❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت600 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 نگاهی به حیاط انداختم. تمام درخت ها شکوفه در آورده بود
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت601
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
من خوب یاد گرفته بودم روی احسااستم غلبه کنم. پس فراموش می کردم حس نگرانی برادرانه و حس شیرینی دایی شدن را.
غذایم را روی میز گذاشته بودند.
بدون این که بیدارم کنند.
در بطری که داریوش آورده بود را باز کردم. دانه ای از آن قرص های آبی را در آوردم و در دهانم انداختم.
لیوان را پر از آب کردم و یک نفس آن را سر کشیدم.
قرص هنگام پایین رفتن از گلویم پودر شد و تلخی اش تمام گلویم را سوزاند.
تلخی اش مانند زهر بود!
این چه زهرماری بود که آورده بود!
بطری را هم روی میز انداختم.
دوباره به سمت پنجره رفتم که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید.
صدایی که این روز ها خیلی کمرنگ شده بود.
بهه سمت تخت رفتم.
با دیدن نام مادر روی موبایلم لبخندی روی لب هایم نشست.
خم شدم و موبایل را برداشتم.
همین طور که به سمت پنجره قدم بر می داشتم دکمه ی سبز را فشردم.
-الو
-سلام پسرم.
-سلام.
-سال نوت مبارک باشه.
سال نو؟
اصلا یادم رفته بود که هنوز عید هست و هنوز وقت تبریک گفتن.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت601 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 من خوب یاد گرفته بودم روی احسااستم غلبه کنم. پس فرامو
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت602
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
یادم رفته بود که هر سال مادر را وقت سال تحویل در اغوش می گرفتم و امسال بعد از چند روز حتی برای تبریکش هم یادم نبود.
مهم نبود، قرار نیست که همه ی سال ها خوش باشد، باید سیاهی هم این وسط باشد تا سفیدی به چشم بیاد.
-همچنین.
-خیال می کردم ما رو فراموش کردی.
-زنگ زدم ببینم مشکلی ندارین؟
-نه، خداروشکر همه چیز خوبه.
ای کاش خود مادر حرفی از سوگند و بچه اش می زد.
مثلا خودش می گفت که بچه اش قرار است به دنیا بیاید، یا مثلا حال او هم خوش هست.
-خودتون خوبین؟
-من هم خوبم الحمدالله. عید امسال رنگ و بوی قبل رو نداشت. ولی یه سفره ای بود که با خاتون و سوگند دور هم بشینیم.
-خداروشکر.
چشم هایم سنگین شده بود.
دستی به پلک هایم کشیدم و آن را ماساژِی دادم.
-ا.وضاع تو چطوره پسرم؟
صدای مادر گرم بود.
به گمانم دلتنگی او را هم نرم کرده بود.
او یک زن بود، پدر می گفت هیچ وقت با احساسات یک زن بازی نکن؛ می گفت زن ها آفریده شدند برای فرمانروایی احساسات.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت602 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 یادم رفته بود که هر سال مادر را وقت سال تحویل در اغوش
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت603
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
می گفت که آن ها ملکه هایی هستند که دنیایشان را احساسات می سازد، می گفت با آن بازی نکنم.
پوزخندی گوشه ی لبم نشست.
من زن نبودم، اما یک زن بدجوری با حس من بازی کرده بود، آن هم حس عاشقی!
-خوبه. می گذره.
-به رونق بگذره.
صدای جیغی از آن طرف تلفن بلند شد. هردویمان ساکت شدیم.
صدای حیغ ادامه پیدا کرد.
-خاتون...خاتون چی شده؟
و صدای بوق های ممتدد که در گوشم پیچید.
موبایل را پایین اوردم نگاهی به صفحه اش انداختم. صدای جیغ های سوگند بود.
در بچگی به دخترک جیغ جیغو مشهور بود، صدایش را به خوبی می شناختم. اصلا جز سوگند کدام دختر جوانی در آن خانه بود که آن طور جیغ می کشد؟
نکند حس دایی شدنم واقعی باشد و امشب قرار باشد آن کوچولو به دنیا بیاید؟
دوباره شماره ی مادر را گرفتم. فقط امیدوار بودم که آن صدا برای آن بچه باشد، نه چیز دیگری.
بوق ها پشت هم به گوشم رسید اما هیچ خبری از صدای گرم مادر نشد.
موبایل را با عصبانیت پایین آوردم. مثلا می خواستم که ارام شوم اما بدتر نگران شده بودم
حالا این نگرانی لعنتی هم به دلتنگی اضافه شده بود.
پرده را کنار زدم که خمیازه ای بزرگ کشیدم. من که آن همه خوابیدم.
اصلا من که هیچ وقت این وقت روز خوابم نمی آمد.
کم کم چشم هایم بیشتر روی هم افتادند.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت603 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 می گفت که آن ها ملکه هایی هستند که دنیایشان را احساسات
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت604
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
حس خواب الودگی بدجور به من غلبه کرده بود.
انگار تمام جیغ های سووگند را فراموش کردم.
به سمت تخت رفتم. خودم را روی آن انداختم. پلک هایم را روی هم گذاشتم و...
دیگر نفهیدم چه شده بود که در سیاهی مطلق فرو رفتم.
_
صدای زنگ های مکرری در گوشم پیچید. انگار مته ای را در سرم فرو می کردند.
می خواستم پلک هایم را باز کنم اما مانند چسبی به هم چسبیده بودند. دستم را روی تشک تکان دادم.
گشتم تا بالاخره توانستم آن موبایل را پیدا کنم. موبایل را جلوی صورتم آوردم.
به زور لای پلک هایم را باز کردم.
با دیدن نام مادر ترسیده و شتاب زده از جایم بلند شدم.
روی تخت نشستم و همین طور به نامش نگاه کردم. یاد جیغ ها افتادم.
دستم را روی گلویم گذاشتم و سرفه ای کردم تا صدایم صاف شود. چند ضربه ای به صورتم زدم تا خوابم بپرد.
دکمه ی سبز را فشردم و موبایل را به گوش هایم چسباندم.
هنوز هم منگ بودم. انگار در خواب غوطه ور بودم.
-الو
-سلام پسرم.
صدای مادر خوش حال بود.
نفس آسوده ای کشیدم. پس خداروشکر اتفاقی نفتاده بود.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت604 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 حس خواب الودگی بدجور به من غلبه کرده بود. انگار تمام
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت605
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
-سلام مادر.
-دایی شدنت مبارک.
لبخندی روی لب هایم نشست. پس آن همه حس نگرانی و دلتنگی دیروزم بیخودی نبود.
دستی به چشم هایم گشیدم.
بعد از مدت ها این بهترین خبری بود که می توانستم بشنوم. بالاخره بچه ای توانست از میان این هجوم گرد و غبار پا به دنیا بگذارد.
لبخندم بعد از مدت ها از اعماق وجودم بود.
برای بچه ی خودمان نقشه های زیادی کشیده بودم.
نه به آن ها رسیدم و نه حالا می توانستم بچه ی تنها خواهرم را ببینم. اما حس خوبی داشت، حس دایی شدن قشنگ بود!
-به دنیا اومد؟
-آره، انگار منتظر بود داییش زنگ بزنه.
-دختره؟
-آره.
دختر. قشنگ ترین تعبیری بود که می شد از زندگی انجام داد.
من اربابی بودم که باید حتما وارثی داشته باشم، اما همیشه آرزو می کردم بچه ی سوسن دختر باشد.
آرزویم را به کسی نگفته بودم، اما دختر دنیا را رنگی می کرد و لبخند می نشاند روی لب ها.
پسر هم قشنگ بود، پسری به قشنگی باربدم.
-خوبه الان؟
-آره خدار.وشکر هردوشون خوبن.
-خداروشکر.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت605 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -سلام مادر. -دایی شدنت مبارک. لبخندی روی لب هایم نشس
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت606
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
هردویمان سکوت کردیم. می دانستم مادر چی می خواست بگوید که مکث می کرد.
من او را به خوبی می شناختم دیگر.
-امیر.
نمی خواستم آن حرف را به زبان بیاورد. جواب من که معلوم بود.
ولی نمی خواستم همان یک کوره سو امید را هم نابود کنم.
-چیزی نیاز ندارین مادر.
-چیزی؟ اگه منظورت پوله نه.
-من باید برم.
-امیر!
ستی به صورتم کشیدم و جوابش را ندادم.
-با خاتون و سوگند بیایم عمارت.
-من ازتون نخواستم که برین.
-ولی من جایی هستم که دخترم هست.
-خداحافظ.
دستم به سمت قطع تماس رفت که مادر با سرعت نامم را صدا زد.
-امیر.
-بله.
یعنی نمی خوای از حرفت کوتاه بیای؟
محکم و قاطع گفتم:
-نه.
و صدایی از خفای غرورم اره ای فریاد زد. اما غرور مانع بالا آمدنش شد، اما نمی گذاشتم حرفم دوتا شود.
من از احساس نبودم که بخواهم با دلتنگی جا بزنم.
-باشه، خداحافظ پسرم.
-خداحافظ.
تماس را قطع کردم.
موباایل را در جیبم فرو کردم. سعی کردم به هیچ وجه به دلتنگی فکر نکنم. فقط باید خوش جال باشم برای به دنیا آمدن آن بچه.
وقتی بعد از مدت ها بچه ای به دنیا آمده است که می توانست امیدی باشد برای لبخند هایم چرا از آن می گذشتم؟
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت606 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 هردویمان سکوت کردیم. می دانستم مادر چی می خواست بگوید
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت607
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
_آبان_
با بسته شدن در شیر آب را بستم. وقت برای ظرف شستن زیاد بود.
باید می دیدم روی چه چیزی آن قدر دقیق شده بود.
دستم را با دامنم پاک کردم و پاورچین به سمت بخاری رفتم. از پنجره نگاهی به حیاط انداختم تا از رفتنش خیالم راحت شود.
در حیاط که بسته شد با سرعت به سمت برگه ها رفتم.
روی زمین زانو زدم و نگاهی به آن ها انداختم. یکی را برداشتم و شروع کردم به خواندنش.
نام قرداد بالای آن نوشته بود. چرا این اسناد مهم را به دست غلام می دادند؟
شانه ای بالا انداختم. من که خیال نمی کردم داریوش آن قدر احمق باشد که به این مرد اعتماد کند.
او گرگی بود که به سایه ی خودش هم رحم نمی کرد. آن وقت اسناد و مدارک را همین طور این در خانه ی غلام بگذارد؟
آن هم وقتی که می داند من هستم؟
من که هیچ وقت چیزی از این پسر نفهمیدم. و خوش حال بودم از این نفهمیدن وقتی می دانستم جز لجن نیست.
شروع به خواندن کردم.
شبیه لیست قوانین بود، یک سری شرایط و ضوابط روی آن نوشته بود.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت607 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 _آبان_ با بسته شدن در شیر آب را بستم. وقت برای ظرف ش
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت608
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
مگر خلافکار ها هم قانون داشتند؟
آن برگه را همین طور آن جا انداختم.
بقیه برگه ها همین طور بودند.
چیزی نمی شد از آن دستگیر شد.
صدای کشیدن پاهای غلام روی پله که بلند شد سریع از جایم بلند شدم.
به سمت آشپزخاه رفتم و دوباره شیر آب را باز کردم.
خودم را بی خودی مشغول شستن ظرف نشان دادم.
نفس هایم هنوز هم برای دویدنم به شمار افتاده بود.
در باز شد و سوت زنان وارد خانه شد.
دوباره به سمت برگه ها رفت و کنار آن ها نشست.
دو ظرف باقی مانده را شستم و دستم را خشک کردم. به سمتش رفتم و بالا سرش ایستادم.
-چیه این جا رو پر از برگه کردی، هی من تمیز می کنم تو کثیف کن.
-از نوکری توی اون عمارت که برات بهتره.
نفس کلافه ای کشیدم. تا حرفی می زدم همه چیز را به هم می بافت.
همین که خودم را به هم نمی پیچید کافی بود دیگر.
-جمعش کن حالا.
-دو دقیقه صبر کن.
آن قدر دقیق به آن برگه ها خیره بود که انگار دارد قرداد هسته ای ایران و امریکتا را می خواند.
من که حتی به سواد داشتنش هم شک داشتم.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت608 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 مگر خلافکار ها هم قانون داشتند؟ آن برگه را همین طور آ
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت609
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
همین طور که برگه ای را در دستش داشت و به آن خیره شده بود از جایش بلند شد.
به سمت اتاق رفت و در را پشت سرش بست.
نفس کلافه ای کشیدم.
پس چرا نشانی از داریوش پیدا نمی کردم.
به سمت در رفتم. گوشم را به در چسباندم.
صدایش ضعیف می آمد اما میان صداهایش نام داریوش را شنیدم.
تمام توانم را گذشتم تا صدایش را بشنوم.
صدای او هم لحظه به لحظه بلند تر می شد. انگار یادش می رفت که منی در این خانه هستم و بلندتر حرف می زد.
-اقا داریوش خیالتون از بابت این عروسی راحت باشه...آره آره، فرداشب...
و دوباره صدایش ضعیف شد.
دقیقا به جاهای حساس که می رسید صدایش را پایین می برد.
-ما دیگه استاد شدیم تو کارمون...
و صدای خنده هایش که انگار به آسمان هم می رفت. خوب چی می شد اگر وقت حرف زدن هم همین طور بلند لب باز می کردی.
-اره دیگه، توی قسمت...
و باز هم صدایش ضعیف شد.
دامنم را محکم در دست هایم گرفتم و مشت کردم.
حرصم می گرفت وقتی می دیدم اطلاعات کنار گوشم در حال رد و بدل شدن بود و من آن وقت این گوشه نمی تونستم کاری بکنم.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
#دختر١٣ساله_صیغه_میشه_بدون_اینکه_بفهمه😱🔞
نگاهی به دخترکوچیک ١٣ساله خدمتکار انداختم که به طرز عجیبی داشت برام دلبری میکرد من پسر ٢٨ساله ی پولداری بودم
که همه دخترا بخاطر پول و جذابیتم عاشقم بودن ولی من عاشق این دختر خدمتکار دهاتی که از روستا آورده بودن شدم
با صدای بلندی لب زدم:
_دختر جون بیا اینجا ببینم..
با چشمهای درشت و مظلومش زل زد تو چشمام و با معصومیتی که دلم و میبرد گفت:
_بله آقا ؟!
_کجا داشتی میرفتی؟!
با شرم سرش و پایین انداخت و گفت:
_قراره امشب خواستگار بیاد برام مامانم گفت برم آماده بشم.
با چیزی که گفت دستام و از عصبانیت مشت کردم من نمیذارم گلنار زن کسی بهشه اون باید مال من بشه
آیه ی صیغه رو خوندم و با صدای عصبی رو به گلنار گفتم:
_بگو قبول میکنم.
_قبول میکنم.
با دیدن مادر گلنار و آقاجون و خانوم بزرگ و مامانم با عصیانیت لب زدم:
_این دختر بچه صیغه ی مادمالعمر من شد..
دست و گرفتم و گفتم:
_تو زن من منی از این یه بعد وظیفت اطاعت از منه نبینم برای زن من خواستگار بیارید...
https://eitaa.com/joinchat/642777231C387f32c306
سرم و پایین انداختم و پشت سر ارباب وارد عمارت شدم.
هنوز حرفای دکتر توی گوشم میپیچید.
"خانم شما حامله اید"
آخه بچه برای منی که خونبست ارباب بودم؟
میشد تعجب و #ناباوری رو از حرکات ارباب خوند.
اونم باورش نمیشد که من حامله باشم.
سرم از این همه فشار #گیج می رفت ، همونجا روی زمین نشستم.
که ارباب نگران کنارم زانو زد و گفت:
"خوبی دلبر؟"
با ناراحتی گفتم:
"ارباب اگه زن اولتون بفهمه چی؟ ارباب من خودم پونزده سالمه چطوری اینو بدنیا بیارم؟ "
منو بغل کرد و برد سمت اتاقم و روی تخت گذاشت.
دستش به سمت مانتو و شلوارم رفت و مشغول در اوردنشون شد و گفت:
"به چیزی فکر کن دکتر گفت نباید بهت استرس وارد بشه"
دستشو بلند کرد تا موهامو کنار بزنه اما من ترسیدم و فکر کردم میخواد سیلی بزنه، چشمامو بستم که گفت:
_کاریت ندارم دلبرکم
لباشو روی موهام گذاشت و دستشو آروم و با ملایمت روی گونه ام کشید که همون لحظه در اتاق با شدت باز شدو...😱❤️🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/1422131222C528f8e0905
#ورود_افراد_زیر_24سال_ممنوع✋❌
با لباسای دو سه سال پیشم اومده بودم مهمونی چیکار میکردم نداشتم.!
از خجالت حتی روم نمیشد سرمو بالا بگیرم.
نگاهی به مبل تک نفره ای که گوشه سالن بود انداختم .
با قدم های تند به سمت مبل رفتم خواستم بشینم که یکی با داد گفت :
_نشین رو مبل من.
با ترس به زن میانسالی که چند قدمیم ایستاده بود نگاه کردم.
اخماشو تو هم کشید و با صدای بلندی رو به بقیه گفت :
_این غربیتو کی راه داده تو خونه من.؟
تو غلط کردی با این سر و وضعت اومدی روی مبل من بشینی گمشو بیرون.
چشمام از اشک پر شده بود و حتی جون تکون خوردن نداشتم .
سرم پایین بود و زیر نگاهای خیره بقیه داشتم ذوب میشدم که با صدای اشنایی شوکه شدم :
_مامان اینم یکی از همکارای شرکته .
نگاه متعجبمو به مهرداد ریس شرکت انداختم ، لبخندی به نگاه متعجب مادرش انداخت و گفت :
_بالاخره نظافتچی شرکتم باید دعوت میکردم.
با این حرفش کل سالن بلند خندیدند و با تمسخر بهم نگاه کردن .
پشت دستمو زیر پلکای خیسم کشیدم و خواستم از خونه بیرون برم که دستی دور کمرم حلقه شد و ...❌🔞♨️
https://eitaa.com/joinchat/3497984053C189387d23f