eitaa logo
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
8.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
485 ویدیو
233 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌلِّلْعَالَمِینَ. #رمان‌براساس‌واقعیت‌نوشته‌شده✅ پایان خوش❤
مشاهده در ایتا
دانلود
گوشه تخت کز کردم و باترس به مامان نگاه کردم که باشلاق چرمش به طرفم اومد شلاقو بالا برد و اولین ضربه رو روی کمرم زد که جیغم به هوارفت مامان_ببند دهنتو دختر..... بابات منو بیچاره کرد و توهم باید زجر بکشی تو تاوان گناه باباتو پس میدی باهق هق به پای مامان چسبیدم و گفتم مامان توروخدا ...من دخترتم...هنوز بدنم از کتک های دیشب درد میکنه توروخدا منو مجبور نکن زن اون عوضی بشم مامان_دختر اهلی باش تا بتونی‌...من نون مفت بهت نمیدم سلیطه باید زنش بشی به پولی که میده لازم دارم... جیغی زدم و با گریه گفتم من دخترتم ناموستم چطور منو میفرستی زن یه آدم اشغال ه.س باز بشم ؟! چنگی توی موهام زد و با خشونت سرمو به عقب کشید که از دردش چشمام و جم کردم و غرید شرط زنده موندنت ازن این یارو شدنه پس خفه شو...و به سمت در رفت و ادامه داد الان با عاقد میفرستمش بیاد تو اتاق بخدا جفتک بندازی زنده زنده آتیش میزنم... بعد رفتنش با صدای پای کسی چشمامو بستم و فاتحه مو خوندم‌... https://eitaa.com/joinchat/642777231C387f32c306
_باگریه کردن میخوای چی رو ثابت کنی؟ یادت نره اونی که خودشو به اجبار به من انداخت تو بودی! عصبی جیغ زدم وبا گریه گفتم: _آره من بودم چون بابات مجبورم کرد.. واسه زنده بودن بابام مجبورشدم.. آره آره من بودم اما الان پیشمونم.. واسه چی طلاقم نمیدی؟ واسه چی دست ازسرم برنمیداری؟ نکنه عاشقم شدی..... حرفم تموم نشده بود که دست های بی رحمش توی دهنم فرود اومد دهنم پرخون شد! باگریه توی سکوت فقط نگاهش کردم که گفت: _زندگیمو به راحتی ازم گرفتی به راحتی زندگیتو بهت پس نمیدم! این پنبه هم ازگوش هات دربیار که من عاشق زنی که خودشو به پول فروخته بشم.. اما واسه آزادیت میتونم باهات معامله کنم... 😳😱🙈👇❤️‍🔥 https://eitaa.com/joinchat/4257546242C808e262853
-وای که چه سگیه! مرتیکه گلدونو پرت کرده طرف دکتر صحرایی! متعجب به پرستارا که پچ‌پچ می‌کردن خیره شدم. موهای بلوند شدشو زیر مقنعش برد و با لبای ژل زده‌اش نالید: - سگ گفتی و تمام....به دک و پزشو محافظاش نگاه نکن؛ خیلی از خود راضیه... همه‌ رو نوکر خودش می‌دونه...میرم آمپولشو یه جوری میزنم دیگه... ولی خیلی سگِ جذابیه لعنتی! ریز ریز خندیدند و من خیره شدم به اتاق خصوصی که جلوش یه محافظ ایستاده بود. شونه‌ای بالا انداختم و خواستم برم که استادم از کنارم رد شد و گفت: - مهشید بیا دنبالم ببینم! سلامی دادم و پشت سرش راه افتادم و گفتم: - کجا میریم استاد؟! - فردا یه پیوند قلب داریم می‌خوام سر عمل باشی...الان هم میریم به بیمارمون سر بزنیم، همه چی حاضره؟! سمت اتاق خصوصی رفت و چشمای من بود که گرد شده بود. محافظ که کنار رفت و وارد شدیم. نگاهم به مرد جوونی که روی تخت دراز کش افتاده بود و پر اخم به سقف خیره بود افتاد. موهایِ قهوه‌ای سوخته‌اش نامرتب تو صورتش افتاده بود و فکِ استخونی و عضلاتی که ورزشکار بودنش رو نشون می‌داد! حتی برنگشت که بهمون نگاه کنه. با اخم توپید: - تو این خراب شده کسی در زدن بلد نیست؟ دکتر سلیمانی ابرویی بالا انداخت: - نیومده گرد و خاک راه انداختی پسر، اینجا که دفتر کارت نیست! کج‌خندی زد و گفت: - فکر کردم باز باید یه مشت پرستار مزاحمو تحمل کنم دکتر! استاد پرونده رو‌ به سمتم گرفت و با اشاره‌ای بهم فهموند خودم باید معاینه‌اش کنم. اون مرد آروم لب زد: - زنده می‌مونم؟! ناخواسته گفتم: - اگه این قدر با دیگران بد اخلاقی نکنید و بنده های دیگهٔ خدارو کوچیک نشمرید شاید! https://eitaa.com/joinchat/1019936784C9e1eab6095
_ دوستم داری؟ قلبم شروع به تپیدن کرد و صورتم سرخ شد. باورم نمی شد که رهام این سوال را از من پرسیده باشد آن هم رهامی که بعد از ازدواج به زور جواب سلامم را می داد. رهام دوباره پرسید: -  یاسمین چقدر دوستم داری؟ با خجالت لبخند زدم و گفتم: -  خودت خوب می دونی چقدر دوست دارم. روی زمین جلوی پایم نشست. دست هایم را که بی هدف روی دامنم افتاده بود، درون دست های بزرگ و مردانه اش گرفت. -  دوست دارم خودت بهم بگی؟ لب گزیدم و بیشتر سرخ شدم. _عاشقتم... بدون این که چشم از صورتم بردارد، با انگشت شست، پشت دستم را نوازش کرد. -  چقدر؟ -  خیلی دوست دارم رهام خیلی.... -  چقدر؟ -  خیلی زیاد. -  اون قدر که هر کاری ازت بخوام برام بکنی؟ قلبم شروع به تپیدن کرد. -  آره. -  هر کاری؟ -  هرکاری -  ازم جدا شو. زمان ایستاد. همه چیز در سکوتی وهم انگیزی غوطه ور شد. تاریکی کل وجودم را در برگرفت. چطور از رهام جدا شوم؟ من عاشق رهام بودم. من بدون او می مردم. زندگی بدون رهام معنی نداشت. برایم مهم نبود که رهام عاشقم نیست. همین که بود. همین که هر روز می دیدمش. همین که اسمش در کنار اسم من گفته می شد، برایم کافی بود. فشار دست رهام بر روی انگشتانم زیاد شد. -  ازم جدا شو یاسمین. اگه دوستم داری ازم جدا شو. بذار این زجر تموم شه. بذار منم در کنار اونی که دوستش دارم خوشبخت شم. http://eitaa.com/joinchat/3122528273C2c51409301
‍ - خانوم کجــــا؟؟! بودی حالا! برگشت سمتم و بادیدن نگاهم پرید. فکر نمیکرد همه چی ازهمین شروع شه! - بهت گفته بودم میزنم اگه به جواب مثبت بدی مگه نه؟ولی الآن با توخونه منی. این یعنی چی؟ آب دهنش و داد و رفت.. - وایستا! تو..تو نمی دونــــی.. پاش گیر کرد به دامن لباسش و از پشت زمین. منم با قدم های رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و تومشتم گرفتم. جوری بالا که صدای شدن پارچه به گوشم خورد. - نمی خوام چیزی بدونم..جز اینکه از کدوم آتیشت بزنم؟ داشت بهم نگاه می کرد که و رو به حرکت درآوردم. - نظرت چیه اول این پوست سفید و کنیم؟آخه تو سلیقه ام نیست انقدر باشه! حالا نگاه اونم پر از و شده بود. - خیلی آشغالی! همه این کارات و پس میـــــدی کثافـــــت!مطمئن باش! - باشه حرفی نیست. اونم به . ولی امشب منه! دستم و بردم عقب و گفتم: - به من خوش اومدی!🔥 https://eitaa.com/joinchat/1422131222C528f8e0905
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
‍ - #عروس خانوم کجــــا؟؟! بودی حالا! برگشت سمتم و بادیدن #خشم نگاهم #رنگش پرید. فکر نمیکرد همه چی
رمان جذابی که خیلی نفس گیره😱 اگه مشکل قلبی داره این رمانو نخون😱😱❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥🔥🔥🔥🔥
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت594 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 گردبند را از درون کشو در آوردم. زنجیرش را گرفتم که پ
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 دو نفری در میان آن درخت ها می دویدیم و اسب سواری می کردیم. گذر زمان فاصله های زیادی انداخت اما او که هیچ وقت از این جنگل جدا نشده بود. -سردردت بهتر شد؟ -نه. -برات یه دارو اوردم، معرکه. کتش را کنار زد و شیشه ای را بیرون آورد. چیزی می توانست جای انگشت های آن دختر را روی پیشانی ام را بگیرد و سرددردم را خوب کند؟ -یکی از دوست هام از خارج آورده، می گه رد خور نداره. دستم را برای گرفتنش دراز کردم. شیشه را در دستم گذاشت. نام رویش را خواندم اما نه نامش برایم آشنا آمد و نه چیزی از این ها سر در می آوردم. گمان نمی کردم آن پزشک بی سواد هم چیزی بفهمد. آن همه سال زندگی با محمد در آلمان باعث نشد من ذره ای از علم پزشکی بفهمم، همان طور که او هیچ وقت از ریاضیات چیزی نفهمیده بود. -مطمئنی اثر داره؟ -من جنس بد می دم به پسر عموم؟ -امتحانش کردی؟ خندید، از آن خنده های مسخره اش که همیشه روی عصابم راه می رفت. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت595 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 دو نفری در میان آن درخت ها می دویدیم و اسب سواری می کر
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 تمسخر پنهان شده در آن را به خوبی می فهمیدم. -من که زنم نمرده که سردرد داش... با نگاه بدم حرفش را خورد و خنده اش را جمع کرد. می دانست من به این کلمات حساس هستم باز به زبان می آورد. شاید آبان کم بی راه هم نمی گفت، این پسر این روز ها عوض شده بود. خیال می کردم دیگر آن داریوش ده سال پیش نیست، همان پسری که تنها دغدغه اش رسیدن به سوگند بود. من ککه باور نمی کردم یک شکست عشقی می تواند او را این طورعوضی کند. نه او فقط کمی دختر باز شده بود! -خب منظورم اینه که من سردرد ندارم، امتحانش هم نکردم ولی مطمئن باش که جواب می ده. گردنبند را دور از چشمش در کشو انداختم و درش را بستم. شیشه را هم همانن گوشه گذاشتم. امتحانش گمان نمی کردم ضرری داشته باشد. به هر حال تا امدن آن دختر باید چیزی علاج این درد باشد. -خب. -خب که... میگم این دختره کجاست؟ ابروهایم را بالا انداختم. -ابان رو می گم، چند باره که میام و نمی بینمش. خوشم نمی آمد این قدر گیر می داد به آن دختری که دلش با او نبود. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت596 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 تمسخر پنهان شده در آن را به خوبی می فهمیدم. -من که زنم
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 آن دختر با تمام دختر هایی که داریوش در خانه اش راه می داد فرق داشت. آن دختر با تمام آدم های دنیا هم فرق داشت. او آن قدری پاک بود که حتی نمی تواسنت ذره ای از این ناپاکی داریوش را قبول کند. تا وقتی که خودم بودم نمی گذاشتم دست های داریوش به او بخورد، یک آدم خوب در زندگی ام پا گذاشته بود و نمی گذاشتم پاکی اش ناپاک شود. باید این آدم های زیادی خوب را گوشه ای نگه داشت، مثلا در شیشه ای گوشه ی کنج، مثلا در میان پنبه ها، شاید هم... شاید هم در میان قلبی که واقعا لیاقتش را داشته باشد. نه داریوشی که اول برای بازی او را می خواست و حالا هم یقین داشتم که می خواهد فقط با ان دختر لجبازی کند. وگرنه دختر زیباتر و بهتر از ابان برای او کم نبودند. -حرف بعدیت. -مگه باز هم کاری کرده که... -داریوش. نگاهم کرد. نگاهی که بعد از ازدواج سوگند هیچ وقت مهربان نشده بود. سوگند؟ خواهرکم با درد خیانتی که دیده بود چه کشید؟ او توانسته بود بچه اش را از اتش این انتفام نجات دهد؟ -بله. -این قدر به پر و پای اون دختر نپیچ. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت597 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 آن دختر با تمام دختر هایی که داریوش در خانه اش راه می
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -ای بابا، مثلا پسرعموی اربابیم، اون وقت نمی تونیم یک شب رو با ندیمه اش خوش باشیم. با اخم اشاره ای به در کردم. -اگه حرفت تموم شد برو. -ای بابا. دستش را در جیب شلوارش فرو کرد و به سمت در رفت. داریوش شده بود آدمی که روی لبه ی تیز چاقو راه می رفت و من هم نمی خواستم هیچ وقت این چاقو را تیز کنم. من به عمو قول داده بودم که او را از خودم جدا نکنم و او هم به پدرش قول داده بود که از من سرپیچی نکند. و هردویمان طی یک قرداد نانوشته پا روی ممنوعه های هم نمی گذاشتیم. عصبی ام می کرد اما بیرونش نمی کردم، هر غلطی که دلش می خواست می توانست بکند اما روی حرفم نه نمی آورد. کمی هم این بازی قشنگ بود! دوباره به صندلی تکیه دادم. چشم هایم را بستم. تاریکی کمی بهتر می کرد این میگرن لعنتی را. انگشت هایم را آرام کنار شقیقه هایم تکان دادم. می خواستم مانند آبان خودم را آرام کنم اما نشدنی بود. انگار دست های ان دختر جادو داشت. -راستی... چشم هایم را باز کردم و به او نگاه کردم که کنار در ایستاده بود. اشاره ای به دارو کرد. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت598 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -ای بابا، مثلا پسرعموی اربابیم، اون وقت نمی تونیم یک
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -اون رو شبی یکی بخوری حله. و از اتاق بیرون رفت. به گمانم او هم امروز حال خوشی نداشت. نفس کلافه ای کشیدم و از جایم بلند شدم. برق اتاق را خاموش کردم و دوباره خودم را روی تخت انداختم. نیم ساعتی خوابیدم اما باز هم با درد شدید بلند شدم. نمی فهمیدم این روز ها چه شده بود که این درد شدید تر شده بود. شاید هم همیشه شدید بود، فقط دست های آن دختر آرامش می کرد. موبایل را روشن کردم و نگاهی به ساعت انداختم. هشت شب بود. چهارمین روز از عید. بچه ی سوگند چندم به دنیا می آمد؟ چیزی یادم نمی آمد. از وقتی که نامش را آوردم یادش آرامم نمی گذاشت. یاد او و بچه ای که آن ها هم قربانی خیانت شده بودد، یعنی هنوز هم نفهمیده بود شوهرش چه گندی زده است و من را مقصر می دانست. نفس کلافه ای کشیدم و به سمت پنجره رفتم. نمی خواستم قبول کنم که از بیرون کردنشان پشمیان هستم. غرورم از درون وجودم فریاد می زد درست ترین کار را کرده ام و هیچ کس اجازه ی حرف زدن روی آن را نداشت. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت599 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -اون رو شبی یکی بخوری حله. و از اتاق بیرون رفت. به گم
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 نگاهی به حیاط انداختم. تمام درخت ها شکوفه در آورده بود. بوی بهار قشنگ بود، اما نه به قشنگی بوی پاییز... بوی ابان! آبان حق داشت آن قدری مست این باغ و شکوفه ها شود که از باغ بیرون برود. ای کاش من هم حوصله ی قدم زدن میان این درخت ها را داشتم. اما تمام این باغ من را یاد آن آتش می انداخت. باز هم نگاهی به صفحه ی موبایلم انداختم. خیال بچه ی سوگند آرامم نمی کرد. آن ها سه تا زن بودند. مردی که پیششان نبود تا اگر نیمه شبی آن بچه به دنیا آمد سوگند را به بیمارستان برساند، مردی که نبود همراهشان باشد، نکند اتفاقی بیفتد. قفل صفحه را باز کردم. احوال پرسی از مادر بهترین بهانه برای فهمیدن از حال آن بچه بود. شماره ی مادر را گرفتم و موبایل را به گوشم چسباندم. بوق اول.... بوق دوم... بوق سوم... بوق چهارم... شاید دلشان نمی خواست جوابم را بدهند. تماس را قطع کردم. موبایل را از همام فاصله روی تخت انداختم و بی اختیاری پوزخندی روی لب هایم نشست. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️