانه ای به تعویق می افتاد اما می توانست با او و ماه منیر به شهر بروند. بعد از خرید هم شب را در خانه ی خان که در شهر بود، بگذرانند. کمی سر آب ده پایین که کم شده بود و مزارع بی آب مانده بودند، با مش موسی مشورت کرد. ناهارش را هم به تنهایی در اتاقش خورد و به دلارای اطلاع داد عصر برای خرید می روند. ماه منیر از ذوق دیدن شهر و چراغ های الوانی که جلال برایش تعریف کرده بود، خواب قیلوله اش را هم فراموش کرد و بقچه ی کوچکی برای خود بست. پدرش رضایتی از شهر رفتن او نداشت اما می ترسید حرفی بزند که حکیمه را هم از عمارت بیرون کنند و خرج شان لنگ بماند. خودش که چند سالی می شد بساط تریاک کشیدنش به راه بود و چهره ی تکیده اش، پنهان کاری و راز حکیمه از این مصیبت را برملا کرد. حکیمه که از نوجوانی آشپز این خانواده بود، مسئولیتش سنگین بود. خرابکاری تمامی زیردستان را باید جمع و جور می کرد. آرش را به دل دوست داشت اما از فرمان ایراندخت هم هیچ گاه سرپیچی نمی کرد. گره محکم تری به بقچه ی دخترش زد: _بیا برو ذلیل مرده ولی حواست باشه اگه به گوشم بخوره سبک سری در آوردی تو بازار، قلم پاهات رو می شکنم که دیگه تا سفید شدن موهات؛ کنج خونه بپوسی. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کاش دستم به دلت میرسید دستمال گلداری از شعر دورش میبستم ؛ تا همه بدانند دلتنگی‌های تو صاحب دارد .. ©|• @leili_bieshq
. وقتی ديدم ‏كه از لبخندت ‏مى‌شود شعری زيبا نوشت، ‏عاشقت شدم😍♥️ ©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part131 _
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 آبروی خان، آبروی همه مونه. نری اون جا با دو تا پارچه و لباس، آب دهنت راه بیفته. ماه منیر روی دبه ی آب شیرینی که گوشه ی مطبخ بود، نشست و چشم غره ی مادرش را ندید گرفت: _دلارای گفت خودش برام عین همون لباس محلی که پوشید، می دوزه. حکیمه رو ترش کرد و با عصبانیت به این دختر خیره سر نگاه کرد: _تو غلط کردی که ازش قول لباس گرفتی، اون هر چی که از طبقه ی خودمون باشه ولی عروس این خونه می شه. اون وقت بشینه واسه تو لباس کوک بزنه؟ عرو سی ننه ت به راهِ یا از اون بابات که بی عقلی کردی و ازش همچین چیزی خواستی؟ ماه منیر وصله های پایین شلیته را نشان مادرش داد و شاکی افزود: _خب لباسام کهنه ست، ندیمه ی عروس خان شدم. زشته با همین لباس پینه دوزی شده سر عقد و عروسیش برم. حکیمه در حال پاک کردن شنبلیله ها بود، عادت داشت خودش با وسواس سبزی تمیز شده را؛ دوباره پاک کند و ساقه های بلند را بگیرد: _از لباسای قدیمی خودم هنوز گوشه ی صندوقم هست، از اونا هر کدوم رو خواستی بردار که واست اندازه کنم. ماه منیر از روی دبه به پا خواست و دست به کمر ایستاد: _اونا که واسه دولای خودت خوبه، چند تا بچه زاییدی. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
بابا "ما زجر میکشیم ..ز بس زجر میزند" "موی مرا تو شانه زدی...زجر میکشد" شهادت مظلومانه حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها تسلیت باد. ©|• @leili_bieshq
4_6010206779655325060.mp3
9.09M
▪️روضه جانسوز حضرت (سلام الله علیها) به مناسبت فرا رسیدن ایام شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها 🎤حجت الاسلام 🎤حاج محمود ©|• @leili_bieshq