eitaa logo
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
8.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
485 ویدیو
233 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌلِّلْعَالَمِینَ. #رمان‌براساس‌واقعیت‌نوشته‌شده✅ پایان خوش❤
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part146 م
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 _اجبار از جبر میاد و جبر از آدمیزاد، چی فکرتون رو مشغول کرده بود که بی خواب شدین و قهوه خواستین؟ تمایل به حرف نزدن از گذشته و برخی اتفاقاتش زیادی در نظر آرش عیان بود. فنجان را به میان دو انگشت شست و سبابه اش گرفت و جرعه ای نوشید. داغ بود اما او را هیچ چیز نمی سوزاند. فنجان را به سینی بازگرداند و دست هایش را در هم قالب کرد، کمی به جلو متمایل شد: _خودت می دونی رسم و رسوم هر گوشه ی این مملکت با هم هزار هزار فرق داره. از پاپوش و لباسش بگیر تا غذایی که سر سفره شون می ذارن. تو هم با آدمای این جا فرق داری. دو روز دیگه یا یک ماه دیگه، با هم فرقی ندارن. دلارای سراپا گوش شده بود تا نتیجه ی حرف را بداند، مطمئن بود آرش حرف بی حساب را لقلقه ی زبانش نمی کند و خبری از اضطراب نبود. _فکرات رو روی هم بریز، من هر چقدر که فرنگ رفته باشم و متجددانه تر برخورد کنم ولی تهش تو همین خاک رشد کردم. فرهنگش چیزی نیست که هر کجای دنیا برم، از یاد و تربیتم بره. پس قوانین خودم رو دارم که رعایتش واسه کسی که قراره از هر نسبتی بهم نزدیک تر بشه، برای من حکم واجب داره. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
نیستی، نیستی، نیستی خلاصه یِ تمامِ نوشته هایم این است. نیستی... ©|• @leili_bieshq
كمى به مـَن برس ! مَـن از رسيدن تو حالم خوب مى شود💕 ©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part147 _ا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 اگه تصمیمم واست سنگین تموم شده، قبل این که به عروسی و عقد بر سه؛ بگوکه قال قضیه رو بکنم. نمی خوام اگر علاقه ای این بین نیست، اجبار سایه بندازه رو انتخابت. دختری و مال هر قشری که باشی، رؤیا تو سرت داری. دلارای در دل به رؤیاهای در سرش، پوزخندی زد. او به بهای امنیت، زیر چتر حمایت کسی در آمده بود که حق نزدیک شدن به او را نداشت؛ حداقل آن طور که دلش می خواست نداشت. آرش جرعه ی آخر قهوه را هم خورد و به پشتی صندلی تکیه زد: _می بینی که صبح تا شب باید با یه م شت کارگر و مزرعه دار سر دو وجب خاک بحث داشته باشم. نه وقت یه زندگی معمولی رو دارم و نه می تونم خودم اون مدل زندگی کنم. می تونی کنار تموم قوانین من، با بدخلقی مادرم کنار بیای؟ می تونی این فاصله رو با درایت پرکنی؟ می تونی قانون من رو، قانون خودت کنی؟ دلارای دستی به گونه اش کشید، نمی دانست چه بگوید از ترسی که در دل می پروراند. _اگه بگم همه ی مشکلات رو یه تنه می تونم حل کنم، دروغ گفتم. زمستان رفته بود و لرز در صدای او جا مانده بود: ِ _خانم اونقدر از من بیزارن که نمیدونم قرارِ چه رفتاری با بعد این عروسی،داشته باشن. قرار شد فقط به شما عادت کنم ولی اگه توی این عادت کردن، حمایتی هست؛ بگین که دلم قرص شه. قطره اشکی چکید و با پلک پراندن، سعی در مخفی نمودن حال دگرگونش داشت: _زن ایلیاتی از پس زندگیش برمیاد، سرسختی نداشته باشه؛ هیچ مردی بهش محل نمی ده. با هر سختی و دردی کنار میام ولی اعتماد مردت که نباشه، به هر دری بزنم جواب نمی گیرم. آرش که عمیقاً به سخنانش گوش می داد، چشم از میز گرفت و حواسش به لرز تن او بود. به صدایی که لرزش از سرما نبود و حجم ترس هایش را برمال می ساخت. _خدا و پیغمبر حالیم هست، با کسی دمخور نمی شم مگر این که به مرور لیاقت خودش رو بهم نشون بده. حساب و کتاب زندگی از خرج و مزد دو تا کارگر جداست. بی حساب قدم پیش نذاشتم و حرف به میون نیاوردم. بالا و پایین کردم، زیر و روی این رابطه رو کشیدم. رفتارت رو سنجیدم و تربیتت رو دیدم. آرش زبانی روی گوشه ی لبش کشید و آمرانه ادامه داد: _چون تو فکرم دنبال زن واسه زندگیم نبودم، معیار و مالکم وا سه انتخابت رو می تونی حجب و حیای ذاتت بدونی. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️صبح جمعه تون بخیر 🌸چون همیشه ❄️دعایم برایتان 🌸عاقبت به خیری ❄️سلامت جسم و جان 🌸و دلی خالی ازغم وغصه است ❄️روزتان پراز رحمت الهی 🌸زندگیتان پراز برکت وموفقیت
دستانم بوی عشق می دهند. بوی انار و خرمالو... آنقدر که کوچه های "پاییز" را دست در دست خیالت قدم زدم!🍁🧡 ©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part148 اگ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 دریده نیستی، اما سرکشی. حرف به زبون نمیاری که رنجشی حاصل نشه اما خودت مدام نگرانی و حالت به هم می ریزه. نه ازت خانمی کردن سر چند تا زن رعیت می خوام، نه این که خودت رو پایین بکشونی. با هیچ کس اون اندازه صمیمی نشو تعادل تو حد وسط رو سفت نگهداشتن که فردا همون آدم دشمن روز و شبت می شه. دلارای دست دور بازوهاش گذاشت و خود را چلاند. انگار که خودت را بغل زده باشی و مدام دلداری اش دهی که نگران نباش خودم جان. تا این مرد محکم و حواس جمع کنارت هست؛ حال دلت خوب است خودم جان...! _تو این مدت به اندازه ی تموم عمرم حرف زدم، یه حرفی واسه رد یا قبول حرفام بزن که مطمئن شم سرما همه ی رمق و حواست رو ازت نگرفته. دلارای خجالت زده، دستانش را از دور تنش باز کرد و دامنش را روی پا مرتب کرد. _حرفی خلاف واقع و عجیب نمی زنید که مخالفش باشم و سکوتم که واسه واسه همون رضایتِ. ولی اگه شما می خواین کم حرفی تون رو ترک نکنین، من رو وادار به حرف زدن نکنید چون تا چیزی حرص من رو در نیاره صدام در نمیاد. آرش تک خنده ی کوتاهی زد و از جا بلند شد. فهمیده بود این دختر زمانی که چموش می شود، دلپذیر تر به نظر می رسد. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
. رقص عشق...♥️ در خنده هایت دیدنی است.! ©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part149 در
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 از کنار دو صندلی که بینشان فاصله انداخته بود، گذشت و خود را به او رساند. دست روی شانه اش نهاد: _لرز تنت حواسم رو پرت می کنه، باقی حرفا بمونه واسه یه شب و همراه یه قهوه ی دیگه که قبل عروسی بهم بدی. شانه ی دلارای گرم شد، خودش ذوب و دلش... امان از دل زن ها که بند توجهی مردانه است. دیگر محرمیتی نبود اما می دانست دستش بی غرض روی شانه اش نشسته است. آرش او را از روی صندلی بلند کرد، خودش را عقب کشید و دست به جیب پشت سرش ایستاد. _بهتره بریم تو، تا قندیل زمستون تو بهار خشکت نکرده. دلارای روی برگرداند، دلش حرف و سخنی می خواست که تو در توی مغزش را چون موش صحرایی می جوید. _سر پا کارت رو تموم کرد؟ انقد سرمایی هستی؟ دلارای اتصال چشمان شان را با هم برقرار کرد، پلک نزد. _خان می خوام یه سؤال بپرسم. آرش نگاهش را بی پاسخ نگذاشت: _بپرس. _جسارت نباشه، پای گستاخی و بی حیایی نذارین؛ ولی چرا هیچ وقت تن به ازدواج ندادین؟ نه از مال و مکنت، نه از ظاهر موجه و نسب خوب چیزی کم دارین. آرش لبخند کم رنگی زد، فاصله هیچ شد. دلارای را برگرداند و پشت سر او ایستاد. دست روی پهلوهایش گذارد و به تنش نزدیک تر کرد. روسری اش را کمی آزاد کرد و موهای روی پیشانی اش از اسارت رها شدند. سرش را کج کرد تا مماس با گوش او باشد: _سعی کن نگرانیت بابت نرینگی نیازای مردونه م، آخر لیستت باشه! دلارای نفس نمی کشید، لرز سرما رفت و گرمایی به جانش نشست که طاقتش نمی آمد. با دست موهای ریخته روی صورتش را به زیر روسری هدایت کرد. آرش نفس عمیقی کشید و بازدم عمیق ترش از بینی، تار موهای مانده روی صورت دلارای را به پرواز در آورد. _زن نخواستم، ولی غریزه و مردونگیم سرجاش هست. دنبال دختر و زن نبودم، چون اونقدری خودخواه هستم که نخوام هر چی که دارم باهاش نصف کنم. دلارای سرش را چرخاند، عسلی هایش میان خون نشسته بود: _چی رو قراره با یه زن نصف کنین و شریک شین که بهش راضی نیستین؟ آرش دست راستش را از پهلوی دلارای برداشت و به آرامی بالا آورد. روی ابروی دخترانه اش کشید و روی گونه اش گذارد. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
«تــو» خودت فصلی میانگین چهار فصل نفست بهار... تنت تابستان موهایت پاییز لبت زمستان.💋♥️ ©|• @leili_bieshq