❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت169 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 اون می خوند و من یاد آغوش گرم مادرم می افتادم، آغوشی
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت170
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
با ترس سرمو از رو سینه ی خاتون بلند کردم. شده بودم مثل دیوونه ها...
-هی این جارو گشتم... هی اون جا رو گشتم... ولی نبود... به خدا نبود خاتون... به روح مامانم نبودم... من اولین باره دارم از مامانم مایه می ذارم... به خدا نبود.
دست هامو گرفت و همین طور که خودش مانند ابر بهار اشک می ریخت می خواست منو آروم کنه، می خواست منو ساکت کنه من گمان نمی کردم که بتونه.
دست هاشو پس زدم. با همون چشمایی که بزرگ شده بودند و رنگی که پریده بودند خیره ش شدم.
-خاتون نبود... من حتی پشت اون اسب ها رو هم گشتم اما نبودند... راستی خاتون.... اسب ها... اسب ارباب... اسب ارباب چشمش پر از غم بود... مامانم می گفت اسب ها بووی خطر رو حس می کنند؛ مگه قراره چیزی بشه؟ تو هم این بو رو می شنوی؟
خاتون این بار با قدرت بیشتری بازوهامو گرفت و مجبورم کرد یه جا ساکن بشینم و من هم دیگه تقلا نکردم. مگه در حصار نمی شد دیوونگی کرد؟
-خاتون تو بوی سوختگی اسب ها رو حس می کنی؟ تو صدای شیهه کشیدن هاشون رو می شنوی؟... خاتون، ارباب از خیانت خانوم خیلی ناراحته؟ حتما خیلی عصبیه... خب حق هم داره خاتون، آخه شما نمی دونید که ارباب چقدر خانوم رو دوست داشت، می دونید؟
سرشو تکون داد ولی من نمی خواستم این چشم های کم سویی که محمد گفته بود حسابی نیاز به عینک دارند اشکی بشن. اون باید می دید که من قراره همین طور به زندگی م ادامه بدم، بدون وقفه ، بدون مشکل، بدون...
-خاتون... ارباب خیلی خانوم رو دوست داشت؟
-من می گم خدا دوست داشت که بیهوش شدی، اگه اون لحظه ارباب رو می دیدی...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت170 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 با ترس سرمو از رو سینه ی خاتون بلند کردم. شده بودم مثل
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت171
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
اصلا جهنم بود آبان. ارباب شده شبیه دیوونه ها، از دیشب بعد از کلی عربده رفته تو اتاقش و نمیذاره کسی بره تو اتاقش.
-چرا؟ واسه دو تا اسب؟
خنگ بودن هم عالمی داشت ها. ای کاش همین طور خنگ می موندم و نمی فهمیدم وضعیتی رو که به سرم آوار شده بود، ای کاش من این میان کور می شدم و نمی دیدم دیوونگی ارباب رو.
-ابان چرا نمی فهمی؟ خانوم توی آتیش سوخته مادر به قربونت، باید یه فکری کنی دخترم.
-سوخته که سوخته، به من چه؟
دیگه داشت سد مقاومتم می شکست. می خواستم همون جا فریاد بزنم و بگم من نمی تونم ادعا کنم، من نمی تونستم اظهار خنگی کنم...
من می فهمیدم، خب من درک می کردم که من باعث و بانی و اون آتش سوزی بودم، من خشم ارباب رو می فهمیدم، من می دونستم که عاقبت خوبی در انتظارم نیست و روزهای زیادی از زندگی م نمونده اما چکار می کردم؟
-ببین دخترم، فعلا از این ماجرای خیانت و این چیزا به ارباب نگو خب، ما تا چند وقت دیگه که یکم آروم تر شد سعی می کنیم جلوش رو بگیریم تا کاری به کارت نداشته باشه، تو هم همون موقع.
چشم های خاتون همه چیزو می گفتند، لحنش می لرزید و اون نمی تونست دروغ بگه. اصلا اون هر چی می گفت ولی من که میدونستم این ارباب آروم شدنی نیست.
ندیده بودمش اما می دونستم این آتشی که اونو در خود احاطه کرده قصد نداره حالا حالا ها خاموش بشن. من این ها رو می دونستم اما چه می تونستم بکنم؟...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت171 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 اصلا جهنم بود آبان. ارباب شده شبیه دیوونه ها، از دیشب
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت172
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
منم باید مثل خاتون دل می بستم به دروغ هایی که حتی ذره ای رنگ صداقت نداشتند.
دست هاش رو محکم فشردم. با چشم هایی که دیگه قصد دیوونگی نداشتند نگاهش کردم. من می خواستم حالا از هر کسی کمک بخوام، حتی از این دیوار اما من برای مردن زیادی زود بودم... مگه نه؟
-خاتون من می ترسم.
شصتشو نوازش وار روی دستم تکان داد.
-امیدت به اون بالایی باشه، ان شالله ارباب هم آروم میشه، تو فقط امید داشته باشه.
مگه من کاری هم جز امید داشتن به همون خدا داشتم؟ مگه می تونستم کار دیگه ای بکنم؟
لب باز کردم تا حرف بزنم که...
-خاتون برو بیرون.
هردومون با ترس به سمت در برگشتیم که ارباب در چهارچوب در نمایان شد. سرش زیر بود اما دست های مشت شده و موهایی که این بار پریشان تر از قبل بودن رو می دیدم.
چه زمان بدی از اون دیوونگی در اومده بودم، چقدر این فهمیدن و عاقل بودن بد بود، انگار جون آدم رو می خواستند بگیرند و تو می دونستی چه چیزی در انتظارت هست.
-ارباب... میشه اول حرفاش رو...
-خاتون!
با فریاد ارباب، دست های خاتون لرزیدند. ارباب که این طور فریاد زدن بلد نبود، اون که به خاتون از گل نازک تر نمی گفت، اصلا چرا سرش رو بلند نمی کرد؟
-چش...م.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت172 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 منم باید مثل خاتون دل می بستم به دروغ هایی که حتی ذر
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت173
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
خاتون خیلی ترسیده بود، خیلی بیشتر از اون که بخواد از فریاد ارباب بترسد. خیلی خیلی بیشتر...
دست هاشو از میان دست هام جدا کرد و من ته دلم خالی شد. من نمی خواستم با این مرد زخم خورده تنها باشم، من نمی خواستم ارباب رو در تنهایی ببینم.
خاتون به سمت در رفت.
-در رو ببند.
صدای ارباب دو رگه شده بود و من می ترسیدم از این کوه ارومی که می دونستم هر لحظه امکان منفجر شدنش هست، من هراس داشتم؛ من هنوز هم زندگیمو دوست داشتم.
خاتون لحظه ی آخر نگاهی به من انداخت. می ترسیدم، لب باز کردم تا بگم من رو هم همراه خودت ببر اما صدایی از گلویم بیرون نیومد، نتوانستم سخنی بگم، خاتون فهمید و نتونست کاری بکنه و اون روز به گمانم قرار بود عاشورای دیگه ای بشه.
ارباب قدم برداشت و پاهاش انگار دیگه قوت قبل رو نداشتند. بزاق دهنم رو قورت دادم، قدم هاش تهدید کننده بودند، صدای نفس های عصبی ش و بدتر از اون نگاهی که نمی تونستم ببینم در چه حالی هستند ترسم رو بیشتر در دلم راه می دادن.
خودمو روی زمین سرد و سخت کشیدم و کم کم عقب رفتم، ارباب هم جلو میومد و من نمی دونستم داشتم از چی فرار می کردم وقتی آخر سر قفل دست های ارباب می شدم.
به دیوار سرد برخورد کردم که صدای پوزخندش رو شنیدم ولی نتونستم کج شدن لب هاش رو ببینم.
نزدیکم شد، در یک قدمیم ایستاد. صدای ضربان قلب من بود که با نفس های عصبی اون در این اتاق می پیچید، منی که از ترس نزدیک بود سکته کنم و اویی که معلوم بود قلبش در حال ایستادن بود.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت173 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 خاتون خیلی ترسیده بود، خیلی بیشتر از اون که بخواد از ف
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت174
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
روی زانوهاش خم شد و سرشو بلند کرد. من دیدم مردی رو که انگار از دیشب تا به حال صد سال پیرتر شده بود، و من دیدم مردی روی که این بار نه تنها چشم هاش به خون نشسته بودند
بلکه زیر آن ها هم گود افتاده بود، چشم هایی که نشون می داد ساعت ها نخوابیده و فقط اشک ریخته و صورتی که این بار سرخ تر از هر زمانی شده بود و رگ هایی که اگه کمی دیگه باد می کرد قطعا منفجر می شدند.
-بگو.
زبونم بند اومده بود. نمی تونستم حرف بزنم و بگم از بدبختی که خودم بر سر این عمارت آوار کرده بودم. اگه خانوم می رفت شاید داغش کم تر بود، شاید حداقل ارباب می دونست که زنده ست، که جون داره و نفس می کشه و برای یک عاشق چه چیزی بهتر از خوشی عشق بود؟ اما حالا... اون مرده بود، من کشته بودمش.
-بگو آبان.
چشم هاش در تک تک اجزای صورتم می چرخیدند. چشم هایی که دنبال انکار کردن حقیقت بودن، چشم هایی که نمی خواستند باور کنند چه آشوبی به پا شده بود.
همین طور نگاهم کرد و من هر چه توان داشتم جمع کردم تا حرف بزنم اما نشد، این بغض لعنتی نگذاشت، این ترس لونه کرده در وجودم به کلمات اجازه ی خروج نمیداد، اصلا چی می گفتم وقتی همه چیز قرار بود با دونستن بدتر بشه.
مانند یه شیر یه مرتبه به سمتم خم شد و چونه مو تو دستش گرفت که جیغی کشیدم و خودمو عقب کشیدم. فشار دستش روی استخون های فکم بیشتر شد و من می ترسیدم از این گرگ زخم خورده که معلوم نبود چه بلایی سرم بیاره.
از میون دندون های به هم قفل شده زیر لب غرید:
د لعنتی حرف بزن. بگو اون شب چی شد؟
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت174 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 روی زانوهاش خم شد و سرشو بلند کرد. من دیدم مردی رو که
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت175
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
بغضم شکست و اشک هام راهشونو باز کردند. توان از دست و وجودم رفته بود و لب هام رو حتی نمی تونستم تکون بدم، اون چطور توقع داشت با این فشاری که به چونه م میاره حرف بزنم؟
-چ... چی... چی... ب...بگم.
-بگو نیمه شب توی اون اسطبل چه غلطی می کردی؟ بگو اون جا برای چی آتش گرفت، د لعنتی بگو سوسن اون تو نبود؟
او هم به گمانم دیونه شده بود.
اون که خودش جنازه ی خانوم رو از داخل اسطبل در آورده بود، اون خودش شنید صدای زجه های خانم رو، اون خودش این لباس مشکی رو پوشیده بود اون وقت از من می خواست تا از زنده بودن خانوم بگم، شدنی بود؟
چونه مو با حرص رها کرد و عربده ای زد که از ترس چشم هامو بستم. از جاش بلند شد و من صدای قدم های عصبی شو میشنیدم که این بار انگار توان پیدا کرده بودند و با قدرت روی پارکت ها کوبیده می شدند.
-حرف بزن آبان، حرف بزن لعنتی.
با فریاد هاش خودمو بیشتر به دیوار چسبوندم.
-ارباب... به خدا تقصیر من نبود... به خدا من نفهمیدم چی شد... یعنی...
به گوشه ای از اتاق خیره شد و من فقط انگشتایی که به سمت مشت شدن می رفتن و پره های بینی که با قدرت بالا و پایین می شدند رو دیدم.
-ارباب...
بغضمو قورت دادم و این بار اون شب جلوی چشمای خودمم شکل گرفت.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨صد نوا خیزد
🖤ز نای نینوایت یا حسین
✨نغمه های عشق باشد
🖤در نوایت یا حسین
✨می زند آتش به قلب
🖤دوستانت دم به دم
✨داستان جانگداز کربلایت یا حسین
🕯فرا رسیدن
اربعین حسینی تسلیت باد🏴
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت175 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 بغضم شکست و اشک هام راهشونو باز کردند. توان از دست و و
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت176
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
-من نخواستم اون فانوس رو کنار اسب بذارم... یعنی قرار نبود خانم غیبش بزنه... من فکر می کردم سریع خانم رو پیدا می کنم... به خدا گشتم... همه جا رو گشتم... کل عمارت رو گشتم اما نبود...
سکوت کردم و منتظر واکنشی از طرفش شدم اما اون همچنان به گوشه ای خیره بود. ای کاش چیزی می گفت، ای کاش فریاد می زد، ای کاش بازم تمام عصبانیتش رو سر من خالی می کرد اما این طور آروم نمی ایستاد، این طور که حتم داشتم قراره طوفانی بیاد، این طور با آرامش بود که می دونستم قراره مانند اتش فشانی فوران کنه.
اشک هامو از روی صورتم پس زدم که لجوجانه تر باز هم باریدند.
-خانوم می خواست بره... به من گفت براش فانوس ببرم... من... من برگشتم اسطبل....
-کجا بره؟
صداش این بار تحلیل رفته بود، صدای این بارش انگار جونی نداشتند، انگار اونم آروم آروم داشت در اون آتش کنار عشقش جون می داد.
-می خواست... یعنی می خواست...
نتونستم بگوم برای خیانت بره، نخواستم بگم و داغ این مرد شکسته رو بیشتر کنم، اصلا زن مرده عاشقش بهتره یا خیانت کارش؟
اما خاتون راست می گفت، اون به من قول داده بود فعلا مراقبم باشه، اون خودش گفته بود فعلا حرفی نزنم تا بعد آروم آروم بگم. اما... کار من به بعدا می رسید؟
-ارباب به خدا تقصیر من نبود... من دیدم خانم نیست توی اسطبل... فانوس رو همون جا گذاشتم... بعد رفتم دنبال خانوم... بعد... بعد دیدم نیست... بعد برگشتم دیدم...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت176 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -من نخواستم اون فانوس رو کنار اسب بذارم... یعنی قرار
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت177
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
دیگه بغض نذاشت ادامه بدم و صدای هق هق گریه هام در اتاق پیچید. با دست صورتمو پوشوندم تا کمی از صدامو خفه کنم، تا این گریه هامم خط نندازه به اعصاب خسته و خراب ارباب.
من قاتل بودم...
قاتل یک بچه ی به دنیا نیومده، قاتل یه زن که کلی آرزو داشت و حالا مگه مهم بود که اون داشت خیانت می کرد؟ .... من یه قانل بودم به هر حال.
-کجا می خواست بره؟
دست هام از روی صورتم سر خوردند. مزه ی شور روی لب هام نشسته بود که با آستین لباسم پاکشون کردم.
-ارباب... ببخشید... اصلا... باور کنید تقصیر من نبود... من فقط...
-بهت می گم کجا میخواست بره؟
فریادش اونچنان بلند بود که سرمو با قدرت عقب کشیدم که سرم به دیوار محکم برخورد کرد. درد تو سرم پیچید ولی مگه مهم بود؟
سینه ی خودش از فشار فریادش بالا و پایین می شدند و قلبش انگار می خواست از قفسه ی سینه اش فرار کنند.
لب خشکیده مو با زبون تر کردم که بیشتر سوخت. اخه من به اون چی می گفتم که دردش بیشتر نشه ؟
-می خواست...
با صدای آرومی فقط لب زدم:
-فرار کنه.
نگاهش رنگ تعجب گرفت، رنگ حیرت، دهنش باز موند و انگار دیگه صربانش نمی زد.
شاید نباید می گفتم، حداقل حالا که اونم مانند ببر زخمی شده بود نباید اونو زخمی تر می کردم، نباید لو می دادم خنجری رو که خیلی وقت پیش بر سینه اش فرو رفته بود.
اونم توسط خانوم...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت177 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 دیگه بغض نذاشت ادامه بدم و صدای هق هق گریه هام در اتاق
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت178
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
-این اراجیف چیه؟
این بار نه فریاد زد و نه سرخی رگ هاشو به رخم کشید، این بار صداش تحلیل رفته بود، این بار صداش انگار از انتهای چاه میومد، این بار انگار تمام قوت و نیرویی که براش مونده بود رو به یک باره از دست داده بود و من رنگ مرگ رو در نگاه این مرد می دیدم.
-ارباب... به خدا تقصیر من نبود... من رفتم تو اسطبل، دیدم خانوم نیست، اومدم بیرون که دنبالش بگردم که...
-چرا؟
با زمزمه ی ناباورش حرفمو خوردم. من چی باید می گفتم، چرا با این سوالاش زجرم می داد؟
اون نمی دوننست هر کلمه که از دهنم خارج می شه مانند زهری ست که از جونم می گیره و این طور از من جواب می خواست؟ اون می دونست که من از ترس عاقبتم به خودم می لرزم، دیگه نمی تونستم سیاهی گذشته مو به یاد بیارم؟
نمی دونستم با گفتنم خشمش آروم می شه یا با سکوت کردنم یه جوری از سر تقصیرم میگذره؟
-چرا آبان؟
-خانوم... خب... خانوم می خواست... می خواست بره...
اخم هاشو در هم کرد و سوالی نگاهم کرد.
از گریه ی زیاد نفسم بند اومده بود و سکسکه م گرفته بود، دلم می خواست همون جا سرمو روی زمین بذارم و چشمهامو ببندم روی تمام این روزگار سیاهم و بخوابم تا ابد.
-خانوم می خواست... می خواست...
-د لعنتی حرفی بزن.
با فریادش کلمات رو با سرعت و بدون مکث ادا کردم:
-می خواست با یه مرد فرار کنه، می خواست بره فرانسه.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️